امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وعـده ی پــوچ

#1
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس
گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا
را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل
قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که
در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم
سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
--

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه، يك انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و....
مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند
خوش حال می شم سپاس بدی
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻩ

ﺁﺩﻡ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻩ

ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻡ

ﺷﮑﻠﮏ ﻫﺎﯼ ﯾﺎﻫﻮ ﻣﺴﻨﺠﺮ ﻫﻢ

ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ ﻧﺒﺎﺷﻪ.......
پاسخ
 سپاس شده توسط lilia
آگهی
#2
خیلی قشنگ بود میسی گلم
گوله برفا میرقصن
حاال منو نپرسین
چیزی منو گرم نمیکنه نه شومینه نه کرسی
حال من خوب نمیشه نه باالکل نه قرصی
هی شل کن سفت کن بینمون این طوریشو نخواستیم
ماکه دیگه دادیم رفت تورو حالا هی بحث بکن
گیج رو الکل شیکونیم هر پل و

پاسخ
#3
بیچاره سربازه
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان