امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دلقک! | بر اساس واقعیت

#1
چند سال پیش، مدیر دبستانی بودم. روزی پدر یکی از دانش آموزان برای آگاهی از وضعیت درسی فرزندش به دفتر مدرسه آمد. روی صندلی کنار بخاری نشست و با دست دانه های برفی را که از بیرون با خود آورده بود را از لباسش تکاند.
او مضطرب به نظر می رسید و هر چند لحظه، نگاهش را از در و دیوار بر می گرفت و به کفش هایش می انداخت. مثل اینکه هوای برفی ذهن او را آنقدر مشغول کرده بود که از یاد برده بود به چه منظور به مدرسه آمده است.
سرانجام او به حرف آمد و گفت:امروز یاد خاطره ای از زمان تحصیل خودم افتادم. کلاس سوم ابتدایی، شاگرد نسبتا خوبی بودم. یادم هست که زمستان سردی بود. راه خانه ی ما تا مدرسه دور بود و من هم کفش درست و حسابی نداشتم. پدر نداشتم و مادرم از راه نخ ریسی زندگی ما را اداره می کرد.آن وقت ها، خریدن یک جفت جوراب با وضعی که ما داشتیم کار ساده ای نبود و مادرم با زحمت خوراک ما را تامین می کرد.
خوب یادم هست در یکی از روزهای زمستان آن سال، برف زیادی باریده بود. صبح که می خواستم به مدرسه بروم،من بودم و پای بدون جوراب و کفشهایی که چند سوراخ داشت. نمی دانستم چه کار کنم. مادر بیچاره ام از پشت چرخ نخ ریسی بلند شد و آنقدر میان لباس های کهنه مان گشت تا سرانجام دو لنگه جوراب برایم پیدا کرد که از نظر رنگ با هم تفاوت داشتند.
چاره ای نبود و باید آنها را می پوشیدم، حداقل کمی جلوی سرما را می گرفتند. جورابها را پوشیدم و راهی مدرسه شدم. دست هایم از شدت سرما، یارای نگهداری کیف و کتاب هایم را نداشتند. همین که به مدرسه رسیدم، با عجله خود را به کنار بخاری کلاس رساندم. زنگ خورد و بچه ها همه در جای خود قرار گرفتند و خانم معلم به کلاس آمد. بعد از برپا و برجا، دفتر حضور غیابش را باز کرد و از شانس بد، مرا را صدا زد که برای حل مسئله ی ریاضی بروم. از جا برخاستم و رفتم و خوشحال بودم که مساله هایم را حل کرده ام.
همین که به وسط کلاس رسیدم چشم معلم به جورای های لنگه به لنگه من افتاد. ناگهان زد زیر خنده و گفت:" پسر! عجب قیافه ای برای خودت درست کرده ای، مثل یک دلقک شده ای!"
به دنبال این حرف معلم شلیک خنده ی بچه ها هم توی کلاس پیچید.چشم هایم سیاهی رفت و با صدای معلم که گفت: "خب دلقک خان!حلا بیا مسئله ات را حل کن"، به خود آمدم.اما دیگر قدم هایم پیش نمی رفت و دستهایم می لرزید.دلم می خواست به زمین فرو می رفتم تا کسی جوراب های مرا نمی دید و مسخره ام نمی کرد.برای اینکه خودم را زودتر از شر نگاه هایی که به جوراب هایم دوخته شده بود، راحت کنم، با صدای لرزانی گفتم که من نمی توانم مسئله را حل کنم. معلم با عصبانیت فریاد زد:"پس برو گم شو،فقط بلدی دلقک بازی در بیاوری!برواز کلاس بیرون!"
من از کلاس بیرون آمدم و گوشه ی راهروی مدرسه نشستم و هزاران فکر به سراغم آمد. کاش معلم در حضور بچه ها به روی خودش نیاورده بود. بچه ها قبلا هم مرا با آن جوراب ها دیده بودند و حرف معلم باعث شد که مرا مسخره کنند و بخندند.کاش معلم، ساعت تفریح مرا صدا زده و دلیل این کار را پرسیده بود.آن وقت به او می گفتم که فقط همین هارا داشتم. به او می گفتم که راه مدرسه تا خانه ی ما زیاد است،هوا هم برفی است و کفشهایم چندین سوراخ دارد.برای اینکه بتوانم خود را به کلاس برسانم و غیبت نکنم، ناچار بودم بپوشم نه برای دلقک شدن!
اما افسوس که معلم این کار را نکرد و در جمع کلاس، شخصیت مرا نادید گرفت. بعلاوه به این هم راضی نشد و ساعت تفریح دست مرا گرفت و به دفتر مدرسه برد و آنجا در حضور معلمان مرا تحقیر کرد.
از آن روز به بعد از مدرسه و کلاس و درس و معلم نفرت پیدا کرده بودم.همان روز وقتی به خانه رسیدم، آن جوراب ها را در آتش سوزاندم. اما هر بار که به مدرسه می رسیدم، به نظرم می آمد باز هم آن جوراب ها را به پا دارم.می نشستم و با دست پاهایم را لمس می کردم تا مطمئن شوم که جوراب هایم پایم نیستند.دیگر مسئله ی جوراب های لنگه به لنگه برای من عذاب روحی شده بودند.همین که صدای زنگ مدرسه را می شنیدم با عجله به پاهایم نگاه می کردم. برای همین یک روز به مدرسه می رفتم و ده روز نمی رفتم.
سرانجام آن سال را با رنج و عذاب به پایان رساندم و تصمیم گرفتم که دیگر به مدرسه نروم. حالا سی سال از آن زمان می گذرد، اما خاطره ی آن دو لنگه جوراب در آن هوای برفی زمستان، برای همیشه با من است. به گونه ای که برای خرید جوراب وسوسه پیدا کرده ام.
چندین بار با دقت جورابها را بررسی و نگاه می کنم تا مطمئن شوم که یک رنگ اند. صبح ها که بچه هایم می خواهند به مدرسه بروند چندین بار با دقت جوراب هایشان را نگاه می کنم. آخر می ترسم همان ماجرایی که برای من در سی سال پیش اتفاق افتاد، برای آنها پیش بیاید و موجب نفرت و گریز آنان از مدرسه و کسب علم گردد.
اگر آن روز معلم با من قدری مهربانتر رفتار کرده بود، اگر شخصیت مرا لگد مال نکرده بود،اگر در مقابل دانش آموزان دیگر تحقیرم نکرده بود،شاید....
پاسخ
 سپاس شده توسط radmehr rad ، mr.destiny
آگهی
#2
ghashang bod mercccccc
خاکی خاکی ام
آنکه دنیایم بود آنچنان زمینم زد که تا آخر عمر باید خودم را بتکانم....
پاسخ
#3
کتاب عقاید یک دلقک رو بخونید!
خانه را دزد می زند، کو خانه؟!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان