18-02-2013، 12:57
می گویند، اگر كسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید
و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..
مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟
مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.
آخر شنیدهام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم..
پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،
اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو كرده است.
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید
و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..
مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟
مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.
آخر شنیدهام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم..
پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،
اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو كرده است.