امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ارمغان تنهایی...

#1
در دستش فانوس خیسی بود...اشک هایش همچون باران از چشم های سیاه و وحشی اش چکه می کرد...در آن کوچه ی تنگ و سرد و نمناک و تاریک کسی جز او و تنهایی اش نیست. راه می رود، راه می رود... باخود می گوید: آیا این کوچه پایانی هم دارد؟ آیا تنهایی من در این شب سرد پایان دارد؟ آیا عشق من می آید؟ آیا رخنه ای هست در این تاریکی؟ در و دیوار به هم پیوسته.در دنیای من هر نشاطی مرده است.
دختر آهی کشید و به راهش ادامه داد. راه می رفت و می گریست. ناگهان بانگی از دور او را خواند: دخترک! دخترک!
می ایستد، فانوس را بر زمین میگذارد. آرام بر میگردد، پشت سرش را نگاه می کند، مردی کهن سال و با ریش های بلندی می بیند... دخترک با افسوس به او می گوید: تو بگو...عشق کجاست؟
مرد لبخندی زد و گفت: عشق؟ مگر گم شده؟
دختر سرش را پایین انداخت، درنگی کرد و گفت: آری. من او را گم کرده ام. حال در این سرمای زمستان چه کنم؟ چگونه او را پیدا کنم؟
مرد گفت: پرواز را به خاطر بسپار... پرنده مردنی است.
پاسخ
 سپاس شده توسط دنیای بی معرفت ، bieber fan ، α∂ ρяιηcєѕѕ∂ ، # αпGεʟ
آگهی
#2
مرسی.
سپاس
زندگی یعنی.....
چکیدن.همچون شمع از گرمی عشقHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘v!☻lent girl✘


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان