17-05-2012، 11:21
سارق بانك داستان خود را در يادداشت هاي كوتاهي به تحويلدار بانك تحويل داد. تپانچه را در يك دست گرفت و با دست ديگر يادداشت را به او داد. در يادداشت اول آمده بود:
اين يك سرقت مسلحانه است، زيرا پول درست مثل وقت است و من براي ادامه زندگي به آن نياز زيادي دارم، پس تكان نخور. دستت را بگذار جايي كه من ببينم و آژير خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان مي كنم .
تحويلدار ، زن جوان بيست و پنج ساله اي بود، چراغ هايي را ديد كه خيابان زندگي اش را روشن مي كرد، براي اولين بار طي سال ها روشن شد. دست هايش را جايي گذاشت كه او ببيند و هيچ دگمه و زنگ خطري را فشار نداد. با خود گفت، آي خطر، آي خطر. تو چقدر مثل عشقي. بعد از خواندن يادداشت آن را به مرد مسلح برگرداند و گفت:
اين يادداشت خيلي كلي است. نمي توانم با آن ارتباط برقرار كنم.
سارق جوان بيست و پنج ساله يادداشت دوم را كه مي نوشت، جريان برق افكارش را در دستان خود حس مي كرد. با خود گفت. آي پول، آي پول. تو چقدر مثل عشقي. توي يادداشت بعدي اش نوشت:
اين يك سرقت مسلحانه است. زيرا اينجا فقط يك قانون جاري است پولت كه تمام شود ول معطلي. بنابراين دست هايت را بگذار جايي كه من ببينم. دگمه زنگ خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان مي كنم .
زن جوان يادداشت را گرفت و بي هوا دستش به دست غير مسلح سارق خورد. تماس دست مرد مسلح به آني راه كشيد به خاطره اش و همان جا جاگرفت. نور دائمي شد كه هروقت گم مي شد مي توانست با آن راه خود را بيايد. حس كرد همه چيز را به خوبي مي بيند، گويي حجابي ناشناس را برداشته بودند.
به دزد گفت:“ فكر مي كنم حالا بهتر سر در مي آورم. اما همه ي اين پول هم تو را به چيزي كه مي خواهي نمي رساند.“
نگاهي به چشم او انداخت و يعد به تپانچه اش خيره شد. در نگاهش عمقي بود و آرزو مي كرد همان جا جلوي چشم مرد، ثروتمند شود.
با خود گفت، آي عشق، آي عشق، تو چقدر مثل طلايي هستي كه قرار است خرج من شود.
سارق خمار مي شد. وزن همه رؤياهايش را در تپانچه مي يافت. درباره ي اين لحظه و لحظه هايي كه از راه مي رسيد فكر كرد، آن ها گنج ما را تهديد مي كنند. نمي توانم تو را به آن سرعتي بردارم كه به عظمت دست مي يابي. آي پول، آي پول، لطفا“ مرا نجات بده . زيرا هوسي، هوس ناب كه فقط خودش را مي خواهد.
مرد مسلح حس مي كرد كه آنتراكت هايش، فضايي است كه درون او گشوده مي شود و تلنبار مي شود طوري كه نمي داند حركت بعدي اش چه خواهد بود. دوباره نوشت. توي ياداشت بعدي اش آمده بود:
حالا نوبت فيلم زندگي من است، فيلم بي خوابي هايم: سواري ترسناكي در اتوبوس. خلسه اي شبانه كه مي خواهم از شرش خلاص شوم كه نورش نمي گذارد بخوابم. در خيابان دنبال نامه با بادرفته اي مي دوم كه زندگي ام را عوض مي كند. پول را رد كن اينجا آبجي اين هفت تير كه مي بيني. تفنگ آب نداده است. پس دست هايت را بگذار جايي كه من ببينم، سعي هم نكن هيچ آژيري را به صدا در بياوري وگرنه مخت را داغان مي كنم.
زن جوان كه نامه را مي خواند حس كرد دست هاي دروني اش براين لحظه از زندگي چنگ انداخته.
با خود گفت، آي عشق. آي عشق. تو خودتي با همه شفافيت. زير لنزهاي تو مي فهمم چه مي خواهم.
زن جوان و مرد جوان به چشم هاي هم خيره شدند و دو راه بين آن ها ساختند. در يك راه زندگي مرد. مثل آدم کوچولوها به سمت او پيش مي رفت و در راه ديگر زندگي زن به مرد مي رسيد.
به مرد گفت:“ پول عشق است. هركاري بگويي مي كنم.“ همه پول را توي كيسه ريخت كه خودش هم سهمي در آن داشت.
زن كه همه پول ها را خالي كرد، بانك غرق خواب بود، خواب شيريني بدون شيريني. سرانجام همه به خواب رفتند و خواب درختاني را مي ديدند كه هيچ وقت پول نمي شد. همه ی پول را توی كيسه ريخت. سارق بانك و تحويلدار با هم از بانك بيرون رفتند. درست انگار هركدام گروگان ديگري است. گرچه ديكر گروگان گيري لازم نبود، تپانچه را رو به او گرفت كه مثل كودكي بين آن ها بود.
اين يك سرقت مسلحانه است، زيرا پول درست مثل وقت است و من براي ادامه زندگي به آن نياز زيادي دارم، پس تكان نخور. دستت را بگذار جايي كه من ببينم و آژير خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان مي كنم .
تحويلدار ، زن جوان بيست و پنج ساله اي بود، چراغ هايي را ديد كه خيابان زندگي اش را روشن مي كرد، براي اولين بار طي سال ها روشن شد. دست هايش را جايي گذاشت كه او ببيند و هيچ دگمه و زنگ خطري را فشار نداد. با خود گفت، آي خطر، آي خطر. تو چقدر مثل عشقي. بعد از خواندن يادداشت آن را به مرد مسلح برگرداند و گفت:
اين يادداشت خيلي كلي است. نمي توانم با آن ارتباط برقرار كنم.
سارق جوان بيست و پنج ساله يادداشت دوم را كه مي نوشت، جريان برق افكارش را در دستان خود حس مي كرد. با خود گفت. آي پول، آي پول. تو چقدر مثل عشقي. توي يادداشت بعدي اش نوشت:
اين يك سرقت مسلحانه است. زيرا اينجا فقط يك قانون جاري است پولت كه تمام شود ول معطلي. بنابراين دست هايت را بگذار جايي كه من ببينم. دگمه زنگ خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان مي كنم .
زن جوان يادداشت را گرفت و بي هوا دستش به دست غير مسلح سارق خورد. تماس دست مرد مسلح به آني راه كشيد به خاطره اش و همان جا جاگرفت. نور دائمي شد كه هروقت گم مي شد مي توانست با آن راه خود را بيايد. حس كرد همه چيز را به خوبي مي بيند، گويي حجابي ناشناس را برداشته بودند.
به دزد گفت:“ فكر مي كنم حالا بهتر سر در مي آورم. اما همه ي اين پول هم تو را به چيزي كه مي خواهي نمي رساند.“
نگاهي به چشم او انداخت و يعد به تپانچه اش خيره شد. در نگاهش عمقي بود و آرزو مي كرد همان جا جلوي چشم مرد، ثروتمند شود.
با خود گفت، آي عشق، آي عشق، تو چقدر مثل طلايي هستي كه قرار است خرج من شود.
سارق خمار مي شد. وزن همه رؤياهايش را در تپانچه مي يافت. درباره ي اين لحظه و لحظه هايي كه از راه مي رسيد فكر كرد، آن ها گنج ما را تهديد مي كنند. نمي توانم تو را به آن سرعتي بردارم كه به عظمت دست مي يابي. آي پول، آي پول، لطفا“ مرا نجات بده . زيرا هوسي، هوس ناب كه فقط خودش را مي خواهد.
مرد مسلح حس مي كرد كه آنتراكت هايش، فضايي است كه درون او گشوده مي شود و تلنبار مي شود طوري كه نمي داند حركت بعدي اش چه خواهد بود. دوباره نوشت. توي ياداشت بعدي اش آمده بود:
حالا نوبت فيلم زندگي من است، فيلم بي خوابي هايم: سواري ترسناكي در اتوبوس. خلسه اي شبانه كه مي خواهم از شرش خلاص شوم كه نورش نمي گذارد بخوابم. در خيابان دنبال نامه با بادرفته اي مي دوم كه زندگي ام را عوض مي كند. پول را رد كن اينجا آبجي اين هفت تير كه مي بيني. تفنگ آب نداده است. پس دست هايت را بگذار جايي كه من ببينم، سعي هم نكن هيچ آژيري را به صدا در بياوري وگرنه مخت را داغان مي كنم.
زن جوان كه نامه را مي خواند حس كرد دست هاي دروني اش براين لحظه از زندگي چنگ انداخته.
با خود گفت، آي عشق. آي عشق. تو خودتي با همه شفافيت. زير لنزهاي تو مي فهمم چه مي خواهم.
زن جوان و مرد جوان به چشم هاي هم خيره شدند و دو راه بين آن ها ساختند. در يك راه زندگي مرد. مثل آدم کوچولوها به سمت او پيش مي رفت و در راه ديگر زندگي زن به مرد مي رسيد.
به مرد گفت:“ پول عشق است. هركاري بگويي مي كنم.“ همه پول را توي كيسه ريخت كه خودش هم سهمي در آن داشت.
زن كه همه پول ها را خالي كرد، بانك غرق خواب بود، خواب شيريني بدون شيريني. سرانجام همه به خواب رفتند و خواب درختاني را مي ديدند كه هيچ وقت پول نمي شد. همه ی پول را توی كيسه ريخت. سارق بانك و تحويلدار با هم از بانك بيرون رفتند. درست انگار هركدام گروگان ديگري است. گرچه ديكر گروگان گيري لازم نبود، تپانچه را رو به او گرفت كه مثل كودكي بين آن ها بود.