مقدمه نه فرشته ام، نه شيطان، کيم و چيم؟ همينم! نه ز ابم و نه زآتش!
منم و چراغ خردي که بميرد از نسيمي
نه سپيده دم به دستم، نه ستاره بر جبينم
نه فرشته ام، نه شيطان، کيم و چيم؟ همينم!
منم و رداي تنگي که به جز من اش نگنجد
منم و رداي تنگي که به جز من اش نگنجد
نه فلک بر آستانم، نه خدا در آستينم
نه حق حقم، نه نا حق نه بدم،
نه خوب مطلق سيه و سپيدم :
ابلق !که به نيک و بد عجينم
تب بوسه ايم از آن لب، به غنيمت است امشب
که نه آگهم که فردا، چه نشسته در کمينم
که نه آگهم که فردا، چه نشسته در کمينم
منم و رداي تنگي که به جز من اش نگنجد ن
ه فلک بر آستانم، نه خدا در آستينم
نزنم نمک به زخمي که هميشگي است، باري،
که نه خسته ي نخستين، نه خراب آخرينم
که نه خسته ي نخستين، نه خراب آخرينم نه فرشته ام، نه شيطان،
به نام خدا
من...من...من... به راستي من چه؟منِ انسان يا منِ شيطان يا منِ فرشته؟کدامشان؟ خوب؟بد؟يا معمولي؟
سفيد؟سياه؟يا خاکستري؟
دوست؟دشمن؟يا بي طرف؟
من چه؟من به کدام معنا؟
همه من اند.من هم منم.اما همه يک من دارند و من سه من!
من کدام منم؟
در زمان هايي دور سرزمين افسانه اي بود به نام "تارگاسيلوس".سرزميني که افسانه اي بودنش رو در افسانه ها مي خوندن. اين سرزمين وسيع شامل سه سرزمين متفاوت ميشد به نام هاي:
ارچیفند لند =سرزمين شيطان ها Archfiend land
ساینت لند=سرزمين فرشته ها Saint land
یوژال لند. =سرزمين مردم معمولي Usual land
[color=#cc3399]مردم سرزمين آرچفيند لند شرور و خبيث بودن و مردم سرزمين ساينت لند مهربون و خوب.و مردم سرزمين يوژال لند هم ميانه رو و معمولي.
داستان ما از اونجايي شروع ميشه که: -آرابلا؟آرابلا؟کجايي؟ طبق معمول خانم مارتين پير بود که مدام از اتاق اشرافيش که در طبقه بالا بود صدام ميزد تا کاري رو بهم محول کنه. -آرابلاااااا؟ چشمامو محکم به هم فشار دادم و مثل خودش هوار کشيدم: -اومدم خانم مارتين. دستمال گردگيري رو روي ميز آشپزخونه گذاشتم,دامن پيراهن بلندم رو که تا مچ پام بود,صاف کردم و دستي هم به آستين بلند لباسم کشيدم. به طرف پله ها رفتم.اولين قدم روشون مصادف بود با صداي قيژ قيژ شديدش. صدا باعث مي شد فکر کنم هر لحظه پله هاي چوبي مي شکنن و من هم مي افتم.تا رسيدن به طبقه دوم کفش هاي مشکي تا روي مچ پام رو نگاه مي کردم. آروم در سبز پر از کنده و کاري شده رو باز کردم.خانم مارتين با پيراهن بلند صورتيش و موهاي خاکستري فرفريش روي صندلي روبه روي پنجره نشسته بود و تکون مي خورد. اتاقش مثل هميشه پر از تجملات بود. شمعدان هاي طلا,تابلو هاي دست بافت و عکس هاي خاندان خانم مارتين,لباس هاي رنگاوارنگي که توي کمد بود و...همه چي منظم ولي پر زرق و برق. -کجا بودي آرابلا؟بايد حتما داد بزنم تا بياي؟اون هم بعد يک ربع؟ نفسم رو آروم با حرص بيرون دادم و گفتم: -عذر مي خوام خانم,داشتم آشپزخونه رو گردگيري مي کردم. دستش رو بالا آورد و اشاره کرد که نزديک تر برم.جلوتر که رفتم نامه اي به دستم داد: -اين رو همين الان برسون به دست خانم جين و زود برگرد. نامه رو گرفتم و گذاشتم تو جيب پيراهنم: -چشم خانم. خانم مارتين-الان هم مرخصي.نامه رو برسون و سريع برگرد. از اتاق بيرون اومدم و به گوشه ترين قسمت رفتم.مکان خيلي کوچيکي که اتاق من بود.شنلم رو پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون که باز هم صداي خانم مارتين متوقفم کرد: -سپردم با کالسکه بري که زود برگردي آرابلا.منتظرتن. سريع پله ها رو پايين رفتم و از خونه اومدم بيرون.خونه بزرگي که در جنگل واقع شده بود و غير از خونه خانم مارتين,خونه هاي ديگه هم اون اطراف بودن.اما خونه ي خانم جين شاملشون نميشد.خونه خانم جين در دهکده بود که با کالسکه حدود بيست دقيقه راه بود. کالسکه جلوي در بود.پامو روي پله گذاشتم و آروم خودم رو کشيدم بالا. افسار اسب ها به صدا در اومد و به سمت دهکده حرکت کرديم. تو راه مدام به تکرار درخواستم فکر مي کردم.به طرز جمله بنديش و نحوه بيانش که ياد سه ماه پيش افتادم.همون موقع که براي دومين بار درخواستم رو مطرح کردم.اون روز: [/color]