30-08-2017، 15:45
سلام من سینا هستم یه پسر جنوبی دوست ندارم هویتم مجهول بمونه
من یه پسر تقریبا پولدار جنوبی هستم حالا میخوام داستان زندگیمو براتون
بگم من پسری بودم فوق العاده مغرور چون بخاطر وضعیت اقتصادی که
داشتیم باعث شده بود بیش از حد مغرور بشم و از بچگی همینطور بار
اومده بودم مغرور و لجباز هیچوقت تو زندگیم فک نمی کردم عاشق بشم
چون اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم و اینا رو یه مشت خرافات میدونستم
فک میکردم اصلا عشق واقعی وجود نداره یه روز صبح زود از خواب پا شدم
و داشتم خودمو آماده میکردم برم دانشگاه که خواهرم گفت منو
برم که یه دختر خیلی توجهمو به خودش جلب کرد از دور
داشت میومد خیلی زیبا و ساده بود ماتش شده بودم نمیتونستم ازش
چشم بردارم خواهرم وارد مدرسه شده بود اون دختر داشت نزدیک و نزدیک
تر میشد و با هر قدمش منو بیشتر بیشتر مجذوب خودش میکرد یکم نزدیک
که شد فهمید دارم نگاش می کنم فورا سرشو انداخت پایین و سرعتشو
بیشتر کرد و وارد مدرسه شد فهمیدم هم مدرسه ای خواهرم هستش منم
دیگه نتونستم بیشتر بمونم دانشگامم خیلی دیر شده بود فورا خودمو
رسوندم دانشگاه و با یکم دروغ گفتن به استاد رفتم سر کلاس نشستم کلا
آدم ساکتی بودم واسه همین استاد زیاد بهم گیر نداد تو کلاس همش قیافه
اون دختر جلو چشمام بود ذهنمو بدجور به خودش گرفتار کرده بد از درس
اون روز هیچی نفهمیدم کلاس که تموم شد واسه کلاس بعدی از استاد
اجازه گرفتم و نرفتم سر کلاس و فورا رفتم دم مدرسه خواهرم به بهانه
اینکه رفته باشم دنبال خواهرم خواستم یه بار دیگه هم اون دختر رو
ببینم زنگ مدرسه که زده شد همه دخترا اومدن بیرون چشمم به خواهرم
افتاد یه بوق براش زدم از تعجب داشت شاخ در میاورد اومد سوار شد گفت
اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم دنبالت گفت خورشید از کدوم سمت
طلوع کرده داداشی گفتم تازه میخواد طلوع کنه همه بچه ها اومدن بیرون اما
من اون دختر رو ندیدم اومدم خونه اعصابم خورد بود اصلا نمیدونستم چیکار
کنم نه میتونستم بشینم نه میتونستم راه برم همش تو فکرش بودم شبش
به سختی خوابم برد خلاصه من تا نزدیک دو ماه هر روز خواهرمو به بهانه
دیدن اون دختر میبردم مدرسه اما ندیدمش دیگه خواهرم مشکوک شده بود
گفت عاشق شدی؟؟ گفتم چرا این سوالو رسیدی؟؟ گفت اخه چند هفته
ای هستش کلا عوض شدی؟؟ گفتم مگه هر کی عوض بشه عاشق شده
گفت به احتمال زیاد دیگه ادامش ندادم یه روز دیگه نای دلتنگی نداشتم بد
جور فکرم مشغولش بود به خواهرم جریانو گفتم گفت چه عجب بالاخره
یکی دل شما رو برد بد اخلاق خان جریانو براش توضیح دادم و گفتم حالا
میتونی برام پیداش کنی مشخصاتشو که دادم به خواهرم گفت سخته پیدا
کردنش اما سعی خودمو می کنم بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم دیگه
من همه چی رو دادم دست خواهرم دو هفته گذشت هر بار که میومد خونه
گفت همچین دختری تو مدرسه ما نیست دیگه از خواهرم نا امید شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم تو اردیبهشت ماه بود داشتم میرفتم دانشگاه رفتم
سر کلاس کلاس که تموم شد یه ساعت بعدش دوباره کلاس داشتم منم
رفتم تو بوفه دانشگاه تا یه ساعت بگذره از تو بوفه حیاط دانشگاه معلوم بود
تو حیاط چنتا اتوبوس بودن از دوستم پرسیدم گفتم اینا واسه چی اومدن
گفت هیچی بچه مدرسه ای هستن اومدن بازدید منم بیخیال شدم یهو
چشمم به پارچه ای افتاد روش اسم مدرسه خواهرمو نوشته بودن یه لحظه
جا خوردم با خودم گفتم نکنه اون دختر هم اومده باشه از بوفه زدم بیرون
بازدیدشون تموم شده بود داشتن میرفتن بیرون رفتم دم در ایستادم یکی
یکی داشتن میرفتن بیرون و منم زیر نظر گرفته بودمشون که یهو همون
دختر اومد وای کاش بودین اون لحظه چه حالی داشتم میخواستم
بمیرم اینور رو نگاه کردم دیدم خواهرم داره میاد صداش کردم اومد یکم
مسخره بازی در آورد گفتم الان وقت مسخره بازی نیست همون دختری که
چند ماه دنبالشم اونجاست گفت کجاست وقتی نشونش دادم گفت این؟؟
گفتم آره مگه چی شده؟؟ که معلمشون صداش کرد و گفت هیچی گفتم
دیگه خودت میدونی چیکار کنی؟؟ هیچی نگفت . رفت از خوشحالی داشتم
پر در میاوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن اون روز کلاس تموم شد رفتم
خونه بی تاب دیدن خواهرم بودم رفتم دیدم نیست رفتم تو اتاقش دیدم
خوابیده رفتم رو سرش بلند صداش کردم از خواب پرید گفت چیه چیکار
داری؟؟ گفتم پاشو چنتا سوال میپرسم جواب بده بعد بگیر بخواب گفت حتما
در مورد زهرا گفتم اسمش زهراست گفت آره گفتم بگو ببینم چه جور
دختری هستش گفت دادشی تو تو عمرت عاشق نشدی یه بار عاشق
شدی اونم عاشق دختری شدی که به هیچ وجه به خونواده ما نمیخوره اونا
وضع اقتصادیشون خیلی بده گفتم کاری به ایناش نداشته باش از لحاظ
اخلاقی چطوره گفت نمیخوام بهت دروغ بگم راستش از لحاظ اخلا قی
خیلی خوبه خیلی مودب و متین هستش گفتم رابطش با تو چطوره گفت در
حد سلام علیک ولی با دوستم خیلی صمیمیه گفتم میتونی یه کاری بکنی
چند دقیقه باهاش صحبت کنم گفت عمرا من چطور اجازه میدم با همچین
دختری رابطه داشته باشی اون اصلا در حد ما نیست خواهرم از خودمم
لجباز تر بود فهمیدم اینکار غیر ممکنه از یه راه دیگه وارد شدم گفتم
وضعشون خیلی بده؟/ گفت آره خیلی گفتم من باور نمی کنم تا به چشم
خودم نبینم گفت باشه کاری نداره الان به دوستم زنگ میزنم آدرس میگیرم
میریم میبینیم منم همینو میخواستم زنگ زد آدرس گرفت بعد نیم ساعت
رفتیم سمت محله رفتیم تو کوچشون راس میگفت خواهرم وضع خونشون
زیاد جالب نبود گفت دیدی ؟؟ داداش خان من بهت گفتم وضع اقتصادیشون
خوب نیست حالا دیگه برگردیم خونه و تو هم این دختر رو فراموش کن
چیزی نگفتم خواهرمو رسوندم خونه و بعدش رفتم باشگاه باشگاهم که
تموم شد نزدیکای غروب بود با ماشین رفتم سمت محلشون به کوچشون
که رسیدم پیچیدم تو کوچشون وارد کوچه شدم به پنجره شون نگاه کردم
خونشون یه پنجره به سمت کوچه داشت دیدم جلو پنجره هستش شیشه
رو دادم پایین یکم نگاش کردم فورا پنجره رو بست و رفت داخل خونه
فهمیدم کار سختی پیش رو دارم از اون روز هر روز میرفتم یه خیابون جلو تر
خونشون که وقتی از مدرسه اومد بلکه بتونم باهاش حرف بزنم چند بار
اومد از کنارم رد شد اما میترسیدم و دلهره داشتم یه بار ماشینو نبردم با
تاکسی رفتم سمت همون خیابان سر خیابان ایستادم دیدم از دور داره میاد
همش تو دلم به خودم میگفتم خودتو کنترل کن نزدیکم که شد گفتم زهرا
خانوم چند لحظه صبر کنین یه کار کوچولو باهاتون دارم دیدم محل نذاشت
رفت منم دنبالش رفتم و هی صداش میکردم ظهر بود کسی تو خیابون نبود
اما زهرا باز محل نمیذاشت منم یه قدم پشت سرش راه میرفتم گفتم باشه
هیچی نگو من خودم حرفامو میزنم کر که نیستی میشنوی دیگه گفتم
راستش من به شما خیلی علاقه دارم خیلی دوستون دارم محاله از فکرو
ذهنم برین بیرن برگشت گفت مزاحم نشو به داداشم میگم بلایی سرت
بیاره که خودت ندونی از کجا خوردی گفتم منو از چی میترسونی من از
هیچی نمیترسم گفتم میخوای بیشتر با هم آشنا بشیم گفت خیلی بی
شعوری و سرعتشو زیاد کردم منم گفتم ناراحت نشو منظور بدی نداشتم
اگه میخوای تا بیام با خونوادت حرف بزنم ساکت شد گفتم پس اینطوره
باشه من فردا میام با مامانت حرف میزنم یهو گفت وای داداشم گفت اگه
میخوای زنده بمونی زود فرار کن گفتم من نمیترسم گفت تو رو خدا برو
همینجور وایساده بودم که داداشش اومد نزدیک تر گفت زهرا مزاحمت شده
سرشو انداخت پایین داداشش اومد منو بزنه گفتم یه لحظه صبر کن من آدم
ولگرد یا بی ادبی نیستم راستش من از خواهرت خوشم اومده الانم اومدم
فقط نظرشو بپرسم که خودش راضی هستش با من ازدواج کنه بعدش
مزاحم خونوادش بشم که اول خود شما خدمتم رسیدین که یهو نفهمیدم
چی شد یه مشت خورد تو بینیم افتادم زمین با لگد تا میتونست منو زد هیچ
کاری نکردم خواستم دق دلیشو خالی کنه اینقد زد که خسته شد گفت
دیگه مزاحم نشی و این طرفا نبینمت اگه ببینمت جات تو قبرستونه بلند
شدم و سرمو انداختم پایین و برگشتم خونه چیزی نگفتم اومدم خونه
مامانم گفت چی شده گفتم هیچی دعوا کردم دستم خیلی درد میکرد رفتم
بیمارستان دیدم شکسته شده دستمو گچ گرفتم و اومدم خونه تا دو روز
مامانم اجازه نداد برم بیرون شده بود پرستارم منم بعد از دو روز زدم بیرون و
رفتم خونه زهرا زنگ درشون رو زدم یه خانوم در رو باز کرد گفت بفرمایین
کاری دارین؟؟ گفتم اگه اجازه هست بیام داخل کارمو بگم که یهو یه آقایی
اومد دم در با خودم گفتم حتما پدرش هستش گفت بیا داخل خیلی
محترمانه فهمیدم خونواده خوبی هستن رفتم داخل خونه نشستم خونشون
قدیمی بود اما خب خونواده مهربونی به نظر میرسیدن که همون خانمی که
در رو باز کرد واسمون چایی آورد چایی رو خوردم گفتم ببخشید شما پدر
زهرا خانم هستین گفت آره من پدرشم و اونم مادرشه فهمیدم جز پدر و
مادرش کسی داخل خونه نیست به پدرش گفتم راستش پدر جان من نه
پسر ولگردی هستم نه پسر بی ادبی هستم من چند وقت پیش خواهرمو
بردم مدرسه دم در مدرسه دخترتون رو دیدم و به دلم نشست چند روز
پیش اومدم از خودشون نظرشون رو در مورد خودم بپرسم که پسرتون منو
دید و این بلا رو سرم آورد شاید کارم اشتباه بوده الانم سزا شو دیدم
راستش من به دختر تون خیلی علاقه دارم و نمیتونم فراموشش گفتم گفتم
اگه شما راضی باشین بیام خواستگاری دخترتون پدرش در مورد وضع مالی
و شغل چنتا سوال ازم پرسید منم جواب دادام بعدش گفت اشکال نداره در
خدمتتونیم هر وقت با خونوادتون تشریف آوردین قدمتون رو چشم اخلاق
پدرش خیلی به دلم نشست گفتم پس لطف کنین شماره خونتون رو بهم
بدین که بهتون اطلاع بدم شماره رو گرفتم و اومدم بیرون ازشون
خداحافظی کردم به سر کوچشون که رسیدم دیدم زهرا داره میاد از کنارش
رد شدم سلام کردم سرشو انداخت پایین و رفت تا خونه پیاده اومدم همش
با خودم فک میکردم چطور به پدر و مادرم بگم چطوری راضیشون کنم آخه
اونا همش می گفتن زن من باید وضع خونوادشون بد نباشه رسیدم خونه
نهار خوردم و رفتم تو اتاقم دو سه ساعتی خوابیدم بلند شدم رفتم حمام
یه دوش گرفتم و رفتم پارک همش فک میکردم چطور به بابا مامانم بگه
شبش هم اصلا خوابم نبرد و تا صبح فک میکردم تصمیم گرفتم سر صبحانه
به مامانم بگم یکم دیر بلند شدم اومدم پایین دیدم بابا رفته سر کار و
خواهرمم مدرسه هستش مامانم تو آشپز خونه بود رفتم پیشش یکم مقدمه
چینی کردم و گفتم مامان اگه من بخوام با یه دختر که وضع اقتصادیشوون
زیاد خوب نباشه از دواج کنم اجازه میدین گفت اصلا فکرشم نکن زن تو باید
در حد خودمون باشه گفتم آخه چرا مهم دل منه دیگه فرقی نداره فقیر یا
ثروتمند گفت تو بچه ای چیزی نمی فهمی گفتم مامان من یه دختر رو
دوس دارم وضع اقتصادیشوون زیاد خوب نیس اما دوسش دارم و میخوام
باهاش ازدواج کنم با پدر مادرشم حرف زدم و اجازه دادن بریم خواستگاری
گفت تو چه غلطی کردی؟؟ این اراجیفو دیگه تکرار نکنی خوابشم ببینی
بیایم خواستگاری اون دختر گفتم خب اگه نیاین پسرتونو از دست میدین
گفت خوابشو ببینی بیاییم خواستگاری از آشپز خانه رفت بیرون منم رفتم تو
حیاط نشستم ظهر بابام اومد خواهرمم بود سر میز جریانو به بابام گفتم و
گفتم اگه نیایین خودمو می کشم بابام یه سیلی خوابوند زیر گوشم و گفت
از این غلط ها تکرار نشه نزدیک دو هفته گذشت هر کاری کردم راضی
نشدن یه روز زود از خواب پا شدم اومدم سر میز صبحانه بابا و مامانم بودن
گفتم تا شب مهلت دارین پیشنهادمو قبول کنین و گرنه فردا من زنده نیستم
باز بابام یکی خابوند زیر گوشم منم گفتم خب من شام میام سر میز و ازتون
باز میپرسم خداکنه باز جوابتون منفی باشه اون وقت میفهمین من فردا زنده
ام یا نه از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم تا نزدیکای شام از اتاق
نیومدم بیرون هر چند وقت یه بار مامانم یه سر میزد که ببینه زنده ام یا نه
خلاصه خواهرم اومد دنبالم واسه صرف شام منم رفتم سر میز گفتم چی
شد تصمیمتون چیه بابام گفت الان میگم صد سال دیگه ام میگ جوابمون
منفی هستش اینو بکن تو مغزت گفتم پس حرف آخرتون همینه گفتم خودمو
میکشم بابام گفت بکش یه کارد رو میز بود اینقد عصبی بودم کارد رو
برداشتم و محکم کشیدم رو رگ دستم یهو دستم شروع کرد به خون
ریختن دیگه نفهمیدم چی شد بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم
تو بیمارستانم بابام کنارمه و چند قدم اون طرف تر مامانم داره گریه می کنه
گفتم چرا منو آوردین اینجا چرا نذاشتین بمیرم من بدون اون دختر زنده
نیستم حالا صد بار اگه منو ببرین خونه باز خودمو میکشم دیدین که ترسی
از مرگ ندارم یهو مامانم بلند شد گفت چشم میایم خواستگاری که بابام
گفت چی چیو خواستگاری محاله؟؟ که مامانم سرش داد کشید گفت
میخوای یه دونه پسرت رو از دست بدی اشکال نداره یه خونه جداگونه براش
میگیریم و بره اونجا زندگی کنه با اون دختر بابام دید مامانم عصبیه چیزی
نگفت اومدیم خونه تو ماشین قرار بر این شد بریم خواستگاری و اگه
جوابشون مثبت بود یه خونه برام بگیرن منم تو شرکت بابام استخدام بشم و
هر چند وقت یه بار یه سر به خونه مامان بابام بزنیم اومدیم خونه فرداش
شماره خونه زهرا رو گذاشتم جلو مامانم گفتم این شمارش هستش تماس
بگیر برای فردا شب شماره رو برداشت زنگ زد خونشون مامانش گوشی رو
برداشت خلاصه قرار رو گذاشت برای فردا شب منم زدم بیرون مو هامو
کوتاه کردم یه کت شلوار گرفتم حسابی به خودم رسیدم شب خوب
خوابیدم فرداش بلند شدم رفتم دانشگاه حدود دو هفته ای بود دانشگاه
نمیرفتم بهانه شکستن دستو بریدن رگ و دعوا رو اوردم و اجازه دادن برم
سر کلاس کلاس تموم شد از کلاس مستقیم رفتم آرایشگاه مو هامو حالت
دادمو یه دسته گل خریدم اومدم خونه شام خوردیم همه حاضر بودن اما
خشم تو نگاه بابام فریاد میزد خلاصه رفتیم خونشون اونشب گفتن پسر و
دختر با هم حرف بزنن رفتیم تو یه اتاق شروع کردیم به حرف زدن زهرا گفت
راستش من مشکلی با خودتون ندارم مشکل من اختلاف طبقاتیه که وجود
داره و حل شدنی نیست و این باعث میشه من جوابم منفی باشه منم قول
و قرار هایی رو که با ماما بابام گذاشته بودم رو بهش گفتم و جای بریده
شدن رگمو بخاطرش بهش نشون دادم حرفامون تموم شد اونشب به خوبی
تموم شد و قرار شد جواب بدن دو هفته بعدش زهرا کنکور داشت خواهرم
گفت زهرا به دوستش که دوست خواهرم هستش گفته بعد از کنکور جواب
میدن منم نشستم امتحانای دانشگاهمو دادم دو روز بعد از کنکور زهرا
امتحانای منم تموم شد از خونه تکون نمیخوردم مبادا زنگ بزنن و خونه
نباشیم خلاصه بعد از سه روز زنگ زدن و مامانش به مامانم گفت جوابشون
مثبته از خوشحالی همشش بالا پایین میپریدم فرادش رفتیم آزمایش دادایم
و همه چی خوب بود و. قرار شد دو هفته بعد نامزدی کنیم یه تالار به انتخاب
زهرا گرفتیم و مراسم نامزدیمونو بر گذار کردیم از اون روز به بعد منو زهرا هر
روز با هم بودیم هر بار به داداشش میرسیدم می گفتم میخوای بیا بزن.
زهرا رو از اون ظاهر ساده بیرون آوردم و یه ظاهر شیک براش ساختم چقد
خوشکل شده بود اینقد با هم بودیم و به هم عادت کرده بودیم که اگه
همدیگه رو نمی دیدیم آرومو قرار نداشتیم جواب کنکور اومد رفتم جوابشو
گرفتم رتبش خوب بود از خواهر خودم خوب تر بود منم همش طعنه اش رو
به خواهرم میزدم تعیین رشته کرد و بعد از یکماه جوابش اومد یکی از شهر
های شمال قبول شده بود منم گفتم عروسی می کنیم و میریم اونجا خونه
میگیریم بابام یکم اخلاقش خوب تر شده بود گفت باشه برین اونجا من
خودم حقوقتو ماهیانه میریزم به حسابت و هروقت درسش تموم شد
برگشتین شهر خودمون تو شرکت استخدامت می کنم دیگه از خدا هیچی
نمیخواستم واسه ثبت نامش منو داداشش و زهرا رفتیم اونجا هم زهرا رو
ثبت نام کردیم هم بعد از سه روز بالاخره خونه مورد نظر رو انتخاب کردیم و
برگشتیم شهر خودمون هر چه سریعتر مراسم عروسی رو برگذار کردیم
ومنو زهرا عازم یه شهر دیگه شدیم تو راه زهرا همش گریه می کرد دلتنگ
خونوادش بود رفتیم اونجا جهیزیه و .. رو اونجا خریدیم من به زهرا گفتم که
خودم جهیزیه میگیرم اونجا خونه رو تکمیل کردیم و به خوبی و خوشی
زندگی می کنیم الان زهرا درسش یه ترمش مونده و یه بچه کوچیک هم
داریم شاید داستان من مثل داستان های دیگه غمگین نبوده باشه اما
داستانمو برای این واسه ارشیا جان فرستادم که بگم تو یه رابطه عاشقانه
مهم علاقه دو طرف هستش اگه دو طرف واقعا همدیگر رو بخوان دیگه ثروت
یا هر چیز دیگه ای جلو دارش نیست ارشیا ممنونم که این وبو ساختی
راستش از توی هر داستانت میشه یه نکته رو برداشت ممنونم از تو ارشیا
جان و تو رویا جان که این وب زیبا رو به ما معرفی کردی
به امید به هم رسیدن تمام عاشق ها خداحافظتون
من یه پسر تقریبا پولدار جنوبی هستم حالا میخوام داستان زندگیمو براتون
بگم من پسری بودم فوق العاده مغرور چون بخاطر وضعیت اقتصادی که
داشتیم باعث شده بود بیش از حد مغرور بشم و از بچگی همینطور بار
اومده بودم مغرور و لجباز هیچوقت تو زندگیم فک نمی کردم عاشق بشم
چون اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم و اینا رو یه مشت خرافات میدونستم
فک میکردم اصلا عشق واقعی وجود نداره یه روز صبح زود از خواب پا شدم
و داشتم خودمو آماده میکردم برم دانشگاه که خواهرم گفت منو
برم که یه دختر خیلی توجهمو به خودش جلب کرد از دور
داشت میومد خیلی زیبا و ساده بود ماتش شده بودم نمیتونستم ازش
چشم بردارم خواهرم وارد مدرسه شده بود اون دختر داشت نزدیک و نزدیک
تر میشد و با هر قدمش منو بیشتر بیشتر مجذوب خودش میکرد یکم نزدیک
که شد فهمید دارم نگاش می کنم فورا سرشو انداخت پایین و سرعتشو
بیشتر کرد و وارد مدرسه شد فهمیدم هم مدرسه ای خواهرم هستش منم
دیگه نتونستم بیشتر بمونم دانشگامم خیلی دیر شده بود فورا خودمو
رسوندم دانشگاه و با یکم دروغ گفتن به استاد رفتم سر کلاس نشستم کلا
آدم ساکتی بودم واسه همین استاد زیاد بهم گیر نداد تو کلاس همش قیافه
اون دختر جلو چشمام بود ذهنمو بدجور به خودش گرفتار کرده بد از درس
اون روز هیچی نفهمیدم کلاس که تموم شد واسه کلاس بعدی از استاد
اجازه گرفتم و نرفتم سر کلاس و فورا رفتم دم مدرسه خواهرم به بهانه
اینکه رفته باشم دنبال خواهرم خواستم یه بار دیگه هم اون دختر رو
ببینم زنگ مدرسه که زده شد همه دخترا اومدن بیرون چشمم به خواهرم
افتاد یه بوق براش زدم از تعجب داشت شاخ در میاورد اومد سوار شد گفت
اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم دنبالت گفت خورشید از کدوم سمت
طلوع کرده داداشی گفتم تازه میخواد طلوع کنه همه بچه ها اومدن بیرون اما
من اون دختر رو ندیدم اومدم خونه اعصابم خورد بود اصلا نمیدونستم چیکار
کنم نه میتونستم بشینم نه میتونستم راه برم همش تو فکرش بودم شبش
به سختی خوابم برد خلاصه من تا نزدیک دو ماه هر روز خواهرمو به بهانه
دیدن اون دختر میبردم مدرسه اما ندیدمش دیگه خواهرم مشکوک شده بود
گفت عاشق شدی؟؟ گفتم چرا این سوالو رسیدی؟؟ گفت اخه چند هفته
ای هستش کلا عوض شدی؟؟ گفتم مگه هر کی عوض بشه عاشق شده
گفت به احتمال زیاد دیگه ادامش ندادم یه روز دیگه نای دلتنگی نداشتم بد
جور فکرم مشغولش بود به خواهرم جریانو گفتم گفت چه عجب بالاخره
یکی دل شما رو برد بد اخلاق خان جریانو براش توضیح دادم و گفتم حالا
میتونی برام پیداش کنی مشخصاتشو که دادم به خواهرم گفت سخته پیدا
کردنش اما سعی خودمو می کنم بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم دیگه
من همه چی رو دادم دست خواهرم دو هفته گذشت هر بار که میومد خونه
گفت همچین دختری تو مدرسه ما نیست دیگه از خواهرم نا امید شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم تو اردیبهشت ماه بود داشتم میرفتم دانشگاه رفتم
سر کلاس کلاس که تموم شد یه ساعت بعدش دوباره کلاس داشتم منم
رفتم تو بوفه دانشگاه تا یه ساعت بگذره از تو بوفه حیاط دانشگاه معلوم بود
تو حیاط چنتا اتوبوس بودن از دوستم پرسیدم گفتم اینا واسه چی اومدن
گفت هیچی بچه مدرسه ای هستن اومدن بازدید منم بیخیال شدم یهو
چشمم به پارچه ای افتاد روش اسم مدرسه خواهرمو نوشته بودن یه لحظه
جا خوردم با خودم گفتم نکنه اون دختر هم اومده باشه از بوفه زدم بیرون
بازدیدشون تموم شده بود داشتن میرفتن بیرون رفتم دم در ایستادم یکی
یکی داشتن میرفتن بیرون و منم زیر نظر گرفته بودمشون که یهو همون
دختر اومد وای کاش بودین اون لحظه چه حالی داشتم میخواستم
بمیرم اینور رو نگاه کردم دیدم خواهرم داره میاد صداش کردم اومد یکم
مسخره بازی در آورد گفتم الان وقت مسخره بازی نیست همون دختری که
چند ماه دنبالشم اونجاست گفت کجاست وقتی نشونش دادم گفت این؟؟
گفتم آره مگه چی شده؟؟ که معلمشون صداش کرد و گفت هیچی گفتم
دیگه خودت میدونی چیکار کنی؟؟ هیچی نگفت . رفت از خوشحالی داشتم
پر در میاوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن اون روز کلاس تموم شد رفتم
خونه بی تاب دیدن خواهرم بودم رفتم دیدم نیست رفتم تو اتاقش دیدم
خوابیده رفتم رو سرش بلند صداش کردم از خواب پرید گفت چیه چیکار
داری؟؟ گفتم پاشو چنتا سوال میپرسم جواب بده بعد بگیر بخواب گفت حتما
در مورد زهرا گفتم اسمش زهراست گفت آره گفتم بگو ببینم چه جور
دختری هستش گفت دادشی تو تو عمرت عاشق نشدی یه بار عاشق
شدی اونم عاشق دختری شدی که به هیچ وجه به خونواده ما نمیخوره اونا
وضع اقتصادیشون خیلی بده گفتم کاری به ایناش نداشته باش از لحاظ
اخلاقی چطوره گفت نمیخوام بهت دروغ بگم راستش از لحاظ اخلا قی
خیلی خوبه خیلی مودب و متین هستش گفتم رابطش با تو چطوره گفت در
حد سلام علیک ولی با دوستم خیلی صمیمیه گفتم میتونی یه کاری بکنی
چند دقیقه باهاش صحبت کنم گفت عمرا من چطور اجازه میدم با همچین
دختری رابطه داشته باشی اون اصلا در حد ما نیست خواهرم از خودمم
لجباز تر بود فهمیدم اینکار غیر ممکنه از یه راه دیگه وارد شدم گفتم
وضعشون خیلی بده؟/ گفت آره خیلی گفتم من باور نمی کنم تا به چشم
خودم نبینم گفت باشه کاری نداره الان به دوستم زنگ میزنم آدرس میگیرم
میریم میبینیم منم همینو میخواستم زنگ زد آدرس گرفت بعد نیم ساعت
رفتیم سمت محله رفتیم تو کوچشون راس میگفت خواهرم وضع خونشون
زیاد جالب نبود گفت دیدی ؟؟ داداش خان من بهت گفتم وضع اقتصادیشون
خوب نیست حالا دیگه برگردیم خونه و تو هم این دختر رو فراموش کن
چیزی نگفتم خواهرمو رسوندم خونه و بعدش رفتم باشگاه باشگاهم که
تموم شد نزدیکای غروب بود با ماشین رفتم سمت محلشون به کوچشون
که رسیدم پیچیدم تو کوچشون وارد کوچه شدم به پنجره شون نگاه کردم
خونشون یه پنجره به سمت کوچه داشت دیدم جلو پنجره هستش شیشه
رو دادم پایین یکم نگاش کردم فورا پنجره رو بست و رفت داخل خونه
فهمیدم کار سختی پیش رو دارم از اون روز هر روز میرفتم یه خیابون جلو تر
خونشون که وقتی از مدرسه اومد بلکه بتونم باهاش حرف بزنم چند بار
اومد از کنارم رد شد اما میترسیدم و دلهره داشتم یه بار ماشینو نبردم با
تاکسی رفتم سمت همون خیابان سر خیابان ایستادم دیدم از دور داره میاد
همش تو دلم به خودم میگفتم خودتو کنترل کن نزدیکم که شد گفتم زهرا
خانوم چند لحظه صبر کنین یه کار کوچولو باهاتون دارم دیدم محل نذاشت
رفت منم دنبالش رفتم و هی صداش میکردم ظهر بود کسی تو خیابون نبود
اما زهرا باز محل نمیذاشت منم یه قدم پشت سرش راه میرفتم گفتم باشه
هیچی نگو من خودم حرفامو میزنم کر که نیستی میشنوی دیگه گفتم
راستش من به شما خیلی علاقه دارم خیلی دوستون دارم محاله از فکرو
ذهنم برین بیرن برگشت گفت مزاحم نشو به داداشم میگم بلایی سرت
بیاره که خودت ندونی از کجا خوردی گفتم منو از چی میترسونی من از
هیچی نمیترسم گفتم میخوای بیشتر با هم آشنا بشیم گفت خیلی بی
شعوری و سرعتشو زیاد کردم منم گفتم ناراحت نشو منظور بدی نداشتم
اگه میخوای تا بیام با خونوادت حرف بزنم ساکت شد گفتم پس اینطوره
باشه من فردا میام با مامانت حرف میزنم یهو گفت وای داداشم گفت اگه
میخوای زنده بمونی زود فرار کن گفتم من نمیترسم گفت تو رو خدا برو
همینجور وایساده بودم که داداشش اومد نزدیک تر گفت زهرا مزاحمت شده
سرشو انداخت پایین داداشش اومد منو بزنه گفتم یه لحظه صبر کن من آدم
ولگرد یا بی ادبی نیستم راستش من از خواهرت خوشم اومده الانم اومدم
فقط نظرشو بپرسم که خودش راضی هستش با من ازدواج کنه بعدش
مزاحم خونوادش بشم که اول خود شما خدمتم رسیدین که یهو نفهمیدم
چی شد یه مشت خورد تو بینیم افتادم زمین با لگد تا میتونست منو زد هیچ
کاری نکردم خواستم دق دلیشو خالی کنه اینقد زد که خسته شد گفت
دیگه مزاحم نشی و این طرفا نبینمت اگه ببینمت جات تو قبرستونه بلند
شدم و سرمو انداختم پایین و برگشتم خونه چیزی نگفتم اومدم خونه
مامانم گفت چی شده گفتم هیچی دعوا کردم دستم خیلی درد میکرد رفتم
بیمارستان دیدم شکسته شده دستمو گچ گرفتم و اومدم خونه تا دو روز
مامانم اجازه نداد برم بیرون شده بود پرستارم منم بعد از دو روز زدم بیرون و
رفتم خونه زهرا زنگ درشون رو زدم یه خانوم در رو باز کرد گفت بفرمایین
کاری دارین؟؟ گفتم اگه اجازه هست بیام داخل کارمو بگم که یهو یه آقایی
اومد دم در با خودم گفتم حتما پدرش هستش گفت بیا داخل خیلی
محترمانه فهمیدم خونواده خوبی هستن رفتم داخل خونه نشستم خونشون
قدیمی بود اما خب خونواده مهربونی به نظر میرسیدن که همون خانمی که
در رو باز کرد واسمون چایی آورد چایی رو خوردم گفتم ببخشید شما پدر
زهرا خانم هستین گفت آره من پدرشم و اونم مادرشه فهمیدم جز پدر و
مادرش کسی داخل خونه نیست به پدرش گفتم راستش پدر جان من نه
پسر ولگردی هستم نه پسر بی ادبی هستم من چند وقت پیش خواهرمو
بردم مدرسه دم در مدرسه دخترتون رو دیدم و به دلم نشست چند روز
پیش اومدم از خودشون نظرشون رو در مورد خودم بپرسم که پسرتون منو
دید و این بلا رو سرم آورد شاید کارم اشتباه بوده الانم سزا شو دیدم
راستش من به دختر تون خیلی علاقه دارم و نمیتونم فراموشش گفتم گفتم
اگه شما راضی باشین بیام خواستگاری دخترتون پدرش در مورد وضع مالی
و شغل چنتا سوال ازم پرسید منم جواب دادام بعدش گفت اشکال نداره در
خدمتتونیم هر وقت با خونوادتون تشریف آوردین قدمتون رو چشم اخلاق
پدرش خیلی به دلم نشست گفتم پس لطف کنین شماره خونتون رو بهم
بدین که بهتون اطلاع بدم شماره رو گرفتم و اومدم بیرون ازشون
خداحافظی کردم به سر کوچشون که رسیدم دیدم زهرا داره میاد از کنارش
رد شدم سلام کردم سرشو انداخت پایین و رفت تا خونه پیاده اومدم همش
با خودم فک میکردم چطور به پدر و مادرم بگم چطوری راضیشون کنم آخه
اونا همش می گفتن زن من باید وضع خونوادشون بد نباشه رسیدم خونه
نهار خوردم و رفتم تو اتاقم دو سه ساعتی خوابیدم بلند شدم رفتم حمام
یه دوش گرفتم و رفتم پارک همش فک میکردم چطور به بابا مامانم بگه
شبش هم اصلا خوابم نبرد و تا صبح فک میکردم تصمیم گرفتم سر صبحانه
به مامانم بگم یکم دیر بلند شدم اومدم پایین دیدم بابا رفته سر کار و
خواهرمم مدرسه هستش مامانم تو آشپز خونه بود رفتم پیشش یکم مقدمه
چینی کردم و گفتم مامان اگه من بخوام با یه دختر که وضع اقتصادیشوون
زیاد خوب نباشه از دواج کنم اجازه میدین گفت اصلا فکرشم نکن زن تو باید
در حد خودمون باشه گفتم آخه چرا مهم دل منه دیگه فرقی نداره فقیر یا
ثروتمند گفت تو بچه ای چیزی نمی فهمی گفتم مامان من یه دختر رو
دوس دارم وضع اقتصادیشوون زیاد خوب نیس اما دوسش دارم و میخوام
باهاش ازدواج کنم با پدر مادرشم حرف زدم و اجازه دادن بریم خواستگاری
گفت تو چه غلطی کردی؟؟ این اراجیفو دیگه تکرار نکنی خوابشم ببینی
بیایم خواستگاری اون دختر گفتم خب اگه نیاین پسرتونو از دست میدین
گفت خوابشو ببینی بیاییم خواستگاری از آشپز خانه رفت بیرون منم رفتم تو
حیاط نشستم ظهر بابام اومد خواهرمم بود سر میز جریانو به بابام گفتم و
گفتم اگه نیایین خودمو می کشم بابام یه سیلی خوابوند زیر گوشم و گفت
از این غلط ها تکرار نشه نزدیک دو هفته گذشت هر کاری کردم راضی
نشدن یه روز زود از خواب پا شدم اومدم سر میز صبحانه بابا و مامانم بودن
گفتم تا شب مهلت دارین پیشنهادمو قبول کنین و گرنه فردا من زنده نیستم
باز بابام یکی خابوند زیر گوشم منم گفتم خب من شام میام سر میز و ازتون
باز میپرسم خداکنه باز جوابتون منفی باشه اون وقت میفهمین من فردا زنده
ام یا نه از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم تا نزدیکای شام از اتاق
نیومدم بیرون هر چند وقت یه بار مامانم یه سر میزد که ببینه زنده ام یا نه
خلاصه خواهرم اومد دنبالم واسه صرف شام منم رفتم سر میز گفتم چی
شد تصمیمتون چیه بابام گفت الان میگم صد سال دیگه ام میگ جوابمون
منفی هستش اینو بکن تو مغزت گفتم پس حرف آخرتون همینه گفتم خودمو
میکشم بابام گفت بکش یه کارد رو میز بود اینقد عصبی بودم کارد رو
برداشتم و محکم کشیدم رو رگ دستم یهو دستم شروع کرد به خون
ریختن دیگه نفهمیدم چی شد بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم
تو بیمارستانم بابام کنارمه و چند قدم اون طرف تر مامانم داره گریه می کنه
گفتم چرا منو آوردین اینجا چرا نذاشتین بمیرم من بدون اون دختر زنده
نیستم حالا صد بار اگه منو ببرین خونه باز خودمو میکشم دیدین که ترسی
از مرگ ندارم یهو مامانم بلند شد گفت چشم میایم خواستگاری که بابام
گفت چی چیو خواستگاری محاله؟؟ که مامانم سرش داد کشید گفت
میخوای یه دونه پسرت رو از دست بدی اشکال نداره یه خونه جداگونه براش
میگیریم و بره اونجا زندگی کنه با اون دختر بابام دید مامانم عصبیه چیزی
نگفت اومدیم خونه تو ماشین قرار بر این شد بریم خواستگاری و اگه
جوابشون مثبت بود یه خونه برام بگیرن منم تو شرکت بابام استخدام بشم و
هر چند وقت یه بار یه سر به خونه مامان بابام بزنیم اومدیم خونه فرداش
شماره خونه زهرا رو گذاشتم جلو مامانم گفتم این شمارش هستش تماس
بگیر برای فردا شب شماره رو برداشت زنگ زد خونشون مامانش گوشی رو
برداشت خلاصه قرار رو گذاشت برای فردا شب منم زدم بیرون مو هامو
کوتاه کردم یه کت شلوار گرفتم حسابی به خودم رسیدم شب خوب
خوابیدم فرداش بلند شدم رفتم دانشگاه حدود دو هفته ای بود دانشگاه
نمیرفتم بهانه شکستن دستو بریدن رگ و دعوا رو اوردم و اجازه دادن برم
سر کلاس کلاس تموم شد از کلاس مستقیم رفتم آرایشگاه مو هامو حالت
دادمو یه دسته گل خریدم اومدم خونه شام خوردیم همه حاضر بودن اما
خشم تو نگاه بابام فریاد میزد خلاصه رفتیم خونشون اونشب گفتن پسر و
دختر با هم حرف بزنن رفتیم تو یه اتاق شروع کردیم به حرف زدن زهرا گفت
راستش من مشکلی با خودتون ندارم مشکل من اختلاف طبقاتیه که وجود
داره و حل شدنی نیست و این باعث میشه من جوابم منفی باشه منم قول
و قرار هایی رو که با ماما بابام گذاشته بودم رو بهش گفتم و جای بریده
شدن رگمو بخاطرش بهش نشون دادم حرفامون تموم شد اونشب به خوبی
تموم شد و قرار شد جواب بدن دو هفته بعدش زهرا کنکور داشت خواهرم
گفت زهرا به دوستش که دوست خواهرم هستش گفته بعد از کنکور جواب
میدن منم نشستم امتحانای دانشگاهمو دادم دو روز بعد از کنکور زهرا
امتحانای منم تموم شد از خونه تکون نمیخوردم مبادا زنگ بزنن و خونه
نباشیم خلاصه بعد از سه روز زنگ زدن و مامانش به مامانم گفت جوابشون
مثبته از خوشحالی همشش بالا پایین میپریدم فرادش رفتیم آزمایش دادایم
و همه چی خوب بود و. قرار شد دو هفته بعد نامزدی کنیم یه تالار به انتخاب
زهرا گرفتیم و مراسم نامزدیمونو بر گذار کردیم از اون روز به بعد منو زهرا هر
روز با هم بودیم هر بار به داداشش میرسیدم می گفتم میخوای بیا بزن.
زهرا رو از اون ظاهر ساده بیرون آوردم و یه ظاهر شیک براش ساختم چقد
خوشکل شده بود اینقد با هم بودیم و به هم عادت کرده بودیم که اگه
همدیگه رو نمی دیدیم آرومو قرار نداشتیم جواب کنکور اومد رفتم جوابشو
گرفتم رتبش خوب بود از خواهر خودم خوب تر بود منم همش طعنه اش رو
به خواهرم میزدم تعیین رشته کرد و بعد از یکماه جوابش اومد یکی از شهر
های شمال قبول شده بود منم گفتم عروسی می کنیم و میریم اونجا خونه
میگیریم بابام یکم اخلاقش خوب تر شده بود گفت باشه برین اونجا من
خودم حقوقتو ماهیانه میریزم به حسابت و هروقت درسش تموم شد
برگشتین شهر خودمون تو شرکت استخدامت می کنم دیگه از خدا هیچی
نمیخواستم واسه ثبت نامش منو داداشش و زهرا رفتیم اونجا هم زهرا رو
ثبت نام کردیم هم بعد از سه روز بالاخره خونه مورد نظر رو انتخاب کردیم و
برگشتیم شهر خودمون هر چه سریعتر مراسم عروسی رو برگذار کردیم
ومنو زهرا عازم یه شهر دیگه شدیم تو راه زهرا همش گریه می کرد دلتنگ
خونوادش بود رفتیم اونجا جهیزیه و .. رو اونجا خریدیم من به زهرا گفتم که
خودم جهیزیه میگیرم اونجا خونه رو تکمیل کردیم و به خوبی و خوشی
زندگی می کنیم الان زهرا درسش یه ترمش مونده و یه بچه کوچیک هم
داریم شاید داستان من مثل داستان های دیگه غمگین نبوده باشه اما
داستانمو برای این واسه ارشیا جان فرستادم که بگم تو یه رابطه عاشقانه
مهم علاقه دو طرف هستش اگه دو طرف واقعا همدیگر رو بخوان دیگه ثروت
یا هر چیز دیگه ای جلو دارش نیست ارشیا ممنونم که این وبو ساختی
راستش از توی هر داستانت میشه یه نکته رو برداشت ممنونم از تو ارشیا
جان و تو رویا جان که این وب زیبا رو به ما معرفی کردی
به امید به هم رسیدن تمام عاشق ها خداحافظتون