23-02-2014، 19:30
پرواز با خورشید
بگذار ، كه بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست كه � چون من �
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا كه نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست
آنجا كه ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست كه در جام بلور است
آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را ، نتوانم كه نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست
او یك سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هردو ، در این صبح طربناك بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار كه � سرمست و غزل خوان � من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری
بگذار ، كه بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست كه � چون من �
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا كه نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست
آنجا كه ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست كه در جام بلور است
آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را ، نتوانم كه نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست
او یك سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هردو ، در این صبح طربناك بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار كه � سرمست و غزل خوان � من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری