23-01-2020، 16:26
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-01-2020، 17:21، توسط Open world.)
سلام بازم با یه فیلم در ژانر سرگرم کننده ، درام ، احساسی اومدم در سال 2019 که به جشنواره ی نودو دومین دوره برگزاری گلدن گلوب راه پیدا کرده است. «داستان ازدواج»، نقطه عطف بامباک در فیلم های دراماتیک محسوب می شود. فیلمی سرگرم کننده، دردناک و احساسی است که حول انسانیت و قضاوت می چرخد، او با این فیلم نشان می دهد که می تواند زندگی را با تمامی جزئیات و پیچیدگی اش نشان دهد و در این حین موشکافانه چگونگی رفتار امروزه جوامع را به نمایش بگذارد. فیلمی درباره طلاق است؛ اینکه طلاق چطور اتفاق می افتد، چه معنی دارد، و عواقب بزرگتر آن چیست.در این جا اگرچه طلاق دونفر امر ضروری است اما آسیبی که در حال...
حالا موضوع اصلا چیه این وسط؟ خب الان می گم موضوع از چی قراره از این قراره که...
فیلم درامی درباره طلاق است، پس از پایان داستان احساس می کنید که زندگی آنها را چیزی جدا از زندگی خودتان نمی دانید. داستان ازدواج، تنها داستانی از یک زندگی زناشویی شکست خورده و عواقب ناشی از آن نیست، فیلمی درباره طلاق است؛ اینکه طلاق چطور اتفاق می افتد، چه معنی دارد، و عواقب بزرگتر آن چیست. سریال های تلویزیونی معمولا با این مسائل روبرو می شوند (مانند سریال دروغ های کوچک بزرگ) اما اگر می خواهید بدانید که آخرین فیلمی با چنین موضوعی کی اکران شد باید در فیلم های 40 سال گذشته جواب خود را پیدا کنید (مانند فیلم کرامر در مقابل کرامر و شلیک به ماه). با اینکه در داستان ازدواج خیلی چیزها تغییر کرده است اما فیلم ارزشمندی است که در این مجموعه قرار می گیرد. در آن زمان طلاق امر شایعی بود اما می توان گفت که در این فیلم برای اولین بار به چیزی به نام طلاق پیچیده صنعتی اشاره می شود. در این جا اگرچه طلاق دونفر امر ضروری است اما آسیبی که در حال حاضر وارد می کند بسیار بیشتر از شکسته شدن قلب هایشان است.
با شروع فیلم صداهای چارلی (ادام درایور) و نیکول (اسکارلت جوهانسون) را می شنویم که ده سال از ازدواج شان گذشته و پسر 8 ساله ای به نام هنری (اژی رابرتسون) دارند، هریک به نوبت توضیح می دهند که به چه موضوعی از دیگری اهمیت می دهند، لیستی که درحال تهیه هستند با تصاویری از زندگی شان کامل می شود، که هریک از این تصاویر نیز همراه با جزئیات است- زمانی که نیکول قیچی می دهد تا چارلی موهای بینی اش را کوتاه کند اما او گوش نمی دهد؛ زمان هایی که نیکول برای مدت طولانی تی بگ را داخل ماگ ها باقی می گذارد؛ وقت هایی که چارلی دهانش را پر از غذا می کند؛ نحوه باز کردن درب کنسرو به وسیله نیکول؛ بازی رقابتی و خانوادگی مونوپولی- با اینکه هنوز شخصیت ها را نمی شناسیم اما این سکانس منجر به لبخندزدن می شود. تصاویر خانوادگی چیز مهمی را به ما می گوید (اینکه چارلی و نیکول همواره عاشق یکدیگر بوده اند)و همچنین سوالی ایجاد می شود: چرا می خواهند طلاق بگیرند؟ آیا نمی توانند مسائل را حل کنند؟
نیکول کسی است که طلاق را مطرح کرده است، او بازیگری است که در لس آنجلس بزرگ شده و در زندگی اش لحظاتی را تجربه کرده که مستقل و شناخته شده بوده است (او در فیلم رمانتیک و جذاب All Over the Girl بازی کرده است) و پس از آنکه عاشق چارلی شد برای ازدواج با او به نیویورک رفت و در تئاتر پایین شهر مشغول به کار شد. درحالیکه دهه دوم زندگی شان را سپری می کردند، زیبا و موفق بودند و با تولد فرزندشان زندگی خوبی در پارک اسلوپ تشکیل دادند. چارلی تا جایی که به خاطر دارد زندگی رویایی داشته است اما نیکول همواره اصرار داشت تا به لس آنجلس بروند و همین منجر به ایجاد بحث هایی می شد که چارلی هیچوقت آنها را جدی نمی گرفت. شاید به این دلیل که او یک مرد نیویورکی بود. همچنین چارلی کارگردان نمایش Electra در برودوی بود پس چطور امکان داشت که نقل مکان کنند؟
نیکول این فرصت را داشت تا در یک سریال تلویزیونی نقش آفرینی کند و چیزی که او می دانست این بود که عاشق خانواده اش است، زندگی زناشویی اش را صرف زندگی در محلی کرده بود که برای چارلی بهترین بود، و زندگی خودش را متوقف کرده بود. البته که برای رفع چنین مشکلی راه هایی وجود دارد اما بامباک نشان داده است که چطور سلیقه، شخصیت و خودپسندی می تواند به موانع اضافه شود. در سکانسی می بینیم که چارلی به نیکول یادآوری می کند که او هیچگاه تلویزیون تماشا نمی کند، اما با فلش هایی در داستان می بینیم که او درحال تماشای یک فیلم ترسناک است. این یک ویژگی تمایزی است که در مردها وجود دارد و به معنای همه یا هیچ است اما در اینجا حرف او به معنای فیلم هایی است که در محوریت حرفه نیکول قرار دارند.
فیلم یکی از اختلافات قدیمی که بین نیویورک و لس آنجلس وجود دارد را نشان می دهد مانند آنچه که در «آنی هال» شاهد بودیم اما در داستان ازدواج، این موضوع اندکی احساساتی تر است. نیکول متقاعد شده است که چارلی عاشق همه چیز او را به جز آرزویش برای رفتن به لس آنجلس است. نیکول، هنری را از خانه مادرش ساندرا (جولی هاگرتی) که در گذشته بازیگر بوده است برمی دارد؛ طلاق شروع شده است.
اما چارلی هنوز متوجه این موضوع نشده است، او پایان زندگی شان را قبول کرده است، چارلی و نیکول پذیرفته اند که برای جدایی وارد جدال نشوند. چارلی هنوز فکر می کند که یک خانواده نیویورکی دارد، این دو تنها چند خانه دورتر از هم زندگی می کنند و حضانت هنری را بطور اشتراکی برعهده دارند.
اما واقعیت این نیست، با وجود یک بچه در صورت طلاق و هنگامی که یکی از والدین قصد دارد تا در بخش دیگری از کشور زندگی کند چه اتفاقی می افتد؟ او پس از تعقیب نیکول و با استخدام یک وکیل طلاق به این موضوع پی می برد که دنیای طلاق و واقعیت چیست، سیستم دادگاهی به درخواست و آرزوهایش گوش نخواهد داد، و در این راه اینقدر باید پول خرج کند که قبل از برنده شدن ورشکسته می شود.
او احساسی همچون یک مجرم دارد و تنها تلاش می کند تا ارتباطش با پسرش را حفظ کند (واقعیت این است که هنری لس آنجلس را دوست دارد). هر طلاق دو وجه دارد، بامباک در داستان ازدواج بین احساسات همدردی که با شخصیت ها نشان می دهیم اختلاف به وجود می آورد، بیشتر از نیمی از فیلم از دیدگاه چارلی روایت می شود و از آنجایی که ادام درایور یکی از بازیگرانی است که احساس همدردی مخاطب را برانگیخته می کند ما می توانیم مشکلات چارلی را درک کرده و طرف او را بگیریم.
اما بامباک لایه های درونی این ازدواج را نشان می دهد، سکانسی که نیکول داستان زندگی شان را برای وکیل تعریف می کند واقعا طاقت فرساست. ممکن است این کار او بی رحمانه باشد اما به نظرش درست است. این فیلمی است درباره نیویورک علیه لس آنجلس. اما در حقیقت پیرامون جنگی است میان واقعیت دهه 20 و 21 و انتخاب های متنوعی که برای زنان به وجود آمده است.
همچنین نشان می دهد که سیستم طلاق و نحوه کارکرد آن چقدر بد است. چارلی متوجه می شود که نمی تواند فردی را که قبلا یکبار همسرش با او مشاوره داشته است به عنوان وکیل خود انتخاب کند. همچنین متوجه می شود که دادگاه از او انتظار داشتن خانه در لس آنجلس را دارد، اما داشتن یک آپارتمان اجاره ای در لس آنجلس به دادگاه ثابت می کند که آنها یک خانواده لس آنجلسی هستند. او در نهایت مجبور می شود یک وکیل خانوادگی دست و پا چلفتی استخدام کند. در دادگاه متوجه جنبه پیچیده ای از زندگی این دو می شویم.
یکی از ریزه کاری هایی که در داستان ازدواج می بینیم، پروسه طلاق با تمام عیب و نقص هایش است که بعنوان وسیله ای برای نیکول و چارلی عمل می کند تا به وسیله آن با واقعیت های پنهانی ازدواج آشنا شوند. آنها به دادگاه می روند و زندگی شان را از هم جدا می کنند، درحالیکه اگر چارلی می پذیرفت تا مرد دیگری باشد تمامی این مشکلات در دو دقیقه حل شدنی بود.
فیلمنامه قوی بامباک همواره بدون ایراد است. او از شخصیت های باهوش، شوخ طبع، غمگین و کاوشگری استفاده می کند که توانایی این را دارند تا احساسات خود را به طور کاملا واقعی نشان دهند، بامباک سکانس هایی می نویسند که همچون تکخوانی های گفتاری است. وقتی نیکول وارد آپارتمانی می شود که چارلی اجاره کرده است، هردو تا قبل از اینکه با اتهامات مواجه می شوند، تلاش می کنند تا مشکلات را برطرف کنند (تو به من خیانت کردی، تو از من سوءاستفاده کردی، تو از من برای رسیدن به آرزوهات استفاده کردی)دیالوگ هایی شبیه به فیلم های برگمان که اینقدر با خشم گفته می شود که اشک در چشمان بیننده حلقه می زند.
بازیگران نقش مکمل نقش های به یادماندنی ایفا کرده اند. دو سکانس آخر فیلم حول آهنگ های 1970 از استفن سوندهم ساخته شده است. آهنگ You Could Drive a Person Crazy که به وسیله نیکول، مادر و خواهرش در یک مهمانی اجرا می شود و آهنگ غمگین Being Alive که بوسیله ادام درایور نواخته می شود. ازدواج ممکن است مانند تفاوت بین زنده بودن و بی تعلقی باشد. داستان ازدواج، همراه با ترکیبی از عشق و دلشکستگی چنین حقیقتی را نشان می دهد و شما را با لذت و حس همدردی رها می کند.
سپاس فراموش نشه برای این مطالب زحمت کشیده شده و در اختیار شما قرار گرفته شد با تشکر
حالا موضوع اصلا چیه این وسط؟ خب الان می گم موضوع از چی قراره از این قراره که...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعد از ده فیلمی که تاکنون نوآ بامباک در یک رب قرن از دوران فیلمسازی خود ساخته است( «لگدزنان» و «جیغ کشان» در سال 1995 و فیلم های «ماهی مرکب و نهنگ»، «گرینبرگ» و «فرانسیس ها» )، «داستان ازدواج»، نقطه عطف بامباک در فیلم های دراماتیک محسوب می شود. فیلمی سرگرم کننده، دردناک و احساسی است که حول انسانیت و قضاوت می چرخد، او با این فیلم نشان می دهد که می تواند زندگی را با تمامی جزئیات و پیچیدگی اش نشان دهد و در این حین موشکافانه چگونگی رفتار امروزه جوامع را به نمایش بگذارد. فیلم درامی درباره طلاق است، پس از پایان داستان احساس می کنید که زندگی آنها را چیزی جدا از زندگی خودتان نمی دانید. داستان ازدواج، تنها داستانی از یک زندگی زناشویی شکست خورده و عواقب ناشی از آن نیست، فیلمی درباره طلاق است؛ اینکه طلاق چطور اتفاق می افتد، چه معنی دارد، و عواقب بزرگتر آن چیست. سریال های تلویزیونی معمولا با این مسائل روبرو می شوند (مانند سریال دروغ های کوچک بزرگ) اما اگر می خواهید بدانید که آخرین فیلمی با چنین موضوعی کی اکران شد باید در فیلم های 40 سال گذشته جواب خود را پیدا کنید (مانند فیلم کرامر در مقابل کرامر و شلیک به ماه). با اینکه در داستان ازدواج خیلی چیزها تغییر کرده است اما فیلم ارزشمندی است که در این مجموعه قرار می گیرد. در آن زمان طلاق امر شایعی بود اما می توان گفت که در این فیلم برای اولین بار به چیزی به نام طلاق پیچیده صنعتی اشاره می شود. در این جا اگرچه طلاق دونفر امر ضروری است اما آسیبی که در حال حاضر وارد می کند بسیار بیشتر از شکسته شدن قلب هایشان است.
با شروع فیلم صداهای چارلی (ادام درایور) و نیکول (اسکارلت جوهانسون) را می شنویم که ده سال از ازدواج شان گذشته و پسر 8 ساله ای به نام هنری (اژی رابرتسون) دارند، هریک به نوبت توضیح می دهند که به چه موضوعی از دیگری اهمیت می دهند، لیستی که درحال تهیه هستند با تصاویری از زندگی شان کامل می شود، که هریک از این تصاویر نیز همراه با جزئیات است- زمانی که نیکول قیچی می دهد تا چارلی موهای بینی اش را کوتاه کند اما او گوش نمی دهد؛ زمان هایی که نیکول برای مدت طولانی تی بگ را داخل ماگ ها باقی می گذارد؛ وقت هایی که چارلی دهانش را پر از غذا می کند؛ نحوه باز کردن درب کنسرو به وسیله نیکول؛ بازی رقابتی و خانوادگی مونوپولی- با اینکه هنوز شخصیت ها را نمی شناسیم اما این سکانس منجر به لبخندزدن می شود. تصاویر خانوادگی چیز مهمی را به ما می گوید (اینکه چارلی و نیکول همواره عاشق یکدیگر بوده اند)و همچنین سوالی ایجاد می شود: چرا می خواهند طلاق بگیرند؟ آیا نمی توانند مسائل را حل کنند؟
نیکول کسی است که طلاق را مطرح کرده است، او بازیگری است که در لس آنجلس بزرگ شده و در زندگی اش لحظاتی را تجربه کرده که مستقل و شناخته شده بوده است (او در فیلم رمانتیک و جذاب All Over the Girl بازی کرده است) و پس از آنکه عاشق چارلی شد برای ازدواج با او به نیویورک رفت و در تئاتر پایین شهر مشغول به کار شد. درحالیکه دهه دوم زندگی شان را سپری می کردند، زیبا و موفق بودند و با تولد فرزندشان زندگی خوبی در پارک اسلوپ تشکیل دادند. چارلی تا جایی که به خاطر دارد زندگی رویایی داشته است اما نیکول همواره اصرار داشت تا به لس آنجلس بروند و همین منجر به ایجاد بحث هایی می شد که چارلی هیچوقت آنها را جدی نمی گرفت. شاید به این دلیل که او یک مرد نیویورکی بود. همچنین چارلی کارگردان نمایش Electra در برودوی بود پس چطور امکان داشت که نقل مکان کنند؟
نیکول این فرصت را داشت تا در یک سریال تلویزیونی نقش آفرینی کند و چیزی که او می دانست این بود که عاشق خانواده اش است، زندگی زناشویی اش را صرف زندگی در محلی کرده بود که برای چارلی بهترین بود، و زندگی خودش را متوقف کرده بود. البته که برای رفع چنین مشکلی راه هایی وجود دارد اما بامباک نشان داده است که چطور سلیقه، شخصیت و خودپسندی می تواند به موانع اضافه شود. در سکانسی می بینیم که چارلی به نیکول یادآوری می کند که او هیچگاه تلویزیون تماشا نمی کند، اما با فلش هایی در داستان می بینیم که او درحال تماشای یک فیلم ترسناک است. این یک ویژگی تمایزی است که در مردها وجود دارد و به معنای همه یا هیچ است اما در اینجا حرف او به معنای فیلم هایی است که در محوریت حرفه نیکول قرار دارند.
فیلم یکی از اختلافات قدیمی که بین نیویورک و لس آنجلس وجود دارد را نشان می دهد مانند آنچه که در «آنی هال» شاهد بودیم اما در داستان ازدواج، این موضوع اندکی احساساتی تر است. نیکول متقاعد شده است که چارلی عاشق همه چیز او را به جز آرزویش برای رفتن به لس آنجلس است. نیکول، هنری را از خانه مادرش ساندرا (جولی هاگرتی) که در گذشته بازیگر بوده است برمی دارد؛ طلاق شروع شده است.
اما چارلی هنوز متوجه این موضوع نشده است، او پایان زندگی شان را قبول کرده است، چارلی و نیکول پذیرفته اند که برای جدایی وارد جدال نشوند. چارلی هنوز فکر می کند که یک خانواده نیویورکی دارد، این دو تنها چند خانه دورتر از هم زندگی می کنند و حضانت هنری را بطور اشتراکی برعهده دارند.
اما واقعیت این نیست، با وجود یک بچه در صورت طلاق و هنگامی که یکی از والدین قصد دارد تا در بخش دیگری از کشور زندگی کند چه اتفاقی می افتد؟ او پس از تعقیب نیکول و با استخدام یک وکیل طلاق به این موضوع پی می برد که دنیای طلاق و واقعیت چیست، سیستم دادگاهی به درخواست و آرزوهایش گوش نخواهد داد، و در این راه اینقدر باید پول خرج کند که قبل از برنده شدن ورشکسته می شود.
او احساسی همچون یک مجرم دارد و تنها تلاش می کند تا ارتباطش با پسرش را حفظ کند (واقعیت این است که هنری لس آنجلس را دوست دارد). هر طلاق دو وجه دارد، بامباک در داستان ازدواج بین احساسات همدردی که با شخصیت ها نشان می دهیم اختلاف به وجود می آورد، بیشتر از نیمی از فیلم از دیدگاه چارلی روایت می شود و از آنجایی که ادام درایور یکی از بازیگرانی است که احساس همدردی مخاطب را برانگیخته می کند ما می توانیم مشکلات چارلی را درک کرده و طرف او را بگیریم.
اما بامباک لایه های درونی این ازدواج را نشان می دهد، سکانسی که نیکول داستان زندگی شان را برای وکیل تعریف می کند واقعا طاقت فرساست. ممکن است این کار او بی رحمانه باشد اما به نظرش درست است. این فیلمی است درباره نیویورک علیه لس آنجلس. اما در حقیقت پیرامون جنگی است میان واقعیت دهه 20 و 21 و انتخاب های متنوعی که برای زنان به وجود آمده است.
همچنین نشان می دهد که سیستم طلاق و نحوه کارکرد آن چقدر بد است. چارلی متوجه می شود که نمی تواند فردی را که قبلا یکبار همسرش با او مشاوره داشته است به عنوان وکیل خود انتخاب کند. همچنین متوجه می شود که دادگاه از او انتظار داشتن خانه در لس آنجلس را دارد، اما داشتن یک آپارتمان اجاره ای در لس آنجلس به دادگاه ثابت می کند که آنها یک خانواده لس آنجلسی هستند. او در نهایت مجبور می شود یک وکیل خانوادگی دست و پا چلفتی استخدام کند. در دادگاه متوجه جنبه پیچیده ای از زندگی این دو می شویم.
یکی از ریزه کاری هایی که در داستان ازدواج می بینیم، پروسه طلاق با تمام عیب و نقص هایش است که بعنوان وسیله ای برای نیکول و چارلی عمل می کند تا به وسیله آن با واقعیت های پنهانی ازدواج آشنا شوند. آنها به دادگاه می روند و زندگی شان را از هم جدا می کنند، درحالیکه اگر چارلی می پذیرفت تا مرد دیگری باشد تمامی این مشکلات در دو دقیقه حل شدنی بود.
فیلمنامه قوی بامباک همواره بدون ایراد است. او از شخصیت های باهوش، شوخ طبع، غمگین و کاوشگری استفاده می کند که توانایی این را دارند تا احساسات خود را به طور کاملا واقعی نشان دهند، بامباک سکانس هایی می نویسند که همچون تکخوانی های گفتاری است. وقتی نیکول وارد آپارتمانی می شود که چارلی اجاره کرده است، هردو تا قبل از اینکه با اتهامات مواجه می شوند، تلاش می کنند تا مشکلات را برطرف کنند (تو به من خیانت کردی، تو از من سوءاستفاده کردی، تو از من برای رسیدن به آرزوهات استفاده کردی)دیالوگ هایی شبیه به فیلم های برگمان که اینقدر با خشم گفته می شود که اشک در چشمان بیننده حلقه می زند.
بازیگران نقش مکمل نقش های به یادماندنی ایفا کرده اند. دو سکانس آخر فیلم حول آهنگ های 1970 از استفن سوندهم ساخته شده است. آهنگ You Could Drive a Person Crazy که به وسیله نیکول، مادر و خواهرش در یک مهمانی اجرا می شود و آهنگ غمگین Being Alive که بوسیله ادام درایور نواخته می شود. ازدواج ممکن است مانند تفاوت بین زنده بودن و بی تعلقی باشد. داستان ازدواج، همراه با ترکیبی از عشق و دلشکستگی چنین حقیقتی را نشان می دهد و شما را با لذت و حس همدردی رها می کند.
سپاس فراموش نشه برای این مطالب زحمت کشیده شده و در اختیار شما قرار گرفته شد با تشکر