17-03-2017، 9:37
آخرین شب اولین ماه زمستان بود...برای چندمین سال در طی این سالها، کنار خانواده ام نبودم....اما سختی ماندن در این شهر به خاطر رسیدنبه آرزوی همیشگی ام ، شیرین بود...
امشب نوبت منبود.نوبت من بود که به آن کوچولوهای دوست داشتنی، آن پسربچه های شیرین و بامزه، اما در بند تخت بیمارستان سر بزنم...آخر من یک پرستارم...
مثل همیشه از محمد شروع کردم...پسری که بی نهایت شر بود اما در زمان تزریق داروهایش آرام ترین پسربچه ی بیمارستان میشد...بعد از محمد، علی و ناصر و رضای کوچک را هم دیدم وسفارششان را به مادران خسته و رنج کشیده ی شان کردم و بعد از آن به سمت تخت آرمینکوچولو حرکت رفتم...
پسربچه ای که ده سال داشت...آرام بود و مهربان...برعکس پدر و مادرش، دو چشم درشت مشکیداشت که در میان آن صورت گرد و گندم گونش پسر زیبایی را خلق کرده بود...
وقتی به کنار او رفتم؛ مثل همیشه مادرش کنارش بود و در حال نوازش کردن موهای فرزند کوچکش...آن شب را با شنیدن خاطرات آرمین که در رابطه با بازی های خودش با خواهر و برادر کوچکش بود؛ به پایان بردم...
شب بعد یعنی اولین شب ماه بهمن، با دیدن چشمان خسته و گریان بچه ها، برایم همچون زهر شد...آنها خسته شده بودند...آنها خسته شده بودند از دیدن هر روزه ی چهار دیوار سفید که آرزوهای کوچکشان را در بند میکشد...آنها خسته شده بودند از دیدن من و دوستانم که هربار با سرنگی یا تعداد زیادی قرص به سمتشان میرفتیم...مثل هفته های قبل،پسر بچه های خسته ی بیمارستان با شیرین زبانی ها و بامزگی های یکی از دوستانشان،لبخند به لب آوردند و من شاهد نگاه قدرشناسانه ی مادران حاضر در بخش، به پسر بچه ی شیرین زبان و مادرش بودم...
بعد از پایان شیفت، به خانه رفتم و به استراحتی چند ساعته پرداختم اما با کابوس وحشتناک و تلخی که دیدم تصمیم گرفتم به بیمارستان برگردم...خواب دیدم که آرمین کوچک گریه می کند و آب می خواهد اما هیچکس حتی مادرش به او قطره ای آب نمیدهد...لیوانی را پر از آب کردم و به آرمین خوراندم...پس از خوردن آب، آرمین در خواب عمیقی فرو رفت...در واقع من این گونه فکر میکردم اما آرمین دیگر زنده نبود...
به سرعت به بیمارستان رفتم و با دو خود را به تخت آرمین رساندم...وقتی آرمین و مادرش را درحالی که گل لبخند روی لبان هردوی آنها جا خوش کرده بود، دیدم؛ آرامش از دست رفته ام را به دست آوردم...
آن شب، شب شهادت امام سجاد(ع) بود و مراسم عزاداری کوچکی در بیمارستان برگزار شد و کودکان بیمار، برای همسالانشان دعا کردند...
حدود ساعت ۱۸:۳۰، پرستاری به سمت آرمین رفت و دارویی را به او تزریق کرد...از پرستار نام دکتر آرمین را پرسیدم اما با جوابی که داد شکه شدم...اصلا چنین چیزی برای چنین بیماری نباید وجود داشته باشد...دکتر آرمین، از زمان بستری شدن آرمین در این بیمارستان به اینجا برای ویزیت بیمارش نیامده بود و به صورت تلفنی او را ویزیت کرده و برایش نسخه پیچیده بود...
بعد ازگذشت چند دقیقه حال آرمین به طرز عجیبی بد شد...او به سختی نفس می کشید...حتی نمی توانست ناله سر دهد چرا که نگران بیدار شدن هم اتاقی های بیمارش از خواب ناز بود...او در عین درد و ناراحتی به آهستگی و با درد به مادرش می گفت:مامان...نمیتونم نفس بکشم...مامان...خفه شدم...
پسری که هیچ گاه از درد شکایت نمی کرد از مادرش چندین بار طلب دکتر و دارو کرد...
مادرش به سمت ایستگاه پرستاری می رفت و وضعیت وحشتناک پسرش را شرح می داد اما همه ی پرستاران او را از سر باز کردند و پسر ده ساله و فداکار قصه ی ما درساعات انتهایی شب راهی آی سی یو شد...
وقتی حال او بدتر شد؛ پرستاران تازه متوجه حال او شده بودند اما امان از دست زمان...اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود...آرمین کوچولو پس از یک تشنج شدید درحالی که به مادرش خبر آمدن عمویش به بالینش را میداد و مادرش را نگران تر میکرد -چراکه عموی آرمین کوچولو شش ماه قبل تر دار فانی را وداع گفته بود- بازبانی خشک و تشنه، آخرین صلوات خاصه ی عمرش را خواند برای همیشه چشمانش را بست و التماس های مادرش را برای بازکردن چشمانش بی پاسخ گذاشت...
این روزها، خانه ی آرمین کوچولو پر از غم است چرا که اگر آرمین زنده می ماند اکنون به جشن بیست سالگی تولدش نزدیک میشد...
این روزها، مادر آرمین فیلم هایی که از آرمین، در آخرین ساعات عمرش گرفته بود، نگاه میکند و هق هق خفه اش خانه ی آنها را پر میکند...
این روزها، پدر آرمین به قاب عکس آرمین نگاه میکند و قلبش بیشتر میشکند...
این روزها، خواهر کوچتر آرمین به دنبال یک هدیه ی مناسب برای یک پسر بیست ساله میگردد و نگاه پر از حسرتش را به دوستانش می اندازد که چگونه در جلوی دیدگان تار شده از اشک اش از روزهای شیرینشان با خان داداششان تعریف می کنند...
این روزها، برادر کوچکتر آرمین کمر خم پدرش و موهای سفید مادرش نگاه می کند و غم نبود برادرش روی دلش سنگینی می کند...
دوستان فلشخوری من، آرمین های زیادی به خاطر بی توجهی خیلی از ماها از بین رفته اند...شما را به خدا قسمتان می دهم تا جایی که میتوانید از مرگ این گونه افراد که به خاطر بی توجهی ما به انجام میرسد، جلوگیری کنید...چراکه اگر بی تفاوتی آن پرستاران نسبت به حال آرمین و یا بی مسئولیتی دکتر آرمین نبود، او هم اکنون به زندگی خوب و خوشش می رسید و دیگر یک خانواده رنگ غم را نمی دیدند...
حرف خواهر کوچکتر آرمین:
« آرمین قشنگم،
برادر عزیزم،
به من گفتند برای تولدت میتوانم پیراهن، کفش، کیف چرم، پلاک حرف اول اسم زیبایت و یا ادکلن بخرم...
این را هم گفتند که ادکلن باعث جدایی میشود...
آرمین به خدا قسم من برایت ادکلن نخریده ام...
آرمین من به وجودت نیازمندم...
آرمین قشنگم...تو که سراسر غیرت بودی برای خواهرت...بیا و ببین گرگ های جامعه چه زیاد شده اند...بیا و از خواهرت محافظت کن...
آرمین تو را به خدا برگرد...
من حرف های اینان که می گویند تو مردی را باور نمی کنم...
آنها دروغ می گویند من وجود نازنینت را حس میکنم...
تو را به خدا بیا و به آنها نشان بده که هستی...بیا تا مرا دیوانه نخوانند...
بیا برادرم...بیا قشنگ من...»
برای رهایی آرمین ها از بند تخت بیمارستان، صلواتی بفرستید...
امشب نوبت منبود.نوبت من بود که به آن کوچولوهای دوست داشتنی، آن پسربچه های شیرین و بامزه، اما در بند تخت بیمارستان سر بزنم...آخر من یک پرستارم...
مثل همیشه از محمد شروع کردم...پسری که بی نهایت شر بود اما در زمان تزریق داروهایش آرام ترین پسربچه ی بیمارستان میشد...بعد از محمد، علی و ناصر و رضای کوچک را هم دیدم وسفارششان را به مادران خسته و رنج کشیده ی شان کردم و بعد از آن به سمت تخت آرمینکوچولو حرکت رفتم...
پسربچه ای که ده سال داشت...آرام بود و مهربان...برعکس پدر و مادرش، دو چشم درشت مشکیداشت که در میان آن صورت گرد و گندم گونش پسر زیبایی را خلق کرده بود...
وقتی به کنار او رفتم؛ مثل همیشه مادرش کنارش بود و در حال نوازش کردن موهای فرزند کوچکش...آن شب را با شنیدن خاطرات آرمین که در رابطه با بازی های خودش با خواهر و برادر کوچکش بود؛ به پایان بردم...
شب بعد یعنی اولین شب ماه بهمن، با دیدن چشمان خسته و گریان بچه ها، برایم همچون زهر شد...آنها خسته شده بودند...آنها خسته شده بودند از دیدن هر روزه ی چهار دیوار سفید که آرزوهای کوچکشان را در بند میکشد...آنها خسته شده بودند از دیدن من و دوستانم که هربار با سرنگی یا تعداد زیادی قرص به سمتشان میرفتیم...مثل هفته های قبل،پسر بچه های خسته ی بیمارستان با شیرین زبانی ها و بامزگی های یکی از دوستانشان،لبخند به لب آوردند و من شاهد نگاه قدرشناسانه ی مادران حاضر در بخش، به پسر بچه ی شیرین زبان و مادرش بودم...
بعد از پایان شیفت، به خانه رفتم و به استراحتی چند ساعته پرداختم اما با کابوس وحشتناک و تلخی که دیدم تصمیم گرفتم به بیمارستان برگردم...خواب دیدم که آرمین کوچک گریه می کند و آب می خواهد اما هیچکس حتی مادرش به او قطره ای آب نمیدهد...لیوانی را پر از آب کردم و به آرمین خوراندم...پس از خوردن آب، آرمین در خواب عمیقی فرو رفت...در واقع من این گونه فکر میکردم اما آرمین دیگر زنده نبود...
به سرعت به بیمارستان رفتم و با دو خود را به تخت آرمین رساندم...وقتی آرمین و مادرش را درحالی که گل لبخند روی لبان هردوی آنها جا خوش کرده بود، دیدم؛ آرامش از دست رفته ام را به دست آوردم...
آن شب، شب شهادت امام سجاد(ع) بود و مراسم عزاداری کوچکی در بیمارستان برگزار شد و کودکان بیمار، برای همسالانشان دعا کردند...
حدود ساعت ۱۸:۳۰، پرستاری به سمت آرمین رفت و دارویی را به او تزریق کرد...از پرستار نام دکتر آرمین را پرسیدم اما با جوابی که داد شکه شدم...اصلا چنین چیزی برای چنین بیماری نباید وجود داشته باشد...دکتر آرمین، از زمان بستری شدن آرمین در این بیمارستان به اینجا برای ویزیت بیمارش نیامده بود و به صورت تلفنی او را ویزیت کرده و برایش نسخه پیچیده بود...
بعد ازگذشت چند دقیقه حال آرمین به طرز عجیبی بد شد...او به سختی نفس می کشید...حتی نمی توانست ناله سر دهد چرا که نگران بیدار شدن هم اتاقی های بیمارش از خواب ناز بود...او در عین درد و ناراحتی به آهستگی و با درد به مادرش می گفت:مامان...نمیتونم نفس بکشم...مامان...خفه شدم...
پسری که هیچ گاه از درد شکایت نمی کرد از مادرش چندین بار طلب دکتر و دارو کرد...
مادرش به سمت ایستگاه پرستاری می رفت و وضعیت وحشتناک پسرش را شرح می داد اما همه ی پرستاران او را از سر باز کردند و پسر ده ساله و فداکار قصه ی ما درساعات انتهایی شب راهی آی سی یو شد...
وقتی حال او بدتر شد؛ پرستاران تازه متوجه حال او شده بودند اما امان از دست زمان...اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود...آرمین کوچولو پس از یک تشنج شدید درحالی که به مادرش خبر آمدن عمویش به بالینش را میداد و مادرش را نگران تر میکرد -چراکه عموی آرمین کوچولو شش ماه قبل تر دار فانی را وداع گفته بود- بازبانی خشک و تشنه، آخرین صلوات خاصه ی عمرش را خواند برای همیشه چشمانش را بست و التماس های مادرش را برای بازکردن چشمانش بی پاسخ گذاشت...
این روزها، خانه ی آرمین کوچولو پر از غم است چرا که اگر آرمین زنده می ماند اکنون به جشن بیست سالگی تولدش نزدیک میشد...
این روزها، مادر آرمین فیلم هایی که از آرمین، در آخرین ساعات عمرش گرفته بود، نگاه میکند و هق هق خفه اش خانه ی آنها را پر میکند...
این روزها، پدر آرمین به قاب عکس آرمین نگاه میکند و قلبش بیشتر میشکند...
این روزها، خواهر کوچتر آرمین به دنبال یک هدیه ی مناسب برای یک پسر بیست ساله میگردد و نگاه پر از حسرتش را به دوستانش می اندازد که چگونه در جلوی دیدگان تار شده از اشک اش از روزهای شیرینشان با خان داداششان تعریف می کنند...
این روزها، برادر کوچکتر آرمین کمر خم پدرش و موهای سفید مادرش نگاه می کند و غم نبود برادرش روی دلش سنگینی می کند...
دوستان فلشخوری من، آرمین های زیادی به خاطر بی توجهی خیلی از ماها از بین رفته اند...شما را به خدا قسمتان می دهم تا جایی که میتوانید از مرگ این گونه افراد که به خاطر بی توجهی ما به انجام میرسد، جلوگیری کنید...چراکه اگر بی تفاوتی آن پرستاران نسبت به حال آرمین و یا بی مسئولیتی دکتر آرمین نبود، او هم اکنون به زندگی خوب و خوشش می رسید و دیگر یک خانواده رنگ غم را نمی دیدند...
حرف خواهر کوچکتر آرمین:
« آرمین قشنگم،
برادر عزیزم،
به من گفتند برای تولدت میتوانم پیراهن، کفش، کیف چرم، پلاک حرف اول اسم زیبایت و یا ادکلن بخرم...
این را هم گفتند که ادکلن باعث جدایی میشود...
آرمین به خدا قسم من برایت ادکلن نخریده ام...
آرمین من به وجودت نیازمندم...
آرمین قشنگم...تو که سراسر غیرت بودی برای خواهرت...بیا و ببین گرگ های جامعه چه زیاد شده اند...بیا و از خواهرت محافظت کن...
آرمین تو را به خدا برگرد...
من حرف های اینان که می گویند تو مردی را باور نمی کنم...
آنها دروغ می گویند من وجود نازنینت را حس میکنم...
تو را به خدا بیا و به آنها نشان بده که هستی...بیا تا مرا دیوانه نخوانند...
بیا برادرم...بیا قشنگ من...»
برای رهایی آرمین ها از بند تخت بیمارستان، صلواتی بفرستید...