29-10-2019، 20:39
یه روز منو دختر و پسرای فامیل دور هم جمع شدیم
تصمیم گرفتیم که جرعت حقیقت بازی کنیم
منو پسر داییم به هم افتادیم که من جرعت گفتم اونم گفت
برو به محیا( یکی از دختر های فامیل) یه جمله احساسی بگو
( منم یکی از جک های ترولی رو گفتم) رفتم جلو محیا گفتم نگام کن اونم نگام کرد بهش گفتم:
وقتی نگاهم به نگاهت برخورد خدا مرگت بده حالم بهم خورد
آقا اونم افتاد گریه منم و پسرا ازش میخندیدیم خیلی دختر نازنازو چاپلوس و نازکنارنجی
هست خوب بهش کردم
شمام بگین
تصمیم گرفتیم که جرعت حقیقت بازی کنیم
منو پسر داییم به هم افتادیم که من جرعت گفتم اونم گفت
برو به محیا( یکی از دختر های فامیل) یه جمله احساسی بگو
( منم یکی از جک های ترولی رو گفتم) رفتم جلو محیا گفتم نگام کن اونم نگام کرد بهش گفتم:
وقتی نگاهم به نگاهت برخورد خدا مرگت بده حالم بهم خورد
آقا اونم افتاد گریه منم و پسرا ازش میخندیدیم خیلی دختر نازنازو چاپلوس و نازکنارنجی
هست خوب بهش کردم
شمام بگین