11-05-2016، 8:06
چشمهاي ميشي
امير دستش را از زير چانه اش برداشت و شروع كرد به نوشتن ؛
«زن با همان صورت آرامش ، لبخندي را روي صورت شوهرش ريخت . بعد چشمهاي كشيده وميشي اش را گشاد كرد و خيره به انبوه درختها گفت : همين جا ،همين جا نگه دار!
مرد گفت : چشم ! شما امر بفرمايين
مرد ماشين را نگه داشت وبا سبدي پر از خوراكي يك روز خوشمزه ، با زنش از ميان درختها عبور مي كرد . هوا دم كرده بود . بوي مرطوبي سراسر فضا را تسخير كرده بود . زن ومرد تا به هم نگاه ميكردند ، خنده دستي ميكشيد روي لبهايشان .
مرد گفت " به اينجا ميگن يه جاي دنج ، وسبد را روي زمين گذاشت . رو به زنش گفت : همين جا بمون تا يه كم هيزم جمع كنم!
زن گفت : منم ميام .
مرد خنديدو گفت : كجا بياي؟!...
مرد چند تكه هيزمی را كه دورو برشان بود را جمع كرد . او خوب ميدانست با اين هيزم ها ، نمي شود آتش روشن كرد چه برسد به اينكه كسي را گرم كنند.
مرد آرام آرام دورتر مي رفت وچند قدم يكبار خم مي شد و هيزمي را از زمين بلند مي كرد . زن گفت« اينقدر دور نشو! بسه ديگه! همونا رو بيار! »
مرد صداي زنش را شنيد، گفت :يه هيزم بزرگ اونجاس ، و با دست اشاره داد ، اوناهاش ، اونو ميارمو ميام ، الان ميام
زن نگاهي به اطرافش انداخت وبا چشمهاي جستجوگرش شوهرش را مي طلبيد . اما جز درختهاي بلند با شاخه هاي پربرگ و بهم پيچيده و سردرگم ،چيزي نتوانست ببيند . آسمان به وضوح پيدا نبود ، خورشيد هركاري ميكرد نميتوانست خودش را از زير شاخو برگها بيرون بكشد . اضطرابي توي صورت زن نقش بست . ديگر فضا برايش قشنگي نيم ساعت قبل را نداشت . بلكه جنگل به هيولايي در ذهنش تبديل شد كه دهان باز كرده و مي خواهد او را ببلعد . حتي درختهايي كه تا چند دقيقه ی قبل از زيبايي شان تعريف مي كرد ،حالا همه دست به يكي كرده بودند وبا تكان دادن شاخو برگهايشان و صداي مهيبي كه دهان به دهان بينشان رد وبدل مي شد محاصره اش كرده بودند. صداي فرياد گنگي ثانيه اي پيچيد اما زوزه ي باد نمي گذاشت راحت صدا را بشنود . ترس دويد توي تمام وجودش ،توي رگهايش ، روي پوستش . مثل كسي كه از چيزي يا كسي فرار مي كند به سمت مسيري كه شوهرش رفته بود ، مي دويد .
شوهرش را ديد كه به زمين خوابيده و مردي به حالت تهاجم در كنارش نشسته بود . زن فقط توانست پالتوي رنگ و رفته اش را ببيند كه به او پشت كرده بود . شوهرش پاهايش را بطور وحشيانه اي تكان ميداد انگار داشت جان آخرش را با تقلا براي زنده بودن به او تسليم مي كرد .
زن داد زد : ولش كن!!!!
تمام تنش داشت مي لرزيد ، مرد بلند شد . حالا مي توانست قيافه اش را ببيند ، بلندو تركه ايي ، سرش را خم كرده بود . كلاه سياهي كه پوشيده بود نصفي از صورتش را پوشانده بود . پالتوي بلند دكمه بازي ، تا زير زانو به تن داشت .
زن شروع كرد به دويدن . و جيغ و اشك را با هم قاطي كرده بود . مرد به سرعتي كه زن فكرش را هم نمي كرد به او نزديك و نزديكتر مي شد . زن را محكم كوبيد روي تنه اي درخت . زن حالا مي توانست صورتش را ببيند . لبش تا كنار گردن پاره شده بود ، و چيز كثيف و بد بويي كه با قطره هاي خون خشك شده قاطي شده بود گوشه ي دهانش نشسته بود . نصفي از صورتش را انگار موش جوييده بود ، تك و پوزش به گرگ مي مانست . تمام ماهيچه هاي صورت زن منقبض شد ، و لبهايش بطور وحشتناكي ميلرزيد . مرد ناخن هاي كثيف و بلندش را روي گونه هاي زن كشيد و حفره ي چشمهايش را از روي صورت زن بر نمي داشت ، با صدايي كه از ته حلقش بيرون مي آمد با حرص گفت : چشمات ، چشمات ميشي اند ،چشماتو ميخوام!
زن به حدي ميلرزيد كه تمام رگهاي بدنش خودشان را محكم به پوستش مي كوبيدند . و انگار مي خواستند هرطور شده بيرون بپرند و فرار كنند.
مرد ناخن هايش را تا گردن زن پايين آورد و محكم به داخل فشار داد . قطره هاي خون از كثيفي ناخن ها رد مي شد و از انگشتهايش روي پيراهن زن چكيد . زن جيغش را بلندتر ميكشيد .
صداي جيغ آمد تا گوشهاي امير ، امير قلمش را روي دفترش گذاشت و رفت به سمت آشپزخانه .
ـ سيمين چته ؟!..
سيمين با صداي حاكي از درد گفت : آآآي ي ي..
ـ با خودت چيكار كردي؟ ميگفتي؛ خودم قوطي رو باز مي كردم!
امير خيلي سريع جعبه ي كمك هاي اوليه را آورد، كنار سيمين نشست. خون چكيده بود روي پيراهنش . دستش را كه باند مي پيچيد ، چشمش افتاد توي چشمهاي سيمين، چشمهاي ميشي اش . دلهره اي وجود امير را گرفت . نمي دانست چطور بگوييد اما آرام گفت: فردا نمي ريم !
سيمين برافروخته شد چشمهايش را ريز كرد و گفت: يه بار خواستي منو ببري بيرون ، نمي ريم به جهنم ، مگه هميشه همين كارت نبوده ، تا خواستيم بريم بهونه آوردي..
جمعه ي پيش يادته؟
ـ إ ! خودت كه مي دونستي چقدر كار داشتم
ـ كار داشتم ، كار داشتم، كارت چي بود؟ برگه سياه كردن؟
سيمين تا الان اينطور با امیر حرف نزده بود، امير مات مانده بود. سيمين به حالت غمگين ، و زخمي كه توي دلش داشت دهان باز مي كرد گفت: خسته ام، از دست ... خودت، كارات.
نخواست امير را بيشتر رنج دهد؛ بلند شد و بي هدف از آشپزخانه بيرون رفت. امير حيران مانده بود. دليل دلهره اش را نمي دانست . اما اين را خوب مي دانست كه هنوز در حال و هواي افكاري كه خودش مي تاختشان مانده. بلند شد. سبد را از كابينت بيرون كشيد و در جستجوي لوازم پيكنيك آشپزخانه را زيرو رو مي كرد. سيمين آمد با نگاه متعجب حركات امير را نگاه مي كرد.
خنده اي توي صورت سيمين نشست و گفت: خودم جمعشون مي كنم.
روز بعد جاده زير لاستيكهاي ماشين مي دويد. چشم سيمين درختهاي انبوهي را مي ديد كه آن طرف برايش دست تكان مي دادند. گفت:همين جا خوبه، نگه دار!
دل امير هُرري ريخت.
_ نه! اينجا خوب نيست. من من كنان گفت: هوا اينجا خيلي شرجيه. من يه جاي خوب سراغ دارم ، ميريم اونجا.
از جنگل كه دور شدند امير از ماشين پياده شد؛ سبد توي دستهايش تاب مي خورد و با سيمين قدم مي زد.
سيمين با ذوق گفت: يه آتيش بزرگ روشن كنيم. دستهايش را از هم باز كرد و گفت:اينقدر...
ـ هيزم از كجا بياريم؟
ـ خب مي ريم جمع مي كنيم و بعد با لبخند گفت: معطل چي هستي، بريم ديگه!
همه جا آرام بود و هيچ دليلي براي دلهرزه نبود.
امير محكم و قرص رفت تا هيزم بياورد چند دقيقه يكبار خم مي شد و هيزمي بلند مي كرد. دورتر شد، دورتر. خم شد تا هيزم درشتي را از زمين بردارد. چشمش افتاد به مردي كه از پشت درختي بيرون آمد. بلند و تركه اي با كلاه سياه و پالتويي رنگ و رو رفته تا زير زانو...
امير دستش را از زير چانه اش برداشت و شروع كرد به نوشتن ؛
«زن با همان صورت آرامش ، لبخندي را روي صورت شوهرش ريخت . بعد چشمهاي كشيده وميشي اش را گشاد كرد و خيره به انبوه درختها گفت : همين جا ،همين جا نگه دار!
مرد گفت : چشم ! شما امر بفرمايين
مرد ماشين را نگه داشت وبا سبدي پر از خوراكي يك روز خوشمزه ، با زنش از ميان درختها عبور مي كرد . هوا دم كرده بود . بوي مرطوبي سراسر فضا را تسخير كرده بود . زن ومرد تا به هم نگاه ميكردند ، خنده دستي ميكشيد روي لبهايشان .
مرد گفت " به اينجا ميگن يه جاي دنج ، وسبد را روي زمين گذاشت . رو به زنش گفت : همين جا بمون تا يه كم هيزم جمع كنم!
زن گفت : منم ميام .
مرد خنديدو گفت : كجا بياي؟!...
مرد چند تكه هيزمی را كه دورو برشان بود را جمع كرد . او خوب ميدانست با اين هيزم ها ، نمي شود آتش روشن كرد چه برسد به اينكه كسي را گرم كنند.
مرد آرام آرام دورتر مي رفت وچند قدم يكبار خم مي شد و هيزمي را از زمين بلند مي كرد . زن گفت« اينقدر دور نشو! بسه ديگه! همونا رو بيار! »
مرد صداي زنش را شنيد، گفت :يه هيزم بزرگ اونجاس ، و با دست اشاره داد ، اوناهاش ، اونو ميارمو ميام ، الان ميام
زن نگاهي به اطرافش انداخت وبا چشمهاي جستجوگرش شوهرش را مي طلبيد . اما جز درختهاي بلند با شاخه هاي پربرگ و بهم پيچيده و سردرگم ،چيزي نتوانست ببيند . آسمان به وضوح پيدا نبود ، خورشيد هركاري ميكرد نميتوانست خودش را از زير شاخو برگها بيرون بكشد . اضطرابي توي صورت زن نقش بست . ديگر فضا برايش قشنگي نيم ساعت قبل را نداشت . بلكه جنگل به هيولايي در ذهنش تبديل شد كه دهان باز كرده و مي خواهد او را ببلعد . حتي درختهايي كه تا چند دقيقه ی قبل از زيبايي شان تعريف مي كرد ،حالا همه دست به يكي كرده بودند وبا تكان دادن شاخو برگهايشان و صداي مهيبي كه دهان به دهان بينشان رد وبدل مي شد محاصره اش كرده بودند. صداي فرياد گنگي ثانيه اي پيچيد اما زوزه ي باد نمي گذاشت راحت صدا را بشنود . ترس دويد توي تمام وجودش ،توي رگهايش ، روي پوستش . مثل كسي كه از چيزي يا كسي فرار مي كند به سمت مسيري كه شوهرش رفته بود ، مي دويد .
شوهرش را ديد كه به زمين خوابيده و مردي به حالت تهاجم در كنارش نشسته بود . زن فقط توانست پالتوي رنگ و رفته اش را ببيند كه به او پشت كرده بود . شوهرش پاهايش را بطور وحشيانه اي تكان ميداد انگار داشت جان آخرش را با تقلا براي زنده بودن به او تسليم مي كرد .
زن داد زد : ولش كن!!!!
تمام تنش داشت مي لرزيد ، مرد بلند شد . حالا مي توانست قيافه اش را ببيند ، بلندو تركه ايي ، سرش را خم كرده بود . كلاه سياهي كه پوشيده بود نصفي از صورتش را پوشانده بود . پالتوي بلند دكمه بازي ، تا زير زانو به تن داشت .
زن شروع كرد به دويدن . و جيغ و اشك را با هم قاطي كرده بود . مرد به سرعتي كه زن فكرش را هم نمي كرد به او نزديك و نزديكتر مي شد . زن را محكم كوبيد روي تنه اي درخت . زن حالا مي توانست صورتش را ببيند . لبش تا كنار گردن پاره شده بود ، و چيز كثيف و بد بويي كه با قطره هاي خون خشك شده قاطي شده بود گوشه ي دهانش نشسته بود . نصفي از صورتش را انگار موش جوييده بود ، تك و پوزش به گرگ مي مانست . تمام ماهيچه هاي صورت زن منقبض شد ، و لبهايش بطور وحشتناكي ميلرزيد . مرد ناخن هاي كثيف و بلندش را روي گونه هاي زن كشيد و حفره ي چشمهايش را از روي صورت زن بر نمي داشت ، با صدايي كه از ته حلقش بيرون مي آمد با حرص گفت : چشمات ، چشمات ميشي اند ،چشماتو ميخوام!
زن به حدي ميلرزيد كه تمام رگهاي بدنش خودشان را محكم به پوستش مي كوبيدند . و انگار مي خواستند هرطور شده بيرون بپرند و فرار كنند.
مرد ناخن هايش را تا گردن زن پايين آورد و محكم به داخل فشار داد . قطره هاي خون از كثيفي ناخن ها رد مي شد و از انگشتهايش روي پيراهن زن چكيد . زن جيغش را بلندتر ميكشيد .
صداي جيغ آمد تا گوشهاي امير ، امير قلمش را روي دفترش گذاشت و رفت به سمت آشپزخانه .
ـ سيمين چته ؟!..
سيمين با صداي حاكي از درد گفت : آآآي ي ي..
ـ با خودت چيكار كردي؟ ميگفتي؛ خودم قوطي رو باز مي كردم!
امير خيلي سريع جعبه ي كمك هاي اوليه را آورد، كنار سيمين نشست. خون چكيده بود روي پيراهنش . دستش را كه باند مي پيچيد ، چشمش افتاد توي چشمهاي سيمين، چشمهاي ميشي اش . دلهره اي وجود امير را گرفت . نمي دانست چطور بگوييد اما آرام گفت: فردا نمي ريم !
سيمين برافروخته شد چشمهايش را ريز كرد و گفت: يه بار خواستي منو ببري بيرون ، نمي ريم به جهنم ، مگه هميشه همين كارت نبوده ، تا خواستيم بريم بهونه آوردي..
جمعه ي پيش يادته؟
ـ إ ! خودت كه مي دونستي چقدر كار داشتم
ـ كار داشتم ، كار داشتم، كارت چي بود؟ برگه سياه كردن؟
سيمين تا الان اينطور با امیر حرف نزده بود، امير مات مانده بود. سيمين به حالت غمگين ، و زخمي كه توي دلش داشت دهان باز مي كرد گفت: خسته ام، از دست ... خودت، كارات.
نخواست امير را بيشتر رنج دهد؛ بلند شد و بي هدف از آشپزخانه بيرون رفت. امير حيران مانده بود. دليل دلهره اش را نمي دانست . اما اين را خوب مي دانست كه هنوز در حال و هواي افكاري كه خودش مي تاختشان مانده. بلند شد. سبد را از كابينت بيرون كشيد و در جستجوي لوازم پيكنيك آشپزخانه را زيرو رو مي كرد. سيمين آمد با نگاه متعجب حركات امير را نگاه مي كرد.
خنده اي توي صورت سيمين نشست و گفت: خودم جمعشون مي كنم.
روز بعد جاده زير لاستيكهاي ماشين مي دويد. چشم سيمين درختهاي انبوهي را مي ديد كه آن طرف برايش دست تكان مي دادند. گفت:همين جا خوبه، نگه دار!
دل امير هُرري ريخت.
_ نه! اينجا خوب نيست. من من كنان گفت: هوا اينجا خيلي شرجيه. من يه جاي خوب سراغ دارم ، ميريم اونجا.
از جنگل كه دور شدند امير از ماشين پياده شد؛ سبد توي دستهايش تاب مي خورد و با سيمين قدم مي زد.
سيمين با ذوق گفت: يه آتيش بزرگ روشن كنيم. دستهايش را از هم باز كرد و گفت:اينقدر...
ـ هيزم از كجا بياريم؟
ـ خب مي ريم جمع مي كنيم و بعد با لبخند گفت: معطل چي هستي، بريم ديگه!
همه جا آرام بود و هيچ دليلي براي دلهرزه نبود.
امير محكم و قرص رفت تا هيزم بياورد چند دقيقه يكبار خم مي شد و هيزمي بلند مي كرد. دورتر شد، دورتر. خم شد تا هيزم درشتي را از زمين بردارد. چشمش افتاد به مردي كه از پشت درختي بيرون آمد. بلند و تركه اي با كلاه سياه و پالتويي رنگ و رو رفته تا زير زانو...