19-02-2014، 21:19
از دلهره دستام یخ کرده بود ... همیشه همینجور بود وقتی استرس داشتم قلبم می اومد تو دهنم!
صدای در اومد... انگار برق دویست و بیست وات بهم وصل کردن!!!نمی دونم با چه قیافه ای به آسنا نگاه کرده بودم که زد زیر خنده وبا خنده گفت:
- چرا این شکلی شدی؟؟ روح دیدی؟؟
- اگه خبرنگارا باشن چی کار کنم؟؟
آسنا – مگه خبرنگارا زامبی ان؟؟
- تو هم که همیچیو شوخی بگیر!
خواست جوابمو بده که صدای سارا رو شنیدم ، که می گفت : هوووووووووووووی کسی نیست؟؟ الی مردی؟؟
خیالم راحت شد!!!!! رفتم در رو باز کردم که با داد گفت :
- چرا گوشیت خاموشه ؟؟ هان ؟؟ میدونی چند دفعه زنگ زدم؟؟؟ اون هیچی ...چرا در رو باز نمی کردی؟؟
- سلام!
- کوفت!
- خوب فکر کردم شاید خبرنگارا باشن!
سارا – حالا از جلوی در میری کنار یا نه؟!؟
اومد تو و نشست روی مبل ، نمی دونم آسنا کجا غیبش زده بود ... با هیجان انگار که تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
- واااااااااااااااااااااای الی فهمیدی چی شد؟!؟ وان دی ما رو ف.ال.و کردن! تازه بهمون توییت فرستادن و از اجرامون تعرف کردن!
یه نگاهی بهش کردم و باخنده گفتم : صبح به خیر!
قیافشو خیلی بامزه ناراحت کرد و عین بچه های لوس گفت :
- بی ذوق!
همون موقع آسنا از دستشویی بیرون اومد و منم سارا و آسنا رو به هم معرفی کردم ، همونطور که فکر می کردم خیلی زود با هم صمیمی شدن...
***
هوا کم کم داشت تاریک می شد ولی خبرنگارا هنوز از رو نرفته بودن ماهم برای این که یه رودستی بهشون بزنیم، از در مخفی هتل بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم تا بریم سالن تأتر ولی از اونجایی که من یه کم کِرم داشتم به راننده گفتن بره جلوی در ورودی هتل وایسته و هروقت گفتم حرکت کنه ...
وقتی جلوی هتل نگه داشت ، سرم رو از ماشین بیرون آوردم و با صدای بلند گفتم :
- منتظر کسی هستید؟!؟
همه که برگشتن طرفم ، خنده ی شیطانی کردم و درحالی که به صندلی ماشین تکیه می دادم به راننده گفتم که حرکت کنه.
لندن ، چهاردهمین شهری بود که ما برای اجرا رفتیم ...
تأتر ما در بارهی صلح جهانی از ایران شروع شده بود و هرماه تو یه شهر از هرکشوری یه هفته هرشب اجرا داشتیم ...
از همون اول استقبال حای خوبی از تأترمون توی روزنامه ها و خبرگذاری های مختلف شده بود و هر شهری که می رفتیم آدم های زیادی برای دیدن تأترمون می اومدن...
بعضی وقت ها آدم های نسبتاً بزرگ وسیاستمداری به تاترمون می اومدن ( شاید برای این که نشون بدن علاقه ای به جنگ ندارن!) ولی هیچ وقت شخصیت های معروفی مثل خواننده ها و بازیگر ها نیومده بودن...
و گروه وان دایرکشن اولین خواننده هایی بودن که اومدن و راستش من خیلی به این موضوع افتخار می کردم.
***
همه چیز خوب پیش می رفت درست بعد از این که دوباره به هتل برگشتیم مامانم زنگ زد ، دوباره دلم گرفت...
دلم خیلی براشون تنگ شده بود ، از وقتی که به دنیا اومدم تا حالا این همه ازشون دور نبودم...
درست یک سال و 2 ماه بود که از نزدیک ندیده بودمشون ... مامانم می گفت که حال همه خوبه ولی بغضی که توی صداش بود رو به راحتی می تونستم تشخیص بدم ، همیشه وقتی مامانم ناراحت می شد قلبم می شکست شاید 10 برابر مامانم من ناراحت می شدم حالا چه برسه به این که به خاطر من هم ناراحت شده باشه ...
گاهی وقتا دلم می خواست قید همه چیز رو بزنم و برگردم ولی ... همیشه یه چیزی مانع می شد...
شاید عشق من به بازیگری و هدفی که همیشه داشتم...
اونشب فقط به کارایی که توی اون یه سال انجام داده بودم فکر می کردم، و به دوستام ... واینکه چقدر دلم برای همشون تنگ شده بود... تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
صبح بعد از یه کلی کش و قوس دادن به بدنم از تختم بلند شدم.
اول از همه از پنجره بیرون رو نگاه کردم ولی در کمال تعجب دیدم که به جز 2 نفر هیچکی جلو در هتل نبود و این فقط 2 تا چیز رو می تونست نشون بده:
1 – اینکه خبرنگارا خسته شدن و رفتن...
2 – اینکه فهمیدن که همه چیز شایعه بوده..
اینکه خسته شده باشن اصولاً تو ویژگی های خبرنگارا نیست! معمولاً تا ته و توی یه چیزی رو در نیارن ول کن ماجرا نیستن، پس می مونه احتمال دوم...
عین فنر پریدم رو گوشیم و خواستم برم توی.ی.تر، ولی مگه باز می شد هی اون دایره هه می چرخید ( درحال انتظار منظور!) با هر چرخیدن اونم ضربان قلبم تند تند می شد ... خلاصه با هزار جور نذر و نیار و ناز و افاده بالاخره باز شد...
همین که صفحه هری باز شد ، توی.یی.ت هری رو دیدم که از این شایعه ها انتقاد کرده بود و گفته بود بین ما هیچ رابطه ای نیست...
همینطوری عقب عقبکی خودم رو پرت کردم روی تخت ... اصلا انگار یه بار سنگینی از رو دوشم برداشتن...ولی هنوز ته دلم یه کوچولو استرس داشتم ولی نمی فهمیدم چرا!؟!؟
سرم رو برگردوندم طرف آسنا ، خیلــــــــــــــی خوشگل خوابیده بود ، از دلم نمی اومد بیدارش کنم ... خودمم دلم بدجوری تنگ شده بود، مخصوصلً برای المیرا و پانیذ که جفتشون از بهترین دوستام بودن
شماره ی المیرا رو گرفتم ، 2 تا بوق نزده جواب داد. با ذوق زدگی گفتم:
- سلاااااااااااااااااام
- سلاااااااااااااااااام بی معرفت ، چطوری؟
- من بی معرفتم ؟؟ ببخشیدا من تو مملکت غریبم شما باید هوامو داشته باشیدا...
- خب حالا اشکم در اومد... چی کارا می کنی؟
- هیچی می خورم ، می خوابم ، می رم تاتر ، دوباره می خورم ، می خوابم و... تو چطوری؟
- من ...
- انگار که تازه یه چیزی یادش افتاده باشه با خوشحالی و کلی ذوق گفت:
- نمی دونم!
- یعنی چی؟
- یه احساسی دارم که واقعا نمی تونم بگم الی... یعنی برای گفتنش کلمه ای پیدا نمی کنم...
- عاشق شدی؟؟
- برو بابا... یه خبر خیلـــــــــــــــــــــی خوب دارم
- چی؟؟
- نمی دونم چجوری بگم چون خودمم تو شُکم یهنی باورم نمیشه...
- تو که منو کشتی، میگی یا نه؟
- بالاخره بابای پانیذ تونست برانمون بلیط کنسرت رو بگیررررررررره
- مبارکه!
- میدونستی خیلی ضدحالی؟
- لطف داری... حالا برا کنسرت کی هست؟
- وان دی! حالا اگه بگم برای کِیه که اصلا باورت نمیشه...
- کِی؟؟
- پس فردا ... لندن
- پس فردااااااااا؟؟ واقعا؟؟ ای ول ... پس می تونم ببینمتون ... وای
- آره ...
- من که از الان لحظه شماری می کنم... راستی کِی حرکت می کنید؟
- احتمالا پس فردا ولی بازم ببینم پانیذ چی میگه چون باباش همه کارامونو کرده...
- از طرف من محکم پانیذ رو ما.چش کن و بهش بگو دلم براش یه ذره شده
- حتما
- المیرا دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
و...
یه کلی حرف زدیم و من داشتم از خوشحالی غش می کردم... یه سال بود که پانی و المیرا رو ندیده بودم ...
***
بعد از نهار آهنگ c'mon ,c'mon وان دی رو گذاشتم و صداشم بلند کردم... هر وقت من این آهنگ رو می شنوم ، کلا اختیار خودمو از دست می دم و شیشه پاک کن ماشین چپ و راست می پرم !
البته آسنا هم دست کمی از من نداشت دوتایی اینور و اونور می پریدیم و جیغ می زدیم بعد اون آهنگ 22 تیلور رو گذاشتم و خلاصه اینقدر بالا و پایین پریدیم و الکی ادای رقصیدن رو در آوردیم که جفتمون عین جنازه ها پخش زمین شدیم...
تو همین حال و هوا بودیم که در زدن... اصلا نا نداشتم از جام بلند شم ، قیافمو یه شکلی که کوزت هم دلش برام بسوزه کردم و با خواهش به آسنا نگاه کردم . اونم در حالی که داشت بلند می شد گفت:
- باشه بابا... اونجوری نگام نکن کباب شدم برات...
از صداش فهمیدم ساراست اومد تو... خیلی خوشگل شده بود ... یه شلوار لی دمپاگشاد با یه آستین کوتاه تنگ پوشیده بود موهاشم دم اسبی بسته بود... یه آرایش ملایم هم کرده بود.
- تو کارو زندگی نداری همش اینجایی؟؟
خندید و باحالت مثلاً تحدید گفت :
- هِی ... هِی ... هِی... به نایل میگم بیاد به حسابت برسه ها...
چشمام شد قد نعلبکی
- جانم؟؟ نایل دیگه کیه؟!؟!؟
- نایل هوران دیگه
و با آرامش و یه لبخند ملایم نشست رو مبل ...
منم خندیدم و گفتم :
- آهاااان ! توهم وان دیه!
- نخیرم
رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- جدی می گی؟؟
- آره!
آسنا – پس مخشو زدی؟؟ ای ول بابا...
سارا - هنوز که هیچی معلوم نیست ... یعنی ازم خواست که امروز باهم بریم بیرون منم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- پریدی بغ.لش و گفتی آررررررررررررررررررره .. کِی نایل جونم؟ ساعت چند بریم ؟؟ تورو خدا زود بیا من تحمل دوریتو ندارم!!!!!
همینطور که می خندید یدونه زد تو کلم و گفت : اتفاقاً ، خیلی سنگین و باوقار گفتم...
این دفعه آسنا پرید وسط حرفش و گفت : حتما گفتی ... باید برنامه ها مو چک کنم وقت خالی پیدا کردم باهاتون تماس می گیرم ... باتشکر از همکاری شما؟؟
سارا – می زارید بگم؟؟
من و آسنا – بگو
سارا – گفتم البته ، خوشحال می شم
- واقعا که ... یه نازی ، یه قری ، یه چیزی... باید می گفتی آقا مزاحم نشو زنگ می زنم به پلیس !
همینطور که شوخی می کردیم گوشیش زنگ زد...
سارا – سلام ... مرسی ... الان میام
- طرف بود؟
سرش رو به نشانه ی آره تکون داد...
- چه ریلکس برخورد کردی!
بلند شد و گفت : بچه ها ، من دیگه برم... فقط ... ببینین چطورم؟؟ زشت شدم؟؟
- نه .. خیلی هم خوشگل شدی اتفاقاً
آسنا – راست میگه ... برو . عالی شدی
وقتی که داشت در رو می بست آروم گفت : دعاکنین فقط سوتی ندم!
در رو بست و ماهم عین ندیده ها از پنجره نگاهشون کردیم که سارا سوار ماشین نایل شد و رفت.
نظر نشه فراموششششششششششششششششش.بزن اون سپاسو باورکن ازت چیزی کم نیشه.ب خدا راست میگم
منتظر قسمت های بعدی باشید.داره هیجانی میشه کم کم
صدای در اومد... انگار برق دویست و بیست وات بهم وصل کردن!!!نمی دونم با چه قیافه ای به آسنا نگاه کرده بودم که زد زیر خنده وبا خنده گفت:
- چرا این شکلی شدی؟؟ روح دیدی؟؟
- اگه خبرنگارا باشن چی کار کنم؟؟
آسنا – مگه خبرنگارا زامبی ان؟؟
- تو هم که همیچیو شوخی بگیر!
خواست جوابمو بده که صدای سارا رو شنیدم ، که می گفت : هوووووووووووووی کسی نیست؟؟ الی مردی؟؟
خیالم راحت شد!!!!! رفتم در رو باز کردم که با داد گفت :
- چرا گوشیت خاموشه ؟؟ هان ؟؟ میدونی چند دفعه زنگ زدم؟؟؟ اون هیچی ...چرا در رو باز نمی کردی؟؟
- سلام!
- کوفت!
- خوب فکر کردم شاید خبرنگارا باشن!
سارا – حالا از جلوی در میری کنار یا نه؟!؟
اومد تو و نشست روی مبل ، نمی دونم آسنا کجا غیبش زده بود ... با هیجان انگار که تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
- واااااااااااااااااااااای الی فهمیدی چی شد؟!؟ وان دی ما رو ف.ال.و کردن! تازه بهمون توییت فرستادن و از اجرامون تعرف کردن!
یه نگاهی بهش کردم و باخنده گفتم : صبح به خیر!
قیافشو خیلی بامزه ناراحت کرد و عین بچه های لوس گفت :
- بی ذوق!
همون موقع آسنا از دستشویی بیرون اومد و منم سارا و آسنا رو به هم معرفی کردم ، همونطور که فکر می کردم خیلی زود با هم صمیمی شدن...
***
هوا کم کم داشت تاریک می شد ولی خبرنگارا هنوز از رو نرفته بودن ماهم برای این که یه رودستی بهشون بزنیم، از در مخفی هتل بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم تا بریم سالن تأتر ولی از اونجایی که من یه کم کِرم داشتم به راننده گفتن بره جلوی در ورودی هتل وایسته و هروقت گفتم حرکت کنه ...
وقتی جلوی هتل نگه داشت ، سرم رو از ماشین بیرون آوردم و با صدای بلند گفتم :
- منتظر کسی هستید؟!؟
همه که برگشتن طرفم ، خنده ی شیطانی کردم و درحالی که به صندلی ماشین تکیه می دادم به راننده گفتم که حرکت کنه.
لندن ، چهاردهمین شهری بود که ما برای اجرا رفتیم ...
تأتر ما در بارهی صلح جهانی از ایران شروع شده بود و هرماه تو یه شهر از هرکشوری یه هفته هرشب اجرا داشتیم ...
از همون اول استقبال حای خوبی از تأترمون توی روزنامه ها و خبرگذاری های مختلف شده بود و هر شهری که می رفتیم آدم های زیادی برای دیدن تأترمون می اومدن...
بعضی وقت ها آدم های نسبتاً بزرگ وسیاستمداری به تاترمون می اومدن ( شاید برای این که نشون بدن علاقه ای به جنگ ندارن!) ولی هیچ وقت شخصیت های معروفی مثل خواننده ها و بازیگر ها نیومده بودن...
و گروه وان دایرکشن اولین خواننده هایی بودن که اومدن و راستش من خیلی به این موضوع افتخار می کردم.
***
همه چیز خوب پیش می رفت درست بعد از این که دوباره به هتل برگشتیم مامانم زنگ زد ، دوباره دلم گرفت...
دلم خیلی براشون تنگ شده بود ، از وقتی که به دنیا اومدم تا حالا این همه ازشون دور نبودم...
درست یک سال و 2 ماه بود که از نزدیک ندیده بودمشون ... مامانم می گفت که حال همه خوبه ولی بغضی که توی صداش بود رو به راحتی می تونستم تشخیص بدم ، همیشه وقتی مامانم ناراحت می شد قلبم می شکست شاید 10 برابر مامانم من ناراحت می شدم حالا چه برسه به این که به خاطر من هم ناراحت شده باشه ...
گاهی وقتا دلم می خواست قید همه چیز رو بزنم و برگردم ولی ... همیشه یه چیزی مانع می شد...
شاید عشق من به بازیگری و هدفی که همیشه داشتم...
اونشب فقط به کارایی که توی اون یه سال انجام داده بودم فکر می کردم، و به دوستام ... واینکه چقدر دلم برای همشون تنگ شده بود... تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
صبح بعد از یه کلی کش و قوس دادن به بدنم از تختم بلند شدم.
اول از همه از پنجره بیرون رو نگاه کردم ولی در کمال تعجب دیدم که به جز 2 نفر هیچکی جلو در هتل نبود و این فقط 2 تا چیز رو می تونست نشون بده:
1 – اینکه خبرنگارا خسته شدن و رفتن...
2 – اینکه فهمیدن که همه چیز شایعه بوده..
اینکه خسته شده باشن اصولاً تو ویژگی های خبرنگارا نیست! معمولاً تا ته و توی یه چیزی رو در نیارن ول کن ماجرا نیستن، پس می مونه احتمال دوم...
عین فنر پریدم رو گوشیم و خواستم برم توی.ی.تر، ولی مگه باز می شد هی اون دایره هه می چرخید ( درحال انتظار منظور!) با هر چرخیدن اونم ضربان قلبم تند تند می شد ... خلاصه با هزار جور نذر و نیار و ناز و افاده بالاخره باز شد...
همین که صفحه هری باز شد ، توی.یی.ت هری رو دیدم که از این شایعه ها انتقاد کرده بود و گفته بود بین ما هیچ رابطه ای نیست...
همینطوری عقب عقبکی خودم رو پرت کردم روی تخت ... اصلا انگار یه بار سنگینی از رو دوشم برداشتن...ولی هنوز ته دلم یه کوچولو استرس داشتم ولی نمی فهمیدم چرا!؟!؟
سرم رو برگردوندم طرف آسنا ، خیلــــــــــــــی خوشگل خوابیده بود ، از دلم نمی اومد بیدارش کنم ... خودمم دلم بدجوری تنگ شده بود، مخصوصلً برای المیرا و پانیذ که جفتشون از بهترین دوستام بودن
شماره ی المیرا رو گرفتم ، 2 تا بوق نزده جواب داد. با ذوق زدگی گفتم:
- سلاااااااااااااااااام
- سلاااااااااااااااااام بی معرفت ، چطوری؟
- من بی معرفتم ؟؟ ببخشیدا من تو مملکت غریبم شما باید هوامو داشته باشیدا...
- خب حالا اشکم در اومد... چی کارا می کنی؟
- هیچی می خورم ، می خوابم ، می رم تاتر ، دوباره می خورم ، می خوابم و... تو چطوری؟
- من ...
- انگار که تازه یه چیزی یادش افتاده باشه با خوشحالی و کلی ذوق گفت:
- نمی دونم!
- یعنی چی؟
- یه احساسی دارم که واقعا نمی تونم بگم الی... یعنی برای گفتنش کلمه ای پیدا نمی کنم...
- عاشق شدی؟؟
- برو بابا... یه خبر خیلـــــــــــــــــــــی خوب دارم
- چی؟؟
- نمی دونم چجوری بگم چون خودمم تو شُکم یهنی باورم نمیشه...
- تو که منو کشتی، میگی یا نه؟
- بالاخره بابای پانیذ تونست برانمون بلیط کنسرت رو بگیررررررررره
- مبارکه!
- میدونستی خیلی ضدحالی؟
- لطف داری... حالا برا کنسرت کی هست؟
- وان دی! حالا اگه بگم برای کِیه که اصلا باورت نمیشه...
- کِی؟؟
- پس فردا ... لندن
- پس فردااااااااا؟؟ واقعا؟؟ ای ول ... پس می تونم ببینمتون ... وای
- آره ...
- من که از الان لحظه شماری می کنم... راستی کِی حرکت می کنید؟
- احتمالا پس فردا ولی بازم ببینم پانیذ چی میگه چون باباش همه کارامونو کرده...
- از طرف من محکم پانیذ رو ما.چش کن و بهش بگو دلم براش یه ذره شده
- حتما
- المیرا دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
و...
یه کلی حرف زدیم و من داشتم از خوشحالی غش می کردم... یه سال بود که پانی و المیرا رو ندیده بودم ...
***
بعد از نهار آهنگ c'mon ,c'mon وان دی رو گذاشتم و صداشم بلند کردم... هر وقت من این آهنگ رو می شنوم ، کلا اختیار خودمو از دست می دم و شیشه پاک کن ماشین چپ و راست می پرم !
البته آسنا هم دست کمی از من نداشت دوتایی اینور و اونور می پریدیم و جیغ می زدیم بعد اون آهنگ 22 تیلور رو گذاشتم و خلاصه اینقدر بالا و پایین پریدیم و الکی ادای رقصیدن رو در آوردیم که جفتمون عین جنازه ها پخش زمین شدیم...
تو همین حال و هوا بودیم که در زدن... اصلا نا نداشتم از جام بلند شم ، قیافمو یه شکلی که کوزت هم دلش برام بسوزه کردم و با خواهش به آسنا نگاه کردم . اونم در حالی که داشت بلند می شد گفت:
- باشه بابا... اونجوری نگام نکن کباب شدم برات...
از صداش فهمیدم ساراست اومد تو... خیلی خوشگل شده بود ... یه شلوار لی دمپاگشاد با یه آستین کوتاه تنگ پوشیده بود موهاشم دم اسبی بسته بود... یه آرایش ملایم هم کرده بود.
- تو کارو زندگی نداری همش اینجایی؟؟
خندید و باحالت مثلاً تحدید گفت :
- هِی ... هِی ... هِی... به نایل میگم بیاد به حسابت برسه ها...
چشمام شد قد نعلبکی
- جانم؟؟ نایل دیگه کیه؟!؟!؟
- نایل هوران دیگه
و با آرامش و یه لبخند ملایم نشست رو مبل ...
منم خندیدم و گفتم :
- آهاااان ! توهم وان دیه!
- نخیرم
رفتم پیشش نشستم و گفتم:
- جدی می گی؟؟
- آره!
آسنا – پس مخشو زدی؟؟ ای ول بابا...
سارا - هنوز که هیچی معلوم نیست ... یعنی ازم خواست که امروز باهم بریم بیرون منم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- پریدی بغ.لش و گفتی آررررررررررررررررررره .. کِی نایل جونم؟ ساعت چند بریم ؟؟ تورو خدا زود بیا من تحمل دوریتو ندارم!!!!!
همینطور که می خندید یدونه زد تو کلم و گفت : اتفاقاً ، خیلی سنگین و باوقار گفتم...
این دفعه آسنا پرید وسط حرفش و گفت : حتما گفتی ... باید برنامه ها مو چک کنم وقت خالی پیدا کردم باهاتون تماس می گیرم ... باتشکر از همکاری شما؟؟
سارا – می زارید بگم؟؟
من و آسنا – بگو
سارا – گفتم البته ، خوشحال می شم
- واقعا که ... یه نازی ، یه قری ، یه چیزی... باید می گفتی آقا مزاحم نشو زنگ می زنم به پلیس !
همینطور که شوخی می کردیم گوشیش زنگ زد...
سارا – سلام ... مرسی ... الان میام
- طرف بود؟
سرش رو به نشانه ی آره تکون داد...
- چه ریلکس برخورد کردی!
بلند شد و گفت : بچه ها ، من دیگه برم... فقط ... ببینین چطورم؟؟ زشت شدم؟؟
- نه .. خیلی هم خوشگل شدی اتفاقاً
آسنا – راست میگه ... برو . عالی شدی
وقتی که داشت در رو می بست آروم گفت : دعاکنین فقط سوتی ندم!
در رو بست و ماهم عین ندیده ها از پنجره نگاهشون کردیم که سارا سوار ماشین نایل شد و رفت.
نظر نشه فراموششششششششششششششششش.بزن اون سپاسو باورکن ازت چیزی کم نیشه.ب خدا راست میگم
منتظر قسمت های بعدی باشید.داره هیجانی میشه کم کم