06-02-2014، 19:16
در دستش فانوس خیسی بود...اشک هایش همچون باران از چشم های سیاه و وحشی اش چکه می کرد...در آن کوچه ی تنگ و سرد و نمناک و تاریک کسی جز او و تنهایی اش نیست. راه می رود، راه می رود... باخود می گوید: آیا این کوچه پایانی هم دارد؟ آیا تنهایی من در این شب سرد پایان دارد؟ آیا عشق من می آید؟ آیا رخنه ای هست در این تاریکی؟ در و دیوار به هم پیوسته.در دنیای من هر نشاطی مرده است.
دختر آهی کشید و به راهش ادامه داد. راه می رفت و می گریست. ناگهان بانگی از دور او را خواند: دخترک! دخترک!
می ایستد، فانوس را بر زمین میگذارد. آرام بر میگردد، پشت سرش را نگاه می کند، مردی کهن سال و با ریش های بلندی می بیند... دخترک با افسوس به او می گوید: تو بگو...عشق کجاست؟
مرد لبخندی زد و گفت: عشق؟ مگر گم شده؟
دختر سرش را پایین انداخت، درنگی کرد و گفت: آری. من او را گم کرده ام. حال در این سرمای زمستان چه کنم؟ چگونه او را پیدا کنم؟
مرد گفت: پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنی است.
دختر آهی کشید و به راهش ادامه داد. راه می رفت و می گریست. ناگهان بانگی از دور او را خواند: دخترک! دخترک!
می ایستد، فانوس را بر زمین میگذارد. آرام بر میگردد، پشت سرش را نگاه می کند، مردی کهن سال و با ریش های بلندی می بیند... دخترک با افسوس به او می گوید: تو بگو...عشق کجاست؟
مرد لبخندی زد و گفت: عشق؟ مگر گم شده؟
دختر سرش را پایین انداخت، درنگی کرد و گفت: آری. من او را گم کرده ام. حال در این سرمای زمستان چه کنم؟ چگونه او را پیدا کنم؟
مرد گفت: پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنی است.