14-07-2013، 22:30
فاکنر در سال 1897 ميلادي در جنوب امريکا به دنيا آمد، و همة عمرش را به تقريب در همانجا گذراند. دربارة سالهاي اولية زندگاني فاکنر اطلاعات زيادي در دست نيست. همينقدر ميدانيم که در دوران کودکياش داستانهاي زيادي از رشادت و دلاوري و افتخار دربارة اجداد خود و ديگر قهرمانان جنوب امريکا ميشنيد. بهاين ترتيب نيازي به مطالعة تاريخ جنوب پيدا نکرد، چون در ساية جنوب بار ميآمد و سقوط آن را تجربه ميکرد. تحصيلاتش نامرتب بود و مانند ديگر بزرگان قلم با درس و مشق ميانة خوبي نداشت. بهجاي آن هرچه را که جالب مييافت مطالعه ميکرد. با رسيدن به سن بلوغ به سرودن شعر پرداخت. در هفدهسالگي با فيل استون آشنا شد. اين آشنايي به دوستي عميقي منجر شد، آنچنان که همة نوشتههاي فاکنر پيش از چاپ از زير نظر انتقادي فيل استون ميگذشت. با آنکه فيل استون در رشتة حقوق درس ميخواند، شور عجيبي به ادبيات داشت و با قرض دادن کتاب به فاکنر، او را وارد دنياي پر اسرار شعر و ادب کرد. در سال 1918، که صلح مسلح اعلام شد، فاکنر دست به نوشتن شعر براي روزنامهها و مجلات مدارس زد. در سال 1924 نخستين مجموعة شعرش بهنام «الهة مرمرين»1 انتشار يافت. يک سال بعد با شروود اندرسن نويسندة بزرگ امريکايي آشنا شد. اين آشنايي نقطة عطفي است در زندگي فاکنر و، به قول خودش، الهام بخش او براي رمان نويسشدن. دو رمان «پشهها»2 و «پول سياه»3 محصول اين دوره است که بين سالهاي 1926 تا 1917 به کمک شروود اندرسن انتشار يافت. سالهاي پربار زندگي فاکنر از1927 آغاز ميشود. شاهکار او «خشم و هياهو»، همزمان با رمان ديگرش، «سارتوريس»4، در 1929 منتشر ميشود. و پس از آن تا سال1962- سال مرگش- علاوه بر مجموعة بزرگي از داستانهاي کوتاه، نزديک به سيزده رمان ديگر مينويسد- که از آن ميان As I Lay Dying5, Light in August6, Sanctuary7, Go Down,Moses8, «ابشالوم، ابشالوم» در رديف بهترين کارهاي او شمرده شدهاند.
فاکنر مانند ديگر بزرگان قلم شخصيت پيچيده و چند جانبهاي دارد. او آدم عجيب و غريبي است. هيچگاه تن به مصاحبه نميداد. اگر هم گاهي مجبور به مصاحبه ميشد، دربارة کارهايش به گفتارهاي ضد و نقيض دست ميزد. از دنياي ادب روز خودش را دور نگه ميداشت و در زادگاهش، شهر کوچک آکسفورد در ايالت ميسيسيپي، در انزواي نسبي بهسر ميبرد. فاکنر هم بهعنوان نسخة بدل انسان شريف و نيک نفس جنوب، مهربان و صميمي و خونگرم، معروف شده و هم بهعنوان آدمي خونسرد و پرافاده و گندهگو. وقتي يکي از داستانهايش بهصورت فيلم درآمد، تهيهکنندگان و کارگردان فيلم را با تصميم خود مبني بر حاضر نشدن در جلسة افتتاحيه به هراس انداخت. اما شب افتتاح در سالن سينما بود. نظير چنين هراسي را هنگامي که تصميم گرفت براي دريافت جايزة نوبل در سال 1950 به سوئد نرود، در دل دوستان و خويشاناش انداخت. ولي چون ميخواست دخترش پاريس را ببيند، از تصميم خود عدول کرد. در اواخر عمر نيز دعوت کندي را براي شام که بهمناسبت برندگان جايزة نوبل در کاخ سفيد تشکيل ميشد رد کرد9. در سال 1927، هنگام شروع همکاري با مجله «ساتردي ايوينينگ پست» و پس فرستاده شدن دو تا از داستانهاي کوتاهش، در نامهاي که به مدير مجله نوشت با لحني خودستا طليعة درخشش خود را بهعنوان داستان نويسي بزرگ گوشزد کرد. جاي تعجب است که اين مرد خوستا چند سال بعد در جواب مدير مجلة «امريکن مرکوري» که عکس و شرح حالاش را خواسته بود نوشت:« از فرستادن عکس معذورم. فکر هم نميکنم عکسي از خودم بگيرم. و اما از شرح حالم. به حرامزادهها چيزي نگو که ککشان هم نميگزد. اگرهم خواستي، بهشان بگو دو سال قبل در کنفرانس ژنو سوسمار و کاکاسياه بردهاي پسم انداختند يا چيزي از اين قبيل.10»
زمينة داستانهاي فاکنر جنوب امريکاست: آکسفورد، آلاباما، جفرسن، ممفيس. فاکنر براي شخصيتهاي آثارش تاريخ خاص خودشان را ميآفريند، با محيطي افسانهاي 11. اين محيط افسانهاي چيزي جز همان قطعه زمين لافايت نيست که در آکسفورد قرار گرفته و ملک شخصي اوست. در نهايت خاطرة اين محيط به افسانهاي نيمه فراموش شده پيوسته است و فاکنر آخرين مرثيهگوي آن است. از آنجا که فاکنر در کارهايش بهدنبال علت و چرا ميگردد، در بند پيگيري تاريخ و ترتيب زماني نيست. گويي با شکستن سد زمان ميخواهد گذشته و حال را بههم پيوند دهد، آن هم نه در زمان ساعتي بلکه در زمان خورشيدي، آنچه که انسانهاي بدوي از آن آگاهي داشتند. بهاين ترتيب، ما با دنيايي روبرو ميشويم که تمام جنبههاي آن به دقت طرحريزي شده است، با داستاني پيچيده که اجزاي آن براي راوي آشکار است، ولي هنوز دز ذهنش شکل نگرفته است. در وراي اين روايت همواره جستوجو و تلاش جانکاهي هست براي نظم دادن. رويدادها و طرحها دوباره و دوباره در هر رمان جديد رخ مينمايند، جرح و تعديل ميشوند و مفاهيم تازهاي مييابند. شخصيتهايي که در يک رمان بياهميت بودند، در رمانهاي ديگر ابعاد مهمي مييابند و ميان رمانتيک بودن تا مسئوليت اخلاقي داشتن در نوساناند.
شخصيتهاي آثار فاکنر به سه گروه تقسيم ميشوند: سياهان، اشراف، دهاتيها. شخصيتهاي دهاتي يا آدمهاي مستقل و شرافتمند هستند و يا چاچول بازاني که با زيرکي سر ديگران کلاه ميگذارند. آنها فرديت خود را حفظ کردهاند و به کسب و کار و زندگي سادة روستايي عشق ميورزند. پيداست که فاکنر قدرت استقلال طلبي و مناعت نفس آنها را ميستايد و با زندگي مشقتبارشان همدردي ميکند. شخصيتهاي سياه پوست نيز بهخاطر داشتن حس فرديت و منش و خلق و خوي انساني و داشتن دل بيآلايش اهميت ويژهاي در کارهاي فاکنر پيدا ميکنند. آنها تصاوير آرزو و خاطرات فاکنر هستند و صدايشان صداي عدالت انساني است و شکنجه و زجرشان بازتاب بيعدالتيها و بيرحميها و تبعيض نژادي. و اما شخصيتهاي اشرافي، که آدمهاي اول هر رمان هستند، زمينة اجتماعي و خصلتشان مشابه است. در بطن هر رمان تجربهاي تلخ و عميق نهفته است: گذار از کودکي به بلوغ. اين شخصيتها که پيش از قرن بيستم در جنوب به دنيا آمدهاند، زندگيشان در اوان کودکي بر مبناي دنياي اواسط قرن نوزدهم شکل ميگيرد. ولي با پا گذاشتن به سن بلوغ وارد قرن بيستم ميشوند. آنها که آدمهايي آرمانگرا و نازکدل و واپسگرايند، در برخورد با واقعيتهاي قرن بيستم خشمگين ميشوند، خود را گم ميکنند و در برزخ ميان قرن نوزدهم و قرن بيستم سرگردان ميمانند.
در آثار فاکنر، جز چند مورد خاص، صحبت از عشقي که بيدارکنندة دل و جان باشد بهميان نميآيد. در رمان «قريه»12، يولا الهة باروري است و نماد عاطفهاي که انسانيت را با طبيعت قرين ميکند. فاکنر دو بخش بلند اين رمان را به دو نماد جنسي- يولا و گاو- اختصاص ميدهد. در هر دو بخش اشارات تصويري مربوط به باروري فراوان است، و دنبال کردن گاو بهوسيلة شخصيت ابله رمان نماد وحدت انسان با طبيعت است. در رمان Light in August ، ليناگروو به مادر زمين ماننده ميشود. او انساني است با دل بيغلوغش، فرمانبردار قوانين طبيعت و سرچشمة زايندة عشق و باروري. کدي نيز در «خشم و هياهو»، با سپردن خويش بهدست عشق و بهخاطر دل سپردن بهآنهايي که دورو برش هستند، چهرهاي قابل تحسين مييابد. غير از اين موارد، آنگونه که پيداست، فاکنر يا از جنس مخالف ميهراسد يا نفرت دارد. کونتين در «خشم و هياهو» اعتقاد حاصل ميکند که زنان به فساد گرايش دارند. «هاي تاور» در Light in August تمام شوهرها را با يک چوب ميراند و کلاه ننگ برسرشان ميگذارد و با تمام مردان زخم زن خورده همدلي ميکند. «عمو باک» عاقله مرد عزب داستان «بود» در مجموعة Go Down,Moses، مجبور به عروسي با پير دختري ميشود که سهواً وارد اتاقخوابش شده است. دليلاش هم اين است که با آزادي و بهپاي خود بهسرزمين خرس آمده است و دانسته يا ندانسته با خرس همآغوش شده است و چارهاي جز عروسي ندارد. اصولاً اکثر شخصيتهاي زن که مورد تحسين فاکنر قرار ميگيرند پا بهسن گذاشتهاند و هيچگونه احساسي را برنميانگيزانند، مانند ديلسي در «خشم و هياهو»، مولي در Go Down,Moses و ميس روزا در «ابشالوم، ابشالوم.» اگر اين موضوع را در آثار فاکنر ضعف بهشمار بياوريم و آن را حمل بر تنفر از جنس مخالف کنيم، آنچنان که نظر اکثر منتقدان آثار فاکنر است، مزيت آثار او در توصيف شجاعت، شرافت، رحم و مروت، روابط متقابل نژادي و سادگي انسان روستايي است، و در بطن آثارش هم آرزويي مبهم آميخته با حسرت براي برقراري مجدد سنتهاي انساني گذشته.
پانويسها:
1- The Marble Faun، عنوان رماني است از ناتانيل هاوتورن، نويسندة بزرگ امريکايي در قرن نوزدهم، که شاهکارشThe Scarlet letter را خانم دکتر سيمين دانشور، با عنوان «داغ ننگ» به فارسي برگردانده است.
2- Mosquitoes
3- Soldiers pay
4- Sartoris
5- اين عنوان را به «همچنانکه خوابيده ميميرم» برگرداندهاند. شايد. «وقتي در بستر مرگ دراز کشيدهام» اوليتر باشد.
6- در نوشتههاي فارسي هرجا بهاين رمان اشاره شده، آن را «روشنايي ماه اوت» ترجمه کردهاند. که با توجه به حرف اضافه in بايد گفت «روشنايي در ماه اوت». منتها اين هم درست نيست. چون در واژة light ابهامي نهفته است که هم بر روشنايي دلالت دارد و هم بر سبکي و سبکبار شدن -که با احوال لينا گروو Lena Grove، قهرمان زن رمان، ملازمه دارد. ليناگروو در زير آفتاب سوزان ماه با شکم حامله در جستوجو شوي گمشدهاش چندين ميل راه ميرود و پس از آن بار خودش را زمين ميگذارد. ضمناً به گفتة آلفرد کي زين Alfred Kazin، منتقد امريکايي، اين عنوان در زبان روستاييان بهمعناي فارق شدن ماده گاو است. ناگفته نماند که ابراهيم گلستان در مقدمة مجموعة «کشتي شکستهها» از اين رمان با عنوان «سبک در تابستان» نام برده، که تا حدودي بهيکي از معاني نهفته در بطن عنوان اصلي نزديک شده است.
7- اين عنوان را «محراب» ترجمه کردهاند که اصلاً درست نيست. بهجاي آن ميتوان «حرم» يا «پناهگاه» گذاشت. ناگفته نماند که اين واژه يکي دوبار در «عهد عتيق» - «سفر پيدايش»- آمده است و به مکان مقدس اطلاق ميشود.
8- اين عنوان را فاکنر از يکي از آوازهاي سياهپوستان گرفته است، که چنين شروع ميشود:
Go Down Moses,/Way down in Egypts land/ Tell ole Pha-raoh,/ Let my people go.
و طنيني از کتاب مقدس دارد. در «سفر خروج»، باب هشتم، چنين آمده:
And The Lord Speak unto Moses, Go unto pharaoh, and say unto him, Thus Saith the Lord Let my people go That they may serve me.
«وخداوند موسي را گفت: نزد فرعون برو و به او بگو خداوند چنين ميگويد: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.»
در اين کتاب، که مجموعة هفت داستان است و همة آنها بهلحاظ مضمون و روابط خوني حاکم در ميان آدمهاي داستان بههم پيوستهاند، شخصيت اصلي اسحاق مکازلين است. او هنگام بار آمدن بر آيين بردهداري پا مينهد و بهاين ترتيب ميراث نياکاني را به دور ميافکند براي آنکه لکههاي جنايت اجدادي از وجودش پاک شود، بايد به آيين بيابان تشرف حاصل کند، که اين مهم بهدست سرخپوستي بهنام «سام فادرز» صورت ميگيرد. پس از تشرف به آيين مقدس بيابان، طي شعائر ويژهاي، عاقبت به ديدار خرس- مظهر بيابان و غايت تشرف- نايل ميشود. مرحلة خودسازي اسحاق مکازلين اين اميد را در دل ميپرورد که او عاقبت به نجات سياهپوستان برميخيزد تا از قيد بردگي آزادشان سازد، چون موسي از قوم بني اسرائيل را از بند بردگي فرعون نجات داد. اما با رسيدن به آخرين داستان- که عنوانش همان عنواناش همان عنوان کل مجموعه است- ميبينيم که زن سياهپوستي در عزاي نوهاش که بهدست ظلم سفيدپوستان بهدار آويخته شده نوحه سرايي ميکند، و سياهپوستان همچنان چشم به راه موسي هستند که بيايد و نجاتشان دهد. اسحاق مکازلين هم که نتوانسته است موساي سياهپوستان باشد، از اوج موساياش فرو کشيده ميشود.
9- Edmond Volpe, A Readers Guide to William Faulkner (New York, 19740, p. 646.
11- نام اين محيط افسانهاي Yoknapatawpha است. اين نام به گفتة «واردماي نر» در کتاب «دنياي ويليام فاکنر» از دو واژة Petopha, Yocana ترکيب شده و در زبان سرخپوستي بهمعناي «سرزمين پاره گشته» است.
12- The Hamlet
صالح حسيني
نقل از کتاب خشم و هياهو
ديباچه
فاکنر مانند ديگر بزرگان قلم شخصيت پيچيده و چند جانبهاي دارد. او آدم عجيب و غريبي است. هيچگاه تن به مصاحبه نميداد. اگر هم گاهي مجبور به مصاحبه ميشد، دربارة کارهايش به گفتارهاي ضد و نقيض دست ميزد. از دنياي ادب روز خودش را دور نگه ميداشت و در زادگاهش، شهر کوچک آکسفورد در ايالت ميسيسيپي، در انزواي نسبي بهسر ميبرد. فاکنر هم بهعنوان نسخة بدل انسان شريف و نيک نفس جنوب، مهربان و صميمي و خونگرم، معروف شده و هم بهعنوان آدمي خونسرد و پرافاده و گندهگو. وقتي يکي از داستانهايش بهصورت فيلم درآمد، تهيهکنندگان و کارگردان فيلم را با تصميم خود مبني بر حاضر نشدن در جلسة افتتاحيه به هراس انداخت. اما شب افتتاح در سالن سينما بود. نظير چنين هراسي را هنگامي که تصميم گرفت براي دريافت جايزة نوبل در سال 1950 به سوئد نرود، در دل دوستان و خويشاناش انداخت. ولي چون ميخواست دخترش پاريس را ببيند، از تصميم خود عدول کرد. در اواخر عمر نيز دعوت کندي را براي شام که بهمناسبت برندگان جايزة نوبل در کاخ سفيد تشکيل ميشد رد کرد9. در سال 1927، هنگام شروع همکاري با مجله «ساتردي ايوينينگ پست» و پس فرستاده شدن دو تا از داستانهاي کوتاهش، در نامهاي که به مدير مجله نوشت با لحني خودستا طليعة درخشش خود را بهعنوان داستان نويسي بزرگ گوشزد کرد. جاي تعجب است که اين مرد خوستا چند سال بعد در جواب مدير مجلة «امريکن مرکوري» که عکس و شرح حالاش را خواسته بود نوشت:« از فرستادن عکس معذورم. فکر هم نميکنم عکسي از خودم بگيرم. و اما از شرح حالم. به حرامزادهها چيزي نگو که ککشان هم نميگزد. اگرهم خواستي، بهشان بگو دو سال قبل در کنفرانس ژنو سوسمار و کاکاسياه بردهاي پسم انداختند يا چيزي از اين قبيل.10»
زمينة داستانهاي فاکنر جنوب امريکاست: آکسفورد، آلاباما، جفرسن، ممفيس. فاکنر براي شخصيتهاي آثارش تاريخ خاص خودشان را ميآفريند، با محيطي افسانهاي 11. اين محيط افسانهاي چيزي جز همان قطعه زمين لافايت نيست که در آکسفورد قرار گرفته و ملک شخصي اوست. در نهايت خاطرة اين محيط به افسانهاي نيمه فراموش شده پيوسته است و فاکنر آخرين مرثيهگوي آن است. از آنجا که فاکنر در کارهايش بهدنبال علت و چرا ميگردد، در بند پيگيري تاريخ و ترتيب زماني نيست. گويي با شکستن سد زمان ميخواهد گذشته و حال را بههم پيوند دهد، آن هم نه در زمان ساعتي بلکه در زمان خورشيدي، آنچه که انسانهاي بدوي از آن آگاهي داشتند. بهاين ترتيب، ما با دنيايي روبرو ميشويم که تمام جنبههاي آن به دقت طرحريزي شده است، با داستاني پيچيده که اجزاي آن براي راوي آشکار است، ولي هنوز دز ذهنش شکل نگرفته است. در وراي اين روايت همواره جستوجو و تلاش جانکاهي هست براي نظم دادن. رويدادها و طرحها دوباره و دوباره در هر رمان جديد رخ مينمايند، جرح و تعديل ميشوند و مفاهيم تازهاي مييابند. شخصيتهايي که در يک رمان بياهميت بودند، در رمانهاي ديگر ابعاد مهمي مييابند و ميان رمانتيک بودن تا مسئوليت اخلاقي داشتن در نوساناند.
شخصيتهاي آثار فاکنر به سه گروه تقسيم ميشوند: سياهان، اشراف، دهاتيها. شخصيتهاي دهاتي يا آدمهاي مستقل و شرافتمند هستند و يا چاچول بازاني که با زيرکي سر ديگران کلاه ميگذارند. آنها فرديت خود را حفظ کردهاند و به کسب و کار و زندگي سادة روستايي عشق ميورزند. پيداست که فاکنر قدرت استقلال طلبي و مناعت نفس آنها را ميستايد و با زندگي مشقتبارشان همدردي ميکند. شخصيتهاي سياه پوست نيز بهخاطر داشتن حس فرديت و منش و خلق و خوي انساني و داشتن دل بيآلايش اهميت ويژهاي در کارهاي فاکنر پيدا ميکنند. آنها تصاوير آرزو و خاطرات فاکنر هستند و صدايشان صداي عدالت انساني است و شکنجه و زجرشان بازتاب بيعدالتيها و بيرحميها و تبعيض نژادي. و اما شخصيتهاي اشرافي، که آدمهاي اول هر رمان هستند، زمينة اجتماعي و خصلتشان مشابه است. در بطن هر رمان تجربهاي تلخ و عميق نهفته است: گذار از کودکي به بلوغ. اين شخصيتها که پيش از قرن بيستم در جنوب به دنيا آمدهاند، زندگيشان در اوان کودکي بر مبناي دنياي اواسط قرن نوزدهم شکل ميگيرد. ولي با پا گذاشتن به سن بلوغ وارد قرن بيستم ميشوند. آنها که آدمهايي آرمانگرا و نازکدل و واپسگرايند، در برخورد با واقعيتهاي قرن بيستم خشمگين ميشوند، خود را گم ميکنند و در برزخ ميان قرن نوزدهم و قرن بيستم سرگردان ميمانند.
در آثار فاکنر، جز چند مورد خاص، صحبت از عشقي که بيدارکنندة دل و جان باشد بهميان نميآيد. در رمان «قريه»12، يولا الهة باروري است و نماد عاطفهاي که انسانيت را با طبيعت قرين ميکند. فاکنر دو بخش بلند اين رمان را به دو نماد جنسي- يولا و گاو- اختصاص ميدهد. در هر دو بخش اشارات تصويري مربوط به باروري فراوان است، و دنبال کردن گاو بهوسيلة شخصيت ابله رمان نماد وحدت انسان با طبيعت است. در رمان Light in August ، ليناگروو به مادر زمين ماننده ميشود. او انساني است با دل بيغلوغش، فرمانبردار قوانين طبيعت و سرچشمة زايندة عشق و باروري. کدي نيز در «خشم و هياهو»، با سپردن خويش بهدست عشق و بهخاطر دل سپردن بهآنهايي که دورو برش هستند، چهرهاي قابل تحسين مييابد. غير از اين موارد، آنگونه که پيداست، فاکنر يا از جنس مخالف ميهراسد يا نفرت دارد. کونتين در «خشم و هياهو» اعتقاد حاصل ميکند که زنان به فساد گرايش دارند. «هاي تاور» در Light in August تمام شوهرها را با يک چوب ميراند و کلاه ننگ برسرشان ميگذارد و با تمام مردان زخم زن خورده همدلي ميکند. «عمو باک» عاقله مرد عزب داستان «بود» در مجموعة Go Down,Moses، مجبور به عروسي با پير دختري ميشود که سهواً وارد اتاقخوابش شده است. دليلاش هم اين است که با آزادي و بهپاي خود بهسرزمين خرس آمده است و دانسته يا ندانسته با خرس همآغوش شده است و چارهاي جز عروسي ندارد. اصولاً اکثر شخصيتهاي زن که مورد تحسين فاکنر قرار ميگيرند پا بهسن گذاشتهاند و هيچگونه احساسي را برنميانگيزانند، مانند ديلسي در «خشم و هياهو»، مولي در Go Down,Moses و ميس روزا در «ابشالوم، ابشالوم.» اگر اين موضوع را در آثار فاکنر ضعف بهشمار بياوريم و آن را حمل بر تنفر از جنس مخالف کنيم، آنچنان که نظر اکثر منتقدان آثار فاکنر است، مزيت آثار او در توصيف شجاعت، شرافت، رحم و مروت، روابط متقابل نژادي و سادگي انسان روستايي است، و در بطن آثارش هم آرزويي مبهم آميخته با حسرت براي برقراري مجدد سنتهاي انساني گذشته.
پانويسها:
1- The Marble Faun، عنوان رماني است از ناتانيل هاوتورن، نويسندة بزرگ امريکايي در قرن نوزدهم، که شاهکارشThe Scarlet letter را خانم دکتر سيمين دانشور، با عنوان «داغ ننگ» به فارسي برگردانده است.
2- Mosquitoes
3- Soldiers pay
4- Sartoris
5- اين عنوان را به «همچنانکه خوابيده ميميرم» برگرداندهاند. شايد. «وقتي در بستر مرگ دراز کشيدهام» اوليتر باشد.
6- در نوشتههاي فارسي هرجا بهاين رمان اشاره شده، آن را «روشنايي ماه اوت» ترجمه کردهاند. که با توجه به حرف اضافه in بايد گفت «روشنايي در ماه اوت». منتها اين هم درست نيست. چون در واژة light ابهامي نهفته است که هم بر روشنايي دلالت دارد و هم بر سبکي و سبکبار شدن -که با احوال لينا گروو Lena Grove، قهرمان زن رمان، ملازمه دارد. ليناگروو در زير آفتاب سوزان ماه با شکم حامله در جستوجو شوي گمشدهاش چندين ميل راه ميرود و پس از آن بار خودش را زمين ميگذارد. ضمناً به گفتة آلفرد کي زين Alfred Kazin، منتقد امريکايي، اين عنوان در زبان روستاييان بهمعناي فارق شدن ماده گاو است. ناگفته نماند که ابراهيم گلستان در مقدمة مجموعة «کشتي شکستهها» از اين رمان با عنوان «سبک در تابستان» نام برده، که تا حدودي بهيکي از معاني نهفته در بطن عنوان اصلي نزديک شده است.
7- اين عنوان را «محراب» ترجمه کردهاند که اصلاً درست نيست. بهجاي آن ميتوان «حرم» يا «پناهگاه» گذاشت. ناگفته نماند که اين واژه يکي دوبار در «عهد عتيق» - «سفر پيدايش»- آمده است و به مکان مقدس اطلاق ميشود.
8- اين عنوان را فاکنر از يکي از آوازهاي سياهپوستان گرفته است، که چنين شروع ميشود:
Go Down Moses,/Way down in Egypts land/ Tell ole Pha-raoh,/ Let my people go.
و طنيني از کتاب مقدس دارد. در «سفر خروج»، باب هشتم، چنين آمده:
And The Lord Speak unto Moses, Go unto pharaoh, and say unto him, Thus Saith the Lord Let my people go That they may serve me.
«وخداوند موسي را گفت: نزد فرعون برو و به او بگو خداوند چنين ميگويد: قوم مرا رها کن تا مرا عبادت کنند.»
در اين کتاب، که مجموعة هفت داستان است و همة آنها بهلحاظ مضمون و روابط خوني حاکم در ميان آدمهاي داستان بههم پيوستهاند، شخصيت اصلي اسحاق مکازلين است. او هنگام بار آمدن بر آيين بردهداري پا مينهد و بهاين ترتيب ميراث نياکاني را به دور ميافکند براي آنکه لکههاي جنايت اجدادي از وجودش پاک شود، بايد به آيين بيابان تشرف حاصل کند، که اين مهم بهدست سرخپوستي بهنام «سام فادرز» صورت ميگيرد. پس از تشرف به آيين مقدس بيابان، طي شعائر ويژهاي، عاقبت به ديدار خرس- مظهر بيابان و غايت تشرف- نايل ميشود. مرحلة خودسازي اسحاق مکازلين اين اميد را در دل ميپرورد که او عاقبت به نجات سياهپوستان برميخيزد تا از قيد بردگي آزادشان سازد، چون موسي از قوم بني اسرائيل را از بند بردگي فرعون نجات داد. اما با رسيدن به آخرين داستان- که عنوانش همان عنواناش همان عنوان کل مجموعه است- ميبينيم که زن سياهپوستي در عزاي نوهاش که بهدست ظلم سفيدپوستان بهدار آويخته شده نوحه سرايي ميکند، و سياهپوستان همچنان چشم به راه موسي هستند که بيايد و نجاتشان دهد. اسحاق مکازلين هم که نتوانسته است موساي سياهپوستان باشد، از اوج موساياش فرو کشيده ميشود.
9- Edmond Volpe, A Readers Guide to William Faulkner (New York, 19740, p. 646.
11- نام اين محيط افسانهاي Yoknapatawpha است. اين نام به گفتة «واردماي نر» در کتاب «دنياي ويليام فاکنر» از دو واژة Petopha, Yocana ترکيب شده و در زبان سرخپوستي بهمعناي «سرزمين پاره گشته» است.
12- The Hamlet
صالح حسيني
نقل از کتاب خشم و هياهو
ديباچه