12-09-2013، 14:33
خســــته ام از زنـــــدگــــــی. .
از فریاد تلخی که در وجودم رخنه کرده
و هر لحظه بلندترو محکم تراز لحظه ی قبل ازاعماقوجودم شعله میکشد
و این غــــــــــــم جانسوز را آشکار میسازد،
امــــــا هیچکس جزمن نغمه غــــــمناک آن را نمیشنود...
مــــــن..
مــــــــــن ،
همیشه مــــــن بوده است...
همیشه تنها..
بـــــی کـــــــس...
غــــــمگیــــن...
خسته از زندگی...
امـــــید نیز از من روگردانده..
راه خانه ام را به کلی از یاد برده...
و دیگر هیچوقت باز نمیگردد...
امـــــــید به آیـــــنده...
چه واژه غـــریـــبــــی...
آینده؟!...
کدام آینده؟!..
آینده ای که باید به تــنهایـی طی شود چه آینده ایست؟!...
آینده ای که در آن امید جایی ندارد،چه آینده ایست؟!...
واقعا آینده یعنی چه؟!..
.یعنی اشک ریختن در شب های تنهایی؟!..
.یعنی فریاد بی صدای غمی که هرلحظه از اعماق وجودم شعله میکشد
و هر لحظه بیشتر از قبل زندگی ام رامیسوزاند؟!...
دیگر امیدی به این زندگی ندارم...
کدام زندگی؟!...
زندگی ای که در آن بودن ونبودنم برای اطرافیانم،
حتی عزیزترین کسانم تفاوتی ندارد؟!...
زنـــــدگــــی یعنی چــــه؟!...
یعنی تنهایی اشک بریزی،
دریغ از اینکه دستی اشک هایت را پاک کند...
یعنی خلاء وجود دستانی که برای گرفتن وبوسیدن آنها حاضری هر لحظه مــــرگ را در آغوش بگیری...
آخر زندگـــی بدون دستانت چه ارزشی دارد؟؟؟؟؟
چگونه در هوایی که نفس هایت وجود ندارد،نـــفــس بکشم؟؟؟؟؟
حتی فکر کردن به اینکه دیگر هیچوقت داشتنت را تجربه نمیکنم
و هرگز نمیتوانمدر عمق دل تنگی هایت اشکهایت را به آرامی از روی گونه هایت پاک کنم
و آغوش خود رامأمن هق هق هایت سازم،
قلب شـــکــستــه ام را از زنده بودن بازمیدارد...
چـــرا؟؟؟...
چـــرا...؟؟؟
چرا روزی آمدی ،
قلبم را تسخیر کردی و با خود بـــــردی..
امــــــــا...
اما نتوانستی از امانتی که در اختیار داشتی،به خوبی مــــــراقبت کنی،
بلکه آن را همانند جسم بی ارزشی در گوشه ای از اتاقت انداختی
و هر موقع که هوس سرگرمی و تفریح به سرت بزند،
تــلـــنگـــری به آن میزنی ووجود مرا به آتش میکشی و خودت بی تفاوت می ایستی
و می نگری و می خندی...
از فریاد تلخی که در وجودم رخنه کرده
و هر لحظه بلندترو محکم تراز لحظه ی قبل ازاعماقوجودم شعله میکشد
و این غــــــــــــم جانسوز را آشکار میسازد،
امــــــا هیچکس جزمن نغمه غــــــمناک آن را نمیشنود...
مــــــن..
مــــــــــن ،
همیشه مــــــن بوده است...
همیشه تنها..
بـــــی کـــــــس...
غــــــمگیــــن...
خسته از زندگی...
امـــــید نیز از من روگردانده..
راه خانه ام را به کلی از یاد برده...
و دیگر هیچوقت باز نمیگردد...
امـــــــید به آیـــــنده...
چه واژه غـــریـــبــــی...
آینده؟!...
کدام آینده؟!..
آینده ای که باید به تــنهایـی طی شود چه آینده ایست؟!...
آینده ای که در آن امید جایی ندارد،چه آینده ایست؟!...
واقعا آینده یعنی چه؟!..
.یعنی اشک ریختن در شب های تنهایی؟!..
.یعنی فریاد بی صدای غمی که هرلحظه از اعماق وجودم شعله میکشد
و هر لحظه بیشتر از قبل زندگی ام رامیسوزاند؟!...
دیگر امیدی به این زندگی ندارم...
کدام زندگی؟!...
زندگی ای که در آن بودن ونبودنم برای اطرافیانم،
حتی عزیزترین کسانم تفاوتی ندارد؟!...
زنـــــدگــــی یعنی چــــه؟!...
یعنی تنهایی اشک بریزی،
دریغ از اینکه دستی اشک هایت را پاک کند...
یعنی خلاء وجود دستانی که برای گرفتن وبوسیدن آنها حاضری هر لحظه مــــرگ را در آغوش بگیری...
آخر زندگـــی بدون دستانت چه ارزشی دارد؟؟؟؟؟
چگونه در هوایی که نفس هایت وجود ندارد،نـــفــس بکشم؟؟؟؟؟
حتی فکر کردن به اینکه دیگر هیچوقت داشتنت را تجربه نمیکنم
و هرگز نمیتوانمدر عمق دل تنگی هایت اشکهایت را به آرامی از روی گونه هایت پاک کنم
و آغوش خود رامأمن هق هق هایت سازم،
قلب شـــکــستــه ام را از زنده بودن بازمیدارد...
چـــرا؟؟؟...
چـــرا...؟؟؟
چرا روزی آمدی ،
قلبم را تسخیر کردی و با خود بـــــردی..
امــــــــا...
اما نتوانستی از امانتی که در اختیار داشتی،به خوبی مــــــراقبت کنی،
بلکه آن را همانند جسم بی ارزشی در گوشه ای از اتاقت انداختی
و هر موقع که هوس سرگرمی و تفریح به سرت بزند،
تــلـــنگـــری به آن میزنی ووجود مرا به آتش میکشی و خودت بی تفاوت می ایستی
و می نگری و می خندی...