26-02-2021، 22:03
دوستانم میگویند من آدم دهنبینی هستم. فکر کنم حق با آنها باشد. برای آنکه علتی برای حرفشان داشته باشند، اتفاق ناچیزی را که پنجشنبه پیش برایم پیش آمد، مطرح میکنند.
ماجرا ازاین قرار بود که آن روز صبح رمان ترسناکی میخواندم. با اینکه هوا روشن بود، قربانی نیروی تلقین شدم. این تلقین تصوری را در من به وجود آورد که قاتل بیرحمی توی آشپزخانه قایم شده. قاتل دشنه بزرگی را توی دستش گرفته و منتظر ایستاده تا با ورود من به آشپزخانه به رویم بپرد و چاقو را به پشتم فرو کند. با اینکه درست روبه روی در آشپزخانه نشسته بودم و اگر کسی میخواست به آشپزخانه برود، میبایست از جلو چشمانم رد میشد و تازه به جز در ورودی آشپزخانه راه دیگری هم برای رفتن به آنجا نبود، با این همه، باز فکر میکردم قاتل پشت در کمین کرده. اما من قربانی نیروی تلقین شده بودم و جرات نمیکردم وارد آشپزخانه شوم.
این موضوع نگرانم کرده بود چون دیگر وقت نهار بود و باید حتماً به آشپزخانه میرفتم. در آنوقت زنگ خانه را زدند. بیآنکه ازجایم بلند شوم، دادزدم: «بیا تو، در بازه.» سرایدار ساختمان با دو یا سه نامه وارد شد. گفتم: «ببین، پام خواب رفته، میشه بیزحمت بری از آشپزخانه یه لیوان آب بیاری؟» سرایدار گفت: «البته.» در آشپزخانه را باز کرد و رفت تو.
چندی بعد صدای فریادی را شنیدم، به همراه صدای جسمی که با افتادنش، تمامی ظرف و ظروف و بطریها را کشید و به زمین ریخت. یکدفعه از روی صندلی بلند شدم و به آشپزخانه دویدم. نیمی از بدن سرایدار روی میزافتاده بود و دشنۀ بزرگی توی پشتش فرو رفته و کشته شده بود. دیگر خیالم راحت شده بود، چون معلوم شد هیچ قاتلی توی آشپز خانه نبوده. به لحاظ منطقی این نوعی تلقین محضه.
تلقین محض / فرناندو سورنتینو، ترجمۀ جواد فغانی