23-09-2015، 14:49
رمان «حتي سگها» با داشتن دو نام بر پيشاني خود: جان مكگرگور (نويسنده) و نازنين سيفالهي (مترجم)، به همراه لوگوي نشر «روزگار» و درج برنده جايزه سامرست موآم روي جلد هم نميتوانست وسوسهات كند به خريدنش، اما شايد عنوان كتاب مجابت كند كه آن را ورق بزني؛ بخشهايي از رمان را كه ميخواني، ترجمه خوب، نثر زيبا و لحن و زبان محاورهيي راوي اولشخص جمع (ما)، تو را با يك نويسنده و مترجم حرفهيي مواجه ميكند و همين اتفاق نيز ميافتد: كتاب در بيستويكمين دوره جايزه فصل كتاب ايران عنوان بهترين ترجمه را از آن خود كرد و از سوي ديگر خود رمان نيز علاوه بر جايزه سامرست موآم، جايزه ايمپك دوبلين به عنوان گرانترين جايزه ادبي جهان را به دست آورد.
«حتي سگها» درواقع دريچه و دنياي ديگري را به روي خوانندگانش باز ميكند: داستان زندگي آدمهايي در زنجيرهيي از روايات شكسته/بسته و تكهتكه؛ روايتي از زندگي انسانهايي پاي در گِل، كه در پيچاپيچ روزمرّگي و در لابهلاي چرخدندههاي زندگي اجتماعي، نوميد و درمانده ميميرند، عشقهاشان به خاطر نيازهاي قويتر، سرخورده و نابود ميشود و جسم و روحشان از مصرف مواد مخدر و نوميدي و يأس و بياعتنايي نسبت به دنياي گستردهتري كه اطرافشان را احاطه كرده، تخريب ميشود. جان مكگرگور، نويسنده 38ساله بريتانيايي، تاكنون سه رمان و يك مجموعهداستان نوشته: «اگر كسي چيز بهدردخوري نگويد، چه؟»، «راههاي بسيار براي شروع» و «اين اتفاقي نيست كه براي يكي مثل تو بيفتد». وي علاوه بر جايزه ادبي بتيتراسك، دوبار نيز نامزد جايزه بوكر شده: يكبار براي نخستين رمانش، وقتي تنها 26 سال داشت و عنوان جوانترين نامزد جايزه بوكر را از آن خود كرد، و يكبار ديگر براي رمان «حتي سگها». آنچه ميخوانيد حاصل يك مصاحبه بلند و طولاني در يك پروسه چندماهه با اين نويسنده بريتانيايي است، كه از زواياي مختلف به فرهنگ ايران و سپس بريتانيا نگاه ميكند و درنهايت آنچه را شايد در اين پرسش و پاسخها بتوان يافت تا شما را مجاب كند «حتي سگها» را بخوانيد!
آقاي مكگرگور، اگر بخواهيد بيوگرافي مختصري از خودتان بنويسيد چه چيزهايي مينويسيد كه همه ابعاد زندگي و زمانه «جان مكگرگور» را در يك پاراگراف نشان دهد؟
من در سال 1976 در برمودا به دنيا آمدم، اما بيشتر عمرم را در انگلستان زندگي كردم. در نورفولك بزرگ شدم و به دانشگاه برادفورد رفتم و در حال حاضر در ناتينگهام زندگي ميكنم. نخستين رمان من، «اگر كسي درباره چيزهاي خوب حرف نزند»، در سال 2002 منتشر شد و كتاب پنجم من نيز تا سال 2015 منتشر ميشود.
نوشتن را از كجا شروع كرديد؟ چه چيزي موجب شد كه به نوشتن روي بياورد؟
من به دانشگاه رفتم تا رشته سينما و توليد تلويزيوني را دنبال كنم، اما در آنجا متوجه شدم كه توانايي اصلي من در نوشتن فيلمنامهها و متن برنامههاست، نه در توليد فيلم. همچنين متوجه شدم كه كار تيمي و همكاريهاي پشت صحنه بسيار دشوار است و من فاقد صبر و شكيبايي لازم براي كارهاي پشتيباني توليد فيلم هستم. به همين دليل تمام وقت خود را به نوشتن اختصاص دادم.
شما با 38 سال سن دو بار نامزد جايزه بوكر شدهايد، آنهم براي نخستين رمانتان و از سوي ديگر به عنوان جوانترين نامزد بوكر نيز شناخته شدهايد. جوايز متعددي هم گرفتهايد از جمله ايمپك دوبلين. اين موفقيتها بدون شك كار شما را سختتر خواهد كرد.
من سعي ميكنم، تا آنجا كه ممكن است، كار نوشتن را به دو بخش تقسيم كنم: بخش نگارش كتاب و بخش فروش آن. فروش براي من بسيار جدي است؛ چرا كه اين كار منبع اصلي درآمد من به شمار ميآيد و از طرفي اگر كتابها به فروش نروند، افراد بسيار كمي ممكن است اين كتابها را بخوانند. هدف از نوشتن يك كتاب آن است كه با خواننده ارتباط برقرار كند، بنابراين من نياز به خوانندگاني دارم كه كتاب مرا بشناسند و از وجودش باخبر باشند تا اين ارتباط برقرار شود. اما بخش فروش كتاب، بهشدت براي بخش نگارش آن مزاحمت ايجاد ميكند و به نوعي مانع آن ميشود، شما براي نوشتن يك كتاب، نياز داريد كه تنها، بيدغدغه، گاه از خود بيخود و هميشه آرام باشيد. بنابراين جايزهها بسيار هيجانانگيزند و باارزش و نظراتي كه مردم در مورد كتاب مطرح ميكنند، ميتواند بسيار راضيكننده و خوشايند باشد، اما وقتي مينشينم تا چيزي بنويسم همه اين مسائل را بايد از ذهنم دور كنم.
تصويري كه هميشه در ذهن شما نسبت به ايران و مردم ايران بوده چيست و اين تصويرها بيشترشان از كجا نشات گرفتهاند؟ و چقدر با نويسندههاي كلاسيك و معاصر ايراني آشناييد يا اثري از آنها خواندهايد؟
در مورد ايرانيان برخي تفكرهاي كليشهيي وجود دارد؛ مثلا اينكه آنها غريبهها را دوست دارند. اگر به تاريخ و فرهنگ غني ايران و تاثير آن بر فرهنگهاي ديگر نگاه كنيم، به نظر ميرسد اين رفتار در حال حاضر نيز وجود دارد. در عين حال مثل خيلي از ملل اين براي ايرانيان مهم است كه بدانند در مورد آنها چگونه فكر ميكنند. آنها به گذشته ما علاقهمندند و در مورد حوادث اخير احساسات پيچيدهيي دارند. اين نوع نگاه و رفتار در مورد ادبيات، شعر، سينما و تئاتر ايران نيز صادق است. اما از اينها كه بگذريم، تصوير من از ايران پيچيده است و البته ميدانم، كه بسيار محدود است. از دوران كودكي، من با تصاويري از اخبار و روزنامهها، همچنين اخبار و حوادث مهم اخير آشنا بودهام: اشغال سفارت امريكا، مراسم تشييع امام خميني(ره)، اين تصاوير كه هميشه بيشتر مربوط به تهران بوده تا اينكه مربوط به گستره وسيعتري از كل ايران باشد، اين كشور را براي من سرزميني بسيار متفاوت و اغلب بسيار خشمگين معرفي كرده است.
تنها كتابي كه فعلا از آثار شما در ايران ترجمه شده رمان «حتي سگها» است كه موفق شد عنوان بهترين ترجمه فصل ايران را نيز از آن خود كند و البته كتابهاي ديگرتان نيز از همين مترجم -نازنين سيفالهي- به زودي منتشر خواهد شد؛ از احساستان نسبت به ترجمه اين كتاب به فارسي و مخاطبان ايراني بگوييد؟
از اينكه كتابم در ايران خوانده ميشود بسيار هيجانزدهام. همان طور كه احتمالا پاسخهاي قبلي من نيز نشان ميدهد ايران كشوري فرهنگي است كه من چيز زيادي از آن نميدانم، همچنين احساس ميكنم كه فرهنگ ادبي ملتهاي ما داراي نوعي ارتباط بسيار ابتدايي و توسعهنيافته است. به عنوان مثال، من اغلب به جشنوارههاي ادبي در كشورهاي ديگر مانند تركيه، روسيه، ژاپن و حتي فلسطين دعوت ميشوم و نويسندگاني از اين كشورها به انگلستان دعوت ميشوند، اما كمتر از برنامههاي تبادل فرهنگي بين ايران و بريتانيا باخبر ميشوم. دولتهاي ما اختلافات خود را دارند، خب اين واضح است، اما اين نبايد به اين معني باشد كه مردم ما يا نويسندگان ما هم بايد اينچنين باشند. هر چيزي كه بتواند اين پيوندها را برقرار كند، نكته مثبتي است و من اميدوارم كه روزنامه اعتماد براي من الهامبخش باشد و به من ديدگاهي دقيقتر نسبت به فرهنگ ادبي ايران بدهد.
بيشتر از همه تحتتاثير كدام نويسنده و كتابها بودهايد؟ كدام كتابها و نويسندهها در دو دوره پيش از نويسندهشدنتان و بعد از آن براي شما مهم بودهاند؟
نويسندگان بسيار زيادي بودهاند از جمله: جيمز كلمن، آليس مونرو، ليديا ديويس، جرج ساندرز، دان دليلو، آليس اسوالد، جان مكگاهرن، ريچارد براتيگان و...
جهان مدرن ما ديگر آن جاودانگي عصر كلاسيك را ندارد كه به نويسندگانش خوشامد بگويد. جاودانگي نويسنده و اثرش را چقدر در جهان مدرن امروز نسبت به خودتان و آثارتان نزديك ميدانيد و به آن فكر ميكنيد؟
من واقعا به جاودانگي يا معروفشدن فكر ميكنم؟ نه!!! من به اين فكر ميكنم كه كتابهايم خوانده شوند. به نظر من، اين هدف و نكته اصلي نوشتن است: ايجاد ارتباط با افرادي كه شما هيچگاه آنها را ملاقات نكردهايد يا در غير اينصورت هرگز ملاقات نميكرديد. اينكه فكر كنم كتابهاي من در فرهنگهاي ديگر و كشورهاي ديگر خوانده شود، مرا هيجانزده ميكند اگر كتابي كه نوشتهام معروف و جاودانه شود بسيار شادمان ميشوم و به آن افتخار ميكنم، اما شخصا علاقهمند به اين نيستم كه خودم فرد معروفي شوم.
ادبيات و جهانيشدن از يكسو و از سوي ديگر انقلاب ديجيتال، و كتابهاي الكترونيكي در تقابل هم قرار ميگيرند يا ميتوانند باهم تعامل داشته باشند؟ چقدر ميتوانند همديگر را تحت الشعاع قرار دهند؟
نه، من فكر نميكنم اين چيزها در تضاد و تقابل با يكديگر باشند. ادبيات در حال تغيير است و تغيير خواهد كرد، در پاسخ به فناوريهاي جديد ديجيتالي كه در دسترس خوانندگان و توزيعكنندگان قرار ميگيرد تغيير خواهد كرد. اصولا، ممكن است براي نويسندگان كسب درآمد در ازاي كارشان را سختتر كند زيرا اين سيستم عاملهاي ديجيتال، كار توزيع آثار آنها را بدون اجازه آنها و بدون پرداخت هيچ هزينهيي آسانتر ميكند. شايد نويسندگان مجبور شوند براي كسب درآمد به دنبال پيداكردن منابع ديگري باشند، اما خطر اين امر در اينجا اين است كه ادبيات به وضعيت قرن 19 برميگردد، يعني زماني كه اين شغل مختص طبقات بالا و ثروتمند جامعه بود. اما در اشكال جديدي از خواندن كه فناوري ديجيتال با خود به ارمغان ميآورد فرصتهايي وجود دارد - خواندن آنلاين و از طريق ابزارهاي نمايش صفحه، خواندن در قالب يك حركت يا رفتار مشترك و با مشاركت جمعي، خواندن به عنوان بخشي جداييناپذير از انواع ديگر رسانه (عكس، صدا، موسيقي) – كه نويسندگان خلاق در حال حاضر مشغول كاوش همين حوزه و دستاوردهايي هستند كه اين اشكال جديد به همراه دارد. با اين حال، من فكر ميكنم كه هميشه جايي براي متن ساده و خطي وجود داشته باشد؛ داستاني كه خواننده ميتواند بدون وقفه يا حواسپرتي خود را در آن غرق كند.
به عنوان نويسنده رمان، چقدر با راوي كتاب احساس همذاتپنداري ميكنيد؟ و اينكه «حتي سگها» از كجا اتفاق افتاد در ذهن شما؟
نه، لزوما همدردي يا همذاتپنداري؛ چيزي مثل نوعي درك البته اميدوارم كه اين گونه بوده باشد. واكنش ناخودآگاه ما به افرادي كه در حاشيه جامعه زندگي ميكنند، معمولا، يا انزجار است يا احساس همدردي اما كاري كه من سعي كردم در اين كتاب انجام دهم ترويج و تشويق افراد به دركي پيچيدهتر است؛ اينكه زندگياي كه شخصيتهاي اين داستان تجربه ميكنند چيزي آشفته و كثيف و بسيار دشوار است و چيزي بسيار بيش از يك داستان سرراست از زندگي يك فرد قرباني است.
راوي كتاب شما، از يكسو گويي يك راوي متافيزيكي است و از سوي ديگر همين راوي، ويژگيهاي بيوفيزيكي نيز دارد. انگار كه راوي از كالبد كاراكترهاي اصلي رمان جدا شده و همراه با كاراكترها به روايت رفتار، كنش، و اتفاقات زندگي آنها مينشيند؛ آن هم در روايتي چندگانه و به صورت جريان سيال ذهن: «حالام اينجا منتظريم. تا اسم همه ماها رو صدا كنند؛ مايك، هيتر، دني، بن، استيو و آنت. حالا همه اينجاييم، حي و حاضر. » (ص138) اين صداها هر كدام از زاويه ديد خودشان به ارتباطشان با روبرت نگاه ميكنند؟ يا اين راوي، صداي وجدان بيدار كاراكترهاست يا صداي...؟
زاويه ديد راوي اين كتاب در طول روند داستان تغيير ميكند اما به طور كلي ميتوان آن را نوعي «راوي گروهي» يا راوي «كر» دانست. گاهي اين گروه كر مانند يك گروه به صورت دستهجمعي صحبت و وقايع را توصيف و در موردشان اظهارنظر ميكنند؛ گاهي هم تنها صداي فردي از گروه به گوش ميرسد، كه حوادث شخصي را بهياد ميآورد يا در بين خودشان گفتوگو ميكنند و به بحث و اظهارنظر در مورد خودشان يا ديگران ميپردازند. شما ميتوانيد شخصيت اين راويان را مانند «ارواح» ببينيد زيرا افرادي كه صحبت ميكنند مردهاند يا ميتوانيد تمام داستان را به عنوان نوعي خواب، پنداره يا توهم بخوانيد. من ميخواستم اين موضوع را به خواننده واگذار كنم تا هر طور كه مايل است برداشت كند.
فرم «حتي سگها» توانسته به مدد لحن و زبان و نوع روايت شكل تكاملي پيدا كند. يكي زبان راوي كه توانسته گوياي حال و روزگار و زندگي كاراكتراهاي رمان باشد و ديگري قصه خوب آن است يعني قصه و شيوه روايت قصه در كمپوزيسيون ادبي خوبي قرار گرفتهاند و توانستهاند فرم تكاملي «حتي سگها» را شكل بدهند. از راوي و قصه و نزديكي روايت با كاراكترها در جهان قصهتان و جهان بيروني قصه بگوييد؟
من ميخواستم اين داستان از طريق صداي شخصيتها بروز و ظهور پيدا كند و صداي آنها نيز به نوبه خود از ماهيت و نوع زندگي روزمره آنها برميخيزد. جملات بريدهبريده و شكستهبسته آنها نيز نه سبكي خاص در نويسندگي و مختص به من كه بخشي از شيوه نيمبند زندگي آنها است، هرچند بههرحال واضح است كه اين لحن و شيوه گفتار انتخاب من بوده است. هر فصل كتاب لحن و آهنگ و موضوع خودش را دارد كه به نوعي با جسد روبرت و مسيري كه (كشف جسد، انتقال آن به سردخانه، انتظار پشت در، كالبدشكافي و استنطاق) طي ميكند مرتبط است و داستانهاي هر فصل از همان حالوهوا نشات ميگيرد.
همه كاراكترها به نحوي تحتالشعاع مرگ هستند و راوي نيز در روايتش از مرگ روبرت، به زندگي، رفتار و شخصيت كاراكترها در ارتباط با او ميپردازد. از سويي همين ارتباط با مرگ روبرت، يك اندوه و حسرت را در راوي ايجاد كرده كه چرا كاراكترها در آن زمان خاص به روبرت سر نزدهاند تا مانع مردن او شوند. اين ارتباط و نزديكي با روبرت، گوياي چه چيزي است؟ تاثيرات مواد مخدر؟ ارتباط انساني؟ يا چيزهاي ديگر؟
رابطه بين روبرت و ساير شخصيتهاي داستان - و رابطه همه آنها با يكديگر- نكته اصلي داستان است؛ چيزي كه من تلاش كردم آن را روايت كنم. نميخواستم تصويري از اين ماجرا به خواننده بدهم كه گويي آنها نوعي رابطه خانوادگي سوري يا حتي روابط دوستانه دارند، اين درست نيست، اما قطعا نوعي وابستگي متقابل و نزديكي خاص در روند زندگي آنها وجود دارد و البته نوعي آشنايي كه صداقت روابطي كه اين شخصيتها فاقد آن هستند (و يا از دست دادهاند) را تضمين ميكند. روابط صادقانهيي كه در زندگي قبلي خود داشتهاند، اكنون در هيچ كجاي ديگر آن را پيدا نميكنند. به عقيده من اين روابط صادقانه بر اثر ضرورت و نياز شكل گرفته است كه رابرت جايي براي خوابيدن دارد و ديگران ميتوانند نيازهاي روزمره او را برايش تهيه كنند، آنها هر روز براي پيداكردن مواد مخدر به اين همكاري نيازمندند. اما اين نياز و وابستگي رفتهرفته، نشانههايي از چيزي تا حدي شبيه عشق را در وجودشان ايجاد كرده است.
كاراكترهاي شما همگي شخصيت مستقل از خودشان را با ديالوگهايشان نشان ميدهند. استيو كه از خانه و ارتش و مدرسه اخراج شده مدام ميگويد: «كشورم به من دروغ گفته. » روبرت زندگياش با انتظاري گره خورده كه با اينكه ميداند همسر و دخترش برنميگردند، اما بااينحال با اين انتظار زنده بود تا پيش از مرگش. هيتر و روبرت جز معدود شخصيتهايي هستند كه احساس عشق در آنها هنوز وجود دارد، بهعكس ديگر كاراكترها كه هيچ وظيفهيي را در قبال خود يا ديگر انسانها ندارند. هرچند دني بعد از ديدن جسد روبرت، دنبال لورا ميرود تا خبر مرگ پدرش را به او بدهد، مايك آدمي است كه به هر كاري تن ميدهد براي رسيدن به هر چيزي. بن حالتهاي رواني دارد و مدام ميگويد مرا عفو كنيد. آنت يك شخصيت منفعل است و... از كاراكترهايتان بگوييد؟
خب، اول از همه ميخواستم اين شخصيتها از طريق فرآيندي طبيعي بروز و ظهور پيدا كنند، و هويت و در عينحال ريزهكاريها و پيچيدگيهاي خاص خود را داشته باشند. ميگويند، برخي جنبههاي زندگي در كوچه و خيابان ديده ميشود كه من ميخواستم اين گروه بازتابدهنده همين واقعيت باشند. بخش عمدهيي از كارتنخوابهاي خشن در زندگي واقعي خود يا پيشينه نظامي دارند يا مشكلات رواني يا مسائل اعتياد يا شكست خانوادگي... و غيره و غيره. بسياري از اين شخصيتها منشا پيدايش خود را از نكتهها، اظهارنظرات يا صحنهها يا تصاويري وام ميگيرند كه من در زندگي واقعي بر حسب تصادف با آنها مواجه بودهام؛ به عنوان مثال، ايده مايك در استفاده از تلفن همراه براي پنهانكردن اين واقعيت كه او مدام با صدايي در سر خود گفتوگو ميكند يا بن با آنهمه انرژي فروشندگي در مغازه يا استيو كه آنقدر به خاطر لحظههاي خاصي كه در بوسني داشت مضطرب بود. اما پس از آنكه نكات اوليه را پيريزي كردم بيشتر علاقهمند بودم راههايي براي آنها پيدا كنم تا از طريق آن بتوانند با يكديگر و با خودشان حرف بزنند. و به چگونگي شيوهيي كه زندگي و چگونگي رابطههايي كه باهم برقرار ميكنند معنا ببخشم.
عناصر و موتيفها از يكسو و كاراكترها از سوي ديگر و زبان راوي همه حكايت از جهان كثيفي دارد كه آدمها در آن دستوپا ميزنند بيآنكه خوشبخت باشند يا آرزوي مرگ داشته باشند. اين دستوپا زدنها براي چيست؟ اين درك واقعيت مرگ چگونه در كاراكترهاي بيمار و معتاد شكل گرفته كه زندگي سگيشان را پي ميگيرند بيآنكه به مرگ فكر كنند؟
يكي از موضوعات اصلي كتاب در مورد ميل وصفناپذير انسان براي زندهماندن و بقا است. به قول اين سخن طنزآميز از دانته كه ميگويد: «بريده از اميد، ما در آرزوهايمان زندهايم» اينكه اشتياق و ميلي سيريناپذير در مورد نياز بشر به ادامه حيات و بقا وجود دارد، با وجود همه حقارتها، خفتها و خواريها، آلودگيها و تحمل و گرسنگي و درد و طردشدنهايي كه اين شخصيتها تجربه ميكنند، باز هم ميبينيم كه آرزوي از پاافتادن و مردن و تسليمشدن به طرز شگفتآوري در اين شخصيتها كمياب است. آنها هر روز بيدار ميشوند و زندگي را بيهيچ تغييري مانند روز قبل ادامه ميدهند و در اين ميان چيزي شگفتانگيز در مورد اين حسوحال آنها به چشم ميخورد و من دوست داشتم راهي براي تجليل از آن پيدا كنم. اين كتاب شايد در كل چندان ارزشي نداشته باشد، اما در اين سطح مطمئنا حرفي بينقص براي گفتن دارد.
روبرت و سگش «پني»، چه ارتباطي ميتوانند داشته باشند با دني و سگش «اينشتين» و استيو و سگش «اچ»؟ و اين سگها در رمان چه چيزي را بر دوش ميكشند؟
بسياري از افرادي كه در خيابانها يا در پناهگاههاي شهري آسيبپذير زندگي ميكنند، اغلب از حيواني خانگي و مثلا سگها نگهداري ميكنند و روابط بسيار نزديكي هم با آنها دارند. سگها امنيت مناسبي براي صاحبان خود ايجاد ميكنند، اما مهمتر اينكه دوست و همراهي سازگار و وفادارند. بسياري از افرادي كه حتي پول اندكي دارند، ابتدا سگ خود را سير ميكنند و سپس به سيركردن شكم خودشان ميپردازند و من ميخواستم اين موضوع به درستي در اين كتاب منعكس شود و البته، زمانيكه نام «حتي سگها» را براي اين كتاب انتخاب كردم، بالطبع بايد ويژگي سگهاي اين داستان نيز مطرح و به آن توجه ميشد.
در «حتي سگها» ما بيش از آنكه درگير كشف راز قتل يا مرگ روبرت باشيم، بيشتر در جستوجوي كشف شخصيتهاي ديگر رمان در ارتباط با روبرت هستيم. به ويژه دني و سگش كه مدام از سوي راوي در حالت انتظار تصوير ميشود و از سوي ديگر در جستوجوي اين هستند كه خبر مرگ روبرت را به دخترش لورا بدهد يا اينكه چگونه با اين مساله كنار بيايد. همين انتظار در هيتر هم است. در روبرت هم. در بن هم. در راوي هم. اين انتظار چه چيزي را ميخواهد بگويد؟ يا به بياني ديگر مرگ روبرت بهانهيي است براي پرداختن به هويت و سرنوشت شوم صداهايي كه در كالبد جسم بيمار و معتادشان نميگنجد. اما با اينحال نيز هيچ تلاشي براي عبور از اين موقعيت پست نميكنند و به مرگ هم فكر نميكنند. اين زندگي و اين آدمها چگونه در همزيستي باهم قرار گرفتهاند كه به همين جهان كثيف و پلشت بسنده كنند؟
انتظار زيادي در اين كتاب موج ميزند، بهخصوص در فصل سوم كه اصولا بر پايه نوعي تعليق و انتظار پيريزي شده است. شخصيتها همراه با جسد روبرت در سردخانه انتظار ميكشند. اين موضوع در جريان تحقيقات اوليه من براي نگارش اين داستان بارها و بارها پيش آمد، اين جنبهيي از فقر يا گذران روزگار در حاشيه زندگي، نوعي شيوع انتظار در تجربه زندگي است؛ انتظار در صف در دفاتر مستمريبگيران يا انتظار در پشت در اتاق عمل، در انتظار سرپناه شبانه تا درها باز شود، انتظار براي فروشنده مواد مخدر، انتظار براي فرارسيدن وقت ملاقات، انتظار براي اينكه بالاخره چيزي اتفاق بيفتد. يكي از امتيازات متعدد ثروت اين است كه مجبور به انتظاركشيدن و صبركردن نيستي، صبركردن در صف مايحتاج روزمره، زمان يعني پول؛ پس، دوباره ميگويم، ميخواستم داستانم ويژگي اين ايده انتظار را به خواننده القا كند.
راوي گاهي به صورت مستقيم، مسيح را خطاب قرار ميدهد. در جاهايي او را به كمك ميطلبد و در جاهايي از او شكايت ميكند. اين پارادوكس گوياي اين ميتواند باشد كه راوي (صداهاي كاراكتراهايتان) در يك «هيچ بزرگ» قرار دارند و معتقد به جهان و خداي مسيحي نباشند؟
فكر كنم بسياري از شخصيتهاي داستان اصولا اعتقاد كمي به خدا دارند، اما در فرهنگي رشد كردهاند كه ساختار و قصههاي مذهبي دارد. بهخصوص مايك پيشينه كاتوليك داشته يا شايد در مدرسه كاتوليك هم درس خوانده است، اما همه آنها با داستانهاي كتاب مقدس كه در مدرسه برايشان خوانده شده، بزرگ شدهاند و با البته ايده اعتقاد به عبادت و دعا...
در رمان گاهي به رگههايي از اميد هم برميخوريم؛ جايي كه مددكار لورا به او ميگويد: «لورا، اگر بتونيم كاري كنيم كه وقتي صبح از خواب بيدار ميشي واسه خودت يه فنجون چاي درست كني، يعني نصف راه رو رفتيم. اگر بتونيم يه جايي توي ذهنت واسه بعضي چيزا غير از مصرف مواد پيدا كنيم، ديگه معلومه داريم پيشرفت ميكنيم. » (ص108) اين اميد با همه كمرنگبودنش، اما در رمان هست، با همه كثيفبودن فضاي زندگي كاراكترها. اما اين اميد هرچند تلاشي است براي تغيير. اما عملا تغييري صورت نميگيرد؟
شايد ميزان اندكي از اميد... اما اصرار داشتم كه همين كورسوي اميد در داستان من وجود داشته باشد و برايم بسيار اهميت داشت. اين امر به ايده ميل و تلاش هميشگي انسان براي زندهماندن باز ميگردد. تصوير بسته لورا كه سرانجام موفق ميشود فنجاني چاي براي خودش درست كند، نماد همين اميد است، تنها نمود واقعي اميد در دل و جان او... اميد بسيار كمرنگي در اين زندگيها وجود دارد، اما همين كورسوي اميد هم وقتي احساس شود، ارزش چنگزدن به آن را دارد.
داستان بعد از مرگ روبرت، از داخل يك ون شروع، سپس به سردخانه پزشكي قانوني و در نهايت در دادگاه به اتمام ميرسد. راوي (ما: صداها) از اين سه مكان به جاهاي مختلف سرك ميكشند و به زندگي آدمهاي مرتبط با روبرت و مرگ او ميپردازد و درنهايت هم راوي (ما: صداها) در پايان داستان به نحوي خود را معرفي ميكند (ميكنند)؛ البته با ترديد و علامت سوالي بزرگ. اين علامت سوال ميخواهد هويت راوي (ما: صداها) را همچنان در هالهيي از ابهام نگه دارد؟
بله. همان طور كه قبلا هم گفتم، ميخواستم خواننده داستان، مسير خود را از طريق صداي راوي يا همان زاويه ديد، جستوجو و پيدا كند. اين كتاب ميتواند داستان ارواح يا نوعي مراقبه يا نوعي توهم باشد كه توسط مايك در حال كما تجربه شده يا حتي نوعي ترسيم شخصي خواننده از تجربه شخصيتها باشد. (واژه «ما» ميتواند نوعي تباني نويسنده و خواننده باشد.) يكي از نقاط قوت داستان، ظرفيتي است كه اين شيوه نگارشي در حفظ اين قبيل ابهامات دارد؛ هيچگونه تصميمگيري قبلي لازم نيست: ميتواند اين يا آن يا هر دو باشد.
در ون و در پزشكي قانوني راوي، روبرت را مورد خطاب قرار ميدهد و با او احساس همدردي ميكند و براي مراسم تشييع جنازه او برنامه ميچينند. اما در دادگاه، راوي (اگر فكر كنيم كه صداها همان آدمهاي مرتبط با روبرت هستند) همديگر را متهم ميكنند به قتل روبرت. حال آنكه قتلي صورت نگرفته و روبرت بر اثر يك اتفاق مرده. اين پارادوكس از كجا در راوي يا كاراكترها شكل گرفته؟
اين هم خود، ابهامي عمدي است: هيچ پاسخ روشني وجود ندارد. احساس من اين است كه روبرت به طور تصادفي نمرده است، هرچند غفلت كساني كه برايش غذا ميخريدند يا به او سرميزدند عامل موثري بوده است. اما سناريوي ديگري نيز در ذهن شخصيتهاي ديگر داستان مطرح است: اينكه مثلا ممكن است مايك يا بن به او حمله كرده باشند يا نياوردن غذا براي روبرت عمدي بوده باشد. هجوم گيجكننده و ابهامآميز اين احتمالات در فصل آخر نشاندهنده نوعي عدم اطمينان و نبود پاسخي روشن به اين سوال است.
«حتي سگها» درواقع دريچه و دنياي ديگري را به روي خوانندگانش باز ميكند: داستان زندگي آدمهايي در زنجيرهيي از روايات شكسته/بسته و تكهتكه؛ روايتي از زندگي انسانهايي پاي در گِل، كه در پيچاپيچ روزمرّگي و در لابهلاي چرخدندههاي زندگي اجتماعي، نوميد و درمانده ميميرند، عشقهاشان به خاطر نيازهاي قويتر، سرخورده و نابود ميشود و جسم و روحشان از مصرف مواد مخدر و نوميدي و يأس و بياعتنايي نسبت به دنياي گستردهتري كه اطرافشان را احاطه كرده، تخريب ميشود. جان مكگرگور، نويسنده 38ساله بريتانيايي، تاكنون سه رمان و يك مجموعهداستان نوشته: «اگر كسي چيز بهدردخوري نگويد، چه؟»، «راههاي بسيار براي شروع» و «اين اتفاقي نيست كه براي يكي مثل تو بيفتد». وي علاوه بر جايزه ادبي بتيتراسك، دوبار نيز نامزد جايزه بوكر شده: يكبار براي نخستين رمانش، وقتي تنها 26 سال داشت و عنوان جوانترين نامزد جايزه بوكر را از آن خود كرد، و يكبار ديگر براي رمان «حتي سگها». آنچه ميخوانيد حاصل يك مصاحبه بلند و طولاني در يك پروسه چندماهه با اين نويسنده بريتانيايي است، كه از زواياي مختلف به فرهنگ ايران و سپس بريتانيا نگاه ميكند و درنهايت آنچه را شايد در اين پرسش و پاسخها بتوان يافت تا شما را مجاب كند «حتي سگها» را بخوانيد!
آقاي مكگرگور، اگر بخواهيد بيوگرافي مختصري از خودتان بنويسيد چه چيزهايي مينويسيد كه همه ابعاد زندگي و زمانه «جان مكگرگور» را در يك پاراگراف نشان دهد؟
من در سال 1976 در برمودا به دنيا آمدم، اما بيشتر عمرم را در انگلستان زندگي كردم. در نورفولك بزرگ شدم و به دانشگاه برادفورد رفتم و در حال حاضر در ناتينگهام زندگي ميكنم. نخستين رمان من، «اگر كسي درباره چيزهاي خوب حرف نزند»، در سال 2002 منتشر شد و كتاب پنجم من نيز تا سال 2015 منتشر ميشود.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نوشتن را از كجا شروع كرديد؟ چه چيزي موجب شد كه به نوشتن روي بياورد؟
من به دانشگاه رفتم تا رشته سينما و توليد تلويزيوني را دنبال كنم، اما در آنجا متوجه شدم كه توانايي اصلي من در نوشتن فيلمنامهها و متن برنامههاست، نه در توليد فيلم. همچنين متوجه شدم كه كار تيمي و همكاريهاي پشت صحنه بسيار دشوار است و من فاقد صبر و شكيبايي لازم براي كارهاي پشتيباني توليد فيلم هستم. به همين دليل تمام وقت خود را به نوشتن اختصاص دادم.
شما با 38 سال سن دو بار نامزد جايزه بوكر شدهايد، آنهم براي نخستين رمانتان و از سوي ديگر به عنوان جوانترين نامزد بوكر نيز شناخته شدهايد. جوايز متعددي هم گرفتهايد از جمله ايمپك دوبلين. اين موفقيتها بدون شك كار شما را سختتر خواهد كرد.
من سعي ميكنم، تا آنجا كه ممكن است، كار نوشتن را به دو بخش تقسيم كنم: بخش نگارش كتاب و بخش فروش آن. فروش براي من بسيار جدي است؛ چرا كه اين كار منبع اصلي درآمد من به شمار ميآيد و از طرفي اگر كتابها به فروش نروند، افراد بسيار كمي ممكن است اين كتابها را بخوانند. هدف از نوشتن يك كتاب آن است كه با خواننده ارتباط برقرار كند، بنابراين من نياز به خوانندگاني دارم كه كتاب مرا بشناسند و از وجودش باخبر باشند تا اين ارتباط برقرار شود. اما بخش فروش كتاب، بهشدت براي بخش نگارش آن مزاحمت ايجاد ميكند و به نوعي مانع آن ميشود، شما براي نوشتن يك كتاب، نياز داريد كه تنها، بيدغدغه، گاه از خود بيخود و هميشه آرام باشيد. بنابراين جايزهها بسيار هيجانانگيزند و باارزش و نظراتي كه مردم در مورد كتاب مطرح ميكنند، ميتواند بسيار راضيكننده و خوشايند باشد، اما وقتي مينشينم تا چيزي بنويسم همه اين مسائل را بايد از ذهنم دور كنم.
تصويري كه هميشه در ذهن شما نسبت به ايران و مردم ايران بوده چيست و اين تصويرها بيشترشان از كجا نشات گرفتهاند؟ و چقدر با نويسندههاي كلاسيك و معاصر ايراني آشناييد يا اثري از آنها خواندهايد؟
در مورد ايرانيان برخي تفكرهاي كليشهيي وجود دارد؛ مثلا اينكه آنها غريبهها را دوست دارند. اگر به تاريخ و فرهنگ غني ايران و تاثير آن بر فرهنگهاي ديگر نگاه كنيم، به نظر ميرسد اين رفتار در حال حاضر نيز وجود دارد. در عين حال مثل خيلي از ملل اين براي ايرانيان مهم است كه بدانند در مورد آنها چگونه فكر ميكنند. آنها به گذشته ما علاقهمندند و در مورد حوادث اخير احساسات پيچيدهيي دارند. اين نوع نگاه و رفتار در مورد ادبيات، شعر، سينما و تئاتر ايران نيز صادق است. اما از اينها كه بگذريم، تصوير من از ايران پيچيده است و البته ميدانم، كه بسيار محدود است. از دوران كودكي، من با تصاويري از اخبار و روزنامهها، همچنين اخبار و حوادث مهم اخير آشنا بودهام: اشغال سفارت امريكا، مراسم تشييع امام خميني(ره)، اين تصاوير كه هميشه بيشتر مربوط به تهران بوده تا اينكه مربوط به گستره وسيعتري از كل ايران باشد، اين كشور را براي من سرزميني بسيار متفاوت و اغلب بسيار خشمگين معرفي كرده است.
تنها كتابي كه فعلا از آثار شما در ايران ترجمه شده رمان «حتي سگها» است كه موفق شد عنوان بهترين ترجمه فصل ايران را نيز از آن خود كند و البته كتابهاي ديگرتان نيز از همين مترجم -نازنين سيفالهي- به زودي منتشر خواهد شد؛ از احساستان نسبت به ترجمه اين كتاب به فارسي و مخاطبان ايراني بگوييد؟
از اينكه كتابم در ايران خوانده ميشود بسيار هيجانزدهام. همان طور كه احتمالا پاسخهاي قبلي من نيز نشان ميدهد ايران كشوري فرهنگي است كه من چيز زيادي از آن نميدانم، همچنين احساس ميكنم كه فرهنگ ادبي ملتهاي ما داراي نوعي ارتباط بسيار ابتدايي و توسعهنيافته است. به عنوان مثال، من اغلب به جشنوارههاي ادبي در كشورهاي ديگر مانند تركيه، روسيه، ژاپن و حتي فلسطين دعوت ميشوم و نويسندگاني از اين كشورها به انگلستان دعوت ميشوند، اما كمتر از برنامههاي تبادل فرهنگي بين ايران و بريتانيا باخبر ميشوم. دولتهاي ما اختلافات خود را دارند، خب اين واضح است، اما اين نبايد به اين معني باشد كه مردم ما يا نويسندگان ما هم بايد اينچنين باشند. هر چيزي كه بتواند اين پيوندها را برقرار كند، نكته مثبتي است و من اميدوارم كه روزنامه اعتماد براي من الهامبخش باشد و به من ديدگاهي دقيقتر نسبت به فرهنگ ادبي ايران بدهد.
بيشتر از همه تحتتاثير كدام نويسنده و كتابها بودهايد؟ كدام كتابها و نويسندهها در دو دوره پيش از نويسندهشدنتان و بعد از آن براي شما مهم بودهاند؟
نويسندگان بسيار زيادي بودهاند از جمله: جيمز كلمن، آليس مونرو، ليديا ديويس، جرج ساندرز، دان دليلو، آليس اسوالد، جان مكگاهرن، ريچارد براتيگان و...
جهان مدرن ما ديگر آن جاودانگي عصر كلاسيك را ندارد كه به نويسندگانش خوشامد بگويد. جاودانگي نويسنده و اثرش را چقدر در جهان مدرن امروز نسبت به خودتان و آثارتان نزديك ميدانيد و به آن فكر ميكنيد؟
من واقعا به جاودانگي يا معروفشدن فكر ميكنم؟ نه!!! من به اين فكر ميكنم كه كتابهايم خوانده شوند. به نظر من، اين هدف و نكته اصلي نوشتن است: ايجاد ارتباط با افرادي كه شما هيچگاه آنها را ملاقات نكردهايد يا در غير اينصورت هرگز ملاقات نميكرديد. اينكه فكر كنم كتابهاي من در فرهنگهاي ديگر و كشورهاي ديگر خوانده شود، مرا هيجانزده ميكند اگر كتابي كه نوشتهام معروف و جاودانه شود بسيار شادمان ميشوم و به آن افتخار ميكنم، اما شخصا علاقهمند به اين نيستم كه خودم فرد معروفي شوم.
ادبيات و جهانيشدن از يكسو و از سوي ديگر انقلاب ديجيتال، و كتابهاي الكترونيكي در تقابل هم قرار ميگيرند يا ميتوانند باهم تعامل داشته باشند؟ چقدر ميتوانند همديگر را تحت الشعاع قرار دهند؟
نه، من فكر نميكنم اين چيزها در تضاد و تقابل با يكديگر باشند. ادبيات در حال تغيير است و تغيير خواهد كرد، در پاسخ به فناوريهاي جديد ديجيتالي كه در دسترس خوانندگان و توزيعكنندگان قرار ميگيرد تغيير خواهد كرد. اصولا، ممكن است براي نويسندگان كسب درآمد در ازاي كارشان را سختتر كند زيرا اين سيستم عاملهاي ديجيتال، كار توزيع آثار آنها را بدون اجازه آنها و بدون پرداخت هيچ هزينهيي آسانتر ميكند. شايد نويسندگان مجبور شوند براي كسب درآمد به دنبال پيداكردن منابع ديگري باشند، اما خطر اين امر در اينجا اين است كه ادبيات به وضعيت قرن 19 برميگردد، يعني زماني كه اين شغل مختص طبقات بالا و ثروتمند جامعه بود. اما در اشكال جديدي از خواندن كه فناوري ديجيتال با خود به ارمغان ميآورد فرصتهايي وجود دارد - خواندن آنلاين و از طريق ابزارهاي نمايش صفحه، خواندن در قالب يك حركت يا رفتار مشترك و با مشاركت جمعي، خواندن به عنوان بخشي جداييناپذير از انواع ديگر رسانه (عكس، صدا، موسيقي) – كه نويسندگان خلاق در حال حاضر مشغول كاوش همين حوزه و دستاوردهايي هستند كه اين اشكال جديد به همراه دارد. با اين حال، من فكر ميكنم كه هميشه جايي براي متن ساده و خطي وجود داشته باشد؛ داستاني كه خواننده ميتواند بدون وقفه يا حواسپرتي خود را در آن غرق كند.
به عنوان نويسنده رمان، چقدر با راوي كتاب احساس همذاتپنداري ميكنيد؟ و اينكه «حتي سگها» از كجا اتفاق افتاد در ذهن شما؟
نه، لزوما همدردي يا همذاتپنداري؛ چيزي مثل نوعي درك البته اميدوارم كه اين گونه بوده باشد. واكنش ناخودآگاه ما به افرادي كه در حاشيه جامعه زندگي ميكنند، معمولا، يا انزجار است يا احساس همدردي اما كاري كه من سعي كردم در اين كتاب انجام دهم ترويج و تشويق افراد به دركي پيچيدهتر است؛ اينكه زندگياي كه شخصيتهاي اين داستان تجربه ميكنند چيزي آشفته و كثيف و بسيار دشوار است و چيزي بسيار بيش از يك داستان سرراست از زندگي يك فرد قرباني است.
راوي كتاب شما، از يكسو گويي يك راوي متافيزيكي است و از سوي ديگر همين راوي، ويژگيهاي بيوفيزيكي نيز دارد. انگار كه راوي از كالبد كاراكترهاي اصلي رمان جدا شده و همراه با كاراكترها به روايت رفتار، كنش، و اتفاقات زندگي آنها مينشيند؛ آن هم در روايتي چندگانه و به صورت جريان سيال ذهن: «حالام اينجا منتظريم. تا اسم همه ماها رو صدا كنند؛ مايك، هيتر، دني، بن، استيو و آنت. حالا همه اينجاييم، حي و حاضر. » (ص138) اين صداها هر كدام از زاويه ديد خودشان به ارتباطشان با روبرت نگاه ميكنند؟ يا اين راوي، صداي وجدان بيدار كاراكترهاست يا صداي...؟
زاويه ديد راوي اين كتاب در طول روند داستان تغيير ميكند اما به طور كلي ميتوان آن را نوعي «راوي گروهي» يا راوي «كر» دانست. گاهي اين گروه كر مانند يك گروه به صورت دستهجمعي صحبت و وقايع را توصيف و در موردشان اظهارنظر ميكنند؛ گاهي هم تنها صداي فردي از گروه به گوش ميرسد، كه حوادث شخصي را بهياد ميآورد يا در بين خودشان گفتوگو ميكنند و به بحث و اظهارنظر در مورد خودشان يا ديگران ميپردازند. شما ميتوانيد شخصيت اين راويان را مانند «ارواح» ببينيد زيرا افرادي كه صحبت ميكنند مردهاند يا ميتوانيد تمام داستان را به عنوان نوعي خواب، پنداره يا توهم بخوانيد. من ميخواستم اين موضوع را به خواننده واگذار كنم تا هر طور كه مايل است برداشت كند.
فرم «حتي سگها» توانسته به مدد لحن و زبان و نوع روايت شكل تكاملي پيدا كند. يكي زبان راوي كه توانسته گوياي حال و روزگار و زندگي كاراكتراهاي رمان باشد و ديگري قصه خوب آن است يعني قصه و شيوه روايت قصه در كمپوزيسيون ادبي خوبي قرار گرفتهاند و توانستهاند فرم تكاملي «حتي سگها» را شكل بدهند. از راوي و قصه و نزديكي روايت با كاراكترها در جهان قصهتان و جهان بيروني قصه بگوييد؟
من ميخواستم اين داستان از طريق صداي شخصيتها بروز و ظهور پيدا كند و صداي آنها نيز به نوبه خود از ماهيت و نوع زندگي روزمره آنها برميخيزد. جملات بريدهبريده و شكستهبسته آنها نيز نه سبكي خاص در نويسندگي و مختص به من كه بخشي از شيوه نيمبند زندگي آنها است، هرچند بههرحال واضح است كه اين لحن و شيوه گفتار انتخاب من بوده است. هر فصل كتاب لحن و آهنگ و موضوع خودش را دارد كه به نوعي با جسد روبرت و مسيري كه (كشف جسد، انتقال آن به سردخانه، انتظار پشت در، كالبدشكافي و استنطاق) طي ميكند مرتبط است و داستانهاي هر فصل از همان حالوهوا نشات ميگيرد.
همه كاراكترها به نحوي تحتالشعاع مرگ هستند و راوي نيز در روايتش از مرگ روبرت، به زندگي، رفتار و شخصيت كاراكترها در ارتباط با او ميپردازد. از سويي همين ارتباط با مرگ روبرت، يك اندوه و حسرت را در راوي ايجاد كرده كه چرا كاراكترها در آن زمان خاص به روبرت سر نزدهاند تا مانع مردن او شوند. اين ارتباط و نزديكي با روبرت، گوياي چه چيزي است؟ تاثيرات مواد مخدر؟ ارتباط انساني؟ يا چيزهاي ديگر؟
رابطه بين روبرت و ساير شخصيتهاي داستان - و رابطه همه آنها با يكديگر- نكته اصلي داستان است؛ چيزي كه من تلاش كردم آن را روايت كنم. نميخواستم تصويري از اين ماجرا به خواننده بدهم كه گويي آنها نوعي رابطه خانوادگي سوري يا حتي روابط دوستانه دارند، اين درست نيست، اما قطعا نوعي وابستگي متقابل و نزديكي خاص در روند زندگي آنها وجود دارد و البته نوعي آشنايي كه صداقت روابطي كه اين شخصيتها فاقد آن هستند (و يا از دست دادهاند) را تضمين ميكند. روابط صادقانهيي كه در زندگي قبلي خود داشتهاند، اكنون در هيچ كجاي ديگر آن را پيدا نميكنند. به عقيده من اين روابط صادقانه بر اثر ضرورت و نياز شكل گرفته است كه رابرت جايي براي خوابيدن دارد و ديگران ميتوانند نيازهاي روزمره او را برايش تهيه كنند، آنها هر روز براي پيداكردن مواد مخدر به اين همكاري نيازمندند. اما اين نياز و وابستگي رفتهرفته، نشانههايي از چيزي تا حدي شبيه عشق را در وجودشان ايجاد كرده است.
كاراكترهاي شما همگي شخصيت مستقل از خودشان را با ديالوگهايشان نشان ميدهند. استيو كه از خانه و ارتش و مدرسه اخراج شده مدام ميگويد: «كشورم به من دروغ گفته. » روبرت زندگياش با انتظاري گره خورده كه با اينكه ميداند همسر و دخترش برنميگردند، اما بااينحال با اين انتظار زنده بود تا پيش از مرگش. هيتر و روبرت جز معدود شخصيتهايي هستند كه احساس عشق در آنها هنوز وجود دارد، بهعكس ديگر كاراكترها كه هيچ وظيفهيي را در قبال خود يا ديگر انسانها ندارند. هرچند دني بعد از ديدن جسد روبرت، دنبال لورا ميرود تا خبر مرگ پدرش را به او بدهد، مايك آدمي است كه به هر كاري تن ميدهد براي رسيدن به هر چيزي. بن حالتهاي رواني دارد و مدام ميگويد مرا عفو كنيد. آنت يك شخصيت منفعل است و... از كاراكترهايتان بگوييد؟
خب، اول از همه ميخواستم اين شخصيتها از طريق فرآيندي طبيعي بروز و ظهور پيدا كنند، و هويت و در عينحال ريزهكاريها و پيچيدگيهاي خاص خود را داشته باشند. ميگويند، برخي جنبههاي زندگي در كوچه و خيابان ديده ميشود كه من ميخواستم اين گروه بازتابدهنده همين واقعيت باشند. بخش عمدهيي از كارتنخوابهاي خشن در زندگي واقعي خود يا پيشينه نظامي دارند يا مشكلات رواني يا مسائل اعتياد يا شكست خانوادگي... و غيره و غيره. بسياري از اين شخصيتها منشا پيدايش خود را از نكتهها، اظهارنظرات يا صحنهها يا تصاويري وام ميگيرند كه من در زندگي واقعي بر حسب تصادف با آنها مواجه بودهام؛ به عنوان مثال، ايده مايك در استفاده از تلفن همراه براي پنهانكردن اين واقعيت كه او مدام با صدايي در سر خود گفتوگو ميكند يا بن با آنهمه انرژي فروشندگي در مغازه يا استيو كه آنقدر به خاطر لحظههاي خاصي كه در بوسني داشت مضطرب بود. اما پس از آنكه نكات اوليه را پيريزي كردم بيشتر علاقهمند بودم راههايي براي آنها پيدا كنم تا از طريق آن بتوانند با يكديگر و با خودشان حرف بزنند. و به چگونگي شيوهيي كه زندگي و چگونگي رابطههايي كه باهم برقرار ميكنند معنا ببخشم.
عناصر و موتيفها از يكسو و كاراكترها از سوي ديگر و زبان راوي همه حكايت از جهان كثيفي دارد كه آدمها در آن دستوپا ميزنند بيآنكه خوشبخت باشند يا آرزوي مرگ داشته باشند. اين دستوپا زدنها براي چيست؟ اين درك واقعيت مرگ چگونه در كاراكترهاي بيمار و معتاد شكل گرفته كه زندگي سگيشان را پي ميگيرند بيآنكه به مرگ فكر كنند؟
يكي از موضوعات اصلي كتاب در مورد ميل وصفناپذير انسان براي زندهماندن و بقا است. به قول اين سخن طنزآميز از دانته كه ميگويد: «بريده از اميد، ما در آرزوهايمان زندهايم» اينكه اشتياق و ميلي سيريناپذير در مورد نياز بشر به ادامه حيات و بقا وجود دارد، با وجود همه حقارتها، خفتها و خواريها، آلودگيها و تحمل و گرسنگي و درد و طردشدنهايي كه اين شخصيتها تجربه ميكنند، باز هم ميبينيم كه آرزوي از پاافتادن و مردن و تسليمشدن به طرز شگفتآوري در اين شخصيتها كمياب است. آنها هر روز بيدار ميشوند و زندگي را بيهيچ تغييري مانند روز قبل ادامه ميدهند و در اين ميان چيزي شگفتانگيز در مورد اين حسوحال آنها به چشم ميخورد و من دوست داشتم راهي براي تجليل از آن پيدا كنم. اين كتاب شايد در كل چندان ارزشي نداشته باشد، اما در اين سطح مطمئنا حرفي بينقص براي گفتن دارد.
روبرت و سگش «پني»، چه ارتباطي ميتوانند داشته باشند با دني و سگش «اينشتين» و استيو و سگش «اچ»؟ و اين سگها در رمان چه چيزي را بر دوش ميكشند؟
بسياري از افرادي كه در خيابانها يا در پناهگاههاي شهري آسيبپذير زندگي ميكنند، اغلب از حيواني خانگي و مثلا سگها نگهداري ميكنند و روابط بسيار نزديكي هم با آنها دارند. سگها امنيت مناسبي براي صاحبان خود ايجاد ميكنند، اما مهمتر اينكه دوست و همراهي سازگار و وفادارند. بسياري از افرادي كه حتي پول اندكي دارند، ابتدا سگ خود را سير ميكنند و سپس به سيركردن شكم خودشان ميپردازند و من ميخواستم اين موضوع به درستي در اين كتاب منعكس شود و البته، زمانيكه نام «حتي سگها» را براي اين كتاب انتخاب كردم، بالطبع بايد ويژگي سگهاي اين داستان نيز مطرح و به آن توجه ميشد.
در «حتي سگها» ما بيش از آنكه درگير كشف راز قتل يا مرگ روبرت باشيم، بيشتر در جستوجوي كشف شخصيتهاي ديگر رمان در ارتباط با روبرت هستيم. به ويژه دني و سگش كه مدام از سوي راوي در حالت انتظار تصوير ميشود و از سوي ديگر در جستوجوي اين هستند كه خبر مرگ روبرت را به دخترش لورا بدهد يا اينكه چگونه با اين مساله كنار بيايد. همين انتظار در هيتر هم است. در روبرت هم. در بن هم. در راوي هم. اين انتظار چه چيزي را ميخواهد بگويد؟ يا به بياني ديگر مرگ روبرت بهانهيي است براي پرداختن به هويت و سرنوشت شوم صداهايي كه در كالبد جسم بيمار و معتادشان نميگنجد. اما با اينحال نيز هيچ تلاشي براي عبور از اين موقعيت پست نميكنند و به مرگ هم فكر نميكنند. اين زندگي و اين آدمها چگونه در همزيستي باهم قرار گرفتهاند كه به همين جهان كثيف و پلشت بسنده كنند؟
انتظار زيادي در اين كتاب موج ميزند، بهخصوص در فصل سوم كه اصولا بر پايه نوعي تعليق و انتظار پيريزي شده است. شخصيتها همراه با جسد روبرت در سردخانه انتظار ميكشند. اين موضوع در جريان تحقيقات اوليه من براي نگارش اين داستان بارها و بارها پيش آمد، اين جنبهيي از فقر يا گذران روزگار در حاشيه زندگي، نوعي شيوع انتظار در تجربه زندگي است؛ انتظار در صف در دفاتر مستمريبگيران يا انتظار در پشت در اتاق عمل، در انتظار سرپناه شبانه تا درها باز شود، انتظار براي فروشنده مواد مخدر، انتظار براي فرارسيدن وقت ملاقات، انتظار براي اينكه بالاخره چيزي اتفاق بيفتد. يكي از امتيازات متعدد ثروت اين است كه مجبور به انتظاركشيدن و صبركردن نيستي، صبركردن در صف مايحتاج روزمره، زمان يعني پول؛ پس، دوباره ميگويم، ميخواستم داستانم ويژگي اين ايده انتظار را به خواننده القا كند.
راوي گاهي به صورت مستقيم، مسيح را خطاب قرار ميدهد. در جاهايي او را به كمك ميطلبد و در جاهايي از او شكايت ميكند. اين پارادوكس گوياي اين ميتواند باشد كه راوي (صداهاي كاراكتراهايتان) در يك «هيچ بزرگ» قرار دارند و معتقد به جهان و خداي مسيحي نباشند؟
فكر كنم بسياري از شخصيتهاي داستان اصولا اعتقاد كمي به خدا دارند، اما در فرهنگي رشد كردهاند كه ساختار و قصههاي مذهبي دارد. بهخصوص مايك پيشينه كاتوليك داشته يا شايد در مدرسه كاتوليك هم درس خوانده است، اما همه آنها با داستانهاي كتاب مقدس كه در مدرسه برايشان خوانده شده، بزرگ شدهاند و با البته ايده اعتقاد به عبادت و دعا...
در رمان گاهي به رگههايي از اميد هم برميخوريم؛ جايي كه مددكار لورا به او ميگويد: «لورا، اگر بتونيم كاري كنيم كه وقتي صبح از خواب بيدار ميشي واسه خودت يه فنجون چاي درست كني، يعني نصف راه رو رفتيم. اگر بتونيم يه جايي توي ذهنت واسه بعضي چيزا غير از مصرف مواد پيدا كنيم، ديگه معلومه داريم پيشرفت ميكنيم. » (ص108) اين اميد با همه كمرنگبودنش، اما در رمان هست، با همه كثيفبودن فضاي زندگي كاراكترها. اما اين اميد هرچند تلاشي است براي تغيير. اما عملا تغييري صورت نميگيرد؟
شايد ميزان اندكي از اميد... اما اصرار داشتم كه همين كورسوي اميد در داستان من وجود داشته باشد و برايم بسيار اهميت داشت. اين امر به ايده ميل و تلاش هميشگي انسان براي زندهماندن باز ميگردد. تصوير بسته لورا كه سرانجام موفق ميشود فنجاني چاي براي خودش درست كند، نماد همين اميد است، تنها نمود واقعي اميد در دل و جان او... اميد بسيار كمرنگي در اين زندگيها وجود دارد، اما همين كورسوي اميد هم وقتي احساس شود، ارزش چنگزدن به آن را دارد.
داستان بعد از مرگ روبرت، از داخل يك ون شروع، سپس به سردخانه پزشكي قانوني و در نهايت در دادگاه به اتمام ميرسد. راوي (ما: صداها) از اين سه مكان به جاهاي مختلف سرك ميكشند و به زندگي آدمهاي مرتبط با روبرت و مرگ او ميپردازد و درنهايت هم راوي (ما: صداها) در پايان داستان به نحوي خود را معرفي ميكند (ميكنند)؛ البته با ترديد و علامت سوالي بزرگ. اين علامت سوال ميخواهد هويت راوي (ما: صداها) را همچنان در هالهيي از ابهام نگه دارد؟
بله. همان طور كه قبلا هم گفتم، ميخواستم خواننده داستان، مسير خود را از طريق صداي راوي يا همان زاويه ديد، جستوجو و پيدا كند. اين كتاب ميتواند داستان ارواح يا نوعي مراقبه يا نوعي توهم باشد كه توسط مايك در حال كما تجربه شده يا حتي نوعي ترسيم شخصي خواننده از تجربه شخصيتها باشد. (واژه «ما» ميتواند نوعي تباني نويسنده و خواننده باشد.) يكي از نقاط قوت داستان، ظرفيتي است كه اين شيوه نگارشي در حفظ اين قبيل ابهامات دارد؛ هيچگونه تصميمگيري قبلي لازم نيست: ميتواند اين يا آن يا هر دو باشد.
در ون و در پزشكي قانوني راوي، روبرت را مورد خطاب قرار ميدهد و با او احساس همدردي ميكند و براي مراسم تشييع جنازه او برنامه ميچينند. اما در دادگاه، راوي (اگر فكر كنيم كه صداها همان آدمهاي مرتبط با روبرت هستند) همديگر را متهم ميكنند به قتل روبرت. حال آنكه قتلي صورت نگرفته و روبرت بر اثر يك اتفاق مرده. اين پارادوكس از كجا در راوي يا كاراكترها شكل گرفته؟
اين هم خود، ابهامي عمدي است: هيچ پاسخ روشني وجود ندارد. احساس من اين است كه روبرت به طور تصادفي نمرده است، هرچند غفلت كساني كه برايش غذا ميخريدند يا به او سرميزدند عامل موثري بوده است. اما سناريوي ديگري نيز در ذهن شخصيتهاي ديگر داستان مطرح است: اينكه مثلا ممكن است مايك يا بن به او حمله كرده باشند يا نياوردن غذا براي روبرت عمدي بوده باشد. هجوم گيجكننده و ابهامآميز اين احتمالات در فصل آخر نشاندهنده نوعي عدم اطمينان و نبود پاسخي روشن به اين سوال است.