امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه)

#1
نام رمان:عشق واقعی

فصل1

تازه از خواب بیدار شدم حدود ساعت 11 صبح با خیال راحت که چمدونم رو بستم رفتم دست و صورتم رو شستم و بعد آماده مسافرت رفتن شدم قرار بود ساعت 12 یعنی 1 ساعت دیگه حرکت باشه کم کم همه چیز جور شد برای رفتن آماده و شاد و سر حال رفتم و رسیدیم به جایگاه ماشین ها که 3 تا ماشین بودن من قرار بود با ماشین اول برم همراه کاروان و خانواده ام قرار بود که چند روز آخر بیان. سوار شدم و سر جام کنار پنجره نشستم و پرده رو زدم کنار. صندلی های ماشین اسکانیا کم کم پر شد و هنوز کنار من خالی بود دیدم رئیس کاروان که آشنا درجه یکم بود میگه امین کنارد کسی نیست توی فکر و خیال بیرون اومدم و گفتم فعلا کسی نیست گفت پس ایشون صندلی نداره کنار تو بشینه تا جاتون رو درست کنم گفتم باشه بعد طرف رو صدا زد و اومد سوار شد و منم شکه شدم اون دختره قرار کنار من بشینه؟ بعد اومد و صندلی بغلی من نشست و با گوشیش ور رفت منم رفتم توی حال خودم و به بیرون نگاه می کردم و اصلا توجهی بهش نداشتم.

تا اینکه وقت راه افتادن فرا رسید جایی برای دختری که کنار من نشسته بود نبود و انگار باید بود تا سه روز تحملش کنم و به افق خیره شم چون سه روز توی راه خواهیم بود.

رئیس کاروان رفت و با پدر و مادر دختره صحبت کرد که مشکلی نداره کنار من بشینه اون ها هم انگار نه انگار گفته بودن نه و رئیس کاروان به راننده اسکانیا

گفت حرکت کنه. بعد از 5 دقیقه یه دفعه دختره

گفت اه اینم که تموم شد و با غروری به من

گفت بلدی بنتی

گفتم چی ؟!

گفت نت بگیری

گفتم اره گوشیش رو گرفت طرفم و

گفت بیا

گفتم کسی بهت ادب یاد نداده که چطور صحبت کنی؟

گفت بفرمایید آقا

گفتم باشه اطلاعاتی رو که برای خریدن نت لازم بود گرفتم ازش برا خریدن نت . تموم که شد

گفتم بفرمایید تموم شد

گفت متشکرم

گفتم خواهش می کنم

تا اون لحظه صورتش رو ندیده بودم یه نصف نگاهم بهش افتاد و انبار من گوشیمو در اوردم و باهاش ور رفت نفهمیدم کی رسیدیم به اولین مقصد که رئیس کاروان



گفت پیاده بشید فقط 5/1 وقت هست نماز و ناهار همه پیاده شدن و منم با صدای اون دختر که کنار رفت و

گفت رسیدیم بفرمایید

گفتم باشه پیاده شدم و رفتم وضو گرفتم و بعد زیارت خوندیم و نماز بلافاصله که نمازم تموم شد خادم اونجا اشاره ای بهم کرد که برم پیشش بلند شدم و رفتم و

گفتم بفرمایید

گفت سلام یه خانمی بیرون باهاتون کار داره اول فک کردم فامیلامن و میگن بیا ناهار وقتی که رفتم دیدم اون دختره که کنارم می نشست توی ماشینه

گفتم بفرمایید

گفت ببخشید میشه بریم ناهار من ابنجا رو بلد نبستم و گرسنه هستم

گفتم کاروان ناهار میده

گفت تا ناهار 1 ساعت مانده میشه بریم کافی شاپ

گفتم من با شما ، نه

گفت خواهش می کنم

گفتم با پدر و مادرد برو

گفت اون ها رفتن بازار

گفتم به من ربطی نداره داشت می رفتم تو حرم که

گفت خواهش می کنم امین روم رو برگردوندم و گفتم اسم منو از کجا میدونی؟

گفت توی ماشین دوستت صدات زد و منم یادت گرفتم

گفت حالا بریم؟

گفتم نمیشه مادر و بابات پس چی ، اصلا همراه فامیلات برو که توی ماشین دوم بودن

گفت پدر و مادرم که رفتن گفتن ما حوصله نداریم همراه هر کی خواستی برو منم شما رو معرفی کردم

گفتم نمی دونم

گفت کافی شاپ نزدیکا هست

گفت اره

گفت بریم؟

گفتم بیا بریم

راه افتادیم و با هم رفتیم به اونجا سفارش دادیم من کافی و او هم بستنی یه میز دو نفری طبقه بالا پیدا کردیم و تصمیم بر این شد که اونجا بنشینیم وقتی نشستیم

گفت اسم من طناز هست خوشحال میشم این کافی و بستنی شروع ارتباطمون باشه

گفتم من اهل این رابطه نیستم اما کمکتون می کنم هر جا صلاح دونستم

گفت ازتون ممنونم اما میشه توی مقصد های بعدی هم با هم باشیم

گفتم اگه وضعیتدون مثل الان بود و کسسی نداشتین که ازتون محافظت کنه بله

گفت خیلی متشکرم

گفتم خواهش می کنم

حدود 2 دقیقه بعدش سفارشات و اوردن و بین خوردن حرف هم می زدیم کم کم داشتیم می اومدیم بیرون از کافی شاپ و رفتم برا حساب کردن طناز اسرار کرد که اون حساب کنه اما نگذاشتم یعنی غیرتم اجازه نداد طناز دختری قد بلند اما کوتاه تر از من و با صورتی زیبا اما کمی بی حجاب بود که حجابش کمی انگار ناغافل عذابم می داد

از کافی شاپ راه افتادیم رفتیم به سمت امامزاده تو راه همش فکرش توی سرم بود رفت برا ناهار پیش پدر و مادرش نشست و ناهار خوردن

ناهار می خوردم اما تمام حواسم با او بود یعنی چی چرا و اما و اگر هایی که توی ذهنم جا باز کرده بودن ناهار تموم شد و کم کم به سمت ماشین راه افتادیم وقتی سوار ماشین شدم طناز نشسته بود و طبق معمول با گوشیش داشت ور می رفت وقتی رسیدم کنار صندلی گفتم ببخشید میشه برید کنار من بشینم به خودش اومد خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد و

گفت ببخشید

گفتم خواهش می کنم شما ببخشید

ماشین راه افتاد گوشیم رو در اوردم و باهاش ور رفتم راه افتادیم به مقصد بعدی به طرف شهر زیبا و دوست داشتنی قم ......

اگه خوشتون اومده سپاس بدین و بگین که بقیو بزارم Big Grin Tongue Blush Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ...عاشق...
آگهی
#2
فک کنم خوب باشه ادامشو بزار خواهشا
رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه) 1
پاسخ
#3
(12-08-2016، 19:43)...عاشق... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
فک کنم خوب باشه ادامشو بزار خواهشا

چشم ادامشو فردا همینجا میذارم
پاسخ
#4
(12-08-2016، 20:16)maryam.b نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(12-08-2016، 19:43)...عاشق... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
فک کنم خوب باشه ادامشو بزار خواهشا

چشم ادامشو فردا همینجا میذارم
دستت مرسی فقط زود زود پست بزار Big Grin
رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه) 1
پاسخ
#5
مریم جوووووووووووووووووووووووووونم مرسی
پاسخ
#6
فصل 2

همین طور که با گوشیش کار و ور می رفت می کردم طناز روش رو برگردوند و

گفت میشه باهات در ارتباط باشم ؟

بدون هیچ هیجان و حالی

گفتم برا چی؟

گفت تا اخر سفرمون بیش از 10 روز وقته با هم باشیم

گفتم این که دلیل نمیشه

بعدش زل زد توی شمام و با حالت خیلی لطیف

گفت خواهش می کنم داداشی من برادر ندارم و خیلی دوست داشتم داشته باشم اما نشد و تو رو قدر داداش نداشتم دوست دارم

گفتم باشه

گفت خوب تو که قبول می کنی اخرش چرا اینقدر زجرم می دی ؟

گفتم ببخشید قصد این کار رو نداشتم

شمارم رو بهش دادم و بعد یه تک زنگم زد و

گفت اینم شماره منه به مخاطبات افزوده کن و سعی می کنم اصلا مزاحمت نشم

گفتم لطف دارید

و بعد از 2 ثانیه زدیم زیر خنده نفهمیدیم چطور گذشت چون داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه ماشین وایساد و مدیر کاروان

گفت نماز - زیارت - شام

گفتم طناز خانم چیکاره ای یعنی همراه کی قراره بری مامان و بابات دارن میرن

راستش زیاد اهل رابطه نبودم خوش نداشتم باهام بیاد

گفت داداشم

گفتم یعنی....

گفت شما گفتم مامان و بابات پس چی؟

گفت خودشون میان رفت و به مامان و باباش یه چیزی

گفت و اون ها هم تایید کردن و اومد

گفت بریم داداشی

گفتم چی گفتی بهشون

گفت بهشون

گفتم خودم میرم البته با شما

گفتم بریم خــــانم

خندیدیم و بعد بلند شدم و رفتیم با هم تا ورودی مسجد جمکران باهم بودیم که یک دفعه راهمون جدا شد او به قسمت خانم ها رفت و منم طرف اقایون بعد خواندن نماز مغرب و عشا و نماز مخصوص جمکران موبایلم لرزید اول فک کردم که قرار حرکت کنن اما نگاه کردم به ساعتم دیدم هنوز مونده و می تونم چرخ بزنم همین طور که موبایلم رو در اوردم دیدم شماره طناز هست وصل کردم و

گفتم الو سلام

گفت سلام

گفتم کاری داشتین

گفت داره حوصلم سر می ره می خوام برم بچرخم و صرفا جهت اطلاع نه فامیل و نه مادرم اینجا هستن

خندیدم و

گفتم منم دارم میرم بیرون بچرخم اخه کمی بی حالم و حالم خوش نیست میای ؟؟؟

گفت با شما ! چرا که نه

گفتم پس بیا دم در

گفت باشه

گفتم خداحافظ

جواب خداحافظیم رو داد و قطع کرد رفتم دم در و کفشم و پوشیدم دیدم طناز دم در 30 متر اون طرف تر ایستاده تا من و دید راه افتاد طرفم و وقتی بهم رسید

گفت بریم امین

گفتم اره قرار شد اول بریم یه رستوران برای شام شام رو که خوردیم بریم بازار رستوران که رسیدیم شام و سفارش دادیم و بعد با ادامه گپمون خوردیم بعد از رستوران بیرون اومدیم و رفتیم به طرف بازار قدم و زدیم و با هم حرف زدیم تا به بازار رسیدیم اومدم راه و کج کنم که چراغی توی سرم روشن شد یادم افتاد که توی مقصد قبلی طناز بهم

گفته بود که از رنگ شالم خوشم نمیاد اگه شال فروشی بود میای بریم ؟ منم

گفته بودم اره... و یادم رفته بود که ببرمش فروشگاه ایستادم و

گفتم بیا بریم توی این بازار شال فروشی حتما داره

اونم با سر تایید کردو رفتیم دم یه مغازه که روسری های قشنگ و محجبه داشت تصمیم بر این شد که بریم داخل این مغازه شاید یه شال برا کسی مثل طناز که موهاش رو کنار سرش خوابونده بود پیدا می شد و ازش خوشش می یومد به طناز

گفتم ببین از هیچ کدومش خوشت میاد طناز دور مغازه رو گشت و روی یه شال متمرکز شد شال که نبود حالت شال داشت رنگ بنفشش رو

گفت صاحب مغازه بیاره اورد و رفت پرو کرد و بعد بهم

گفت که بیام ببینم بهش میاد یا نه اون شال یه شال ساده نبود کاملا با اون شال حجابش عالی می شد

گفت خوبه ؟

گفتم باید اون تیکه از موهات رو بپوشونی با دست اشاره کردم

گفت می خوام موهام بیرون باشه

گفتم حجاب خیلی چیز خوبیه

گفت دوست ندارم

گفتم اگه قانعد کردم چی بیرون اومد و

گفت بیا بریم بعدا قانعم کن

گفتم باش ولی

گفت بیا دیگه عزیزم

گفتم عزیزم نداشتیم

گفت بخدا منظوری نداشتم فقط می خواستم بهت بگم بقدر برادر نداشتم دوست دارم البته به چشم برادریا و گرنه همین طوری دوست ندارم

گفتم بیا بریم زبون ریختن و خود شیرینی بسه خـــانم

رفتیم بیرون از مغازه و بعد به طرف ماشین رفتیم چون وقتی برای ول چرخیدن و گپ زدن نمونده بود به ماشین که رسیدیم راننده هنوز در و باز نکرده بود برا همین اون طرف ها به یکی دوتا مغازه لباس و اینا رفتیم و وقتی در رو راننده باز کرد رفتیم داخل ماشین و راننده ۵ دقیقه بعد حرکت کرد به طرف حرم حضرت معصومه(س) نمی دونم از کدوم طرف رفت که ۲۰ دقیقه ای خیلی خوب رسید همراه طناز به درخواست او برنامه ریری کردیم برای حرم حضرت معصومه (س) که چیکار کنیم آخه اون طرف های حرم مغازه زیاد هست و قرار شد بریم بعد زیارت به مغازه ها و ببینیم که چطور هست و طناز چیزی می خواد که بخره یا من چیزی می خوام رسیدیم به حرم و پیاده شدیم از ماشین و

گفتن که ۲ ساعت وقت داریم یعنی تا ساعت ۳ بامداد کمی بیشتر رفتیم و تا دم حرم با هم بودیم بعد ۱ ساعت زیارت و نماز و اینا دناز پیامم داد که
پاسخ
 سپاس شده توسط ...عاشق...
#7
ای بابا ترو خدا زودتر بزار ادم و تو خماری میزاریا روزی یکی دوتا پست بزار خواهری دستت طلا
رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه) 1
پاسخ
#8
فصل 3

سلام داداشی جمکران که نتونستیم بریم بیرون و یه شال بخریم بیا الان بریم

من هم به پیامش پاسخ دادم که

باشه هر جور میلت هست میام دم در تا ۱۰ دقیقه دیگه شما هم بیا

وقتی اومدم دم در

گفت چیه این پیامایی که میدی؟

گفتم مگه چی دادم؟

گفت شما چیه ؟

با من راحت باش لطفا امین ببین من چقدر باهات راحت صحبت می کنم اسم کوچیک ادم ها رو بهم نزدیک می کنه

گفتم باشه سعی می کنم اما دوست ندارم باهات راحت باشم اخه...

پرید توی حرفم و

گفت چرا مگه با من دوست نیستی داداشی

گفتم نه من با شما فقط همسفرم

چهره اش گرفت کمی پکر شده بود

گفتم همین چیزاست که منو از ارتباط با امسال شما ها متنفر کرده است

جوابی نداد فقط سرش و پایین انداخت

گفتم ببخشید زیادی تند رفتم اما حرف هام همونی هست که گفتم عوض نشده است فک نکنی که چون عذر خواهی کردم حرفمم عوض شده حرفم همونی هست که گفتم

گفت باش میاید بریم حالا

گفتم میرم اما مقصد بعدی باهام نمیای

گفت چشم بریم مقصد بعدی میرم با پدر و مادرم

رفتیم اما واقعا اعصاب نداشتم و فقط سر تکون میدادم امان از انتخاب خانم ها نپسندید و برگشتیم انبار دیگه برگشتم حرم و بعد نیم ساعت رفتیم به ماشین انبار نرفتم کنار طناز و کنار راننده نشستم دیدم وقتی داشت ماشین حرکت می کرد طناز

گفت ببخشید اقای رئیس کاروان پسر کنار من اقا امین نیستا

رئیس کاروان گفت جلو پهلوی راننده نشسته است

و بهش گفت شما نگران نباشید من حواسم بهش هست جا نمونده

با یه نیم نگاه دیدم بعد حرف رئیس کاروان خودش و ول کرد روی صندگی و اخم کرد و موبایلشم در اورد و باهاش ور رفت نگاهم رو بعد از در اوردن موبایل چرخوندم و به جلو نگاه کردم یکی لز فامیلامونم کنارم بود و با هم تخمه می هوریم و خنده می کردیم و با گوشی هامون ور می رفتیم اون شب و تا صبح که رسیدیم به دستور رئیس کاروان مامور شدم کسایی که خوابن رو بیدار کنم و بگم که پیاده بشن همه تقریبا بیدار بودن الا طناز خــانم

ناچارانه و بدون راه جلو و عقب رفتم و با ناچاری بهش

گفت سلام رسیدیم

چشماش و باز کرد و تا اومد حرفی بزنه حرفش رو قطع کردم و

گفتم هنوزم ادم دیشبم و رفتم و او دیگه هیچی نگفت و بلند شد و با کلافه گری روشالش رو درست کرد و بعد من حدود سی ثانیه بعد پیاده شد و با یکی از دخترای فامیلشون که داخل ماشین دوم بود داشتن می رفتن و خوش و بش می کردن اما انگار داشت درباره من هم صحبت می کرد چون وقتی نزدیکم بود و داشت کنارم رد می شدن یه امین هم گفت بعد از عبور

بلاخره منم رفتم و اون گوشه کنار ها استراحت کردیم تا در امامزاده شاه عبدالعظیم رو باز کنن

تهرون خیلی خلوت بود گه گاهی یه صدا می اومد و تهرون ساکت ساکت بود بعد از استراحت یک ساعتی و با باز کردن در امامزاده ما هم همگی افراد کاروان وارد امامزاده شدیم و به طرف سرویسش رفتیم تا وضو بگیریم اخه به جز من و رفیقم و راننده همه خواب بودن اون شب شب خواستی نبود اما کمی خوابم می اومد چون نخوابیده بودم بلافاصله بعد از گرفتن وضو و رفتیم با همه رفقا و اینا به داخل صحن و بعد وارد امامزاده شدیم زیارت خوندیم سریع چون نماز داشت شروع می شد و بلافاصله بعد زیارت رفتیم به نماز جماعت با شکوه امامزاده که خیلی خوب بود بعد از نماز و دعاهاش رفتیم به زیارت کردن حرم ها و بعد از اون توی حیاط یا همون صحن اونجا نشسته بودم و از اون جا لذت می بردم اخه هوای خوبی داشت که بودم که طناز و جلو خودم با اون دختره دیدم نگذاشتم حرفی بزنه و بدون هیچ حرفی رفتم به طرف دیگه انگار توی دلم ازش بد دلخور بودم اخه انتظار نداشتم که اون طوری باهام حرف بزنه اینقدر راحت باهام راحت باشه برا همین غرورم حرف اول و اخر و توی این ماجرا می زدم و قلب و دلم توی افساید بودن و حرفشون مثل گل افسایدی بود یعنی پوچ و الکی پلکی

بعد رفقا گفتن که بریم توی ماشین ترجیحا و قاطعانه تصمیم این بود که کنار راننده اسکانیا روی صندلی ای که اسمش صندلی کمک شوفر بود بشینم و نشستم و منتظره زیبا رو مدیدم اما یک ان طناز دوباره

گفت به رئیس کاروان که من نیستم و بازم رئیس کاروان

گفت که من جلوم و نگرانم نباشه

بعد ۲ الی ۳ دقیقه به گوشیم زنگ زد رد کردم و گذاشتمش توی لیست سیاه مخاطبین گوشیم تا نتونه بهم زنگ بزنه و وقتی میزنه اشغال بشه که صدای دینگ گوشیم اومد و لرزید گوشیم

پیامشم رفت به پیام های لیست سیاهی دو دل شدم

گفتم با خودم چیزی که نمیشه پیامش رو بخونم نوشته بود:

(سلام داداشی امیدوارم منو ببخشی نمی خواستم ناراحتت کنم اخه فک کردم دوست داری با خواهرت راحت باشی در صورتی که منو هیچ وقت ابجی صدا نکردی و من توی ذهنم خودم رو ابجی تو می دونستم حالا ازت معذرت می خوام ؛ می خوام که حلالم کنی و منو ببخشی اقا امین)

منو برادر خطاب نکرد که برام جالب بود شاید به اختیار خودم گذاشت این ارتباطمون رو

وقتی که
پاسخ
 سپاس شده توسط ...عاشق...
#9
دستت مرسی خواهری
رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه) 1
پاسخ
#10
ادامش کو؟
Confused5B:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  هنوزم پیدا میشه ........ :))

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان