26-05-2014، 8:58
حالا بگید مستان ازخدا بی خبرند
داستان رو بخون خودت بگو اخه این حرف درسته
داستان:
دختری زیبا اسیر پدری عیاش ،که درآمدش فروش شبانه ی دختربود!
دخترک روزی گریزان از منزل پدر ،نزد حاکم شهر رفت وقصه راباز گو کرد ،حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را....
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت وچهار پسر مست اورا در اطراف کلبه خود یافتندوپرسیدند:
با این وضع،این زمان دراین سرما اینجا چه میکنی؟
دختر ار ترس حیوانات وجان خودگفت که آری پدرم آن بود وزاهد هم....
پسرها بعد از کمی مکث دیدن دختر نیمه برهنه است گفتن:توبرو در منزل ما بخواب ماهم میاییم.
دختر ترسان از اینکه با4پسر مست تاصبح چگونه بگذراند خوابش برد.
صبح که بیدار شد دید بر زیروبرش چهار پوستین برای حفظ سرما هست چهار پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند...
برگشت دم دروازه ی شهروداد زد:
ازقضا اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
وسط کلبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند مستان از خدا بیخرند...
خداییش نامردی اگه بخونی ونظرو سپاس ندی
اینم میگم به افتخار کسی که لایک کرد
سلامتی کسی که نوشته ها تو میخونه وقتی نمیشناستت وزیرش لایک میزنه نه واسه این که خوشش اومده واسه این که بفهمی تنها نیستی....