«ماهو» نام سومین و تازه ترین رمان چاپ شده منیرالدین بیروتی، بعد از رمان های «چهاردرد» و «سلام مترسک»، است. رمانی که به لحاظ فرم و شیوه روایت قدری متفاوت با دو رمان قبلی اوست و روایتی سرراست تر دارد.
هیراد، شخصیت اصلی رمان ماهو، استاد دانشگاه است. او بعد از یک سال که از به هم زدن رابطه اش با دختری به نام ماهو می گذرد اکنون در جست و جوی ماهو است، اما ماهو غایب است و هیچ کس درست نمی گوید که کجاست و چه بر سرش آمده. وقایع رمان در دو زمان می گذرد: یکی زمانی که هیراد تازه رابطه اش را با ماهو به هم زده و هنوز درگیر این ماجراست و دیگری زمانی که هیراد بعد از یک گرفتاری به جامعه بازگشته و دارد دنبال ماهو می گردد. در خلال این دو زمان، هیراد با آدم های مختلفی مواجه می شود؛ هم با برادرانش که هرکدام به راهی رفته اند و یکی دنبال کاسبی و پول و کلاهبرداری است و دیگری عزلت گزینی اختیار کرده است و هم با خواهرزاده اش و دانشجویانی که هیراد با آن ها رابطه ای دوستانه داشته و در مجله ای با هم کار می کرده اند. هیراد در رمان «ماهو» شخصیتی است مردد، چندپاره و گرفتار تناقض های بسیار و درگیر با گذشته و اکنون خویش. گاه به گذشته می آویزد و گاه با دید تردید به آن می نگرد. او در زندگی اجتماعی و حین بحث با دانشجویانش پخته می نماید اما در زندگی شخصی شکست خورده است و خود را مدام مؤاخذه می کند. از منیرالدین بیروتی این روزها مجموعه داستانی هم به نام «آرام در سایه» منتشر شده است که مجموعه ای است از داستان های قدیمی و تازه او. به همین دلیل داستان های این مجموعه به لحاظ فضا و موضوع متنوع اند. بیروتی این روزها مشغول نوشتن رمان تازه ای است که به گفته خودش هنوز در مراحل اولیه نگارش است. «ماهو» و «آرام در سایه» را نشر نیلوفر منتشر کرده است. گفت وگو با منیرالدین بیروتی را به مناسبت انتشار این دو کتاب می خوانید:
«ماهو» در قیاس با دو رمان قبلی تان ٓ چهار درد و سلام مترسک ٓ تکنیک روایی ساده تر و سرراست تری دارد، در دو رمان قبلی تکنیک تا حدودی خود را به رخ می کشد اما این جا نه. چه شد که در «ماهو» تغییر شیوه دادید؟
خب همیشه تکنیک و فرم را موضوع داستانی که می خواهم بنویسم به من تلقین می کند. «ماهو» را یکی، دو بار یک جور دیگر نوشتم و دیدم اصلا داستان پیش نرفت. شگردهای مختلفی را که در ذهنم بود امتحان کردم و سی، چهل صفحه طبق آن شگردها نوشتم و رفتم جلو اما دیدم فایده ندارد تا اینکه این شیوه که رمان درنهایت با آن نوشته شد خودش آمد و خودش هم همین جوری رفت جلو و من هم از سادگی اش خوشم آمد. راستش ماهو از آن رمان هایی بود که برای درآوردن تکنیک و نثرش زور نزدم و برای همین هم راحت رفت جلو و درواقع خودش همین طور جاری شد و پیش رفت و من هم فقط نگاه کردم.
یعنی نوشتن «ماهو» به نسبت دو رمان قبلی کمتر وقت برد؟
نه، نوشتنش سه، چهارسال وقتم را گرفت؛ اینکه گفتم زور نزدم منظورم این بود که ماهو رمانی بود که خودش، خودش را نوشت و من زیاد در فرایند نوشته شدنش دخیل نبودم. درحالی که مثلا در مورد «سلام مترسک» اصلا این طور نبود. سلام مترسک از آن رمان هایی بود که موقع نوشتن خیلی اذیتم کرد؛ مدام فرمش را عوض می کردم و باز راضی نمی شدم و حتی کار به جایی رسید که دیگر نمی خواستم ادامه اش بدهم؛ ولی «ماهو» اصلا اذیتم نکرد و همان طور که گفتم خیلی راحت نوشته شد و پیش رفت و نوشتنش برایم آسان بود.
یک ویژگی اش در قیاس با «سلام مترسک» تعدد و تنوع شخصیت در آن بود. در «ماهو» هیراد ٓ شخصیت اصلی داستان ٓ با شخصیت های مختلفی در ارتباط است و بیشتر این شخصیت ها هم به نحوی ذهن آدم را درگیر می کنند.
دست نویس اول این رمان حدود پانصد صفحه بود که اگر آن را می دادم برای چاپ قطعا مثل «چهاردرد» حدود ششصد، هفتصد صفحه می شد. اما وقتی یک بار آن را نوشتم و هفت، هشت ماه گذاشتمش کنار و بعد دوباره رفتم خواندمش، چند فصلش را جا به جا کردم و بعضی فصل هایش را هم کلا برداشتم. در آن نسخه اول، درگیری بین دانیال و هادی که دو قطب مخالف هم هستند وجود داشت اما در بازنویسی، آن را برداشتم. راستش طرح اولیه ام این بود که یک قسمت دومی برای این رمان درست کنم
راستش اصلا انگیزه من از نوشتن «ماهو» نوشتن رمانی بود که قهرمان و شخصیتِ محوری نداشته باشد. البته فکر می کنم در این مورد شکست خوردم، اما همیشه یکی از آرزوهای نویسندگی ام این بود و هنوز هم هست که رمانی بنویسم که در عین اینکه خواننده را جذب می کند قهرمان نداشته باشد و در آن هیچ شخصیتی نباشد که دیگر شخصیت های رمان با او معنا پیدا کنند و او آهنربا باشد و دیگران براده هایی باشند که دور او جمع می شوند. اولین بار هم جرقه این فکر وقتی توی ذهنم خورد که «رگتایم» دکتروف را خواندم. «رگتایم»، اولین بار که خواندمش، خیلی برایم عجیب وغریب بود و فکر نمی کنم هیچ کتابی مثل آن من را درگیر کرده باشد. همیشه دلم می خواست کاری مثل «رگتایم» بنویسم که هم جذاب باشد و خواننده را دنبال خودش بکشد و هم وقتی خواننده کتاب را خواند و تمام کرد نتواند بگوید کدام یک از این شخصیت ها در رمان برجسته ترند. البته همان طور که گفتم در ماهو نتوانستم این کار را بکنم چون هرکس کتاب را بخواند، هیراد و ماهو به عنوان شخصیت های اصلی آن بیشتر در ذهنش می مانند تا شخصیت های دیگر کتاب و این یعنی شکست من در کاری که آرزوی انجامش را داشتم. کار ما هم خب فکر می کنم همه اش همین است دیگر؛ فکر می کنیم یک کاری را کرده ایم اما بعد می بینیم نه خیر باز همان آش و همان کاسه است!
اما انتخاب هیراد به عنوان چهره مرکزی رمان، به نظرم انتخاب مناسبی است. چون هیراد حالتی مردد دارد و شخصیتی است پرتناقض... .
درواقع توی برزخ است؛ خب، ماهو در ذهن من خیلی حجیم تر از این بود که حالا هست. دست نویس اول این رمان حدود پانصد صفحه بود که اگر آن را می دادم برای چاپ قطعا مثل «چهاردرد» حدود ششصد، هفتصد صفحه می شد. اما وقتی یک بار آن را نوشتم و هفت، هشت ماه گذاشتمش کنار و بعد دوباره رفتم خواندمش، چند فصلش را جا به جا کردم و بعضی فصل هایش را هم کلا برداشتم. در آن نسخه اول، درگیری بین دانیال و هادی که دو قطب مخالف هم هستند وجود داشت اما در بازنویسی، آن را برداشتم. راستش طرح اولیه ام این بود که یک قسمت دومی برای این رمان درست کنم؛ یعنی درواقع از اول نطفه اش به صورت یک رمان دوقسمتی در ذهنم بسته شد که یک قسمتش شامل دربه دری این آدم بود و این که همیشه انگار در برزخ است و نمی داند کدام طرفی است اما در قسمت دوم او دیگر انتخابش را کرده بود و رمان هم درواقع از زمانی شروع می شد که او انتخابش را کرده بود و بعد به عقب می رفت که ببینیم چطور این انتخاب را کرده است. درواقع شرح تحول این آدم بود.
من راستش به نظرم رسید که این رمان جا داشت حجیم تر باشد... .
بله، بود، اما همان طور که گفتم به نظرم رسید دوباره دارد مثل چهاردرد می شود. یکی از شوخی هایی که دوستانم با من می کنند سر همین حجیم نوشتن است. می گویند تو خیلی حجیم می نویسی و از پانصد صفحه کمتر نمی نویسی و از این حرف ها. یک مقدار هم راستش نگران بودم که اگر کار خیلی حجیم بشود قیمتش آن قدر برود بالا که دیگر اصلا هیچ کس طرفش نرود. خب تمام اینها دست به دست هم داد و باعث شد که موقع بازنویسی کوتاهش کنم. ولی خب شاید هم یک جاهایی بیشتر از حد مجاز حذف کرده ام. البته الان دقیقا حضور ذهن ندارم که کجایش را کم گذاشته ام، چون بعد از چاپ، دیگر آن را نخواندم و الان خیلی ازش فاصله گرفته ام چون دارم یک رمان دیگر می نویسم.
غیر از این کم رنگ بودن حضور برادرها، به طور کلی خط داستانی رمان هم قدری کم رنگ است. یعنی خود معمای ماهو و جست وجوی هیراد برای یافتن او یک مقدار به حاشیه رفته و به جای آن ما با صحنه هایی از مواجهه هیراد و گفت وگوهایش با آدم های مختلف روبه رو هستیم و گاهی آن قدر درگیر این برخوردها و گفت وگوها می شویم که داستان اصلی یادمان می رود و تعلیق و انتظار برای اینکه ببینیم بالاخره معلوم می شود چه بر سر ماهو آمده یا نه توی این برخوردها گم می شود... .
الان چون همان طور که گفتم خیلی از این رمان فاصله گرفته ام نمی توانم جواب دقیقی بدهم اما فکر می کنم حرفت درست است و آن داستان اصلی توی این برخوردهای هیراد با جمعیت ها و گروه های مختلف یک مقدار گم وگور شده. دلیلش هم به نظرم همان برداشتن بعضی از فصل ها و کوتاه کردن رمان بوده.
یک موضوع دیگر در رمان «ماهو» خود مقوله عشق است. هیراد با ماهو به هم زده و حالا که بعد از مدتی برگشته، عذاب وجدان دارد. می خواهد ببیند ماهو چه شده، خودش را بابت رفتارش با ماهو مؤاخذه می کند و با خودش درگیر است. اما جاهایی از رمان که ماهو در یادهای هیراد یا در فصل های مربوط به زمان گذشته حضور دارد می بینیم که عشق در رابطه این دو غایب است. یعنی همیشه هیراد و ماهو را در حال بگومگو و جنگ و دعوا می بینیم... .
دقیقا، چون واقعیت این است که آدم ها له له می زنند چیزی را که ندارند به دست آورند، ولی وقتی به دستش آوردند له له می زنند که کی می شود از آن خلاص شوند. نمی دانم این چه خصلتی است که آدم ها قدر چیزهایی را که دارند نمی دانند و مدام دنبال چیزهایی می گردند که نیست. همه مان همین طور هستیم و هیراد هم چنین آدمی است. یعنی تا وقتی ماهو هست، ذهن هیراد جای دیگر است (حالا البته یک مقدار فیلم هم بازی می کند) ولی حالا که ماهو نیست عزا گرفته که چرا نیست. نمی دانم ما از بیخ غلطیم یا همان عادت که گفتم ما را این طور بار آورده؟
پایان بلاتکلیف رمان قدری با کلیت آن و سیر روایتش هماهنگ نیست.
دو، سه نفری به من گفته اند که پایان بندی اش خوب نیست. یکی شان که خیلی فحش و فضیحت بارم کرد و گفت پایان بندی اش خیلی بد و اعصاب خردکن است و توقع نداشتم داستان را این طور تمام کنی. اما من خودم حس می کردم چون هیراد تکلیفش مشخص نیست رمان باید به همین شکل تمام شود. گرچه در آن لحظات آخر جرقه هایی در ذهن هیراد زده می شود اما باز هم تکلیفش روشن نیست و برای همین قاعدتا به پایانی هم نمی رسد. این پایان را من انتخاب نکردم، خودش آمد و من هم تغییرش ندادم. در آن نسخه اول هم که گفتم خیلی حجیم تر بود و هیراد تکلیفش مشخص شده بود، باز هیچ پایان بندی مشخصی نداشتم و با توجه به سیر رمان به نظرم باید همین طور تمام می شد چون در ذهن خودم پایانی مشخص نداشت که مثلا معلوم شود ماهو کجاست و هادی راست گفته یا دروغ و ... ولی به هرحال چندنفر به من گفتند پایان بندی رمان اصلا خوب نیست.
هیراد، شخصیت اصلی رمان ماهو، استاد دانشگاه است. او بعد از یک سال که از به هم زدن رابطه اش با دختری به نام ماهو می گذرد اکنون در جست و جوی ماهو است، اما ماهو غایب است و هیچ کس درست نمی گوید که کجاست و چه بر سرش آمده. وقایع رمان در دو زمان می گذرد: یکی زمانی که هیراد تازه رابطه اش را با ماهو به هم زده و هنوز درگیر این ماجراست و دیگری زمانی که هیراد بعد از یک گرفتاری به جامعه بازگشته و دارد دنبال ماهو می گردد. در خلال این دو زمان، هیراد با آدم های مختلفی مواجه می شود؛ هم با برادرانش که هرکدام به راهی رفته اند و یکی دنبال کاسبی و پول و کلاهبرداری است و دیگری عزلت گزینی اختیار کرده است و هم با خواهرزاده اش و دانشجویانی که هیراد با آن ها رابطه ای دوستانه داشته و در مجله ای با هم کار می کرده اند. هیراد در رمان «ماهو» شخصیتی است مردد، چندپاره و گرفتار تناقض های بسیار و درگیر با گذشته و اکنون خویش. گاه به گذشته می آویزد و گاه با دید تردید به آن می نگرد. او در زندگی اجتماعی و حین بحث با دانشجویانش پخته می نماید اما در زندگی شخصی شکست خورده است و خود را مدام مؤاخذه می کند. از منیرالدین بیروتی این روزها مجموعه داستانی هم به نام «آرام در سایه» منتشر شده است که مجموعه ای است از داستان های قدیمی و تازه او. به همین دلیل داستان های این مجموعه به لحاظ فضا و موضوع متنوع اند. بیروتی این روزها مشغول نوشتن رمان تازه ای است که به گفته خودش هنوز در مراحل اولیه نگارش است. «ماهو» و «آرام در سایه» را نشر نیلوفر منتشر کرده است. گفت وگو با منیرالدین بیروتی را به مناسبت انتشار این دو کتاب می خوانید:
«ماهو» در قیاس با دو رمان قبلی تان ٓ چهار درد و سلام مترسک ٓ تکنیک روایی ساده تر و سرراست تری دارد، در دو رمان قبلی تکنیک تا حدودی خود را به رخ می کشد اما این جا نه. چه شد که در «ماهو» تغییر شیوه دادید؟
خب همیشه تکنیک و فرم را موضوع داستانی که می خواهم بنویسم به من تلقین می کند. «ماهو» را یکی، دو بار یک جور دیگر نوشتم و دیدم اصلا داستان پیش نرفت. شگردهای مختلفی را که در ذهنم بود امتحان کردم و سی، چهل صفحه طبق آن شگردها نوشتم و رفتم جلو اما دیدم فایده ندارد تا اینکه این شیوه که رمان درنهایت با آن نوشته شد خودش آمد و خودش هم همین جوری رفت جلو و من هم از سادگی اش خوشم آمد. راستش ماهو از آن رمان هایی بود که برای درآوردن تکنیک و نثرش زور نزدم و برای همین هم راحت رفت جلو و درواقع خودش همین طور جاری شد و پیش رفت و من هم فقط نگاه کردم.
یعنی نوشتن «ماهو» به نسبت دو رمان قبلی کمتر وقت برد؟
نه، نوشتنش سه، چهارسال وقتم را گرفت؛ اینکه گفتم زور نزدم منظورم این بود که ماهو رمانی بود که خودش، خودش را نوشت و من زیاد در فرایند نوشته شدنش دخیل نبودم. درحالی که مثلا در مورد «سلام مترسک» اصلا این طور نبود. سلام مترسک از آن رمان هایی بود که موقع نوشتن خیلی اذیتم کرد؛ مدام فرمش را عوض می کردم و باز راضی نمی شدم و حتی کار به جایی رسید که دیگر نمی خواستم ادامه اش بدهم؛ ولی «ماهو» اصلا اذیتم نکرد و همان طور که گفتم خیلی راحت نوشته شد و پیش رفت و نوشتنش برایم آسان بود.
یک ویژگی اش در قیاس با «سلام مترسک» تعدد و تنوع شخصیت در آن بود. در «ماهو» هیراد ٓ شخصیت اصلی داستان ٓ با شخصیت های مختلفی در ارتباط است و بیشتر این شخصیت ها هم به نحوی ذهن آدم را درگیر می کنند.
دست نویس اول این رمان حدود پانصد صفحه بود که اگر آن را می دادم برای چاپ قطعا مثل «چهاردرد» حدود ششصد، هفتصد صفحه می شد. اما وقتی یک بار آن را نوشتم و هفت، هشت ماه گذاشتمش کنار و بعد دوباره رفتم خواندمش، چند فصلش را جا به جا کردم و بعضی فصل هایش را هم کلا برداشتم. در آن نسخه اول، درگیری بین دانیال و هادی که دو قطب مخالف هم هستند وجود داشت اما در بازنویسی، آن را برداشتم. راستش طرح اولیه ام این بود که یک قسمت دومی برای این رمان درست کنم
راستش اصلا انگیزه من از نوشتن «ماهو» نوشتن رمانی بود که قهرمان و شخصیتِ محوری نداشته باشد. البته فکر می کنم در این مورد شکست خوردم، اما همیشه یکی از آرزوهای نویسندگی ام این بود و هنوز هم هست که رمانی بنویسم که در عین اینکه خواننده را جذب می کند قهرمان نداشته باشد و در آن هیچ شخصیتی نباشد که دیگر شخصیت های رمان با او معنا پیدا کنند و او آهنربا باشد و دیگران براده هایی باشند که دور او جمع می شوند. اولین بار هم جرقه این فکر وقتی توی ذهنم خورد که «رگتایم» دکتروف را خواندم. «رگتایم»، اولین بار که خواندمش، خیلی برایم عجیب وغریب بود و فکر نمی کنم هیچ کتابی مثل آن من را درگیر کرده باشد. همیشه دلم می خواست کاری مثل «رگتایم» بنویسم که هم جذاب باشد و خواننده را دنبال خودش بکشد و هم وقتی خواننده کتاب را خواند و تمام کرد نتواند بگوید کدام یک از این شخصیت ها در رمان برجسته ترند. البته همان طور که گفتم در ماهو نتوانستم این کار را بکنم چون هرکس کتاب را بخواند، هیراد و ماهو به عنوان شخصیت های اصلی آن بیشتر در ذهنش می مانند تا شخصیت های دیگر کتاب و این یعنی شکست من در کاری که آرزوی انجامش را داشتم. کار ما هم خب فکر می کنم همه اش همین است دیگر؛ فکر می کنیم یک کاری را کرده ایم اما بعد می بینیم نه خیر باز همان آش و همان کاسه است!
اما انتخاب هیراد به عنوان چهره مرکزی رمان، به نظرم انتخاب مناسبی است. چون هیراد حالتی مردد دارد و شخصیتی است پرتناقض... .
درواقع توی برزخ است؛ خب، ماهو در ذهن من خیلی حجیم تر از این بود که حالا هست. دست نویس اول این رمان حدود پانصد صفحه بود که اگر آن را می دادم برای چاپ قطعا مثل «چهاردرد» حدود ششصد، هفتصد صفحه می شد. اما وقتی یک بار آن را نوشتم و هفت، هشت ماه گذاشتمش کنار و بعد دوباره رفتم خواندمش، چند فصلش را جا به جا کردم و بعضی فصل هایش را هم کلا برداشتم. در آن نسخه اول، درگیری بین دانیال و هادی که دو قطب مخالف هم هستند وجود داشت اما در بازنویسی، آن را برداشتم. راستش طرح اولیه ام این بود که یک قسمت دومی برای این رمان درست کنم؛ یعنی درواقع از اول نطفه اش به صورت یک رمان دوقسمتی در ذهنم بسته شد که یک قسمتش شامل دربه دری این آدم بود و این که همیشه انگار در برزخ است و نمی داند کدام طرفی است اما در قسمت دوم او دیگر انتخابش را کرده بود و رمان هم درواقع از زمانی شروع می شد که او انتخابش را کرده بود و بعد به عقب می رفت که ببینیم چطور این انتخاب را کرده است. درواقع شرح تحول این آدم بود.
من راستش به نظرم رسید که این رمان جا داشت حجیم تر باشد... .
بله، بود، اما همان طور که گفتم به نظرم رسید دوباره دارد مثل چهاردرد می شود. یکی از شوخی هایی که دوستانم با من می کنند سر همین حجیم نوشتن است. می گویند تو خیلی حجیم می نویسی و از پانصد صفحه کمتر نمی نویسی و از این حرف ها. یک مقدار هم راستش نگران بودم که اگر کار خیلی حجیم بشود قیمتش آن قدر برود بالا که دیگر اصلا هیچ کس طرفش نرود. خب تمام اینها دست به دست هم داد و باعث شد که موقع بازنویسی کوتاهش کنم. ولی خب شاید هم یک جاهایی بیشتر از حد مجاز حذف کرده ام. البته الان دقیقا حضور ذهن ندارم که کجایش را کم گذاشته ام، چون بعد از چاپ، دیگر آن را نخواندم و الان خیلی ازش فاصله گرفته ام چون دارم یک رمان دیگر می نویسم.
غیر از این کم رنگ بودن حضور برادرها، به طور کلی خط داستانی رمان هم قدری کم رنگ است. یعنی خود معمای ماهو و جست وجوی هیراد برای یافتن او یک مقدار به حاشیه رفته و به جای آن ما با صحنه هایی از مواجهه هیراد و گفت وگوهایش با آدم های مختلف روبه رو هستیم و گاهی آن قدر درگیر این برخوردها و گفت وگوها می شویم که داستان اصلی یادمان می رود و تعلیق و انتظار برای اینکه ببینیم بالاخره معلوم می شود چه بر سر ماهو آمده یا نه توی این برخوردها گم می شود... .
الان چون همان طور که گفتم خیلی از این رمان فاصله گرفته ام نمی توانم جواب دقیقی بدهم اما فکر می کنم حرفت درست است و آن داستان اصلی توی این برخوردهای هیراد با جمعیت ها و گروه های مختلف یک مقدار گم وگور شده. دلیلش هم به نظرم همان برداشتن بعضی از فصل ها و کوتاه کردن رمان بوده.
یک موضوع دیگر در رمان «ماهو» خود مقوله عشق است. هیراد با ماهو به هم زده و حالا که بعد از مدتی برگشته، عذاب وجدان دارد. می خواهد ببیند ماهو چه شده، خودش را بابت رفتارش با ماهو مؤاخذه می کند و با خودش درگیر است. اما جاهایی از رمان که ماهو در یادهای هیراد یا در فصل های مربوط به زمان گذشته حضور دارد می بینیم که عشق در رابطه این دو غایب است. یعنی همیشه هیراد و ماهو را در حال بگومگو و جنگ و دعوا می بینیم... .
دقیقا، چون واقعیت این است که آدم ها له له می زنند چیزی را که ندارند به دست آورند، ولی وقتی به دستش آوردند له له می زنند که کی می شود از آن خلاص شوند. نمی دانم این چه خصلتی است که آدم ها قدر چیزهایی را که دارند نمی دانند و مدام دنبال چیزهایی می گردند که نیست. همه مان همین طور هستیم و هیراد هم چنین آدمی است. یعنی تا وقتی ماهو هست، ذهن هیراد جای دیگر است (حالا البته یک مقدار فیلم هم بازی می کند) ولی حالا که ماهو نیست عزا گرفته که چرا نیست. نمی دانم ما از بیخ غلطیم یا همان عادت که گفتم ما را این طور بار آورده؟
پایان بلاتکلیف رمان قدری با کلیت آن و سیر روایتش هماهنگ نیست.
دو، سه نفری به من گفته اند که پایان بندی اش خوب نیست. یکی شان که خیلی فحش و فضیحت بارم کرد و گفت پایان بندی اش خیلی بد و اعصاب خردکن است و توقع نداشتم داستان را این طور تمام کنی. اما من خودم حس می کردم چون هیراد تکلیفش مشخص نیست رمان باید به همین شکل تمام شود. گرچه در آن لحظات آخر جرقه هایی در ذهن هیراد زده می شود اما باز هم تکلیفش روشن نیست و برای همین قاعدتا به پایانی هم نمی رسد. این پایان را من انتخاب نکردم، خودش آمد و من هم تغییرش ندادم. در آن نسخه اول هم که گفتم خیلی حجیم تر بود و هیراد تکلیفش مشخص شده بود، باز هیچ پایان بندی مشخصی نداشتم و با توجه به سیر رمان به نظرم باید همین طور تمام می شد چون در ذهن خودم پایانی مشخص نداشت که مثلا معلوم شود ماهو کجاست و هادی راست گفته یا دروغ و ... ولی به هرحال چندنفر به من گفتند پایان بندی رمان اصلا خوب نیست.