17-10-2013، 7:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 17-10-2013، 8:05، توسط ashkyakhee.)
مامان! یه سوال بپرسم؟
زن كتابچه سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت :
بپرس عزيزم .
- مامان خدا زرده ؟!!

زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!

مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند.

اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.
دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...
به نظره تو خدا چه رنگیه؟ دلیلت ؟
زن كتابچه سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت :
بپرس عزيزم .
- مامان خدا زرده ؟!!

زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!

مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند.

اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.
دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...
به نظره تو خدا چه رنگیه؟ دلیلت ؟