16-07-2016، 13:01
سبز، تویی که سبز میخواهمـ
سبزِ باد و سبزِ شاخهها
اسب در کوهپایه و زورق بر دریا ..
[این اندازه تأکید بر رنگ سبز، همه چیز را سبز دیدن، سبز خواستن، چرا؟ این سبزی حکایت از چه دارد؟ شادابی و خرّمی؟ نه! حتّی به مخیّلهات هم خطور نمیکند که این سبزی نشان چیست؟ مدلول آن در اثنای شعر دستگیرت میشود و سخت غافلگیرت میکند!]
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبزروی و سبزموی
با مردمکانی از فلز سرد.
[تن دخترک سراپا در سایه قرار گرفته است، سایه سیاه است، سیاهی چه چیزی را القا میکند؟ شاید سوگ! سوگ بر مرگ است. چه کسی مرده است؟ دخترک به خواب رفته است. آیا این خوابِ مرگ است؟ دخترک به سوی نردهی مهتابی (= بهارخواب/ایوان) خمیده است؛ پس آویزان است: خفته است ولی عمودی، آویزان، و خمیده به سوی نردهها! چهرهاش سبزرنگ است، چندان سبز که بر گیسوان او نیز بازتافته است. چه هنگام چهرهی آدمی سبزرنگ میشود؟ اگر خفه شده باشد! پس دخترک حلقآویز شده است! و مردمک چشمهایش به فلزی سرد بدل گشته است ـ بیروح.]
سبز، تویی که سبزت میخواهم
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
[زیر نور ماه همهی اشیا دارند دخترک را تماشا میکنند ولی دخترک نمیتواند آنها را ببیند، چون مرده است.]
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است تشییع میکند.
[در افق دستهای از ستارهها دیده میشود که مانند خوشهای یخزده است. فلق افق را سرخگون کرده است: صبح نزدیک است.]
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش باد را خِنج میزند.
[باد از میان شاخههای درخت انجیر میوزد و صدای گوشخراشی را طنینانداز میکند همچون سایش سمباده بر فلز.]
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
[چه تشبیه بینظیری! گربه به هنگام استیصال و ترس شدید چنین حالتی به خود میگیرد و این تشبیه بهخوبی فضایی رعبآلود را القا میکند.]
«آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
[در خانهای که دخترک در ایواناش حلقآویز شده کس دیگری هم هست. جملههای بعدی روشن میسازند که او پدر دختر است. پدر دختر صدایی شنیده است، صدای سواری. هراسآلود از خود میپرسد که این سوار کیست؟ و از کجا میآید؟]
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رؤیای تلخاش دریا است.
[بازگشتی به جنازهی آویزان دختر که به خواب مرگ فرو رفته و رؤیایی تلخ میبیند، به پهنا و ژرفا و تلخای دریا]
- ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبام
آینهات را در برابر زین و برگام
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم
[اکنون سوار دررسیده است؛ غرقه به خون، بازآمده از گردنههای کابرا ـ جایی که نزاعی درگرفته است، احتمالاً نبردی بر سرِ آرمانی. پدرِ دختر را دوست خطاب میکند، یعنی در نبرد با او همدل و هم آرمان است. به او پیشنهاد میکند که در ازای اسباش اجازه دهد تا در خانهی او پناه بگیرد؛ و در ازای زین و برگاش آینهای به او بدهد، تا بتواند خود را در آن ببیند و تیمار کند؛ و در ازای خنجرش جامهای، تا بتواند لباس خونآلودش را عوض کند.]
«پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منام
و خانهام دیگر از آنِ من نیست»
[صاحبخانه سوار را پسر خویش میخواند، بنابراین از سوار سالخوردهتر است و نیز با او پیوندی عاطفی دارد. در برابر پیشنهاد سوار میگوید که اگر اختیار میداشتم این معامله را میپذیرفتم، ولی دیگر من آن انسان پیشین نیستم: دیگر پدر دختری زیبا و پرنشاط نیستم و خانهام در تصاحب دیگران است. و این نشان میدهد که کسانی (احتمالاً دژخیمانی از جبههی مقابل/از نیروی حاکم) به خانهی او حمله کردهاند و شاید همانان دختر را حلقآویز کردهاند.]
- «ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان...
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
[سوار به پیرمرد میگوید که همیشه دلام میخواست در بستری آرام بمیرم. این زخم را میبینی که سینهی مرا تا گلوگاه بردریده؟ این زخم مرا خواهد کشت. مرا به بستری آرام ببر تا به آرزوی دیرینهام برسم.]
- «سیصد سوری ِ قهوهرنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منام
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
[پیرمرد میگوید که من وضع تو را دارم میبینم، دارم میبینم که سیصد گلسرخِ متمایل به قهوهای که نشان از سیصد زخم خونآلود دارند بر پیراهنات شکفتهاند، و شال کمرت... ولی من دیگر آن انسان پیشین نیستم، دیگر خانهام از آنِ من نیست. پیرمرد دارد طفره میرود، چرا؟ گویی نمیخواهد سوار به درون خانه بیاید و حادثه را ببیند. مگر چه نسبتی بین سوار و دخترک هست؟ شاید دخترک...]
- «دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد».
[سوار میگوید که اگر نمیگذارید وارد خانه شوم، لااقل اجازه دهید که به ایوان بیایم، به پشت نردههای سبزرنگ ایوان، که ماه بر آن میتابد و دارد از آن آب میچکد.]
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
[پیرمرد تسلیم اصرار جوان میشود و هر دو به سوی ایوان بالا میروند. از پیکر جوان خون میچکد، از چشمهای پیرمرد اشک.]
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
[کوبش گامهای این دو مرد ایوان را میلرزاند و در اثر آن چند فانوس قلعاندود که بر ایوان آویزان است نیز میلرزند و شیشهها (هزارطبل آبگینه) نیز میلرزند و تصویر فلق که در آنها منعکس شده است به هم میریزد.]
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
- «ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
- «چه سخت انتظار میبایدش کشید
تازهروی و سیاهموی
بر نردههای سبز!»
[هر دو به ایوان میروند، خبری از پیشواز دخترک نیست، نیز نه صدایی. سوار از پیرمرد میپرسد که دخترت کجاست. پیرمرد میگوید: «لابد آن هنگام که در انتظار تو بوده است، آن هنگام که هنوز رویش تازه و مویش سیاه بوده است، آن هنگام که هنوز روی و مویش همرنگ این نردههای سبز نشده بود، لحظههای سختی را به انتظار تو میگذرانده است». پیرمرد با این جملهی ماضی به سوار میفهماند که همه چیز تمام شده است.]
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبزروی و سبزموی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آباش نگه میداشت.
[اکنون چشم سوار به جنازهی حلقآویز دخترک افتاده است که بر روی یک تشت آب دارد تاب میخورد. تصویر ماه بر تشت آب منعکس است، گویی تکهای یخ در آن شناور است. تصویر پیکر دخترک نیز بر روی تصویر ماه منعکس است. احتمالاً هنگامی که دختر در چنگال مرگ دست و پا میزده مقداری از آب تشت به بیرون ریخته است و از ایوان سرازیر شده است. به همین دلیل در سطرهای پیشین سوار پیش از آنکه به ایوان بیاید آن را چنین توصیف میکند: بر نردههای ماه که آب از آن/آبشاروار به زیر میغلتد.]
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند...
[دارد صبح میشود. مأموران بر در میکوبند. برای دستگیری جوان آمدهاند و احتمالاً همین گزمگان آن بلا را بر سر دخترک آورده بودهاند. ولی به نظر نمی رسد که جوان از آن زخم که سینه اش را تا گلوگاه بردریده بود جان سالم به در برده باشد. آری او مرده است، شاید پیش از آن که زخمها کارش را بسازند در پای نعش دخترک دق کرده باشد. شاید هم به آرامی در بستری مرده باشد، بر تختی با فنرهای فولاد و در میان ملافههای کتان...]
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
[من اگر بودم از سبزی به سرخی شیفت میکردم.]
[بعد التحریر: ظاهراً این یادداشت آخر خوب فهمیده نمیشود و باید آن را اندکی بیشتر توضیح دهم. منظورم این است که اگر من بودم در این بند آخر از سبزی به سرخی شیفت میکردم، نه در کلّ شعر. سبزی در سراسر شعر بر نحوهی مرگ دخترک دلالت دارد: خفگی. ولی هنگامی که گزمگان در را میکوبند، سوار نیز مرده است، امّا بهاحتمال زیاد بر اثر خون فراوانی که از او رفته است. شعر میتواند با اشاره به مرگ سوار تمام شود، همچنانکه با اشاره به مرگ دخترک آغاز شده بود. مطلع شعر مرگی سبز، و مقطع اش مرگی سرخ. البته در فرهنگ ما واژه ها خیلی دستمالی شده اند، وقتی بگویی مرگ سرخ معنایی ویژه تداعی می شود که منظورم نیست.]
| hamcheragh.blogfa.com |
سبزِ باد و سبزِ شاخهها
اسب در کوهپایه و زورق بر دریا ..
[این اندازه تأکید بر رنگ سبز، همه چیز را سبز دیدن، سبز خواستن، چرا؟ این سبزی حکایت از چه دارد؟ شادابی و خرّمی؟ نه! حتّی به مخیّلهات هم خطور نمیکند که این سبزی نشان چیست؟ مدلول آن در اثنای شعر دستگیرت میشود و سخت غافلگیرت میکند!]
سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبزروی و سبزموی
با مردمکانی از فلز سرد.
[تن دخترک سراپا در سایه قرار گرفته است، سایه سیاه است، سیاهی چه چیزی را القا میکند؟ شاید سوگ! سوگ بر مرگ است. چه کسی مرده است؟ دخترک به خواب رفته است. آیا این خوابِ مرگ است؟ دخترک به سوی نردهی مهتابی (= بهارخواب/ایوان) خمیده است؛ پس آویزان است: خفته است ولی عمودی، آویزان، و خمیده به سوی نردهها! چهرهاش سبزرنگ است، چندان سبز که بر گیسوان او نیز بازتافته است. چه هنگام چهرهی آدمی سبزرنگ میشود؟ اگر خفه شده باشد! پس دخترک حلقآویز شده است! و مردمک چشمهایش به فلزی سرد بدل گشته است ـ بیروح.]
سبز، تویی که سبزت میخواهم
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
[زیر نور ماه همهی اشیا دارند دخترک را تماشا میکنند ولی دخترک نمیتواند آنها را ببیند، چون مرده است.]
سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است تشییع میکند.
[در افق دستهای از ستارهها دیده میشود که مانند خوشهای یخزده است. فلق افق را سرخگون کرده است: صبح نزدیک است.]
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش باد را خِنج میزند.
[باد از میان شاخههای درخت انجیر میوزد و صدای گوشخراشی را طنینانداز میکند همچون سایش سمباده بر فلز.]
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
[چه تشبیه بینظیری! گربه به هنگام استیصال و ترس شدید چنین حالتی به خود میگیرد و این تشبیه بهخوبی فضایی رعبآلود را القا میکند.]
«آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»
[در خانهای که دخترک در ایواناش حلقآویز شده کس دیگری هم هست. جملههای بعدی روشن میسازند که او پدر دختر است. پدر دختر صدایی شنیده است، صدای سواری. هراسآلود از خود میپرسد که این سوار کیست؟ و از کجا میآید؟]
خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رؤیای تلخاش دریا است.
[بازگشتی به جنازهی آویزان دختر که به خواب مرگ فرو رفته و رؤیایی تلخ میبیند، به پهنا و ژرفا و تلخای دریا]
- ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبام
آینهات را در برابر زین و برگام
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم
[اکنون سوار دررسیده است؛ غرقه به خون، بازآمده از گردنههای کابرا ـ جایی که نزاعی درگرفته است، احتمالاً نبردی بر سرِ آرمانی. پدرِ دختر را دوست خطاب میکند، یعنی در نبرد با او همدل و هم آرمان است. به او پیشنهاد میکند که در ازای اسباش اجازه دهد تا در خانهی او پناه بگیرد؛ و در ازای زین و برگاش آینهای به او بدهد، تا بتواند خود را در آن ببیند و تیمار کند؛ و در ازای خنجرش جامهای، تا بتواند لباس خونآلودش را عوض کند.]
«پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منام
و خانهام دیگر از آنِ من نیست»
[صاحبخانه سوار را پسر خویش میخواند، بنابراین از سوار سالخوردهتر است و نیز با او پیوندی عاطفی دارد. در برابر پیشنهاد سوار میگوید که اگر اختیار میداشتم این معامله را میپذیرفتم، ولی دیگر من آن انسان پیشین نیستم: دیگر پدر دختری زیبا و پرنشاط نیستم و خانهام در تصاحب دیگران است. و این نشان میدهد که کسانی (احتمالاً دژخیمانی از جبههی مقابل/از نیروی حاکم) به خانهی او حمله کردهاند و شاید همانان دختر را حلقآویز کردهاند.]
- «ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان...
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
[سوار به پیرمرد میگوید که همیشه دلام میخواست در بستری آرام بمیرم. این زخم را میبینی که سینهی مرا تا گلوگاه بردریده؟ این زخم مرا خواهد کشت. مرا به بستری آرام ببر تا به آرزوی دیرینهام برسم.]
- «سیصد سوری ِ قهوهرنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منام
و خانهام دیگر از آن من نیست!»
[پیرمرد میگوید که من وضع تو را دارم میبینم، دارم میبینم که سیصد گلسرخِ متمایل به قهوهای که نشان از سیصد زخم خونآلود دارند بر پیراهنات شکفتهاند، و شال کمرت... ولی من دیگر آن انسان پیشین نیستم، دیگر خانهام از آنِ من نیست. پیرمرد دارد طفره میرود، چرا؟ گویی نمیخواهد سوار به درون خانه بیاید و حادثه را ببیند. مگر چه نسبتی بین سوار و دخترک هست؟ شاید دخترک...]
- «دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد».
[سوار میگوید که اگر نمیگذارید وارد خانه شوم، لااقل اجازه دهید که به ایوان بیایم، به پشت نردههای سبزرنگ ایوان، که ماه بر آن میتابد و دارد از آن آب میچکد.]
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
[پیرمرد تسلیم اصرار جوان میشود و هر دو به سوی ایوان بالا میروند. از پیکر جوان خون میچکد، از چشمهای پیرمرد اشک.]
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
[کوبش گامهای این دو مرد ایوان را میلرزاند و در اثر آن چند فانوس قلعاندود که بر ایوان آویزان است نیز میلرزند و شیشهها (هزارطبل آبگینه) نیز میلرزند و تصویر فلق که در آنها منعکس شده است به هم میریزد.]
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.
همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
- «ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
- «چه سخت انتظار میبایدش کشید
تازهروی و سیاهموی
بر نردههای سبز!»
[هر دو به ایوان میروند، خبری از پیشواز دخترک نیست، نیز نه صدایی. سوار از پیرمرد میپرسد که دخترت کجاست. پیرمرد میگوید: «لابد آن هنگام که در انتظار تو بوده است، آن هنگام که هنوز رویش تازه و مویش سیاه بوده است، آن هنگام که هنوز روی و مویش همرنگ این نردههای سبز نشده بود، لحظههای سختی را به انتظار تو میگذرانده است». پیرمرد با این جملهی ماضی به سوار میفهماند که همه چیز تمام شده است.]
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبزروی و سبزموی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آباش نگه میداشت.
[اکنون چشم سوار به جنازهی حلقآویز دخترک افتاده است که بر روی یک تشت آب دارد تاب میخورد. تصویر ماه بر تشت آب منعکس است، گویی تکهای یخ در آن شناور است. تصویر پیکر دخترک نیز بر روی تصویر ماه منعکس است. احتمالاً هنگامی که دختر در چنگال مرگ دست و پا میزده مقداری از آب تشت به بیرون ریخته است و از ایوان سرازیر شده است. به همین دلیل در سطرهای پیشین سوار پیش از آنکه به ایوان بیاید آن را چنین توصیف میکند: بر نردههای ماه که آب از آن/آبشاروار به زیر میغلتد.]
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند...
[دارد صبح میشود. مأموران بر در میکوبند. برای دستگیری جوان آمدهاند و احتمالاً همین گزمگان آن بلا را بر سر دخترک آورده بودهاند. ولی به نظر نمی رسد که جوان از آن زخم که سینه اش را تا گلوگاه بردریده بود جان سالم به در برده باشد. آری او مرده است، شاید پیش از آن که زخمها کارش را بسازند در پای نعش دخترک دق کرده باشد. شاید هم به آرامی در بستری مرده باشد، بر تختی با فنرهای فولاد و در میان ملافههای کتان...]
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
[من اگر بودم از سبزی به سرخی شیفت میکردم.]
[بعد التحریر: ظاهراً این یادداشت آخر خوب فهمیده نمیشود و باید آن را اندکی بیشتر توضیح دهم. منظورم این است که اگر من بودم در این بند آخر از سبزی به سرخی شیفت میکردم، نه در کلّ شعر. سبزی در سراسر شعر بر نحوهی مرگ دخترک دلالت دارد: خفگی. ولی هنگامی که گزمگان در را میکوبند، سوار نیز مرده است، امّا بهاحتمال زیاد بر اثر خون فراوانی که از او رفته است. شعر میتواند با اشاره به مرگ سوار تمام شود، همچنانکه با اشاره به مرگ دخترک آغاز شده بود. مطلع شعر مرگی سبز، و مقطع اش مرگی سرخ. البته در فرهنگ ما واژه ها خیلی دستمالی شده اند، وقتی بگویی مرگ سرخ معنایی ویژه تداعی می شود که منظورم نیست.]
| hamcheragh.blogfa.com |