08-12-2015، 23:49
نگاهی به اشعار پانتهآ صفایی
پانتهآ صفایی از معدود موهبتهای غزل امروز است که تغزل و نگاه عاشقانه ماهیت و شاکله اصلی شعرش را تشکیل میدهند او شاعر همین شعر معروف است که با این مطلع آغاز میشود:تو ریختی عسل ناب را به کندوها/ به رنگ و بوی تو آغشتهاند شب بوها
موهبتی برای غزل
اگر اشتباه نکنم سال 81 بود جلسات و کارگاههای دفتر شعر جوان زیر نظر روانشاد قیصر امین پور حال و هوای ویژهای داشت، در یکی از همین جلسات شاعر جوانی از اصفهان مهمان جلسه بود و غزلی عاشقانه خواند و هنگامی که نظر قیصر را جویا شد او دستی به موهایش کشید و گفت: «نگاه تغزلی به غزل این روزها موهبتی است!»
این جمله متناقض همان زمان مرا به فکر فرو برد اما با گذشت چند سال و انتشار یکی پس از دیگری مجموعههای غزل و حرکت جوانها به سمت و سوی غزل فرم، متفاوت، پست مدرن و... به من ثابت کرد این جمله متناقض قیصر سرشار از حقیقت و دوراندیشی بود.
واقعیت این است که غزل جوان امروز ما هر روز بیشتر از گذشته با اصلیترین مولفه و دلیل غزل بودنش بیگانه میشود و آن «آنِ» تغزلی و جادویی در غزلها حکم کیمیا پیدا میکند؛ کافی است در چند انجمن و جلسه شعر حضور پیدا کنید تا متوجه شوید دغدغه اکثر غزلپردازان جوان بیشتر شعبده بازیهای فرمی و زبانی و تکنیکی شده است تا داشتن نگاهی تغزلی و متفاوت!
البته اگر هم بنا به مصلحتی به یکباره لا به لای چندین غزل و چند صد بیت شعر، پای یک معشوق هم به میان کشیده شود حاصل آن بیش از آن که مغازله باشد متاسفانه مفاحشه میشود ؛ غزلی همراه با رویکردی اروتیک که هیچ ریشه و جایگاهی در فرهنگ و تاریخ ادبیات فارسی ایران ندارد.
اما این ذکر خیر و خاطره از قیصر و وصف حال غزل امروز بهانهای بود تا این هفته سراغ نقد و بررسی یکی از موهبتهای غزل جوان امروز برویم یعنی کتاب «روزهای آخر آبان» سروده «پانتهآ صفایی بروجنی» که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
پانتهآ صفایی و شعرش را بیش از 10 سال است که میشناسم یعنی درست از همان زمانی که در کنگره شبهای شهریور در سال 79 برای نخستین بار به صورت جدی نامش مطرح شد و این غزلش به قول معروف گرفت:
دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟
آیا زنی غریبه دراین کوچهها نبود؟
آن دختری که چند شب پیش دیدهاید
دمپاییاش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟
یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟
سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟
یک هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر
گشتم ولی نشانی از او هیچ جا نبود
زنبیل داشت، درصف نان ایستاده بود
یک مشت پول خُرد...نه آقا ! گدا نبود
پانتهآ صفایی از معدود موهبتهای غزل امروز است که تغزل و نگاه عاشقانه ماهیت و شاکله اصلی شعرش را تشکیل میدهند او شاعر همین شعر معروف است که با این مطلع آغاز میشود:
تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشتهاند شب بوها
و به قول قدما با این «مقطع» به پایان میرسد:
شنیدهام که به جنگل قدم گذاشتهای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها
پانتهآ صفایی در کتاب تازهاش تقریبا همان شاعری است که در «خوش به حال آهوها» و یکی دو کتاب دیگرش شناخته بودیم، با این تفاوت که نوعی یاس و تلخی (که نمیخواهم نامش را افسردگی بگذارم) در اکثر شعرهای این مجموعه وجود دارد اتفاقی که تامل برانگیز است:
چون واگنی فرسوده در راهآهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آنطور که دیوارههای معدنی خالی
چون آخرین سرباز شهری سوخته یک عمر
جنگیدهام در مرزهای میهنی خالی...
همین جا یادآوری کنم این بیت آخری مرا به شدت یاد «فاضل نظری» و این بیت میاندازد:
از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم کشورم خالی است
پانتهآ صفایی در روزهای آخر آبان که شاید اوج پاییز و خزان هم به شمار میرود شاعری عاشق اما پاییزی، زرد و غمگین است و شاید همین حال و هوا باعث شود تا بگوییم او در انتخاب نام کتاب هوشمندانه و موفق عمل کرده است.
روایتگری شاعر
از دیگر مولفههای مهم شعر صفایی باید به روایت اشاره کرد. روایتی که نیما مورد توجه و تاکید قرار داد اما اکثر شاعران نوپرداز آن را جدی نگرفتند و شاید بیشتر از هرشاعر نوپردازی این غزلپردازان بودند که این وصیت نیما را جدی گرفتند!
پانتهآ صفایی در روزهای آخر آبان که شاید اوج پاییز و خزان هم به شمار میرود شاعری عاشق اما پاییزی، زرد و غمگین است و شاید همین حال و هوا باعث شود تا بگوییم او در انتخاب نام کتاب هوشمندانه و موفق عمل کرده است.
پانتهآ صفایی هم با این که بهندرت سراغ مثنوی یا غزل ـ مثنوی میرود اما در همان بیتهای محدود و اندک غزل بخوبی در جایگاه یک راوی ظاهر میشود مانند غزلی که برای شاعر همشهریاش هاجر فرهادی و صبحهای خلوت تابستان سروده است:
شب که برمیگردی از دریا به سمت خانه ات
دانههای ریز شن چسبیده روی شانهات
قایقت را دست تنها میکشی بر ماسهها
بعد با آن حالت ِمحزون ِ مغرورانهات
تور خالی را به روی شانه میاندازی و
می شود شب با همین تصویرها دیوانهات
راه میافتد به دنبال تو ماه و تا سحر
مینشیند منتظر بر پشت بام خانهات
شب که جنگل مثل موهایت پریشان است و باد
آرزومندانه دستی میکشد بر شانهات
بعد، از پیراهن ِ خیس تو این دریاست که
قطره قطره میچکد بر فرشهای خانهات
شاید این غزل پانتهآ صفایی بهانه خوبی باشد تا درباره روایت در شعر کلاسیک و بهطور عام شعر امروز یک نکته را مورد اشاره قرار دهم.
اصولا روایت و روایت گری در هنر و خاصه شعر مبحث بسیار مفصلی است اما من برای این که روایت چگونه شاعرانه میشود یک فرمول کلی و سادهای دارم و هرروایتی را در همین فرمول راستی آزمایی میکنم.
البته این فرمول به مانند بقیه فرمولها پیش فرضهایی هم دارد که مهمترین پیش فرض این است که شاعر حواسش جمع باشد که روایت اولا یک ابزار است به مانند دیگر ابزارهای شعرآفرین مانند تخیل، موسیقی، وزن، قافیه، ایهام و استعاره و... و نه چیزی بیشتر و کمتر و دوما این که شاعر همواره در خاطرش باشد که خاصیت ابزار بودن بر خاصیت شاعرانگی چیره نشود.
اما برگردیم به سراغ فرمول که سه بخش دارد:
1- روایت مورد نظر شاعر که ماهیتا و ذاتا باید شاعرانه باشد مثلا به قول روانشاد بیژن نجدی: یوزپلنگانی که با من دویده اند
2 -اجرا، پرداخت و نوع نگاه جزئی نگر و متفاوت شاعر از یک روایت ساده و معمولی روایتی شاعرانه پدید میآورد مثلا حضرت حافظ با این که پیش از او کلی شاعر و مورخ درباره داستان یوسف و زلیخا نوشته و سروده اند به یکباره از زاویه دیگری به ماجرا نگاه میکند:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت فهمیدم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
3ـ حالت سوم این که ترکیبی از دو روش بالا را درنظر بگیرید که البته دشوارترین و عالی ترین کار است یعنی هم روایت تان شاعرانه باشد و هم پرداختی شاعرانه چاشنی شعر شود که تا حدودی مثالی که از پانتهآ صفایی پیشتر زدم در این حالت سوم میگنجد:
ببینید شاعر چگونه یک ماهیگیری که به ظاهر دست خالی از دریا بازگشته است را روایت میکند و این که چگونه ماه به دنبال او به راه میافتد و این که دریا قطره قطره از پیراهن او بر فرشهای خانه میچکد.
به همه اینها اضافه کنید شخصیتپردازی ماهیگیری را که دست خالی است اما شاعر با دو صفت مغرور و محزون چقدر هنرمندانه و متفاوت پیش ذهنیتهای ما را در هم میشکند و سیمای جدیدی از او ترسیم میکند.
موهبتی برای غزل
محدودیت واژگان
اما دایره واژگانی پانتهآ صفایی در این کتاب کمی محدودتر از آن چیزی است که حداقل در کتابهای قبلیاش خوانده بودیم. هر چند من این نکته را فینفسه منفی نمیدانم چراکه بالا بودن بسامد تکرار برخی واژهها و ترکیبها که اغلب عناصر طبیعت مانند باد، باغ، برگ، پاییز، آفتاب، بهار، انار، کوه، یخ، کلاغ و... هستند برای شاعری همچون پانتهآ صفایی میتواند جهان و زبانی خاص شاعر ایجاد کند البته اگر بتواند لایههای مختلف زبانی را در قالب غزل بگنجاند نه این که در مواردی اندک در همین کتاب این محدود شدن دایره واژگانی به تکرار (آگاهانه یا غیرآگاهانه) حتی قافیهها و مصراعها بینجامد!
حالا که بحث کلمه و زبان شعری است به این خصوصیت شعر صفایی هم اشاره کنم که علاقه زیادی به آوردن جملهها با حذف فعل به قرینه (لفظی) یا بیقرینه (معنوی) دارد:
حالا، پرندهها همه روز پشت در دنبال دستهای تو با چشمتر...
و گاهی این نقطه چینها به نظرم کار دست شاعر خوبی مانند صفایی میدهند و ناتمام ماندن جملات در القای معنا به مخاطب اختلال ایجاد میکند:
تو جادهای شلوغ که دائم سرت پر است
از کثرت عبور و مروری که هیچ وقت...
درباره فرم و موسیقی شعرهای او از آنجا که من کمتر سر رشتهای خود در سرودن شعر کلاسیک دارم تنها به این نکته بسنده میکنم که ما با دو رویکرد در این کتاب رو به رو هستیم برخی شعرها در بحرهای بلند و به اصطلاح دوری سروده شدهاند مانند:
آن خلق و خوی ترکمنی، توی اصطبل رنگ میبازد
دیگر آن اسب وحشی آزاد، در دل دشتها نمیتازد
یال سرش که باد گیلان را رام خود کرده بود، خوابیده ست
اسب مغرور من همان اسب است، دیگر اما به خود نمینازد
رویکرد دوم کارهایی است با اوزان معمولی و کوتاه که بخش عمده کتاب به این گروه دوم تعلق دارد و البته شاعر هم در سرودن آنها موفقتر بوده است.
اما نکته پایانی که دریغم آمد به آن اشاره نکنم شعر صفحه 33 کتاب است شعری که در آن پانتهآ صفایی نشان میدهد تا چه اندازه توانایی به روزرسانی و شاعرانه بیان کردن اصطلاحات عامیانه در غزل را دارد و حتی در کنار آن میتواند فرامتنها یا به قول قدما تلمیحات کاملا کلاسیک را هم بهکار گیرد:
رازداریهای من بیهوده است، این چشمها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند
این چه تقدیری ست که عشق ِ من و انکار ِ تو
هر دو از افسانه آشیل نامیراترند؟
کافی است ببینیم اصطلاح «تابلو بودن» را شاعر چقدر هنرمندانه و ظریف و غیرمستقیم در درون غزلش به کار گرفته است و بلافاصله پس از آن به سراغ « آشیل » و افسانه نامیرایی او میرود.
با این که فرصت این مقاله اجازه نمیدهد اما این جمله را هم بگویم که انصافا پانتهآ صفایی با وجود محدودیتهای فرمی و ذاتی غزل در مقایسه با بسیاری از شاعران نوپرداز تقطیع را بسیار بهتر آموخته است و به کار میگیرد او حتی در مواردی «و » ( واو عطف ) را که شگردی کاملا متعلق به شعر نو است را با مهارت در پایان مصراعهایش میگنجاند و همچنین از حداکثر کارآیی حروف ربطی مانند «که» و «با» در پایان سطرهایش برای رها نکردن مخاطب بهره میبرد.
پانتهآ صفایی از معدود موهبتهای غزل امروز است که تغزل و نگاه عاشقانه ماهیت و شاکله اصلی شعرش را تشکیل میدهند او شاعر همین شعر معروف است که با این مطلع آغاز میشود:تو ریختی عسل ناب را به کندوها/ به رنگ و بوی تو آغشتهاند شب بوها
موهبتی برای غزل
اگر اشتباه نکنم سال 81 بود جلسات و کارگاههای دفتر شعر جوان زیر نظر روانشاد قیصر امین پور حال و هوای ویژهای داشت، در یکی از همین جلسات شاعر جوانی از اصفهان مهمان جلسه بود و غزلی عاشقانه خواند و هنگامی که نظر قیصر را جویا شد او دستی به موهایش کشید و گفت: «نگاه تغزلی به غزل این روزها موهبتی است!»
این جمله متناقض همان زمان مرا به فکر فرو برد اما با گذشت چند سال و انتشار یکی پس از دیگری مجموعههای غزل و حرکت جوانها به سمت و سوی غزل فرم، متفاوت، پست مدرن و... به من ثابت کرد این جمله متناقض قیصر سرشار از حقیقت و دوراندیشی بود.
واقعیت این است که غزل جوان امروز ما هر روز بیشتر از گذشته با اصلیترین مولفه و دلیل غزل بودنش بیگانه میشود و آن «آنِ» تغزلی و جادویی در غزلها حکم کیمیا پیدا میکند؛ کافی است در چند انجمن و جلسه شعر حضور پیدا کنید تا متوجه شوید دغدغه اکثر غزلپردازان جوان بیشتر شعبده بازیهای فرمی و زبانی و تکنیکی شده است تا داشتن نگاهی تغزلی و متفاوت!
البته اگر هم بنا به مصلحتی به یکباره لا به لای چندین غزل و چند صد بیت شعر، پای یک معشوق هم به میان کشیده شود حاصل آن بیش از آن که مغازله باشد متاسفانه مفاحشه میشود ؛ غزلی همراه با رویکردی اروتیک که هیچ ریشه و جایگاهی در فرهنگ و تاریخ ادبیات فارسی ایران ندارد.
اما این ذکر خیر و خاطره از قیصر و وصف حال غزل امروز بهانهای بود تا این هفته سراغ نقد و بررسی یکی از موهبتهای غزل جوان امروز برویم یعنی کتاب «روزهای آخر آبان» سروده «پانتهآ صفایی بروجنی» که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
پانتهآ صفایی و شعرش را بیش از 10 سال است که میشناسم یعنی درست از همان زمانی که در کنگره شبهای شهریور در سال 79 برای نخستین بار به صورت جدی نامش مطرح شد و این غزلش به قول معروف گرفت:
دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟
آیا زنی غریبه دراین کوچهها نبود؟
آن دختری که چند شب پیش دیدهاید
دمپاییاش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟
یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟
سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟
یک هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر
گشتم ولی نشانی از او هیچ جا نبود
زنبیل داشت، درصف نان ایستاده بود
یک مشت پول خُرد...نه آقا ! گدا نبود
پانتهآ صفایی از معدود موهبتهای غزل امروز است که تغزل و نگاه عاشقانه ماهیت و شاکله اصلی شعرش را تشکیل میدهند او شاعر همین شعر معروف است که با این مطلع آغاز میشود:
تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشتهاند شب بوها
و به قول قدما با این «مقطع» به پایان میرسد:
شنیدهام که به جنگل قدم گذاشتهای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها
پانتهآ صفایی در کتاب تازهاش تقریبا همان شاعری است که در «خوش به حال آهوها» و یکی دو کتاب دیگرش شناخته بودیم، با این تفاوت که نوعی یاس و تلخی (که نمیخواهم نامش را افسردگی بگذارم) در اکثر شعرهای این مجموعه وجود دارد اتفاقی که تامل برانگیز است:
چون واگنی فرسوده در راهآهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟
دارد فرو میریزد اجزای تنم در من
آنطور که دیوارههای معدنی خالی
چون آخرین سرباز شهری سوخته یک عمر
جنگیدهام در مرزهای میهنی خالی...
همین جا یادآوری کنم این بیت آخری مرا به شدت یاد «فاضل نظری» و این بیت میاندازد:
از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم کشورم خالی است
پانتهآ صفایی در روزهای آخر آبان که شاید اوج پاییز و خزان هم به شمار میرود شاعری عاشق اما پاییزی، زرد و غمگین است و شاید همین حال و هوا باعث شود تا بگوییم او در انتخاب نام کتاب هوشمندانه و موفق عمل کرده است.
روایتگری شاعر
از دیگر مولفههای مهم شعر صفایی باید به روایت اشاره کرد. روایتی که نیما مورد توجه و تاکید قرار داد اما اکثر شاعران نوپرداز آن را جدی نگرفتند و شاید بیشتر از هرشاعر نوپردازی این غزلپردازان بودند که این وصیت نیما را جدی گرفتند!
پانتهآ صفایی در روزهای آخر آبان که شاید اوج پاییز و خزان هم به شمار میرود شاعری عاشق اما پاییزی، زرد و غمگین است و شاید همین حال و هوا باعث شود تا بگوییم او در انتخاب نام کتاب هوشمندانه و موفق عمل کرده است.
پانتهآ صفایی هم با این که بهندرت سراغ مثنوی یا غزل ـ مثنوی میرود اما در همان بیتهای محدود و اندک غزل بخوبی در جایگاه یک راوی ظاهر میشود مانند غزلی که برای شاعر همشهریاش هاجر فرهادی و صبحهای خلوت تابستان سروده است:
شب که برمیگردی از دریا به سمت خانه ات
دانههای ریز شن چسبیده روی شانهات
قایقت را دست تنها میکشی بر ماسهها
بعد با آن حالت ِمحزون ِ مغرورانهات
تور خالی را به روی شانه میاندازی و
می شود شب با همین تصویرها دیوانهات
راه میافتد به دنبال تو ماه و تا سحر
مینشیند منتظر بر پشت بام خانهات
شب که جنگل مثل موهایت پریشان است و باد
آرزومندانه دستی میکشد بر شانهات
بعد، از پیراهن ِ خیس تو این دریاست که
قطره قطره میچکد بر فرشهای خانهات
شاید این غزل پانتهآ صفایی بهانه خوبی باشد تا درباره روایت در شعر کلاسیک و بهطور عام شعر امروز یک نکته را مورد اشاره قرار دهم.
اصولا روایت و روایت گری در هنر و خاصه شعر مبحث بسیار مفصلی است اما من برای این که روایت چگونه شاعرانه میشود یک فرمول کلی و سادهای دارم و هرروایتی را در همین فرمول راستی آزمایی میکنم.
البته این فرمول به مانند بقیه فرمولها پیش فرضهایی هم دارد که مهمترین پیش فرض این است که شاعر حواسش جمع باشد که روایت اولا یک ابزار است به مانند دیگر ابزارهای شعرآفرین مانند تخیل، موسیقی، وزن، قافیه، ایهام و استعاره و... و نه چیزی بیشتر و کمتر و دوما این که شاعر همواره در خاطرش باشد که خاصیت ابزار بودن بر خاصیت شاعرانگی چیره نشود.
اما برگردیم به سراغ فرمول که سه بخش دارد:
1- روایت مورد نظر شاعر که ماهیتا و ذاتا باید شاعرانه باشد مثلا به قول روانشاد بیژن نجدی: یوزپلنگانی که با من دویده اند
2 -اجرا، پرداخت و نوع نگاه جزئی نگر و متفاوت شاعر از یک روایت ساده و معمولی روایتی شاعرانه پدید میآورد مثلا حضرت حافظ با این که پیش از او کلی شاعر و مورخ درباره داستان یوسف و زلیخا نوشته و سروده اند به یکباره از زاویه دیگری به ماجرا نگاه میکند:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت فهمیدم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
3ـ حالت سوم این که ترکیبی از دو روش بالا را درنظر بگیرید که البته دشوارترین و عالی ترین کار است یعنی هم روایت تان شاعرانه باشد و هم پرداختی شاعرانه چاشنی شعر شود که تا حدودی مثالی که از پانتهآ صفایی پیشتر زدم در این حالت سوم میگنجد:
ببینید شاعر چگونه یک ماهیگیری که به ظاهر دست خالی از دریا بازگشته است را روایت میکند و این که چگونه ماه به دنبال او به راه میافتد و این که دریا قطره قطره از پیراهن او بر فرشهای خانه میچکد.
به همه اینها اضافه کنید شخصیتپردازی ماهیگیری را که دست خالی است اما شاعر با دو صفت مغرور و محزون چقدر هنرمندانه و متفاوت پیش ذهنیتهای ما را در هم میشکند و سیمای جدیدی از او ترسیم میکند.
موهبتی برای غزل
محدودیت واژگان
اما دایره واژگانی پانتهآ صفایی در این کتاب کمی محدودتر از آن چیزی است که حداقل در کتابهای قبلیاش خوانده بودیم. هر چند من این نکته را فینفسه منفی نمیدانم چراکه بالا بودن بسامد تکرار برخی واژهها و ترکیبها که اغلب عناصر طبیعت مانند باد، باغ، برگ، پاییز، آفتاب، بهار، انار، کوه، یخ، کلاغ و... هستند برای شاعری همچون پانتهآ صفایی میتواند جهان و زبانی خاص شاعر ایجاد کند البته اگر بتواند لایههای مختلف زبانی را در قالب غزل بگنجاند نه این که در مواردی اندک در همین کتاب این محدود شدن دایره واژگانی به تکرار (آگاهانه یا غیرآگاهانه) حتی قافیهها و مصراعها بینجامد!
حالا که بحث کلمه و زبان شعری است به این خصوصیت شعر صفایی هم اشاره کنم که علاقه زیادی به آوردن جملهها با حذف فعل به قرینه (لفظی) یا بیقرینه (معنوی) دارد:
حالا، پرندهها همه روز پشت در دنبال دستهای تو با چشمتر...
و گاهی این نقطه چینها به نظرم کار دست شاعر خوبی مانند صفایی میدهند و ناتمام ماندن جملات در القای معنا به مخاطب اختلال ایجاد میکند:
تو جادهای شلوغ که دائم سرت پر است
از کثرت عبور و مروری که هیچ وقت...
درباره فرم و موسیقی شعرهای او از آنجا که من کمتر سر رشتهای خود در سرودن شعر کلاسیک دارم تنها به این نکته بسنده میکنم که ما با دو رویکرد در این کتاب رو به رو هستیم برخی شعرها در بحرهای بلند و به اصطلاح دوری سروده شدهاند مانند:
آن خلق و خوی ترکمنی، توی اصطبل رنگ میبازد
دیگر آن اسب وحشی آزاد، در دل دشتها نمیتازد
یال سرش که باد گیلان را رام خود کرده بود، خوابیده ست
اسب مغرور من همان اسب است، دیگر اما به خود نمینازد
رویکرد دوم کارهایی است با اوزان معمولی و کوتاه که بخش عمده کتاب به این گروه دوم تعلق دارد و البته شاعر هم در سرودن آنها موفقتر بوده است.
اما نکته پایانی که دریغم آمد به آن اشاره نکنم شعر صفحه 33 کتاب است شعری که در آن پانتهآ صفایی نشان میدهد تا چه اندازه توانایی به روزرسانی و شاعرانه بیان کردن اصطلاحات عامیانه در غزل را دارد و حتی در کنار آن میتواند فرامتنها یا به قول قدما تلمیحات کاملا کلاسیک را هم بهکار گیرد:
رازداریهای من بیهوده است، این چشمها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند
این چه تقدیری ست که عشق ِ من و انکار ِ تو
هر دو از افسانه آشیل نامیراترند؟
کافی است ببینیم اصطلاح «تابلو بودن» را شاعر چقدر هنرمندانه و ظریف و غیرمستقیم در درون غزلش به کار گرفته است و بلافاصله پس از آن به سراغ « آشیل » و افسانه نامیرایی او میرود.
با این که فرصت این مقاله اجازه نمیدهد اما این جمله را هم بگویم که انصافا پانتهآ صفایی با وجود محدودیتهای فرمی و ذاتی غزل در مقایسه با بسیاری از شاعران نوپرداز تقطیع را بسیار بهتر آموخته است و به کار میگیرد او حتی در مواردی «و » ( واو عطف ) را که شگردی کاملا متعلق به شعر نو است را با مهارت در پایان مصراعهایش میگنجاند و همچنین از حداکثر کارآیی حروف ربطی مانند «که» و «با» در پایان سطرهایش برای رها نکردن مخاطب بهره میبرد.