10-03-2016، 17:53
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-03-2016، 17:55، توسط khadem.alshohada.)
در راستای معنی و میلاد
بر شاخه های لخت
پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو.
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من، چگونه فراموش می شود؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست
نه سیب را می شناسند و نه مهربانی را
و دریغا بر من، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های یخ زده!
وست داشتن
فقط گفتن "دوستت دارم" نیست
بگذار دوست داشتنت
مثل نشانی خانه ای باشد
که نه از کوچه اش معلوم است
نه از رنگ درش
و نه از پلاکش
و فقط آن را
از عطر گل های باغچه اش میشناسی.
ه شب سلام
که بی تو
رفیق راه من است...
نشست و مثل روشنی من بود
هنوز دایره آب وسعتش می داد
هنوز رحل صداقت تلاوتش می کرد
هنوز معنا داشت
هنوز فرصت یک پل ادامه اش می داد
چقدر چشم تماشا داشت
نگاه روشن او زبان عاطفه را به شهر می آموخت
و روبه روی دلم ماند!
چقدر آیینه آمد
چقدر ناگهان
و هیچ پای گریزی مرا نمی دزدید
چقدر آیینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شده ام از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛
من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!
چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!
چگونه هیچ نگفتم!
چگونه تن دادم
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است؛
همیشه عاطفه می ترسید
چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم
چگونه هیچ نگفتم
چگونه پیوستم...
و اهل آبادی هنوز سفره شان ساده است
و اهل آبادی همیشه مثل درختند
به غیر سبز نمی گویند
مدام می بخشند
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست؛
چگونه باید کاشت
چه سوگواری تلخی
چقدر خالی ام از سبز!
پرنده با من نیست
چقدر خالی ام از امتداد زیبایی
چقدر خالی ام از درد اهل آبادی
چراغ در کف من بود
چگونه روشنی راه را نفهمیدم!
چقدر گم شده ام
چقدر دور شده ام از غرابت دریا
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود
و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد و از تولد شبنم مرا خبر می کرد
کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود
ستاره می پاشید؛ سپیده بر می داشت
و چشم های نجیبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد
پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند.
چراغ در کف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را
چقدر پشت دلم خالیست...
نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد
چقدر فاصله دارم
چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکرانِ روشن دشت...!
بر شاخه های لخت
پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو.
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من، چگونه فراموش می شود؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست
نه سیب را می شناسند و نه مهربانی را
و دریغا بر من، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های یخ زده!
وست داشتن
فقط گفتن "دوستت دارم" نیست
بگذار دوست داشتنت
مثل نشانی خانه ای باشد
که نه از کوچه اش معلوم است
نه از رنگ درش
و نه از پلاکش
و فقط آن را
از عطر گل های باغچه اش میشناسی.
ه شب سلام
که بی تو
رفیق راه من است...
نشست و مثل روشنی من بود
هنوز دایره آب وسعتش می داد
هنوز رحل صداقت تلاوتش می کرد
هنوز معنا داشت
هنوز فرصت یک پل ادامه اش می داد
چقدر چشم تماشا داشت
نگاه روشن او زبان عاطفه را به شهر می آموخت
و روبه روی دلم ماند!
چقدر آیینه آمد
چقدر ناگهان
و هیچ پای گریزی مرا نمی دزدید
چقدر آیینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شده ام از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛
من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!
چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!
چگونه هیچ نگفتم!
چگونه تن دادم
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است؛
همیشه عاطفه می ترسید
چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم
چگونه هیچ نگفتم
چگونه پیوستم...
و اهل آبادی هنوز سفره شان ساده است
و اهل آبادی همیشه مثل درختند
به غیر سبز نمی گویند
مدام می بخشند
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست؛
چگونه باید کاشت
چه سوگواری تلخی
چقدر خالی ام از سبز!
پرنده با من نیست
چقدر خالی ام از امتداد زیبایی
چقدر خالی ام از درد اهل آبادی
چراغ در کف من بود
چگونه روشنی راه را نفهمیدم!
چقدر گم شده ام
چقدر دور شده ام از غرابت دریا
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود
و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد و از تولد شبنم مرا خبر می کرد
کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود
ستاره می پاشید؛ سپیده بر می داشت
و چشم های نجیبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد
پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند.
چراغ در کف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را
چقدر پشت دلم خالیست...
نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد
چقدر فاصله دارم
چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکرانِ روشن دشت...!