امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان افسانه ارابلا"کار گروهی sedi وpaniz"(تخیلی)

#1
رمان افسانه ارابلا"کار گروهی sedi  وpaniz"(تخیلی) 1
مقدمه نه فرشته ام، نه شيطان، کيم و چيم؟ همينم! نه ز ابم و نه زآتش!
منم و چراغ خردي که بميرد از نسيمي
نه سپيده دم به دستم، نه ستاره بر جبينم
نه فرشته ام، نه شيطان، کيم و چيم؟ همينم!
منم و رداي تنگي که به جز من اش نگنجد
منم و رداي تنگي که به جز من اش نگنجد
نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستينم
نه حق حقم، نه نا حق نه بدم،
نه خوب مطلق سيه و سپيدم :
ابلق !که به نيک و بد عجينم
تب بوسه ايم از آن لب، به غنيمت است امشب
که نه آگهم که فردا، چه نشسته در کمينم
که نه آگهم که فردا، چه نشسته در کمينم
منم و رداي تنگي که به جز من اش نگنجد ن
ه فلک بر آستانم، نه خدا در آستينم
نزنم نمک به زخمي که هميشگي است، باري،
که نه خسته ي نخستين، نه خراب آخرينم
که نه خسته ي نخستين، نه خراب آخرينم نه فرشته ام، نه شيطان،

به نام خدا
من...من...من... به راستي من چه؟منِ انسان يا منِ شيطان يا منِ فرشته؟کدامشان؟ خوب؟بد؟يا معمولي؟
سفيد؟سياه؟يا خاکستري؟
دوست؟دشمن؟يا بي طرف؟
من چه؟من به کدام معنا؟
همه من اند.من هم منم.اما همه يک من دارند و من سه من!
من کدام منم؟
در زمان هايي دور سرزمين افسانه اي بود به نام "تارگاسيلوس".سرزميني که افسانه اي بودنش رو در افسانه ها مي خوندن. اين سرزمين وسيع شامل سه سرزمين متفاوت ميشد به نام هاي:
ارچیفند لند =سرزمين شيطان ها Archfiend land
ساینت لند=سرزمين فرشته ها Saint land
یوژال لند. =سرزمين مردم معمولي Usual land
[color=#cc3399]مردم سرزمين آرچفيند لند شرور و خبيث بودن و مردم سرزمين ساينت لند مهربون و خوب.و مردم سرزمين يوژال لند هم ميانه رو و معمولي.
داستان ما از اونجايي شروع ميشه که: -آرابلا؟آرابلا؟کجايي؟ طبق معمول خانم مارتين پير بود که مدام از اتاق اشرافيش که در طبقه بالا بود صدام ميزد تا کاري رو بهم محول کنه. -آرابلاااااا؟ چشمامو محکم به هم فشار دادم و مثل خودش هوار کشيدم: -اومدم خانم مارتين. دستمال گردگيري رو روي ميز آشپزخونه گذاشتم,دامن پيراهن بلندم رو که تا مچ پام بود,صاف کردم و دستي هم به آستين بلند لباسم کشيدم. به طرف پله ها رفتم.اولين قدم روشون مصادف بود با صداي قيژ قيژ شديدش. صدا باعث مي شد فکر کنم هر لحظه پله هاي چوبي مي شکنن و من هم مي افتم.تا رسيدن به طبقه دوم کفش هاي مشکي تا روي مچ پام رو نگاه مي کردم. آروم در سبز پر از کنده و کاري شده رو باز کردم.خانم مارتين با پيراهن بلند صورتيش و موهاي خاکستري فرفريش روي صندلي روبه روي پنجره نشسته بود و تکون مي خورد. اتاقش مثل هميشه پر از تجملات بود. شمعدان هاي طلا,تابلو هاي دست بافت و عکس هاي خاندان خانم مارتين,لباس هاي رنگاوارنگي که توي کمد بود و...همه چي منظم ولي پر زرق و برق. -کجا بودي آرابلا؟بايد حتما داد بزنم تا بياي؟اون هم بعد يک ربع؟ نفسم رو آروم با حرص بيرون دادم و گفتم: -عذر مي خوام خانم,داشتم آشپزخونه رو گردگيري مي کردم. دستش رو بالا آورد و اشاره کرد که نزديک تر برم.جلوتر که رفتم نامه اي به دستم داد: -اين رو همين الان برسون به دست خانم جين و زود برگرد. نامه رو گرفتم و گذاشتم تو جيب پيراهنم: -چشم خانم. خانم مارتين-الان هم مرخصي.نامه رو برسون و سريع برگرد. از اتاق بيرون اومدم و به گوشه ترين قسمت رفتم.مکان خيلي کوچيکي که اتاق من بود.شنلم رو پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون که باز هم صداي خانم مارتين متوقفم کرد: -سپردم با کالسکه بري که زود برگردي آرابلا.منتظرتن. سريع پله ها رو پايين رفتم و از خونه اومدم بيرون.خونه بزرگي که در جنگل واقع شده بود و غير از خونه خانم مارتين,خونه هاي ديگه هم اون اطراف بودن.اما خونه ي خانم جين شاملشون نميشد.خونه خانم جين در دهکده بود که با کالسکه حدود بيست دقيقه راه بود. کالسکه جلوي در بود.پامو روي پله گذاشتم و آروم خودم رو کشيدم بالا. افسار اسب ها به صدا در اومد و به سمت دهکده حرکت کرديم. تو راه مدام به تکرار درخواستم فکر مي کردم.به طرز جمله بنديش و نحوه بيانش که ياد سه ماه پيش افتادم.همون موقع که براي دومين بار درخواستم رو مطرح کردم.اون روز:
[/color]
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط x_y_example ، mana81
آگهی
#2
بین هر خط دو تا enter بزنی عالی میشه.. ممنون
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
#3
رمان افسانه ارابلا"کار گروهی sedi  وpaniz"(تخیلی) 1
-خانم مارتين,خواهش مي کنم اجازه بدين.
خانم مارتين با اخم هاي درهم نگاهم کرد: -امکان نداره.تو مي خواي بري آرچفيند لند؟من بهت اين اجازه رو نميدم.
در مدتي که تو نيستي چه کسي بايد کارهاي خونه من رو انجام بده؟تازه ميگي بعدش هم مي خواي بري ساينت لند رو هم ببيني.
حداقل دو ماه طول مي کشه تا برگردي اينجا..اگه تو بري کارهاي خونه ي من لنگ مي مونه.
-اما خانم... عصاش رو محکم کوبيد رو زمين و عصبي گفت: -کافيه,گفتم نه.پس ديگه تکرارش نکن.
با ايستادن کالسکه به خودم اومدم.رسيده بوديم.سريع از کالسکه پياده شدم و به ادوارد,کالسکه چي ,گفتم: -صبر کن.الان برمي گردم.
از سه پله ي خونه خانم جين بالا رفتم و زنگ در رو فشار دادم.
دقايقي بعد خدمتکار خانم جين,خاله مگي ,که زني تپل و مهربون بود درحالي که نفس نفس مي زد در رو باز کرد و با ديدن من لبخند زد: -اوه,آرابلا!دلم برات تنگ شده بود. دستاشو باز کرد و بغلم کرد.واقعا زن دوست داشتني و خوبي بود.
-منم همين طور خاله مگي.اين نامه رو خانم مارتين دادن براي خانم جين.
نامه رو ازم گرفت و گذاشت تو جيبش و سريع گفت: -بيا تو.حتما خسته اي. سرمو به چپ و راست تکون دادم و با لبخند گفتم:
-ببخشيد خاله ولي بايد سريع برگردم. با لحن ناراحتي گفت: -باشه,ولي دفعه بعد نمي ذارم بري. خنديدم و خداحافظي کردم و دوباره سوار کالسکه شدم. به نگاه هاي کوتاه ادوارد توجهي نکردم. آيا ممکن بود بار ديگه خواسته ام رو به خانم مارتين بگم؟اجازه مي داد که برم؟
وقتي وارد خونه شدم خانم مارتين عصا به دست جلوم ظاهر شد: -کارتو انجام دادي؟
-بله خانم. سرشو تکون داد و شروع کرد قدم زدن و اشاره کرد پشتش راه برم:
-فردا شب مي خوام يک مهماني برگزار کنم.نامه اي که به خانم جين دادي به همين جهت بود.
بقيه نامه ها رو کالسکه چي ميدم برسونه.ولي چون خانم جين از مهمان هاي مهم بود تو رو فرستادم چون خدمتکار اصليم هستي..
حالا برو تدارک مهماني فردا رو ببين. و از پله ها رفت بالا.پايين پله ها ايستاده بودم.
شنلم رو در آوردم و روي دستم گذاشتم.روي پله ي اول نشستم. مهماني؟مهماني؟خودشه..همينه !
نفس عميقي کشيدم حالا وقتش بود دوباره خودم رو چک کردم"لباسي کوتاه به رنگ ابي با نگين هاي روش اين هم حتي جزء قوانين بود!!!
زنان مسن بايد لباس هاي بلند و مشکي اما دختران جوان بايد لباس هاي شاد و کوتاه ميپوشيدند"
صداي تق تق کفش هاي خانوم مارتين رو شنيدم با خودم غرغر کردم: -من نميدونم هدفش از پوشيدن اين کفشهاي ازاردهنده چيه؟ در باز شد خانوم مارتين با لباسي يقه باز بلند مشکي نمايان شد...ن
گاه خريدانه اي بهم کرد و گفت: -خوبه پس اين همه طول دادي يه سودي هم داشت...زود باش بيا... -مگه اومدن؟
با حرص گفت: -مادرم حسابي حالش بده و سروصداي اينجا ازارش ميده بهتره به عمارت شرقي بريم...
سر تکون دادم ميدونستم مادر خانوم مارتين حسابي اين چند روز حالش بده و نميتونه حرکت کنه ولي خب اين نهايت لطف خانوم مارتين بود امکان نداشت مهموني اين ماه رو لغو کنه خانوم مارتي سرش بره مهمونياش رو لغو نميکنه !!!
کمي موهام رو حالت دادم و رز سرخ رنگي روي لبام کشيدم لبم به رنگ سرخ شد و چشمان خوشرنگم رنگ سبز به خود گرفت...
در رو باز کردم و از پله هاي مارپيچ پايين رفتم خانوم مارتي با ديدن من امر و نهي هايش رو شروع کرد:
-بِلا برو ادوارد رو صدا کن کالسکه رو حاضر کنه وقت رفتنه....
سري تکون دادم و سمت باغ بزرگ عمارت رفتم و فرياد کشيدم:
-ادي؟؟؟ادواااارد؟ ادوارد دوان دوان از پشت بوته هاي خار نمايان شد و گفت: -چيزي شده بلا؟
تازه نگاهش جذب لباس درخشنده ام شد و ادامه داد: -بازم مهموني؟ فقط سر تکون دادم...
اروم زمزمه کرد: -خيلي خوشگل شدي لبخند محجوبي زدم خيره خيره نگاهم کرد با شنيدن فرياد بلند خانوم مارتي هول شدم و عقب گرد کردم و به داخل برگشتم...
***
نگاهي به خانم مارتي کردم که با غرور پا رو پا انداخته بود و با بادبزن پر خودش رو باد ميزد و بي تفاوت بيرون رو نگاه ميکرد تا عمارت شرقي راه زيادي نبود اين مهموني خيلي براش مهم بود چون خواهرش ماريانا در مهموني قبلش سنگ تموم گذاشته بود و امشب او هم بايد همانند خواهرش رفتار ميکرد و ابروي خانواده اش را ميخريد.. . اسب ها شيهه اي کشيدن و ايستادن ادوارد در کالسکه رو باز کرد و مارتين اروم با احتياط پياده شد و بعدش هم من پياده شدم ادوارد لبخندي بهم زد و دوباره سوار شد و راه افتاد...با احساس سوزش در پشتم با اعتراض بهش نگاه کردم با ديدن نگاهم گفت: -همه دارن نگاهت ميکنن صاف راه برو شايد يکي ازت خوشش اومد.. با ديدنم که همچنان شل و ول راه ميرفتم با غيض گفت:
-صاف شو بلا ابروم رو نبر لبخند بزن پوفي کردم و لبخند پر حرصي زدم و کاملا صاف شدم ...ا
روم سر ميز نشستيم با اون موزيک ملايم ويلون کم کم داشت خوابم ميگرفت جمع خشک بود و اين کاملا برخلاف روحيه من بود ...
کمي به خانوم مارتي نگاه کردم غرق صحبت با راتا يکي از زنان فخرفروش و دوست خانوم ماري بود و توجهي به من نداشت..
با ديدن اين وضعيت اروم خم شدم و از جام بلند شدم و از ميزفاصله گرفتم نفسي از سر اسودگي کشيدم بالاخره از دستش راحت شدم...
اروم به پشتم نگاه ميکردم و راه ميرفتم که محکم به کسي برخورد کردم و تعادلم بهم خورد در حين افتادن بودم که لباس کسي که بهش برخورد کردم رو گرفتم و مانع افتادن خودم و باعث افتادن اون شدم با شرمندگي به دختري که جلوي پام افتاده بود نگاه کردم و گفتم:
-متاسفم خانوم اروم خودش رو تکوند و بلند شد و گفت:
-ايرادي نداره پانتا هستم افتخار اشنايي با چه کسي رو دارم؟ دستش رو دوستانه فشردم و گفتم:
-بلا هستم،ارابلا...
-خوشبختم -
منم همينطور تازه تونستم بهش دقت کنم موهاي سفيد که چند تار موي صورتي و سبز ميانش خودنمايي ميکرد و چشمان کشيده اش جلا خاصي به صورتش بخشيده بود و گفت:
-خب بلا از ديدنت خوشحال شدم بايد برم اهي کشيدم و گفتم:
-منم همينطور ازم فاصله گرفت و دوباره تنها شدم روي ميز پشت سرم نشستم و سرمو توي دستام گرفتم...حوصله اين جمع خشک و نداشتم...نگاه اخرمو به مارتين انداختم لبخند مرموزي زدم و سمت در ورودي رفتم!...

رمان افسانه ارابلا"کار گروهی sedi  وpaniz"(تخیلی) 1
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان غروب خورشید
Subarrow رمان کوتاه(رقص عشق)
Heart معرفی کتاب از میان رمان های ایرانی
Minioni معرفی کتاب از میان رمان های خارجی
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
  اولین رمان خودم
  فجیع ترین سوتی ها در رمان ها! :|
Smile رمان «صد سال تنهایی»سریال می‌شود
  ۱۰ رمان برتر آگاتا کریستی که باید خواند
  نگاهی به رمان “هالیوود” اثر چارلز بوکفسکی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان