26-08-2017، 5:36
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
– خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست.
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
– سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
– دستور است. صبح به خیر!
– دستور چیه؟
– این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
– پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: – خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: – اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: – چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
– کار جانفرسایی دارم. پیشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم..
– بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: – دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
– خب؟
– حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش.
– چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش یک دقیقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: – هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط میکنیم.
– یک ماه؟
– آره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست میدارد. یادِ آفتابغروبهایی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال میکرد. برای این که دستی زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
– میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: – آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
– تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن.. به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: – این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: – این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: – آره. باید بگذارمش در کوزه.. صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من از کار آنها بیمعنیتر و مضحکتر نیست. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
– این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
– خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست.
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
– سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
– دستور است. صبح به خیر!
– دستور چیه؟
– این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
– پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: – خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: – اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: – چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
– کار جانفرسایی دارم. پیشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم..
– بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: – دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
– خب؟
– حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش.
– چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش یک دقیقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: – هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط میکنیم.
– یک ماه؟
– آره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست میدارد. یادِ آفتابغروبهایی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال میکرد. برای این که دستی زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
– میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: – آرزوش را دارم.
آخر آدم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
– تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن.. به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: – این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: – این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: – آره. باید بگذارمش در کوزه.. صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من از کار آنها بیمعنیتر و مضحکتر نیست. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
– این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.