08-12-2015، 23:31
هر وقت فکر می کنم که بشر در موقع تنهائی چگونه رفتار می کند باین نتیجه میرسم که دیوانه ی بیش نیست و کلمه ی از این بهتر نمی توانم بیابم.
اولین باری که این فکر بخاطرم خطور کرد بچه بودم. دلقکی موسوم به روندال در سالون سیرک که خالی از جمعیت بود می گشت و هر وقت بآئینه می رسید کلاه خود را از سر بر داشته بتصویر خود تعظیم می کرد.
انتون چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته و سعی می کرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را بسر بگذارد.
لئوتولستوی روزی بمارمولکی آهسته می گفت: «حالت خوب است؟» مارمولک روی سنگی دراز کشیده خود را گرم می کرد. تولستوی دستهایش را در جیب کرده و با کمال احتیاط باطراف نگریست، گوئی می خواهد مطلب مهمی را با مارمولک در میان گذارد و خم شده گفت: «اگر از من بپرسی حالم خوب نیست!»
پرفسور تیخونیسکی شیمی دان معروف در اطاق ناهارخوری من نشسته بود و بتصویر خود که روی سینی افتاده بود می گفت «رفیق چطوری؟» چون از تصویر خود جوابی نشنید آهی کشید و سعی کرد آنرا با دست از صفحه ی سینی محو کند.
انتون چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته و سعی می کرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را بسر بگذارد.
می گویند روزی پسکوف را دیده بودند در کنار میزی ایستاده و یک تکه پنبه بهوا می انداخته تا در یک بشقاب چینی بیافتد بعد خم شده گوش می داده است صدای افتادن پنبه را بشنود.
ولادیمیسکی کشیش روزی کفش خود را در جلوی خویش گذاشته و بان امر میداد حرکت کند چون کفش راه نیفتاد پرسید: «نمیتوانی بروی؟ پس بدان که تو بدون من قادر بحرکت نیستی!»
خانمی را دیدم که بشقاب شیرینی را جلوی خود گذاشته و مشغول خوردن بود یک یک شیرینی ها را مخاطب ساخته میگفت: «تو را بخورم؟» بعد که میخورد میگفت: «دیدی خوردم!»
الکساندر بلوک روی پلکان کتابخانه عمومی ایستاده بود. ناگهان کنار رفته و با کمال احترام راه باز کرد که کسی بگذرد من از دور او را تماشا میکردم ولی هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم...
از ماکسیم گورکی/ترجمه: فریار
اولین باری که این فکر بخاطرم خطور کرد بچه بودم. دلقکی موسوم به روندال در سالون سیرک که خالی از جمعیت بود می گشت و هر وقت بآئینه می رسید کلاه خود را از سر بر داشته بتصویر خود تعظیم می کرد.
انتون چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته و سعی می کرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را بسر بگذارد.
لئوتولستوی روزی بمارمولکی آهسته می گفت: «حالت خوب است؟» مارمولک روی سنگی دراز کشیده خود را گرم می کرد. تولستوی دستهایش را در جیب کرده و با کمال احتیاط باطراف نگریست، گوئی می خواهد مطلب مهمی را با مارمولک در میان گذارد و خم شده گفت: «اگر از من بپرسی حالم خوب نیست!»
پرفسور تیخونیسکی شیمی دان معروف در اطاق ناهارخوری من نشسته بود و بتصویر خود که روی سینی افتاده بود می گفت «رفیق چطوری؟» چون از تصویر خود جوابی نشنید آهی کشید و سعی کرد آنرا با دست از صفحه ی سینی محو کند.
انتون چخوف همسایه ما در باغ خود نشسته و سعی می کرد نور آفتاب را با کلاه خود بگیرد و هر دو را بسر بگذارد.
می گویند روزی پسکوف را دیده بودند در کنار میزی ایستاده و یک تکه پنبه بهوا می انداخته تا در یک بشقاب چینی بیافتد بعد خم شده گوش می داده است صدای افتادن پنبه را بشنود.
ولادیمیسکی کشیش روزی کفش خود را در جلوی خویش گذاشته و بان امر میداد حرکت کند چون کفش راه نیفتاد پرسید: «نمیتوانی بروی؟ پس بدان که تو بدون من قادر بحرکت نیستی!»
خانمی را دیدم که بشقاب شیرینی را جلوی خود گذاشته و مشغول خوردن بود یک یک شیرینی ها را مخاطب ساخته میگفت: «تو را بخورم؟» بعد که میخورد میگفت: «دیدی خوردم!»
الکساندر بلوک روی پلکان کتابخانه عمومی ایستاده بود. ناگهان کنار رفته و با کمال احترام راه باز کرد که کسی بگذرد من از دور او را تماشا میکردم ولی هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم...
از ماکسیم گورکی/ترجمه: فریار