بعد از 30سال اين سومينبار بود كه سودابه را ميديد.
سودابه عشقي نافرجام براي او بود. اولين عشق او بود. درواقع اولين دختري بود كه وارد زندگي او شده بود.
وقتي حميد 16ساله بود، سودابه 14ساله بود.
ارتباطشان با يك ارتباط تلفني ساده شروع شد و دوسال با هم دوست بودند.
در اين مدت فقط عيدنوروز و يا سالگرد تولدشان كه كادوهايي به هم رد و بدل ميكردند، خيلي رسمي همديگر را ميبوسيدند مثل يك خواهر و برادر.
دل حميد خيلي زود گرفتار شده بود و به يك رابطة جدي فكر ميكرد. در بيست سالگي سودابه را به پدر و مادرش معرفي كرده بود. البته سودابه به اكراه پذيرفته بود.
رابطة عجيبي بين آنها بود، حس دوستداشتن، احترام، كمك و همياري. امّا هيچ كشش جنسي بين حميد و سودابه نبود.
جالب اينكه حتي به هم ابزار علاقه هم نميكردند. شايد سودابه از اول هم پايان خوشي در اين رابطه نميديد.
اما به هم عادت كرده بودند و ساعتها در كنار هم بودند.
نبود كشش جنسي برايشان امري طبیعي و عادي بود. وقتشان به خنده و شوخي، ديدن فيلم و رفتن به سينما ميگذشت.
حميد اما سوداهاي ديگر در سر داشت، در بيستسالگي احساساتش تند شده بود و حتي نسبت به لباسپوشيدنها، دوستان و آرايش سودابه ايرادگير شده بود.
بالاخره روزي به سودابه با شور و هيجان ابراز عشق كرد.
سودابه با آنكه خود را آرام نشان ميداد، درواقع آرام نبود. شايد زماني زودتر او هم عاشق حميد شده بود و الان هم همانگونه بود. اما اكنون به حميد بهچشم يك دوست قابلاطمينان مينگريست تا يك شريك زندگي.
شايد اگه حميد در همان زماني كه او 14ساله بود به او ابراز عشق ميكرد او هم پاسخ مثبتي ميداد اما كمرويي و شرم حميد اين كار را به 4سال بعد موكول كرده بود.
به هرحال سودابه در پاسخ آن ابرازعشق آتشين گفت:
حميدجان ما شايد دوستان خوبي براي هم باشيم ولي فكر نكنم زوج خوبي بشويم.
سودابه اين جمله را از كسي شنيده بود و بارها آنرا تمرين كرده بود تا در اين موقع بيان كند.
حميد يخ كرد. مدتي خاموش ماند و گفت: ميدانم من زشتم، وضع مالي خوبي هم ندارم.
سودابه گفت: از ديد من زشت نيستي، امّا خوب به هرحال به تو دروغ نميگويم. به خاطر شرايط بدمالي خودم، دوست دارم با يك مرد ثروتمند و به مراتب بزرگتر از خود ازدواج كنم.
حميد دلايل و برهانها آورد، از عشق دفاع كرد، چشماندازهاي خوشبختي را به او نشان داد ولي هرچه گفت سودي نبخشيد.
دست آخر حميد نااميد و خسته گفت: الان به من جواب نده كمي فكر كن و بعد تصميم بگير اما به ياد داشته باش كه من بدون تو زندگي نميتوانم.
امّا بعد از دوماه باز جواب سودابه منفي بود.
جالب اينكه حميد هم با آن عشق پاك و صادقانهاش باز تهدلش با اين ازدواج راضي نبود.
مثل اينكه نيمهگمشده هم نبودند. هر دو همديگر را دوست ميداشتند اما يك چيزي اين وسط كم بود. اما حميد هم تهدلش ميدانست كه باهم خوشبخت نميشوند. امّا نوعي لجبازي عشقي يا حس مالكيت يا شايد همان عشق، او را تحريك ميكرد و ادامه ميداد. در اين وسط آسيبهاي جدي رواني ديد اما حميد تا 5سال ديگر ادامه داد، التماس كرد، گريه كرد، تهديد به خودكشي كرد. چندشب تاصبح در خانه معشوقهاش خوابيد و البته روابطشان نيز روزبهروز سردتر ميشد.
در سن 27سالگي سودابه ازدواج كرد و حميد نيز سال بعد.
حميد تا روز آخر وفادار ماند.
سالها از همديگر بيخبر بودند و تنها دوبار در شهر همديگر را ديدند كه با سلامي معمولي از كنار هم گذشتند.
امّا امروز بعد از 30سال همديگر را ديدند. در رستوراني به فاصلة چندمتر از هم قرار داشتند. هركدام چندين بچة قد و نيمقد داشتند.
سودابه ديگر زيبايي گذشته را نداشت و فربه شده بود. حميد هم مرد ميانسالي بود.
حس عجيبي به حميد دست داد كه البته طي اين سالها با او بود. امّا آنرا تازه و بيواسطه درك ميكرد.
حس اينكه چه خوب است كه سودابه خوشبخت و سالم است، چه خوب كه بچههاي سودابه سالم و شادابند. چه خوب كه در جواني دست به كار احمقانهاي نزد، نه به سودابه دستدرازي كرد و نه به خودش، آسيب جدي رساند و نه كاري كرد كه امروز شرمنده باشد.حس كرد كه شايد عشق واقعي همين باشد. صلح و آرامش و خيرخواهي.
سودابه عشقي نافرجام براي او بود. اولين عشق او بود. درواقع اولين دختري بود كه وارد زندگي او شده بود.
وقتي حميد 16ساله بود، سودابه 14ساله بود.
ارتباطشان با يك ارتباط تلفني ساده شروع شد و دوسال با هم دوست بودند.
در اين مدت فقط عيدنوروز و يا سالگرد تولدشان كه كادوهايي به هم رد و بدل ميكردند، خيلي رسمي همديگر را ميبوسيدند مثل يك خواهر و برادر.
دل حميد خيلي زود گرفتار شده بود و به يك رابطة جدي فكر ميكرد. در بيست سالگي سودابه را به پدر و مادرش معرفي كرده بود. البته سودابه به اكراه پذيرفته بود.
رابطة عجيبي بين آنها بود، حس دوستداشتن، احترام، كمك و همياري. امّا هيچ كشش جنسي بين حميد و سودابه نبود.
جالب اينكه حتي به هم ابزار علاقه هم نميكردند. شايد سودابه از اول هم پايان خوشي در اين رابطه نميديد.
اما به هم عادت كرده بودند و ساعتها در كنار هم بودند.
نبود كشش جنسي برايشان امري طبیعي و عادي بود. وقتشان به خنده و شوخي، ديدن فيلم و رفتن به سينما ميگذشت.
حميد اما سوداهاي ديگر در سر داشت، در بيستسالگي احساساتش تند شده بود و حتي نسبت به لباسپوشيدنها، دوستان و آرايش سودابه ايرادگير شده بود.
بالاخره روزي به سودابه با شور و هيجان ابراز عشق كرد.
سودابه با آنكه خود را آرام نشان ميداد، درواقع آرام نبود. شايد زماني زودتر او هم عاشق حميد شده بود و الان هم همانگونه بود. اما اكنون به حميد بهچشم يك دوست قابلاطمينان مينگريست تا يك شريك زندگي.
شايد اگه حميد در همان زماني كه او 14ساله بود به او ابراز عشق ميكرد او هم پاسخ مثبتي ميداد اما كمرويي و شرم حميد اين كار را به 4سال بعد موكول كرده بود.
به هرحال سودابه در پاسخ آن ابرازعشق آتشين گفت:
حميدجان ما شايد دوستان خوبي براي هم باشيم ولي فكر نكنم زوج خوبي بشويم.
سودابه اين جمله را از كسي شنيده بود و بارها آنرا تمرين كرده بود تا در اين موقع بيان كند.
حميد يخ كرد. مدتي خاموش ماند و گفت: ميدانم من زشتم، وضع مالي خوبي هم ندارم.
سودابه گفت: از ديد من زشت نيستي، امّا خوب به هرحال به تو دروغ نميگويم. به خاطر شرايط بدمالي خودم، دوست دارم با يك مرد ثروتمند و به مراتب بزرگتر از خود ازدواج كنم.
حميد دلايل و برهانها آورد، از عشق دفاع كرد، چشماندازهاي خوشبختي را به او نشان داد ولي هرچه گفت سودي نبخشيد.
دست آخر حميد نااميد و خسته گفت: الان به من جواب نده كمي فكر كن و بعد تصميم بگير اما به ياد داشته باش كه من بدون تو زندگي نميتوانم.
امّا بعد از دوماه باز جواب سودابه منفي بود.
جالب اينكه حميد هم با آن عشق پاك و صادقانهاش باز تهدلش با اين ازدواج راضي نبود.
مثل اينكه نيمهگمشده هم نبودند. هر دو همديگر را دوست ميداشتند اما يك چيزي اين وسط كم بود. اما حميد هم تهدلش ميدانست كه باهم خوشبخت نميشوند. امّا نوعي لجبازي عشقي يا حس مالكيت يا شايد همان عشق، او را تحريك ميكرد و ادامه ميداد. در اين وسط آسيبهاي جدي رواني ديد اما حميد تا 5سال ديگر ادامه داد، التماس كرد، گريه كرد، تهديد به خودكشي كرد. چندشب تاصبح در خانه معشوقهاش خوابيد و البته روابطشان نيز روزبهروز سردتر ميشد.
در سن 27سالگي سودابه ازدواج كرد و حميد نيز سال بعد.
حميد تا روز آخر وفادار ماند.
سالها از همديگر بيخبر بودند و تنها دوبار در شهر همديگر را ديدند كه با سلامي معمولي از كنار هم گذشتند.
امّا امروز بعد از 30سال همديگر را ديدند. در رستوراني به فاصلة چندمتر از هم قرار داشتند. هركدام چندين بچة قد و نيمقد داشتند.
سودابه ديگر زيبايي گذشته را نداشت و فربه شده بود. حميد هم مرد ميانسالي بود.
حس عجيبي به حميد دست داد كه البته طي اين سالها با او بود. امّا آنرا تازه و بيواسطه درك ميكرد.
حس اينكه چه خوب است كه سودابه خوشبخت و سالم است، چه خوب كه بچههاي سودابه سالم و شادابند. چه خوب كه در جواني دست به كار احمقانهاي نزد، نه به سودابه دستدرازي كرد و نه به خودش، آسيب جدي رساند و نه كاري كرد كه امروز شرمنده باشد.حس كرد كه شايد عشق واقعي همين باشد. صلح و آرامش و خيرخواهي.