26-07-2016، 22:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-07-2016، 22:24، توسط sober.
دلیل ویرایش: فونت:|
)
«ادبیات» نه علتی دارد و نه غایتی. ادبیات ضمانت اجرایی ندارد، خود را عرضه میکند بیآنکه هیچ جبر و خاستگاهی از جامعه بپذیرد. «ادبیات هرگز پاسخی به معماهای جهان نیست بلکه ادبیات هیچ نیست مگر طرح پرسش از جهان.»
آن روزهایی که سارتر اندک زمانی پس از جنگ جهانی دوم بر این باور بود که «اگر نویسندگان (=ادبیات) وظیفه خود را به درستی انجام داده بودند، بسیاری از این فجایع به بار نمیآمد»، با طرح پرسش «ادبیات چیست؟» نظم مستقر فضای ادبی آن دوران را ویران کرد. شاید پرسش سارتر در لحظه اول چنان بدیهی به نظر میرسید که هر نویسندهای به محض مواجه شدن با آن احساس میکرد پاسخی پیشینی برای آن داشته است. اما این پرسش نویسندگان دوران را به تاملی درونی فرا خواند، تا به جای راههای رفته و حرفهای گفتهشده امکانی برای «تفکر» و وضعیتی تازه برای گفتن فراهم آورند. در فضای رخوتناک ادبی امروز ما که در روندی سازشکارانه، حضور «ادبیات» را تصدیق کرده و حتی به نشانه رشد کمی کتابها (رمان و مجموعه داستان) آینده ادبی درخشانی را وعده میدهد، امکان طرح پرسشهایی از این دست محال مینماید. بحث درباره «کارکرد ادبیات» نیز از چنین پرسشهایی است که در وضعیت ادبی اخیر گویا حلشده به نظر میرسد.
جرمشناسی در بحث عوامل جرمزا، نقش و تاثیر وسایل ارتباط جمعی (=رسانهها اعم از تلویزیون، مطبوعات و هنر و ادبیات) را به دلیل خاصیت القاکنندگی آنها، بسیار تعیینکننده و مهم میداند. در این بحث جرمشناسان با توجه به نقش سینما به عنوان یک نمونه فراگیر، در دو نظریه متضاد که هر دو سویههای رادیکال دارند، نقش ادبیات و هنر را بررسی میکنند. طرفداران نظریه «نقش منفی هنر» سینما (و ادبیات) را به مثابه عامل بزهکاری معرفی کرده، رای به کنترل شدید این پدیدهها میدهند. آنها معتقدند ادبیات و سینما با روایت کردن و به تصویر کشیدن صحنههای خشونت، ماجراجویی، اعمال هیجانزا، زد و خورد، جنایت و پدیدههایی چون عشق و اعتراض، جامعه را ملتهب کرده و روان فرد را مخدوش میکنند چرا که نیازها و تمایلاتِ سرکوبشده فرد بیدارشده، تصور و میل به انجام اعمال مشابه را برمیانگیزد. پس هنرِ آزاد با خطاب کردن همه افراد جامعه، بدون در نظر گرفتن توان روحی فرد، جامعه و فرهنگ (=عرف) را بحرانی میکند. و اینگونه مخاطبانش، به مجرمان بالقوهای بدل خواهند شد، که به محض مواجهه با همگنان خود و فراهم شدن موقعیت، میل سرکشی و ارتکاب جرم در آنها فعال شده و مجرمان واقعی از صحنه هنر به جامعه خواهند آمد. چرا که اینچنین «هنر» مازادی از خود به جا میگذارد که از حل شدن کامل اثر هنری در جامعه شیئواره و منطق بازار جلوگیری میکند و این باعث میشود که مکان هنر یا به عبارتی همان «صحنه»اش به فضای عمومی شهروندان جامعه منتقل شود: همان مواجهه دیالکتیکی هنر و زندگی که میتواند هر دو حوزه را بحرانی کند.
در مقابل اما، مدافعان نظریه «کاتارتیک» این نگرش را رد کرده و معتقدند وسایل ارتباط جمعی به ویژه سینما و ادبیات، نه تنها تاثیر منفی ندارند، بلکه باعث آرام شدن و تسکین فرد میشوند چرا که انرژی فرد با دیدن صحنههای خشن و حتی جرم، صحنههای عاطفی و غمانگیز و اعتراض تخلیهشده و میل به ارتکاب جرم نیز در این افراد تضعیف میشود. طرفداران کاتارتیک میگویند فرد از ورای تصویر و روایت، خود را از فشارهای روحی نجات داده و آستانه مقاومتش در برابر نارساییهای جامعه و در نهایت بزهکاری بیشتر خواهد شد. این نظریه، ادبیات و سینما را راهی برای کاتارسیس (= تزکیه، به عنوان عاملی روانشناختی) میداند.
اکنون شاید بتوان این نظریههای حقوقی را میانجی مناسبی برای ترسیم وضعیت اخیر ادبیاتمان در نظر گرفت. در تحلیل این نظریهها باید گفت گرچه نظریه «نقش منفی» با نگرش ارتجاعیاش به هنر و تجویز راهحلی که در نهایت به حذف و سانسور میانجامد، غیرقابل دفاع و حامل نوعی توتالیتاریسم نهفته است، اما دستکم به طور پیشینی جایگاه هنر (= ادبیات) را به عنوان پدیدهای تنشزا و مسالهساز میپذیرد و البته رای به کنترل آن میدهد. تا همان هنر ایدئولوژیک در جامعه مسلط شود که تحت لوای قواعد حاکم بر وضع موجود، و ذاتا وابسته است. پس ناگزیر کارکردی تاییدگر دارد که به شکوهمند ساختن و تبرئه واقعیت موجود جامعه میپردازد. در این نگاه ادبیات کماکان به عنوان عنصری نامطلوب تصدیق میشود، از این رو باید دست به حذف فیزیکی آن زد چرا که در این نگاه، هنر هنوز دارای جایگاهی بیرونی در نسبتش با واقعیت است. در چنین وضعیتی- با پیشفرض گرفتن جایگاه مداخلهگر ادبیات- گزارهای مسالهساز معنا پیدا میکند اینکه: «سانسور هرگز نقش قاطع و تمامکنندهای ندارد.» چرا که دستکم هنر از زیر بار جایگاهش شانه خالی نکرده و هنوز و همیشه امکان مقاومت را پیشروی خود دارد. اما ادبیات ناب یا حرفهای امروز با چشمپوشی از بحران ادبیات، سانسور را یگانهعامل این بحران معرفی میکند. در حالی که به گفته سارتر «آزادی برای نویسنده تنها گفتن هر آنچه میخواهد، نیست بلکه خطاب مردمی است که آزادند تا تغییر دهند.»
در مقابل، نظریه متاخر موسوم به کاتارتیک که به نقش منفی هنر باور ندارد، شاید در قیاس با نظریه نقش منفی، قابل دفاع و توجیه بنماید. اما نتیجه منطقی این دفاع، تجویز همان هنر ناب خواهد بود که خواستار تزکیه فرد از هرگونه تنش و مساله و پیوستن و حل شدن او در اجتماع است: همان شهروند نمونهای که به قواعد جامعه گردن گذاشته و عنصری خنثی است. این نگاه به شکلی پیشینی تصدیق میکند که هنر دیگر به طور کامل در منطق بازار ادغام شده و ابزاری است برای کسب سود و ترویج نُرمهای طبقه حاکم بر جامعه ابزاری برای مصرف و سود بیشتر؛ انگارهای که بیش از هر چیز صنعت فرهنگسازی را به یاد میآورد.
و حالا نگاه کنید به وضعیت غالب ادبیات این روزهای ما، که با سازش و همدستی با واقعیت موجود سعی دارد از گفتمان تازهای با عنوان «حرفهای شدن ادبیات» بگوید که البته در بطن خودش، همان گفتمان «هنر ناب» را نشان میدهد. که با روند کنونیاش به لحاظ کارکرد، هرچه بیشتر به روی دیگر سکه ادبیات ایدئولوژیک (= متعهد) نزدیک شده است. این ادبیات انواع و اقسام مضامین متفاوت را دستمایه روایت قرار داده مثلا تحت عناوینی چون ادبیات آپارتمانی، نسلی، شهری... سعی دارد روزمرگی، دغدغهها و باورهای یک نسل، یا شهر را روایت کند. یا در یک چرخش ظاهری، به جای لحظههای روتین و معمولی اطراف ما، تمهای مسالهسازی چون روایت لمپنها یا آدمهایی با پیچیدگیهای روحی و روانی را دستور کار خود قرار داده است. اما با این همه تلاش برای دوری از کلیشه شدن، منطق درونی این ادبیات، همان کنار گذاشتن تناقضات است یا در نهایت تقلیل هرگونه تنش به امری استثنایی، موقتی و متعلق به حوزه خصوصی. اینجاست که برخلاف ادعا و نمودش، نه تنها دیگر درکار بازنمایی واقعیت نیست که اساسا هرگونه ارتباطش را با واقعیت از دست داده است چرا که این ادبیات از خود فراتر نمیرود و ادعایی هم جز «لذت بردن» مخاطب ندارد. و حالا سرنوشتِ ادبیاتی را که در خدمت لذت و سرگرمی است، نظام عرضه و تقاضا رقم خواهد زد. و هرگونه محتوای متفاوت هم به مقوله «پیام» فرو کاسته میشود. مثلا آنجا که سراغ پدیده مسالهساز و به شدت سیاسی «شهر» میرود با ستایش بیدریغ از شهر، کلیتی یکپارچه؛ «تهران دلبند» را روایت میکند. یا مثلا شکاف حضور لمپنها در طبقه اجتماعی بالاتر سرانجام با دخالت پلیس دوخته میشود. و این موجودات اضافی از جایگاه دیگری زدوده میشوند تا جامعه پالایش شود. همانطور که منطق رمان نیز در جمله مکرر پدر فشرده میشود: بالاخره پلیس میرسد و همه چیز فیصله مییابد.
جرمشناسان اخیر که پاسخی برای شکافهای سربرآورده از دو نظریه نقش منفی و کاتارتیک نیافتند، با رد پذیرش مطلق هر یک، در نهایت با اتخاذ موضعی محافظهکارانه راهی میان این دو را پیشنهاد دادند که البته با فقدان هرگونه بحث نظری عمیق انتزاعی مینماید و راه به جایی نمیبرد. همان طور که آدورنو نیز در بحث پیرامون هنر ناب و هنر متعهد، هر دو را قطبهای یک رابطه دیالکتیکی میخواند که هر کدام توامان خود و دیگری را نفی میکنند: «شکی نیست که هر دو موضع اگر تا نهایت و غایت خود دنبال شوند، هرکدام به ضد خود بدل میشوند.» پس قرار نیست این دو قطب ادبیات –که ادبیات مستقر هستند- نه ادبیات ایدئولوژیک و نه ادبیات حرفهای (ناب) در کلیتی واحد و منسجم حل شوند، بلکه باید به دنبال راه دیگری بود: ادبیاتی که با پذیرش پیوند محو ناشدنیاش با واقعیت، در عین حال از آن برمیگذرد و واقعیتی اصیل برمیسازد که کیفرخواستی علیه واقعیت مستقر است. همان تعبیر مارکوزه که «جهان شکلیافته به دست هنر به صورت واقعیتی بازشناخته میشود که در واقعیت موجود سرکوفته و از ریخت افتاده است. از این رو هنر (=ادبیات) واقعیت را ضمن متهم ساختنش، بازنمایی میکند. و همواره نیرویی مخالفخوان باقی خواهد ماند.»
[rtl]تاکید «ادبیات» بر تناقضات و تنشهای جامعه است، برخلاف داستانهای اخیر که به ارایه کلیتی یکدست و بامعنا میپردازد. پس جز تحریف واقعیت کاری از پیش نمیبرد، از این رو در خود تمام میشود. این ادبیات در بحث «فرم» نیز دست خود را رو میکند. چرا که اغلب بر جدایی انتزاعی فرم و محتوا تاکید دارد.[/rtl]
تاکید «ادبیات» بر تناقضات و تنشهای جامعه است، برخلاف داستانهای اخیر که به ارایه کلیتی یکدست و بامعنا میپردازد. پس جز تحریف واقعیت کاری از پیش نمیبرد، از این رو در خود تمام میشود. این ادبیات در بحث «فرم» نیز دست خود را رو میکند. چرا که اغلب بر جدایی انتزاعی فرم و محتوا تاکید دارد. و تسلط بر فرم را وجه متمایز خود خوانده، گویی مطابق با انگاره کلیشهای از فرم به مثابه ظرف، فرم واقعیتی ازلی- ابدی است یا تقدیری پیشینی، که نمیتوان دستکاریاش کرد و حالا تنها باید محتوایی را درون آن ریخت. که با پذیرش کارکردِ سرگرمکننده ادبیات، مخاطب (مد- بازار) پیشاپیش تکلیف این محتوا را نیز روشن کرده است. درحالی که به گفته آدورنو فرم همان رسوب محتواست. آنجا که بحثِ محتواست نیز، این ادبیات درباره واقعیت پیرامون ما مینویسد و سعی در حل مساله یا معمای طرحشده دارد، طوری که جامعه آرامش خود را -حتی به طورموقتی- بازیابد. حال آنکه «ادبیات» نه علتی دارد و نه غایتی. ادبیات ضمانت اجرایی ندارد، خود را عرضه میکند بیآنکه هیچ جبر و خاستگاهی از جامعه بپذیرد. «ادبیات هرگز پاسخی به معماهای جهان نیست بلکه ادبیات هیچ نیست مگر طرح پرسش از جهان.»
و حالا وقتی مساله «فرم» به این سادگی کنار گذاشته شود، ادبیات خود را عامهپسند نشان خواهد داد و دیگر نمیتواند رویاها و کابوسهای جمعی و فردی مدفون در دل واقعیتِ برساخته نظم نمادین را بازتاب دهد. در حالی که به زعم نیچه آنچه در یک اثر هنری از دید عامه محتوا محسوب میشود از دید خالقش همان فرم است. در جهان سرمایهداری که جای سوژه و ابژه عوض شده است، دیگر این کالاها هستند که بر ما حکم میرانند. اما ادبیات به قسمی میتواند این وارونگی را وارونه کند. آنجا که واقعیت را خطاب قرار میدهد، همچون یوگنی قهرمان شعر «سوارکار مفرغی» الکساندر پوشکین که در میدان سنای سنپترزبورگ در یکی از آن لحظات مهم سیاسی- هنری تاریخ ادبیات روس رو به مجسمه تزار میگوید: «هنوز باید به من حساب پس بدهی!»
خطاب ادبیات به واقعیت هم برخلاف هنر ناب (که از واقعیت فرار میکند) و هنر متعهد (که بَرده واقعیت است) تاکید بر همین گزاره است: «هنوز باید به من حساب پس بدهی!»
اما ادبیات داستانی اخیر همانند بازیگر- نویسنده داستان «همه چیز و هیچ چیز» بورخس، پس از سالها نقشپذیری و پرشماری، کتابدار (تئاتردار در داستان) ورشکستهای خواهد بود که ناگهان درمییابد: «دیگر در این اوهام مهارشده دوام نمیآورد.»