08-08-2016، 7:11
بود فرض بر صاحب عزّ و جاه
كه خواهنده را گيرد اندر پناه
دريغش نباشد ز بذل مقام
كند حاجتش را روا او، تمام
.
تو را در نظر آيد ار زشت، خوب
نكو بينى، ار جمله نقص و عيوب
گريزنده باشى ز اندرز و پند
نه پيروز باشى نه دور از گزند
.
درخت قناعت گر آرد برى
نباشد به جز عزّت و سرورى
طمع مر تو را ذلّت آرد به بار
به دنيا و عقبى شوى شرمسار
.
به شيرينى لذّت اى كامياب
منه پاى بيرون ز راه صواب
كه شيرينى لذّت دنيوى
نيرزد به ناكامى اخروى
.
شوى نادم از پيروىّ غضب
منغص شود بر تو عيش و طرب
پى خشم البتّه عصيان بود
فرو خوردن آن نه آسان بود
.
سزد گر به دنيا، كنى حفظ دين
نباشد جز اين مؤمن راستين
وليكن به دين حفظ دنيا مكن
پشيمان نگردى، شنو اين سخن
.
ز پر خوردن افتى برنج و مرض
ندانى ز خوردن چه باشد غرض
سلامت بپرهيز و كم خوردن است
كه پر خوارى آزار جان و تن است
.
تو از گفتن حقّ مكن اجتناب
غنيمت شمر بهر خود اين ثواب
ز باطل خموشى پسنديدهتر
سلامت بخاموشى است اى پسر
.
سخن اى سخنور بود چون دوا
كه از اندک آن تو يابى شفا
نباشد به بسيار آن جز هلاک
تو را بايد از آن بسى ترس و باک
.
نباشد از آن هيچ بينندهتر
نه از ديدنش هيچ زيبندهتر
كه باشد نگاهش به دنبال خير
كند در ره خدمت خلق سير
.
رود نعمت منعم آن گه ز دست
به فقر اندر افتد، شود خوار و پست
كه حقّ خدا را نسازد ادا
نيارد سپاس الهى به جا
.
گناهى بزرگ است ظلم و ستم
گريزان شود از آن، نبينى تو غم
ستمكار بد گوهر بي حيا
سزا ديد خواهد به روز جزا
.
به عسرت چو كس بردبارى نمود
هم او اهل ايثار و انفاق بود
بود بهترين بندگان خدا
دهد كردگارش به نيكى جزا
.
به كس تندرستى نپايد همى
به پايان هر شادى آيد غمى
هر آن رنج و سختى به پايان رسد
پس خشك سالى، چو، باران رسد
.
بس افتاده كز خلق و خوى نكوى
زند تكيه بر مسند عزّت اوى
بسا شخص والا ز خوى پليد
ز دولت بخوارىّ و ذلّت رسيد
.
همانا است حكمت به نزد حكيم
چو گم گشتهاى برتر از زرّ و سيم
كند جستجو هر زمان، هر كجا
بيابد سر انجام گم گشته را
.
از آن نيست نادانترى در شمار
كه او را بود كار زشتى شعار
اگر بيند آن عيب در ديگرى
گشايد زبان ملامتگرى
كه خواهنده را گيرد اندر پناه
دريغش نباشد ز بذل مقام
كند حاجتش را روا او، تمام
.
تو را در نظر آيد ار زشت، خوب
نكو بينى، ار جمله نقص و عيوب
گريزنده باشى ز اندرز و پند
نه پيروز باشى نه دور از گزند
.
درخت قناعت گر آرد برى
نباشد به جز عزّت و سرورى
طمع مر تو را ذلّت آرد به بار
به دنيا و عقبى شوى شرمسار
.
به شيرينى لذّت اى كامياب
منه پاى بيرون ز راه صواب
كه شيرينى لذّت دنيوى
نيرزد به ناكامى اخروى
.
شوى نادم از پيروىّ غضب
منغص شود بر تو عيش و طرب
پى خشم البتّه عصيان بود
فرو خوردن آن نه آسان بود
.
سزد گر به دنيا، كنى حفظ دين
نباشد جز اين مؤمن راستين
وليكن به دين حفظ دنيا مكن
پشيمان نگردى، شنو اين سخن
.
ز پر خوردن افتى برنج و مرض
ندانى ز خوردن چه باشد غرض
سلامت بپرهيز و كم خوردن است
كه پر خوارى آزار جان و تن است
.
تو از گفتن حقّ مكن اجتناب
غنيمت شمر بهر خود اين ثواب
ز باطل خموشى پسنديدهتر
سلامت بخاموشى است اى پسر
.
سخن اى سخنور بود چون دوا
كه از اندک آن تو يابى شفا
نباشد به بسيار آن جز هلاک
تو را بايد از آن بسى ترس و باک
.
نباشد از آن هيچ بينندهتر
نه از ديدنش هيچ زيبندهتر
كه باشد نگاهش به دنبال خير
كند در ره خدمت خلق سير
.
رود نعمت منعم آن گه ز دست
به فقر اندر افتد، شود خوار و پست
كه حقّ خدا را نسازد ادا
نيارد سپاس الهى به جا
.
گناهى بزرگ است ظلم و ستم
گريزان شود از آن، نبينى تو غم
ستمكار بد گوهر بي حيا
سزا ديد خواهد به روز جزا
.
به عسرت چو كس بردبارى نمود
هم او اهل ايثار و انفاق بود
بود بهترين بندگان خدا
دهد كردگارش به نيكى جزا
.
به كس تندرستى نپايد همى
به پايان هر شادى آيد غمى
هر آن رنج و سختى به پايان رسد
پس خشك سالى، چو، باران رسد
.
بس افتاده كز خلق و خوى نكوى
زند تكيه بر مسند عزّت اوى
بسا شخص والا ز خوى پليد
ز دولت بخوارىّ و ذلّت رسيد
.
همانا است حكمت به نزد حكيم
چو گم گشتهاى برتر از زرّ و سيم
كند جستجو هر زمان، هر كجا
بيابد سر انجام گم گشته را
.
از آن نيست نادانترى در شمار
كه او را بود كار زشتى شعار
اگر بيند آن عيب در ديگرى
گشايد زبان ملامتگرى