27-07-2013، 7:56
هر روز صبح هَت که بیدار می شد، روی دستک ایوان پشت خانه اش می نشست وداد می زد:«تازه چه خبر، بوگارتآ؟» بوگارت توی تخت خوابش غلتی می زد و زیر لب، چنان که هیچ کس نمی شنید، مِن مِن می کرد:«تازه چه خبر، هت؟» این که چرا بوگارت صدایش می زدند یک راز بود؛ اما به نظرم هت بود که این لقت را به او داد. نمی دانم یادتان می آید کِی فیلم ِ کازابلانکا را ساختند. همین سال بود که شهرت بوگارت عالم گیر شد وپُرت آو اسپین هم رسید و جوان های زیادی از رفتار خشک وخشن او تقلید کردند. پیش از این که به اش بگوید بوگارت، نامش را گذاشته بودند «پی شنس»، چون بام تا شام می نشست و بازی می کرد. گیرم هیچ وقت ورق بازی را خوش نداشت.هر وقت می رفتی اتاق کوچک بوگارت، او را می دیدی که روی تخت نشسته و هفت رج ورق روی میز کوچکی جلوش چیده. آهسته می پرسید:«تازه چه خبر، رفیق؟» بعد ده پانزده دقیقه چیزی نمی گفت. قیافه اش یک جوری بود که آدم می فهمید نمی شود باش حرف زد، بس که بی حوصله بود ونشان می داد ازبقیه سر است. چشم هایش ریز وخمار بود. صورتش چاقالو بود وموهایش به عقب شانه شده بود واز سیاهی برق می زد. بازوهایش هم چاق بود. با این حال مرد مضحکی نبود.هر کاری را با کِرخی مفتون کننده ای انجام می داد. حتا وقتی انگشت شستش را لیس می زد تا ورق ها را بردارد، در حرکتش شکوه و جلالی بود.
بی حوصله ترین آدمی بود که تا کنون دیدم ام. وانمود می کرد که از راه خیاطی زندگی می کند، حتا به من پول داد که برایش تابلویی بنویسم:
خیاط و برش کار
لباس طبق سفارش دوخته می شود
با قیمت های نازل و بی نظیر
یک چرخ خیاطی و چند تکه گچ آبی، سفید و قهوه ای خرید. اما هرگز نمی توانست او را رقیب کسی بدانم؛ یادم نمی آید که لباسی دوخته باشد. کمی شبیه پوپو، نجار بغل دستی بود که هرگز یک پارچه مبل درست نمی کرد ومدام سر گرم رنده کردن و اسکنه زدن بود وچیزی درست می کرد که گمانم اسمش را می شد گذاشتن کام وزبانه. هر وقت ازش می پرسیدم:«آقای پوپو، چی درست می کنی؟» جواب می داد:«آها، پسر! مسأله این است. چیزی درست می کنم که اسم ندارد.» بوگارت حتا هم چو چیزی هم درست نمی کرد. من که بچه بودم، هرگز ازخودم نمی پرسیدم بوگارت از چه راهی پول درمی آورد. خیال می کردم بدیهی است که آدم بزرگ ها پول داشته باشند. پوپو زنی داشت که دست به کارهای زیادی زده بود وسر آخر با خیلی از مردها دوست شده بود. هرگز نمی توانستم تصور کنم که بوگارت پدر و مادری هم داشته و هیچ وقت هم زنی به اتاق کوچکش نیاورده بود. به این اتاق کوچک می گفتند اتاق سرایدار، اما هیچ سرایداری که در خدمت صاحب خانه های ساختمان باشد آن جا زندگی نکرده بود. معمار ساختمان آن جا را فقط طبق قرار داد ساخته بود.
برای من بیش تر به معجزه می مانست که بوگارت دوستانی هم داشت. با این حال دوست و رفیق زیادی داشت و زمانی یکی از محبوب ترین مردهای خیابان بود. اغلب او را می دیدم که با همه مردهای گنده خیابان در پیاده رو چمبک زده است. وقتی هت یا اِدوارد حرف می زدند، بوگارت سر به زیر می انداخت و با دستش حلقه هایی روی پیاده رو می کشید. هرگز بلند نمی خندید. هیچ وقت داستانی تعریف نمی کرد. با این حال هر وقت مجلس جشن و سروری بود، همه می گفتند:«بوگارت را خبر کنید. خیلی نا قلاست این مرد.» گمانم یک جوری برایشان مایه دلداری و پشت گرمی بود.
به این ترتیب همان طورکه گفتم، هر روز صبح هت با صدای بلندی فریاد می زد:«تازه چه خبر بوگارت؟» و منتظر شنیدن مِن مِن مبهم ِ بوگارت می شد که می گفت:«تازه چه خبر، هت؟»
اما یک روز صبح که هت داد زد، جواب نیامد. درعادت بی تغییر خللی ایجاد شده بود. بوگارت بی آن که لام تا کام به کسی حرف بزند، غیبش زده بود. مرد های خیابان دو روز تمام ساکت و غصه دار بودند همه توی اتاق کوچک بوگارت جمع شده بودند. هت دسته ورقی را برداشت و روی میز بوگارت گذاشت و غرق فکر و خیال دو سه برگ را یک جا کشید «به نظرتان رفته ونزوئلا؟» اما هیچ کس نمی دانست. بوگارت خیلی خیلی کم حرف بود صبح روز بعد هت از رختخواب در آمد، سیگاری روشن کرد و رفت ایوان پشت خانه و نزدیک بود داد بزند، که یادش آمد. آن روز صبح گاوها را زود تر دوشید، کاری که گاو ها از آن خوششان نمی آمد. یک ماه گذشت و بعد یک ماه دیگر گذشت و بوگارت بر نگشت. هت و دوست و رفیق هایش اتاق بو گارت راپاتوق خودشان کردند. آنجا ورق بازی می کردند، رم می نوشیدند، سیگار می کشیدند و گه گاه زن ولگردی را به آن جا می بردند در همین موقع هت سر قمار بازی و راه انداختن جنگ و خروس به تور پلیس خورد و کلی رشوه داد تا توانست از هچل قسر در برود.
انگار نه انگار که بو گارت به خیابان میگل آمده بود. هر چه باشد، بوگارت چهار پنج سالی بیشتر در خیابان میگل نبود. روزی با یک چمدان آمده بود و دنبال اتاق خالی می گشت و با هت که کنار در چمبک زده بود وسیگار می کشید و تعداد ضربه های کری کت را در روزنامه عصر می خواند، حرف زده بود. حتا آن روز هم چندان نگفته بود. به گفته هت فقط پرسیده بود:«اتاق خالی سراغ داری؟» وهت او را برده بود به حیاط بغلی که اتاق مبله ای را ماهی هشت دلار اجاره می داد.
بوگارت بی صبر حوصله نشسته بود، دسته ای ورق درآورده بود وشروع کرده بود به بازی «پی شنس». این کار سخت روی هت اثر گذاشته بود.
جز این همیشه مرد اسرار آمیزی باقی مانده بود. نامش شده بود پی شنس. وقتی هت و دیگران بوگارت را کم وبیش از یاد برده بودند، بار دیگر سرو کله اش پیدا شد. یک روزصبح درست ساعت هفت پیدایش شد و دید ادوز با یکی رفته توی رخت خوابش. زن پرید و جیغ زد. ادوز از جا پرید. بیش از آن که بترسد، دست پاچه شده بود. بوگارت گفت:«بزنید به چاک. خسته ام، می خواهم بخوابم.»
تا ساعت پنج عصر خوابید و بیدار که شد، اتاقش را پر از دوستان قدیمی دید. ادوز برای سر پوش گذاشتن روی دست پاچگی اش خیلی جار و جنجال راه می انداخت.
هت یک بطری رم با خودش آورده بود.
هت گفت:«تازه چه خبر، بوگارت؟»
بوگارت که کلمات رمز همیشگی را شنید از شادی بال در آورد.«تازه چه خبر، هت؟» هت بطری رم را باز کرد و خطاب به بویی داد زد که برود یک بطری سودا بخرد.
بوگارت پرسید:«گاوها چه طورند، هَت؟»
«خوبند.»
«بویی چی؟»
«او هم خوب است. نشنیدی صدایش زدم؟»
«ارول چه طور؟»
«او هم خوب است. ولی چی شده، بوگارت؟ خودت خوبی؟»
بوگارت سری جنباند و یک غلپ گنده از رم خورد. بعد یکی دیگر و یکی دیگر؛ چیزی نگذشت که ته بطری بالا آمد.
بوگارت گفت:«قصه نخورید یکی دیگر می خرم.»
هرگز ندیده بودند بوگارت این جور مشروب بخورد و هرگز نشنیده بودند این همه حرف بزند؛ پس گوش به زنگ شدند. هیچ کس جرأت نمی کرد از بوگارت بپرسد کجا بوده.
بوگارت گفت:«پس وقتی من نبودم، بچه ها چراغ اتاقم را روشن نگه می داشتند.»
هت جواب داد:«بی تو صفایی نداشت.»
اما همه نگران بودند. بوگارت موقع حرف زدن کمتر دهن باز می کرد. لب ولوچه اش کمی پیچ می خورد و لهجه اش کمی آمریکایی شده بود. بوگارت با ادا واطوار گفت:«حتم. حتم» شده بود این بازیگرها.
هت شک نداشت که بوگارت مست کرده است. باید بدانید که قیافه هت شبیه رکس هریسُن بود و او هم با تمام قوا تلاش می کرد که این شباهت را بیشتر کند. موهای سرش را به عقب شانه می کرد، چشم هایش را تنگ می کرد و ادای حرف زدن هریسن را در می آورد. هت گفت:«مرده شور، بوگارت.» و خیلی شبیه رکس هریسن شد. «باید از الساعه همه چیز را برایمان تعریف کنی.»
لب خند بوگارت بدل به خنده کج و کوله وطعنه آمیزی شد. گفت:«حتما می گویم.» وبلند شد وانگشت هایش را لای کمربندش فرو برد.«حتما همه چیز را می گویم.»
سیگاری آتش زد، چنان تکیه داد که دود سیگار به چشمش رفت، از گوشه چشم نگاهی انداخت و با لحن کشداری داستانش را تعریف کرد.
در یک کشتی شغلی پیدا کرده و به گینه بریتانیا رفته بود. آن جا کشتی را ترک گفته ورفته بود توی کشور. در رامپونانی گاوچران شده و چیزهایی ( نگفت چی ) به برزیل قاچاق کرده، عده ای دختر در برزیل جمع کرده وبه جرج تاون برده بود. آن جا بهترین روسپی خانه شهررا اداره می کرد که پلیس خائنانه در عین رشوه گرفتن از او بازداشتش کرده بود.
«جای درجه یکی بود. ولگردها نبودند. قاضی ها، پزشک ها و کارمندهای عالی رتبه کشوری مشتریش بودند.»
ادوز پرسید:«چی شد؟ زندان؟»
هت گفت:«چه قدر خِنگی؟ زندان، آن هم حالا که او پیش ماست؟ شما مردم چرا این قدر خنگید؟ چرا نمی گذاری حرفش را بزند؟»
اما بوگارت رنجید و دیگر لام تا کام حرف نزد. از آن به بعد روابط مردم ها تغییر کرد. بوگارت شد بوگارت فیلم ها. هت هم شد هریسن. و خوش وبش صبح این جور شد:
«بوگارت!»
«خفه شو، هت!»
بوگارت حالا دیگر مردی شد که تو خیابان بیشتر از همه از او می ترسیدند. حتی می گفتند بیگ فوت ازش حساب می برد. بوگارت تا خرخره مشروب می خورد و یک ریز فحش می داد و مدام قمار می کرد. هر دختری که تنها تو خیابان می گذشت از متلک های او در امان نبود. کلاهی خرید وآن را تا روی چشمش پایین می کشید. وقت وبی وقت اورا می دیدی که به نرده های بلند سیمانی حیات ساختمانش تکیه داده، دست ها را تو جیب کرده، یک پا را تا کرده و به دیوار فشرده و سیگار همیشگی کنج لبش جا خوش کرده است. بعد باز هم غیبش زد. تو اتاقش با رفقا ورق بازی می کرد و یک هو پاشد و گفت:«می رم مستراح.»
چهار ماه تمام هیچ کس او را ندید.وقتی برگشت کمی چاق تر بود و کمی پرخاشگرتر. لهجه اش پاک آمریکایی شده بود. برای تکمیل تقلید، روابطش را با بچه ها گرم تر کرد. تو خیابان صدایشان می زد و به اشان پول می داد که آدامس و شکلات بخرند. خوش داشت پدرانه دستی به سرو گوششان بکشد و نصیحتشان کند.
دفعه سوم که رفت و برگشت، در اتاقش جشن مفصلی برای بچه ها یا به قول خودش فسقلی ها ترتیب داد. چند جعبه سولو، کوکاکولا، پپسی کولا و مقداری کیک خرید.
روزی از روزها گروهبان چارلز، پاسبانی که در شماره چهل و پنج خیابان میگل خانه داشت، آمد و بوگارت را دست گیر کرد.
گروهبان گفت:«مقاومت نکن، بوگارت.»
اما بوگارت کلمه رمز را به زبان نیاورد.
«چی شده، بابا؟من که خلاف نکردم.»
گروهبان چارز قضیه را به اش گفت.
در روزنامه ها جنجالکی شد. اتهام بوگارت این بود که دو تا زن گرفته؛ اما بر عهده هت بود که ته وتوی قضیه را که روزنامه ها از آن حرفی به میان نیاورده بودند، در بیاورد.
آن شب هت تو پیاده رو گفت:«آقا زن اولش را در تونا پونا ول کرده آمده پرت آواسپین. بچه درا نمی شدند. این جا ماند و غصه خورد ودلش آب شد. وقتی رفت دختری را تو کارونی پیدا کرد وبچه ای تو دلش کاشت. تو کارونی این جورکارها شوخی بردار نیست، این بود که بوگارت ناچارشد با دختره ازدواج کند.
ادوز پرسید:«پس چرا ازش دست کشید؟»
«برای این که یک مرد باشد، بین ما مردها.»
بی حوصله ترین آدمی بود که تا کنون دیدم ام. وانمود می کرد که از راه خیاطی زندگی می کند، حتا به من پول داد که برایش تابلویی بنویسم:
خیاط و برش کار
لباس طبق سفارش دوخته می شود
با قیمت های نازل و بی نظیر
یک چرخ خیاطی و چند تکه گچ آبی، سفید و قهوه ای خرید. اما هرگز نمی توانست او را رقیب کسی بدانم؛ یادم نمی آید که لباسی دوخته باشد. کمی شبیه پوپو، نجار بغل دستی بود که هرگز یک پارچه مبل درست نمی کرد ومدام سر گرم رنده کردن و اسکنه زدن بود وچیزی درست می کرد که گمانم اسمش را می شد گذاشتن کام وزبانه. هر وقت ازش می پرسیدم:«آقای پوپو، چی درست می کنی؟» جواب می داد:«آها، پسر! مسأله این است. چیزی درست می کنم که اسم ندارد.» بوگارت حتا هم چو چیزی هم درست نمی کرد. من که بچه بودم، هرگز ازخودم نمی پرسیدم بوگارت از چه راهی پول درمی آورد. خیال می کردم بدیهی است که آدم بزرگ ها پول داشته باشند. پوپو زنی داشت که دست به کارهای زیادی زده بود وسر آخر با خیلی از مردها دوست شده بود. هرگز نمی توانستم تصور کنم که بوگارت پدر و مادری هم داشته و هیچ وقت هم زنی به اتاق کوچکش نیاورده بود. به این اتاق کوچک می گفتند اتاق سرایدار، اما هیچ سرایداری که در خدمت صاحب خانه های ساختمان باشد آن جا زندگی نکرده بود. معمار ساختمان آن جا را فقط طبق قرار داد ساخته بود.
برای من بیش تر به معجزه می مانست که بوگارت دوستانی هم داشت. با این حال دوست و رفیق زیادی داشت و زمانی یکی از محبوب ترین مردهای خیابان بود. اغلب او را می دیدم که با همه مردهای گنده خیابان در پیاده رو چمبک زده است. وقتی هت یا اِدوارد حرف می زدند، بوگارت سر به زیر می انداخت و با دستش حلقه هایی روی پیاده رو می کشید. هرگز بلند نمی خندید. هیچ وقت داستانی تعریف نمی کرد. با این حال هر وقت مجلس جشن و سروری بود، همه می گفتند:«بوگارت را خبر کنید. خیلی نا قلاست این مرد.» گمانم یک جوری برایشان مایه دلداری و پشت گرمی بود.
به این ترتیب همان طورکه گفتم، هر روز صبح هت با صدای بلندی فریاد می زد:«تازه چه خبر بوگارت؟» و منتظر شنیدن مِن مِن مبهم ِ بوگارت می شد که می گفت:«تازه چه خبر، هت؟»
اما یک روز صبح که هت داد زد، جواب نیامد. درعادت بی تغییر خللی ایجاد شده بود. بوگارت بی آن که لام تا کام به کسی حرف بزند، غیبش زده بود. مرد های خیابان دو روز تمام ساکت و غصه دار بودند همه توی اتاق کوچک بوگارت جمع شده بودند. هت دسته ورقی را برداشت و روی میز بوگارت گذاشت و غرق فکر و خیال دو سه برگ را یک جا کشید «به نظرتان رفته ونزوئلا؟» اما هیچ کس نمی دانست. بوگارت خیلی خیلی کم حرف بود صبح روز بعد هت از رختخواب در آمد، سیگاری روشن کرد و رفت ایوان پشت خانه و نزدیک بود داد بزند، که یادش آمد. آن روز صبح گاوها را زود تر دوشید، کاری که گاو ها از آن خوششان نمی آمد. یک ماه گذشت و بعد یک ماه دیگر گذشت و بوگارت بر نگشت. هت و دوست و رفیق هایش اتاق بو گارت راپاتوق خودشان کردند. آنجا ورق بازی می کردند، رم می نوشیدند، سیگار می کشیدند و گه گاه زن ولگردی را به آن جا می بردند در همین موقع هت سر قمار بازی و راه انداختن جنگ و خروس به تور پلیس خورد و کلی رشوه داد تا توانست از هچل قسر در برود.
انگار نه انگار که بو گارت به خیابان میگل آمده بود. هر چه باشد، بوگارت چهار پنج سالی بیشتر در خیابان میگل نبود. روزی با یک چمدان آمده بود و دنبال اتاق خالی می گشت و با هت که کنار در چمبک زده بود وسیگار می کشید و تعداد ضربه های کری کت را در روزنامه عصر می خواند، حرف زده بود. حتا آن روز هم چندان نگفته بود. به گفته هت فقط پرسیده بود:«اتاق خالی سراغ داری؟» وهت او را برده بود به حیاط بغلی که اتاق مبله ای را ماهی هشت دلار اجاره می داد.
بوگارت بی صبر حوصله نشسته بود، دسته ای ورق درآورده بود وشروع کرده بود به بازی «پی شنس». این کار سخت روی هت اثر گذاشته بود.
جز این همیشه مرد اسرار آمیزی باقی مانده بود. نامش شده بود پی شنس. وقتی هت و دیگران بوگارت را کم وبیش از یاد برده بودند، بار دیگر سرو کله اش پیدا شد. یک روزصبح درست ساعت هفت پیدایش شد و دید ادوز با یکی رفته توی رخت خوابش. زن پرید و جیغ زد. ادوز از جا پرید. بیش از آن که بترسد، دست پاچه شده بود. بوگارت گفت:«بزنید به چاک. خسته ام، می خواهم بخوابم.»
تا ساعت پنج عصر خوابید و بیدار که شد، اتاقش را پر از دوستان قدیمی دید. ادوز برای سر پوش گذاشتن روی دست پاچگی اش خیلی جار و جنجال راه می انداخت.
هت یک بطری رم با خودش آورده بود.
هت گفت:«تازه چه خبر، بوگارت؟»
بوگارت که کلمات رمز همیشگی را شنید از شادی بال در آورد.«تازه چه خبر، هت؟» هت بطری رم را باز کرد و خطاب به بویی داد زد که برود یک بطری سودا بخرد.
بوگارت پرسید:«گاوها چه طورند، هَت؟»
«خوبند.»
«بویی چی؟»
«او هم خوب است. نشنیدی صدایش زدم؟»
«ارول چه طور؟»
«او هم خوب است. ولی چی شده، بوگارت؟ خودت خوبی؟»
بوگارت سری جنباند و یک غلپ گنده از رم خورد. بعد یکی دیگر و یکی دیگر؛ چیزی نگذشت که ته بطری بالا آمد.
بوگارت گفت:«قصه نخورید یکی دیگر می خرم.»
هرگز ندیده بودند بوگارت این جور مشروب بخورد و هرگز نشنیده بودند این همه حرف بزند؛ پس گوش به زنگ شدند. هیچ کس جرأت نمی کرد از بوگارت بپرسد کجا بوده.
بوگارت گفت:«پس وقتی من نبودم، بچه ها چراغ اتاقم را روشن نگه می داشتند.»
هت جواب داد:«بی تو صفایی نداشت.»
اما همه نگران بودند. بوگارت موقع حرف زدن کمتر دهن باز می کرد. لب ولوچه اش کمی پیچ می خورد و لهجه اش کمی آمریکایی شده بود. بوگارت با ادا واطوار گفت:«حتم. حتم» شده بود این بازیگرها.
هت شک نداشت که بوگارت مست کرده است. باید بدانید که قیافه هت شبیه رکس هریسُن بود و او هم با تمام قوا تلاش می کرد که این شباهت را بیشتر کند. موهای سرش را به عقب شانه می کرد، چشم هایش را تنگ می کرد و ادای حرف زدن هریسن را در می آورد. هت گفت:«مرده شور، بوگارت.» و خیلی شبیه رکس هریسن شد. «باید از الساعه همه چیز را برایمان تعریف کنی.»
لب خند بوگارت بدل به خنده کج و کوله وطعنه آمیزی شد. گفت:«حتما می گویم.» وبلند شد وانگشت هایش را لای کمربندش فرو برد.«حتما همه چیز را می گویم.»
سیگاری آتش زد، چنان تکیه داد که دود سیگار به چشمش رفت، از گوشه چشم نگاهی انداخت و با لحن کشداری داستانش را تعریف کرد.
در یک کشتی شغلی پیدا کرده و به گینه بریتانیا رفته بود. آن جا کشتی را ترک گفته ورفته بود توی کشور. در رامپونانی گاوچران شده و چیزهایی ( نگفت چی ) به برزیل قاچاق کرده، عده ای دختر در برزیل جمع کرده وبه جرج تاون برده بود. آن جا بهترین روسپی خانه شهررا اداره می کرد که پلیس خائنانه در عین رشوه گرفتن از او بازداشتش کرده بود.
«جای درجه یکی بود. ولگردها نبودند. قاضی ها، پزشک ها و کارمندهای عالی رتبه کشوری مشتریش بودند.»
ادوز پرسید:«چی شد؟ زندان؟»
هت گفت:«چه قدر خِنگی؟ زندان، آن هم حالا که او پیش ماست؟ شما مردم چرا این قدر خنگید؟ چرا نمی گذاری حرفش را بزند؟»
اما بوگارت رنجید و دیگر لام تا کام حرف نزد. از آن به بعد روابط مردم ها تغییر کرد. بوگارت شد بوگارت فیلم ها. هت هم شد هریسن. و خوش وبش صبح این جور شد:
«بوگارت!»
«خفه شو، هت!»
بوگارت حالا دیگر مردی شد که تو خیابان بیشتر از همه از او می ترسیدند. حتی می گفتند بیگ فوت ازش حساب می برد. بوگارت تا خرخره مشروب می خورد و یک ریز فحش می داد و مدام قمار می کرد. هر دختری که تنها تو خیابان می گذشت از متلک های او در امان نبود. کلاهی خرید وآن را تا روی چشمش پایین می کشید. وقت وبی وقت اورا می دیدی که به نرده های بلند سیمانی حیات ساختمانش تکیه داده، دست ها را تو جیب کرده، یک پا را تا کرده و به دیوار فشرده و سیگار همیشگی کنج لبش جا خوش کرده است. بعد باز هم غیبش زد. تو اتاقش با رفقا ورق بازی می کرد و یک هو پاشد و گفت:«می رم مستراح.»
چهار ماه تمام هیچ کس او را ندید.وقتی برگشت کمی چاق تر بود و کمی پرخاشگرتر. لهجه اش پاک آمریکایی شده بود. برای تکمیل تقلید، روابطش را با بچه ها گرم تر کرد. تو خیابان صدایشان می زد و به اشان پول می داد که آدامس و شکلات بخرند. خوش داشت پدرانه دستی به سرو گوششان بکشد و نصیحتشان کند.
دفعه سوم که رفت و برگشت، در اتاقش جشن مفصلی برای بچه ها یا به قول خودش فسقلی ها ترتیب داد. چند جعبه سولو، کوکاکولا، پپسی کولا و مقداری کیک خرید.
روزی از روزها گروهبان چارلز، پاسبانی که در شماره چهل و پنج خیابان میگل خانه داشت، آمد و بوگارت را دست گیر کرد.
گروهبان گفت:«مقاومت نکن، بوگارت.»
اما بوگارت کلمه رمز را به زبان نیاورد.
«چی شده، بابا؟من که خلاف نکردم.»
گروهبان چارز قضیه را به اش گفت.
در روزنامه ها جنجالکی شد. اتهام بوگارت این بود که دو تا زن گرفته؛ اما بر عهده هت بود که ته وتوی قضیه را که روزنامه ها از آن حرفی به میان نیاورده بودند، در بیاورد.
آن شب هت تو پیاده رو گفت:«آقا زن اولش را در تونا پونا ول کرده آمده پرت آواسپین. بچه درا نمی شدند. این جا ماند و غصه خورد ودلش آب شد. وقتی رفت دختری را تو کارونی پیدا کرد وبچه ای تو دلش کاشت. تو کارونی این جورکارها شوخی بردار نیست، این بود که بوگارت ناچارشد با دختره ازدواج کند.
ادوز پرسید:«پس چرا ازش دست کشید؟»
«برای این که یک مرد باشد، بین ما مردها.»