01-06-2020، 13:16
(آخرین ویرایش در این ارسال: 01-06-2020، 13:17، توسط The moon.
دلیل ویرایش: افزودن تصاویر/
)
راجر ایبرت: من فیلم کلانشهر فریتس لانگ (Fritz Lang) را تحت تأثیر تصاویر رؤیایی شهر تاریک (Dark City)، بازبینی کردم و یک بار دیگر محصور خوف آن شدم. طرح فیلم به گونهای است که قوانین متداول داستانگویی را زیرپا میگذارد، ولی گسستگی زیاد آن نقطهٔ قوت فیلم به شمار میآید. این نقطهٔ قوت، طرح کلانشهر را وهمانگیز میکند، مثل کابوسی بدون داشتن ضمانت یک خط مستقیم داستانی. فیلمهای کمی هستند که از نظر تصویری تا این اندازه هیجانانگیز باشند.
کلانشهر (۱۹۲۷) اولین فیلم بلند علمی- تخیلی قرن در نظر گرفته شده، شهری است مربوط به آینده، و مملو از پیشرفتهای علمی و ناامیدی انسان. نه تنها شهر تاریک، بلکه فیلمهای مختلفی نظیر بلید رانر (Blade Runner)، عنصر پنجم (The Fifth Element)، آلفاویل (Alfaville)، فرار از ال. ای (Escape From L.A)، گاتاکا (Gattaca)، و بتمن شهر گاتم برگرفته از این فیلم هستند. آزمایشگاه آن نابغهٔ اهریمنی، روتوانگ، نگاهی تصویری به دانشمندان دیوانه در دهههای آینده دارد، بخصوص بعد از این که آن شخصیت دوباره در عروس فرانکشتاین (۱۹۳۵) نشان داده شد و اختراع «ماریای کاذب»، روباتی که شبیه به انسان است، الهامبخش «روباتهای شبهانسان» در بلید رانر بود. حتی تأثیر دست مصنوعی روتوانگ، را میتوان در فیلم دکتر استرنجلاو مشاهده رد.
موضوع مشترک در بسیاری از این فیلمها، یک قهرمان تنها است که سازوکارهای درونی جامعهٔ آینده را کشف میکند، و این سازوکار درونی همان نظامی است که جامعه از طریق آن مردم را اداره میکند. حتی آدمهای شرور در فیلم بتمن، که در حال انجام اعمال شرارتانگیز، خنده سر میدهند، از میراث روتوانگ هستند. پیام پنهان فیلم بسیار قوی است؛ در آینده علم و صنعت سلاحهای اشخاص عوامفریب خواهند شد.
کلانشهر یک گروه عظیم، شامل ۲۵۰۰۰ سیاهیلشگر، و جلوههای ویژهٔ متحیرکنندهای را در خدمت گرفت تا دو دنیا را بسازد؛ کلانشهر عظیم، با ورزشگاهها، آسمانخراشها، و شاهراهها در آسمان، و شهر کارگران زیرزمینی، که در آن ساعت دیواری ده ساعت اضافهٔ دیگر را به هفتهٔ کاری نشان میدهد. فیلم لانگ نقطهٔ اوج اکسپرسیونیسم آلمان است، ترکیبی از صحنههایی به سبک خاص، زوایای چشمگیر دوربین، سایههای پررنگ، و تکنیکهای نمایشی تعمداً مصنوعی و اغراقآمیز.
نحوهٔ فرایند تولید، حتی عشق دیوانهوار کوبریک به نظارت بر همهٔ امور را نیز کوچک جلوه میداد. براساس کتاب پاتریک مکگیلیگان (Patrick McGillgan)، فریتس لانگ: طبیعت هیولا (The Nature of the Beast)، سیاهیلشگر در موقعیتهای بسیار سختی قرار میگرفت، آنها مجبور میشدند برای ساعتها در آب سرد بایستند، و با آنها مثل دکور صحنه رفتار میشد تا انسان. قهرمان زن داستان مجبور بود از مکانهای بلند بپرد، و هنگامی که به یک تیر چوبی بسته شد تا بسوزد، لانگ از شعلههای واقعی استفاده کرد. طنز ماجرا این است که شیوهٔ کارگردانی لانگ بیشباهت به عملکرد شخصیتهای شرور در فیلمش نیست.
داستان از شهری میگوید که دارای دو قیمت است- شهروندان نازپرودهٔ سطح شهر و بردگان در زیر شهر- که از یکدیگر بیخبر هستند. شهر به دست جو فدرسون (آلفرد ابل (Alferd Abel) ظالم که یک سرمایهدار خودکامه است اداره میشود. یک روز پسر او، فردر (گستاو فرولیش Gustav Frohlich)، در باغهای شادمانی گردش میکند که ماریا (بریژیت هلم Brigitte Helm) زنی از شهر زیرین، گروهی از کودکان کارگر را به سطح شهر میآورد. فردر مسحور زیبایی ماریا شده و از نحوهٔ زندگی کارگرها شگفتزده میشود، او به دنبال روتوانگ نابغه و دیوانه که از رازهای دنیای زیرین آگاه است، میگردد.
نتیجه، رفتن فردر به اعماق زمین و تلاشهای او برای کمک به کارگرانی است که از طریق ماریای انقلابطلب متحد شدهاند. در این میان، روتوانگ یک روبات میسازد، ماریای واقعی را میرباید، و چهرهاش را روی روبات قرار میدهد- بنابراین کارگرها، که هنوز از ماریا پیروی میکنند، فریب میخورند و آلت دست میشوند. (جرقههای الکتریکی، لیوانهای حبابی آزمایشگاهی، حلقههای درخشان نور، و دکورهای صحنهٔ دانشمند دیوانه در سکانس انتقال چهره، هزاران فیلم دیگر را متأثر از خود کرد.)
به اولین نگاه اجمالی از نیروگاه برق زیرزمینی، و به کارگرهایی که دستانشان را مثل عقربههای ساعت و با حالت سنگینی به عقب و جلو حرکت میدهند، توجه کنید. کاری که آنها انجام میدهند هیچ معنی منطقی ندارد، ولی ارتباط به طور بصری واضح است: آنها مثل عقربههای یک ساعت بیاختیار هستند. و وقتی ماشینآلات منفجر میشوند، فردر رؤیایی میبیند که در آن ماشینآلات تبدیل به یک هیولای زشت میشوند و همهچیز را حریصانه میبلعد.
سکانسهای تصویری و چشمگیر دیگر عبارتند از: صحنهٔ تعقیب و گریز در گورستان و دخمههای تاریک، میان ماریای واقعی و روتوانگ که او را دنبال میکند (پرتوی نور چراغ او مثل چماغی برای کتک زدن ماریا است) و تصویری از برج بابل، هنگامی که ماریا آن را برای کارگران تعریف میکند. صورتهای آنها، از بالا تا پایین صفحهٔ نمایش در تاریکی پوشیده شد. درهای خانهٔ روتوانگ، که خودشان باز و بسته میشوند. حرکات نمایشی کاریای دروغین، هنگامی که کارگران او را تماشا میکنند و تصویر بهتزده، خیس و خیرهٔ آنها که پر از اشک میشود. هجوم سیلاب به شهر زیرین، و کودکانی که به سختی گرد ماریا جمع میشوند تا در امان بمانند.
نکات مبهم و تناقضهای منطقی داستان با سیلی از تصاویر از میان رفتهاند (بعضی از آنها به علت تدوین مجدد و بیظرافتی بود که بعد از خارج شدن فیلم از نظارت لانگ انجام گرفت). آرتور لنینگ (Arthur Lenning) منتقد گفت: «برای لذت بردن از فیلم، تماشاگر باید مشاهده کند ولی هرگز فکر نکند،» و پائولین کیل «لحظات تا اندازهای فوقالعاده از زیبایی و قدرت» را در تقابل با «نادانی» قرار داده. در حالی که طرح داستان بیهدف به نظر میرسد، با این حال، گاه در خود فیلم تزلزلی ایجاد نمیشود: این شهر و نظام آن آنقدر پرابهت هستند که نوع مشکل منطقی را در فیلم کوچک جلوه میدهند. هرچند که لانگ فیلم خود را ضدخودکامگی میدید، نازیها آن قدر از فیلم خوششان آمد که پیشنهاد ادارهٔ صنعت فیلم کشور را به لانگ دادند (در عوض او به آمریکا فرار کرد). به نظر میرسد بعضی از ایدههای کلانشهر در پیروزی اراده (Triumph of the Will) (1935) ساختهٔ لنی ریفنشتال (Leni Riefenstahl) که فیلمی در تأیید هیتلر بود، بازتاب پیدا کرده- فیلمی که برخلاف کلانشهر فاقد هرگونه کنایهای است.
بیشتر مواردی که در کلانشهر میبینیم، چیزی به جز حقههای تصویری نیست. جلوههای ویژه کار یوگن شوفتان (Eugen Schufftan) است، که بعداً در هالیوود ۱۹۶۰ به عنوان فیلمبردار فیلمهای لیلیث (Lilith) و کلاهبردار (Hustler) کار کرد. براساس نوشتههای ماگیل (Magill’s Survey of Cinema)، «سامانهٔ تصویربرداری او اجازه داد مردم و صحنههای کوچک در یک نما با هم ترکیب شوند، و این کار را به جای استفاده از جلوههای ویژه، از طریق استفاده از آیینهها انجام داد.» تأثیرات دیگر در فیلم توسط فیلمبردار کارل فروند (Karl Freund) ایجاد شد.
دستآورد این کار در دورهٔ خود حیرتانگیز بود. کلانشهر بدون هیچ یک از حقههای دیجیتالی امروز، اذهان را تسخیر میکند. امروز جلوههای ویژه قابل تشخیص هستند و جذابیت آنها در همین است. چندی پیش با دیدن کینگکنگ اصلی، متوجه شدم جلوههای آن، با این که در مقایسه با ضابطههای امروزی بسیار ابتدایی است، ولی اثربخشی عجیبی دارد. دقیقاً به این دلیل که آنها در مقایسه با جلوههای ویژهٔ بدون نقص و قانعکنندهٔ امروزی غیرعادی به نظر میآیند: جلوههای ویژه در فیلمهایی مثل پارک ژوراسیک و تایتانیک بسیار عالی صورت گرفتهاند. ما با تماشای این فیلمها، احساس میکنیم به چیزهایی واقعی نگاه میکنیم، اما این تجربه، لذت مشابه به فیلمهای قدیمی را ندارد.
سالهاست که کلانشهر با نسخههای لانگ موجود نیست. بعضی از قسمتهای آن به دست تولیدکنندهها، بازرسهای مطبوعات، و نمایشدهندگان بریده شدند، قسمتهای کلیدی فیلم گم شدند، و فقط با رجوع به رمان فیلم، نوشتهٔ تئافون هاربو (Thea Von Harbou) است که شکافهای گوناگون داستان میتوانند روشن شوند. در ۱۹۸۴، یک نسخهٔ تجدیدشده اکران شد. بریده فیلمهایی از آلمان و استرالیا با تکههای موجود جمع شدند، و سپس آن نسخه، که جورجیو مورودر (Giorgio Moroder) آن را تهیه کرده بود، «مطابق با تمایل اصلی لانگ» رنگی شد و موسیقی ام. تی. وی روی آن قرار گرفت. این نسخهای است که امروزه بیشتر دیده میشود. بنیادگراها به طور منطقی به آن اعتراض میکنند، ولی فرد میتواند صدا را قطع کند و رنگ تلویزیون را پایین بیاورد تا یک فیلم سیاه و سفید صامت را ببیند. من علاقهٔ شدیدی به موسیقی متن ندارم، ولی در تماشای نسخهٔ مورودر از رنگی بودن آن لذت بردم و احساس کردن نسخهٔ لانگ آن قدر قوی بود که اعتراضات را کنار بگذارد: بهترین کار این است که نسخهٔ به خوبی باز تولید شده را با تمام تکهفیلمهای قابل دسترس نگاه کنید تا این که کاملاً به اصول اخلاقی پایبند بمانید.
کلانشهر کاری را انجام میدهد که بسیاری از فیلمهای بزرگ انجام میدهند، خلق زمان، مکان، و شخصیتهای بسیار جذابی که به بخشی از مجموعهٔ تصاویر ما برای تصور دنیا تبدیل میشوند. ایدههای فیلم کلانشهر آن قدر در فرهنگ عامه جذب شدهاند که صحنههای مخوف شهری مطمئناً به واقعیت میپیوندند (وقتی آلبرت بروکس (Albert Brooks) جرأت کرد تا در از زندگی خودت دفاع کن (Defending Your Life) مدینهٔ فاضلهای در آینده را بسازد این کار بدون صحنههای شیطانی شهری در آینده پایش میلنگید). لانگ برای تقریباً یک سال، یه شکل افراطی و وسواسگونه، درگیر ساخت این فیلم بود، و اغلب اوقات در مورد همکارانش ظالم بود. او یککمالطلب دیوانه بود، و نتیجه آن یکی از فیلمهای متحولکنندهای است که بدون این ظلم و دیوانگیها شاید این چنین از آب درنمیآمد. /1pezeshk
کلانشهر (۱۹۲۷) اولین فیلم بلند علمی- تخیلی قرن در نظر گرفته شده، شهری است مربوط به آینده، و مملو از پیشرفتهای علمی و ناامیدی انسان. نه تنها شهر تاریک، بلکه فیلمهای مختلفی نظیر بلید رانر (Blade Runner)، عنصر پنجم (The Fifth Element)، آلفاویل (Alfaville)، فرار از ال. ای (Escape From L.A)، گاتاکا (Gattaca)، و بتمن شهر گاتم برگرفته از این فیلم هستند. آزمایشگاه آن نابغهٔ اهریمنی، روتوانگ، نگاهی تصویری به دانشمندان دیوانه در دهههای آینده دارد، بخصوص بعد از این که آن شخصیت دوباره در عروس فرانکشتاین (۱۹۳۵) نشان داده شد و اختراع «ماریای کاذب»، روباتی که شبیه به انسان است، الهامبخش «روباتهای شبهانسان» در بلید رانر بود. حتی تأثیر دست مصنوعی روتوانگ، را میتوان در فیلم دکتر استرنجلاو مشاهده رد.
موضوع مشترک در بسیاری از این فیلمها، یک قهرمان تنها است که سازوکارهای درونی جامعهٔ آینده را کشف میکند، و این سازوکار درونی همان نظامی است که جامعه از طریق آن مردم را اداره میکند. حتی آدمهای شرور در فیلم بتمن، که در حال انجام اعمال شرارتانگیز، خنده سر میدهند، از میراث روتوانگ هستند. پیام پنهان فیلم بسیار قوی است؛ در آینده علم و صنعت سلاحهای اشخاص عوامفریب خواهند شد.

کلانشهر یک گروه عظیم، شامل ۲۵۰۰۰ سیاهیلشگر، و جلوههای ویژهٔ متحیرکنندهای را در خدمت گرفت تا دو دنیا را بسازد؛ کلانشهر عظیم، با ورزشگاهها، آسمانخراشها، و شاهراهها در آسمان، و شهر کارگران زیرزمینی، که در آن ساعت دیواری ده ساعت اضافهٔ دیگر را به هفتهٔ کاری نشان میدهد. فیلم لانگ نقطهٔ اوج اکسپرسیونیسم آلمان است، ترکیبی از صحنههایی به سبک خاص، زوایای چشمگیر دوربین، سایههای پررنگ، و تکنیکهای نمایشی تعمداً مصنوعی و اغراقآمیز.
نحوهٔ فرایند تولید، حتی عشق دیوانهوار کوبریک به نظارت بر همهٔ امور را نیز کوچک جلوه میداد. براساس کتاب پاتریک مکگیلیگان (Patrick McGillgan)، فریتس لانگ: طبیعت هیولا (The Nature of the Beast)، سیاهیلشگر در موقعیتهای بسیار سختی قرار میگرفت، آنها مجبور میشدند برای ساعتها در آب سرد بایستند، و با آنها مثل دکور صحنه رفتار میشد تا انسان. قهرمان زن داستان مجبور بود از مکانهای بلند بپرد، و هنگامی که به یک تیر چوبی بسته شد تا بسوزد، لانگ از شعلههای واقعی استفاده کرد. طنز ماجرا این است که شیوهٔ کارگردانی لانگ بیشباهت به عملکرد شخصیتهای شرور در فیلمش نیست.
داستان از شهری میگوید که دارای دو قیمت است- شهروندان نازپرودهٔ سطح شهر و بردگان در زیر شهر- که از یکدیگر بیخبر هستند. شهر به دست جو فدرسون (آلفرد ابل (Alferd Abel) ظالم که یک سرمایهدار خودکامه است اداره میشود. یک روز پسر او، فردر (گستاو فرولیش Gustav Frohlich)، در باغهای شادمانی گردش میکند که ماریا (بریژیت هلم Brigitte Helm) زنی از شهر زیرین، گروهی از کودکان کارگر را به سطح شهر میآورد. فردر مسحور زیبایی ماریا شده و از نحوهٔ زندگی کارگرها شگفتزده میشود، او به دنبال روتوانگ نابغه و دیوانه که از رازهای دنیای زیرین آگاه است، میگردد.

نتیجه، رفتن فردر به اعماق زمین و تلاشهای او برای کمک به کارگرانی است که از طریق ماریای انقلابطلب متحد شدهاند. در این میان، روتوانگ یک روبات میسازد، ماریای واقعی را میرباید، و چهرهاش را روی روبات قرار میدهد- بنابراین کارگرها، که هنوز از ماریا پیروی میکنند، فریب میخورند و آلت دست میشوند. (جرقههای الکتریکی، لیوانهای حبابی آزمایشگاهی، حلقههای درخشان نور، و دکورهای صحنهٔ دانشمند دیوانه در سکانس انتقال چهره، هزاران فیلم دیگر را متأثر از خود کرد.)
به اولین نگاه اجمالی از نیروگاه برق زیرزمینی، و به کارگرهایی که دستانشان را مثل عقربههای ساعت و با حالت سنگینی به عقب و جلو حرکت میدهند، توجه کنید. کاری که آنها انجام میدهند هیچ معنی منطقی ندارد، ولی ارتباط به طور بصری واضح است: آنها مثل عقربههای یک ساعت بیاختیار هستند. و وقتی ماشینآلات منفجر میشوند، فردر رؤیایی میبیند که در آن ماشینآلات تبدیل به یک هیولای زشت میشوند و همهچیز را حریصانه میبلعد.
سکانسهای تصویری و چشمگیر دیگر عبارتند از: صحنهٔ تعقیب و گریز در گورستان و دخمههای تاریک، میان ماریای واقعی و روتوانگ که او را دنبال میکند (پرتوی نور چراغ او مثل چماغی برای کتک زدن ماریا است) و تصویری از برج بابل، هنگامی که ماریا آن را برای کارگران تعریف میکند. صورتهای آنها، از بالا تا پایین صفحهٔ نمایش در تاریکی پوشیده شد. درهای خانهٔ روتوانگ، که خودشان باز و بسته میشوند. حرکات نمایشی کاریای دروغین، هنگامی که کارگران او را تماشا میکنند و تصویر بهتزده، خیس و خیرهٔ آنها که پر از اشک میشود. هجوم سیلاب به شهر زیرین، و کودکانی که به سختی گرد ماریا جمع میشوند تا در امان بمانند.
نکات مبهم و تناقضهای منطقی داستان با سیلی از تصاویر از میان رفتهاند (بعضی از آنها به علت تدوین مجدد و بیظرافتی بود که بعد از خارج شدن فیلم از نظارت لانگ انجام گرفت). آرتور لنینگ (Arthur Lenning) منتقد گفت: «برای لذت بردن از فیلم، تماشاگر باید مشاهده کند ولی هرگز فکر نکند،» و پائولین کیل «لحظات تا اندازهای فوقالعاده از زیبایی و قدرت» را در تقابل با «نادانی» قرار داده. در حالی که طرح داستان بیهدف به نظر میرسد، با این حال، گاه در خود فیلم تزلزلی ایجاد نمیشود: این شهر و نظام آن آنقدر پرابهت هستند که نوع مشکل منطقی را در فیلم کوچک جلوه میدهند. هرچند که لانگ فیلم خود را ضدخودکامگی میدید، نازیها آن قدر از فیلم خوششان آمد که پیشنهاد ادارهٔ صنعت فیلم کشور را به لانگ دادند (در عوض او به آمریکا فرار کرد). به نظر میرسد بعضی از ایدههای کلانشهر در پیروزی اراده (Triumph of the Will) (1935) ساختهٔ لنی ریفنشتال (Leni Riefenstahl) که فیلمی در تأیید هیتلر بود، بازتاب پیدا کرده- فیلمی که برخلاف کلانشهر فاقد هرگونه کنایهای است.

بیشتر مواردی که در کلانشهر میبینیم، چیزی به جز حقههای تصویری نیست. جلوههای ویژه کار یوگن شوفتان (Eugen Schufftan) است، که بعداً در هالیوود ۱۹۶۰ به عنوان فیلمبردار فیلمهای لیلیث (Lilith) و کلاهبردار (Hustler) کار کرد. براساس نوشتههای ماگیل (Magill’s Survey of Cinema)، «سامانهٔ تصویربرداری او اجازه داد مردم و صحنههای کوچک در یک نما با هم ترکیب شوند، و این کار را به جای استفاده از جلوههای ویژه، از طریق استفاده از آیینهها انجام داد.» تأثیرات دیگر در فیلم توسط فیلمبردار کارل فروند (Karl Freund) ایجاد شد.
دستآورد این کار در دورهٔ خود حیرتانگیز بود. کلانشهر بدون هیچ یک از حقههای دیجیتالی امروز، اذهان را تسخیر میکند. امروز جلوههای ویژه قابل تشخیص هستند و جذابیت آنها در همین است. چندی پیش با دیدن کینگکنگ اصلی، متوجه شدم جلوههای آن، با این که در مقایسه با ضابطههای امروزی بسیار ابتدایی است، ولی اثربخشی عجیبی دارد. دقیقاً به این دلیل که آنها در مقایسه با جلوههای ویژهٔ بدون نقص و قانعکنندهٔ امروزی غیرعادی به نظر میآیند: جلوههای ویژه در فیلمهایی مثل پارک ژوراسیک و تایتانیک بسیار عالی صورت گرفتهاند. ما با تماشای این فیلمها، احساس میکنیم به چیزهایی واقعی نگاه میکنیم، اما این تجربه، لذت مشابه به فیلمهای قدیمی را ندارد.
سالهاست که کلانشهر با نسخههای لانگ موجود نیست. بعضی از قسمتهای آن به دست تولیدکنندهها، بازرسهای مطبوعات، و نمایشدهندگان بریده شدند، قسمتهای کلیدی فیلم گم شدند، و فقط با رجوع به رمان فیلم، نوشتهٔ تئافون هاربو (Thea Von Harbou) است که شکافهای گوناگون داستان میتوانند روشن شوند. در ۱۹۸۴، یک نسخهٔ تجدیدشده اکران شد. بریده فیلمهایی از آلمان و استرالیا با تکههای موجود جمع شدند، و سپس آن نسخه، که جورجیو مورودر (Giorgio Moroder) آن را تهیه کرده بود، «مطابق با تمایل اصلی لانگ» رنگی شد و موسیقی ام. تی. وی روی آن قرار گرفت. این نسخهای است که امروزه بیشتر دیده میشود. بنیادگراها به طور منطقی به آن اعتراض میکنند، ولی فرد میتواند صدا را قطع کند و رنگ تلویزیون را پایین بیاورد تا یک فیلم سیاه و سفید صامت را ببیند. من علاقهٔ شدیدی به موسیقی متن ندارم، ولی در تماشای نسخهٔ مورودر از رنگی بودن آن لذت بردم و احساس کردن نسخهٔ لانگ آن قدر قوی بود که اعتراضات را کنار بگذارد: بهترین کار این است که نسخهٔ به خوبی باز تولید شده را با تمام تکهفیلمهای قابل دسترس نگاه کنید تا این که کاملاً به اصول اخلاقی پایبند بمانید.

کلانشهر کاری را انجام میدهد که بسیاری از فیلمهای بزرگ انجام میدهند، خلق زمان، مکان، و شخصیتهای بسیار جذابی که به بخشی از مجموعهٔ تصاویر ما برای تصور دنیا تبدیل میشوند. ایدههای فیلم کلانشهر آن قدر در فرهنگ عامه جذب شدهاند که صحنههای مخوف شهری مطمئناً به واقعیت میپیوندند (وقتی آلبرت بروکس (Albert Brooks) جرأت کرد تا در از زندگی خودت دفاع کن (Defending Your Life) مدینهٔ فاضلهای در آینده را بسازد این کار بدون صحنههای شیطانی شهری در آینده پایش میلنگید). لانگ برای تقریباً یک سال، یه شکل افراطی و وسواسگونه، درگیر ساخت این فیلم بود، و اغلب اوقات در مورد همکارانش ظالم بود. او یککمالطلب دیوانه بود، و نتیجه آن یکی از فیلمهای متحولکنندهای است که بدون این ظلم و دیوانگیها شاید این چنین از آب درنمیآمد. /1pezeshk