01-02-2014، 15:57
بچه تـَر که بودم ،
همان موقع ها که مثلاً نمی فهميدم ،
يا شايد برای بازيگوشی ،
حواسم را به کوچهِ
خیال پرت می کردم
و به شيطنت های کودکانه دَکی می دادم ،
روزها پـُر بود
از شکوفه های درختِ گيلاس و
خنکای تابستان ،
بود نشان دادن ِ ستاره ها
با همان انگشت های کوچک و شمارش تا دَه ..
روزهای کودکي
صدای زنجيـرِ چرخ هايم
لذتـ بخش ترين سمفونيه ی جشنواره ی زنـدگی بود ..
همان پيراهنِ باغچهِ گونه
از ديدِ چشم های من زيباترين لباس ..
خنده هايم بوی بهار داشت
و پاييزم ندای خَش خَشِ ايجاد شده
از کفش های من ..
خدا را خوب ميفهميدم ،
درختان سرو و بوتـه های رُز پـُر بود
از عطرِ خدا ،
اصلاً با کوتاه ترين نفَس ،
خدایم خودش را ظاهر می کرد و
بوسه می گذاشت بر گونه هايم ..
آن موقع ها ماه را بو می کردم ،
ستاره ها به تسخیـر دستانم در می آمدند ..
به گیاهـان سلام می دادم و کلآغ را در آغوش می گرفتم ..
حتی به آفتابگردان ،
خورشیـدِ نقاشی شده ی
کف ِ دستانم را
تعارف می کردم ..
آن روزها مادر عروسک هايم می شدم و
برايشان لالـایی می خواندم ،
اسم هم داشتند ؛
حتـی اطفار های پرنسس گونه را رقص می پنداشتند ..
کودک که بودم
پاهايم زمين را لمس نمی کرد
و آسمان قدمگاه ـَم شده بود ..
ولی حالا ...
حالا در کـُنجی از ستاره کـِز کرده ام
و دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شعر می سرایم ،
شعر می سرایم ،
از چشمانش برای فرزندان نداشته ام می خوانم
و قايق کاغذی را در آبیِ
مردمـک هايش سوق می دهم ؛
حتی گاهی بـادبان ها را هم می کشم و
با چوبِ درختِ گـردو
سير و سفر می کنم در مردمک هایش ..
خندهِ دار است
با خيالش چای بنوشی و قهر کنی ..
کارم شده است
دامن گلـی گلی ام را بر تَن کنم و
در مزرعه کوچکم
بادبادک هوا کنم ..
از چارديواری ستاره ام آويزان شوم و
برای ديگر کهکشان ها دست تکان بدهم ..
يا اصلاً برای او پيپ روشن کنم
و مهمانش کنم به يک فنجان عشق ..
کار است ديگر ،
سبد را زير بغلـم می چپانم و
شاتوت های سياه و رسيده را
برايش از
درخت جدا می کنم و
خرمالو را
نارنجی رنگ بسازم ...
اصلاً حتی اتفاق افتاده است
که اردی بهـشت آمد و من برايش
از نارنج ها عطر گرفتم و به گيسوانش گِره زدم ..
همه ی اين ها کارِ من است ..
روی صندلی چوبی ستاره ام می نشينم
و کتاب می خوانـم ،
غصه می خورم ،
نگاهش می کنم ،
عاشقــش می شوم ...
اصلاً همه ی اين حرفا به کنار ،
حتی ديگر خدا دعوتم را نمی پذيرد ،
اصلا نه من ميزبـــان خوبی نيستم ..
قرار بود بیاید ..
روی میزهای عسلی
برایش قهوه قجری بگذارم و
از روزگار گله کنم و
از مهربانی بسیارش هیچ نگوید ؛
اصلا ًدم هم نزند ..
قرار بود
مقداری در ستاره ام میهمان باشد ،
خنده هایش را قُربان شوم و
در دلم قنـد آب شود ..
قرار بود برایم از آسمان ِ هفتمش
مقداری مهربانی بیاورد
برایش کتاب بخوانم و
او هم گیسوانم را ببافد ؛
اما یادم نبود ؛
من میزبـانِ خوبی نیستم !