01-04-2021، 9:38
«کافه اردیبهشت» رمانی ایرانی با درونمایههای عاشقانه، خانوادگی و اجتماعی است. این کتاب در قالب داستانی پرکشش توانسته عمیقترین مسائل جامعه را بیان کند. این کتاب میتواند بهسادگی ضمن کشاندن خواننده به دنیای پرماجرای کتاب، نکتههای اجتماعی و شخصی زیادی را به او یادآوری کند. کتاب کافه اردیبهشت را «سارا خالوغلی» نوشته و انتشارات برکه خورشید آن را در سال 94 منتشر کرده است.
خلاصه داستان کتاب کافه اردیبهشت
این کتاب داستان زندگی پرفراز و نشیب دختری به نام «ماسو» را روایت میکند. ماسو پدر و مادرش را از دست داده و حالا مسئولیت نگهداری از خواهرش را به عهده دارد. او در این زندگی و تعهدات تازهای که دارد، تصمیم میگیرد قهوهخانهی قدیمی که ارثیهی پدربزرگاش است را دوباره راه بیندازد و به آن سروسامانی بدهد. اما همه چیز آنطور که ماسو انتظار دارد پیش نمیرود و زندگی تصمیمات دیگری برای او گرفته است.
درباره کتاب کافه اردیبهشت
یک عاشقانهی نجیب و دوستداشتنی که گاهی پر از شادی و سرخوشی است و گاهی پر از رنج. شروع کتاب ساده و معمولی است. در این داستان از کلیشهی آدمخوبهای زنده و آدمبدهای مرده خبری نیست. واقعیت زندگی، همانطوری که هست نشان داده شده است. نویسنده چندان اصراری ندارد مفاهیم و جریانات زندگی را زیباتر از چیزی که هستند، نشان دهد.
کافه اردیبهشت کتابی روان و خوشخوان است. داستان این کتاب در فضایی امروزی اتفاق میافتد و مکانها و اتفاقات خیلی ملموس و آشنا هستند. شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد و نویسنده توانسته به خوبی به این افراد هویت بدهد. قهرمانان کتاب کافه اردیبهشت افراد چندان دور از ذهنی نیستند. در واقع همه آدمهایی هستند که همین گوشه و کنار آرام و بیصدا زندگی میکنند و همه داستان خودشان را دارند. زبان نویسنده بسیار ساده و روان است. نویسنده چندان اصراری روی استفاده از ادبیات فاخر و سنگین ندارد. او داستانش را با استفاده از همان کلمات ساده، خیلی خوب ساخته و پرداخته است. توصیفات نویسنده از افراد، مکانها و اتفاقات چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. خالوغلی با نوشتن این کتاب ثابت کرده که از دغدغههای جوانان و نوجوانان همانقدر آگاهی دارد که از سیستمهای خانوادگی و مسائل عاطفی جامعهی امروز در ایران.
در بخشی از کتاب کافه اردیبهشت میخوانیم
کرکره که بالا رفت مخلوطی از خاک و رنگ خرد شده و آهن زنگ زده به سر و رویشان پاشید. مطمئناً دستمال چهارخانه هم نمیتوانست این بار کمکی به صاحبش بکند. نگاهی به دسته کلید درون دستش انداخت و کلید در فلزی رنگ و رو رفتهای که پشت شیشههایش را با روزنامههای زرد شده قدیمی پوشانده بودند، با برچسب «در اصلی» شناخت و در قفل چرخاند. قفل به نرمی باز شد اما صدای لولاها آنقدر گوشخراش بود که بیاختیار ابرو در هم کشید.
قدم به فضای تاریک و مرطوب آنجا گذاشت. کلیدهای برق را درست روی دیوار سمتِ راست، کنار درِ ورودی پیدا کرد و در کمال ناباوری با لمس اولین کلید برق، نور قوی بخشی از سالن را روشن کرد. نفس راحتی که از سینهاش رها شد آنقدر بلند بود که لبخند را بر لبش آورد. فضا اصلا به آن بدی که گمان میکرد، نبود. درست از لحظهای که کلید و اسناد را از عمو تحویل گرفت، در میان تصوراتش اینجا را سالنی با دیوارهای ترکخورده و نیمکتهای شکستهی روی هم تلنبارشده و قلیانهای تکهتکه با انبوهی از حشرات موذی تصور میکرد. اما در مقابلش سالنی بزرگ با دیوار پوشیده از کاشیهایی که به نظر میآمد روزی سفید و براق بودهاند، خودنمایی میکرد. جز قشر ضخیم غبار و بوی نا، هیچ چیز ناخوشایندی در آنجا به چشم نمیخورد.
تمام کلیدهای برق را فشرد و حالا انتهای سالن نیز به خوبی روشن شده بود. نیمکتهای رنگ رو رفته پشت دیوار کوتاهی که احتمالا پیشخوان قهوهخانه و محل کار قهوهچی بود، منظم روی هم چیده شده بودند. و در منتهی الیه سمت چپ درِ کوچکی بود که حالا ماسو میدانست آخرین کلید که برچسبی روی خود نداشت، متعلق به همان در است. به آن سمت رفت اما با تصور رنگهای درهم روی دیوار سمت راست، ناخودآگاه چرخید. تصویر نقاشی اگرچه کدر و کثیف، اما به خوبی قابل تشخیص بود و ماسو این نقاشی را میشناخت.
خلاصه داستان کتاب کافه اردیبهشت
این کتاب داستان زندگی پرفراز و نشیب دختری به نام «ماسو» را روایت میکند. ماسو پدر و مادرش را از دست داده و حالا مسئولیت نگهداری از خواهرش را به عهده دارد. او در این زندگی و تعهدات تازهای که دارد، تصمیم میگیرد قهوهخانهی قدیمی که ارثیهی پدربزرگاش است را دوباره راه بیندازد و به آن سروسامانی بدهد. اما همه چیز آنطور که ماسو انتظار دارد پیش نمیرود و زندگی تصمیمات دیگری برای او گرفته است.
درباره کتاب کافه اردیبهشت
یک عاشقانهی نجیب و دوستداشتنی که گاهی پر از شادی و سرخوشی است و گاهی پر از رنج. شروع کتاب ساده و معمولی است. در این داستان از کلیشهی آدمخوبهای زنده و آدمبدهای مرده خبری نیست. واقعیت زندگی، همانطوری که هست نشان داده شده است. نویسنده چندان اصراری ندارد مفاهیم و جریانات زندگی را زیباتر از چیزی که هستند، نشان دهد.
کافه اردیبهشت کتابی روان و خوشخوان است. داستان این کتاب در فضایی امروزی اتفاق میافتد و مکانها و اتفاقات خیلی ملموس و آشنا هستند. شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد و نویسنده توانسته به خوبی به این افراد هویت بدهد. قهرمانان کتاب کافه اردیبهشت افراد چندان دور از ذهنی نیستند. در واقع همه آدمهایی هستند که همین گوشه و کنار آرام و بیصدا زندگی میکنند و همه داستان خودشان را دارند. زبان نویسنده بسیار ساده و روان است. نویسنده چندان اصراری روی استفاده از ادبیات فاخر و سنگین ندارد. او داستانش را با استفاده از همان کلمات ساده، خیلی خوب ساخته و پرداخته است. توصیفات نویسنده از افراد، مکانها و اتفاقات چندان ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. همانقدر که ماجرای کتاب را جلوی چشم مخاطب زنده کند و او را به دل داستان بکشاند، برای شرح حال و توصیفات داستان کافی است. خالوغلی با نوشتن این کتاب ثابت کرده که از دغدغههای جوانان و نوجوانان همانقدر آگاهی دارد که از سیستمهای خانوادگی و مسائل عاطفی جامعهی امروز در ایران.
در بخشی از کتاب کافه اردیبهشت میخوانیم
کرکره که بالا رفت مخلوطی از خاک و رنگ خرد شده و آهن زنگ زده به سر و رویشان پاشید. مطمئناً دستمال چهارخانه هم نمیتوانست این بار کمکی به صاحبش بکند. نگاهی به دسته کلید درون دستش انداخت و کلید در فلزی رنگ و رو رفتهای که پشت شیشههایش را با روزنامههای زرد شده قدیمی پوشانده بودند، با برچسب «در اصلی» شناخت و در قفل چرخاند. قفل به نرمی باز شد اما صدای لولاها آنقدر گوشخراش بود که بیاختیار ابرو در هم کشید.
قدم به فضای تاریک و مرطوب آنجا گذاشت. کلیدهای برق را درست روی دیوار سمتِ راست، کنار درِ ورودی پیدا کرد و در کمال ناباوری با لمس اولین کلید برق، نور قوی بخشی از سالن را روشن کرد. نفس راحتی که از سینهاش رها شد آنقدر بلند بود که لبخند را بر لبش آورد. فضا اصلا به آن بدی که گمان میکرد، نبود. درست از لحظهای که کلید و اسناد را از عمو تحویل گرفت، در میان تصوراتش اینجا را سالنی با دیوارهای ترکخورده و نیمکتهای شکستهی روی هم تلنبارشده و قلیانهای تکهتکه با انبوهی از حشرات موذی تصور میکرد. اما در مقابلش سالنی بزرگ با دیوار پوشیده از کاشیهایی که به نظر میآمد روزی سفید و براق بودهاند، خودنمایی میکرد. جز قشر ضخیم غبار و بوی نا، هیچ چیز ناخوشایندی در آنجا به چشم نمیخورد.
تمام کلیدهای برق را فشرد و حالا انتهای سالن نیز به خوبی روشن شده بود. نیمکتهای رنگ رو رفته پشت دیوار کوتاهی که احتمالا پیشخوان قهوهخانه و محل کار قهوهچی بود، منظم روی هم چیده شده بودند. و در منتهی الیه سمت چپ درِ کوچکی بود که حالا ماسو میدانست آخرین کلید که برچسبی روی خود نداشت، متعلق به همان در است. به آن سمت رفت اما با تصور رنگهای درهم روی دیوار سمت راست، ناخودآگاه چرخید. تصویر نقاشی اگرچه کدر و کثیف، اما به خوبی قابل تشخیص بود و ماسو این نقاشی را میشناخت.