26-08-2017، 5:33
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: – چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: – مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: – مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: – که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: – چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: – سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: – سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: – سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: – چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: – مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: – مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: – که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: – چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: – سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: – سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: – سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!