08-09-2013، 17:03
سیب سرخ
پیرزنتنها نشسته بود .تکیه داه بود به دیوار کاه گلی خونش و انتظار میکشید کنار دستش توی یک سینی که با یه پارچه گلدوزی شده تزئین شده بود یک قران بود همراه با یک کاسه آب که توش گل های رز سرخ رو پر پر کرده بود... کار هر روزش بود بیاد بشینه اینجا
سرشرو به طرف بالای کوچه برگردوند با خودش گفت:امروز برمگیرده و تنهایی من تموم میشه اخه پسرم دلت میومد مادر پیرت رو این چند وقت تنها بذاری؟وقتی اومدی میخوام بشینم و یه دل سیر نگاهت کنم بشینم و باهات صحبت کنم.تنها هم صحبت تو بودی وقتی رفتی کسی رو نداشتم باهام صحبت کنه همه حرفامونگاه داشتم تا به خودت بزنم
پیرزندوباره یک نگاهی به سینی انداخت کنار کاسه اب یه دونه سیب سرخ هم بود اخه مهدی سیب سرخ خیلی دوست داره هر سال از محصول باغ گلچین های سیب سرخ رو برای مهدی کنا ر میذاشت تا بیاد و بخوره ولی هر دفعه مهدی نمیومد و خب..... سیب ها خراب میشد....
مشرحیم ناصر رو صدا کرد ناصر اومد طرفش مش رحیم گفت
ناصرتو برو به خانوم بزرگ بگو پسرش داره برمگیرده بگو دارن پسرش رو میارن اشک توی چشمای مش رحیم جمع شد گفت: دوست داشت پسرش رو ببینه که داره با پاهای خودش برمگیرده ولی نشد امروز ازبنیاد شهید زنگ زدن که پیکرش ور برای خاکسپاری تحویل میدن بهش بگو گل پسرش اومد.......
صدایلا الله اله الله جمعیت توی کوچه پیچیده شده بود پیرزن چادرش رو سرش کرد یه لحظه با دیدن تابوت قلبش گرفت ولی بعدش سرش به سمت اسمون بلند کرد و گفت خدایا خودت مواظب مهدی من باش...........