06-09-2015، 9:18
[rtl]اولین تجربه در محضر افراز[/rtl]
تاريخ : يکشنبه 15/6/1394تعداد بازديد : 196

119 نفر از اسیران شهید شده بودند و حدود 500 نفر هم مفقودالاثر که خبر شهادتشان بعداً به ما رسید. وقتی خبر شهادت اسیری به اداره ما میرسید آنجا تبدیل به ماتمکده میشد و غم و غصه از درودیوار آن آشکار بود.زمانی که صلیب سرخ اسامی شهدا با نامهها، آدرس و عکس شهدا را روی میز میگذاشت ،اداره ما در یک آن در حالتی میان خشم و غم فرومیرفت. همه شروع میکردند به شیون و زاری و حال همه بد و طاقتفرسا میشد . فکرش را بکنید ما باید این اطلاعات و مدارک را به خانواده درجهیک آنها میدادیم. خیلی دردناک بود لحظهای که خبر شهادت اسرا را به خانوادههایشان داده میشد.
پس از شنیدن این داستان واقعی از زبان خانم افراز متوجه زحمات وی شدم. افراز 18 سال در این کار فعالیت داشت؛ و 18 سال در خدمت آزادگان و خانوادههایشان بود و کارهایشان را به نحو احسن انجام میداد.
تاريخ : يکشنبه 15/6/1394تعداد بازديد : 196
[rtl]آن روز، روز مهمی برای من بود؛ زیرا اولین تجربه کاریم بود . با نزدیک شدن به ایام آزادسازی هزاران اسیر که از اواخر مردادماه آغاز و تا اواسط شهریورماه سال 1369 ادامه یافت، تصمیم گرفتم با یکی از افرادی که در آن روز فرخنده آنجا بوده مصاحبه کنم.[/rtl]
مصاحبه: عرشیا شاهرودی-بخش فرهنگ پایداری تبیان

ابتدا با افراد زیادی تماس گرفتم تا بتوانم با آنها قرار ملاقات بگذارم؛ اما بسیاری از آنها برنامههای دیگری برای خود داشتند. بالاخره توانستم با یکی از آنها که در آن زمان توانسته بود بسیاری از مادران را در فراق فرزندانشان به آغوش کشد و آرام کند قرار ملاقات بگذارم.
وی به دلیل کهولت سن نمیتوانست به دفتر تبیان بیاید. به همین دلیل من به همراه عکاس عازم منزل شخصی او شدیم. برای عرض ادب و احترام دستهگلی ناقابل که در مقابل فداکاریهایش بیرنگ و بیبو است را تهیه کردیم و سپس با تاکسی بهطرف منزل این بزرگ زن روزهای دفاع رفتیم و چون آقای راننده آدرس را بلد نبود و ترافیک هم زیاد بود دیرتر از وقت تعین شده سر قرار رسیدیم.
وی با خوشرویی از ما استقبال کرد. من نامی از او فعلاً نمیآورم تا بعداً از زبان خودش بشنوید. پس از سلام و احوالپرسی و تشکر از اینکه وقت گرانبهایش را در اختیارمان گذاشته، ضبطصوت را روشن کردم و از وی خواستم که از خود وزندگیاش و آنچه در ارتباط اسرا داشته را برای من و خوانندگان بخش فرهنگ پایداری تباین شرح دهد.
وی خود را اینگونه معرفی میکند : بهجت افراز هستم. دو خواهر کوچکتر از خود نیز دارم. من تا ششم دبستان در روستایی نزدیک شیراز تحصیل کردم و سپس چند سال در خانه در کنار مادرم ماندم و پس از مدتی به شیراز رفتم و به تحصیل خود ادامه دادم. آن زمان دوست داشتم که معلم شوم. پس از گرفتن دیپلم و قبول شدن در آزمون استخدامی بهعنوان معلم روستای محل زندگیام انتخاب شدم و به استخدام وزارت فرهنگ آن زمان درآمدم.
وی به دلیل کهولت سن نمیتوانست به دفتر تبیان بیاید. به همین دلیل من به همراه عکاس عازم منزل شخصی او شدیم. برای عرض ادب و احترام دستهگلی ناقابل که در مقابل فداکاریهایش بیرنگ و بیبو است را تهیه کردیم و سپس با تاکسی بهطرف منزل این بزرگ زن روزهای دفاع رفتیم و چون آقای راننده آدرس را بلد نبود و ترافیک هم زیاد بود دیرتر از وقت تعین شده سر قرار رسیدیم.
وی با خوشرویی از ما استقبال کرد. من نامی از او فعلاً نمیآورم تا بعداً از زبان خودش بشنوید. پس از سلام و احوالپرسی و تشکر از اینکه وقت گرانبهایش را در اختیارمان گذاشته، ضبطصوت را روشن کردم و از وی خواستم که از خود وزندگیاش و آنچه در ارتباط اسرا داشته را برای من و خوانندگان بخش فرهنگ پایداری تباین شرح دهد.
وی خود را اینگونه معرفی میکند : بهجت افراز هستم. دو خواهر کوچکتر از خود نیز دارم. من تا ششم دبستان در روستایی نزدیک شیراز تحصیل کردم و سپس چند سال در خانه در کنار مادرم ماندم و پس از مدتی به شیراز رفتم و به تحصیل خود ادامه دادم. آن زمان دوست داشتم که معلم شوم. پس از گرفتن دیپلم و قبول شدن در آزمون استخدامی بهعنوان معلم روستای محل زندگیام انتخاب شدم و به استخدام وزارت فرهنگ آن زمان درآمدم.
خانم افراز در آن روزها فعالیت انقلابی هم داشتید؟
گاهی وقتها حتی خودم نامههایی از زندهبودن اسراء را به دست خانوادههایشان میرساندم. در آن روزها مادران زیادی را در آغوش خویش آرام میکردم. آن زمان کمکم احساس آنها را درک میکردم
در آن زمان در تظاهرات انقلابی به همراه خواهرانم در شرکت میکردیم. در آن زمان خواهران من به دلیل تحت تعقیب بودن از دست نیروهای ساواک مجبور به ترک ایران شدند و پس از انقلاب بازگشتند. اما اصل فعالیتهای من در سالهای انقلاب و پسازآن اوج گرفت.
من در آن زمانها به دستور آموزشوپرورش مدیر مدرسهای در مهرشهر کرج شدم که بعدها و پس از انقلاب فرهنگی نام آن را مدرسه حضرت زینب (س) تغییر دادم. قبل از انقلاب در آن مدرسه فرزندان ساواک و ارتشیان، تعدادی از محلیها اجازه درس خواندن را داشتند اما پسازآن از روستاهای اطراف نیز دانشآموز داشتیم.
پس چگونه به هلالاحمر آمدید؟
من پس از بازنشسته شدنم بهعنوان سفیر ایران در هندوستان منتخب شدم و به همراه خانوادهام به هندوستان سفر کردیم و پس از اتمام مأموریتم که دو سال طول کشید به ایران بازگشتم. پس از مدتی به دعوت مدیر مجتمع سازمان هلالاحمر به آنجا رفتم هنگامیکه وارد دفتر شدم دو نفر را در دفتر مدیریت دیدم.
دکتر دستجردی رییس وقت هلالاحمر من را به آقای صدر معرفی کرد که بعدها متوجه شدم که ایشان پسر امام موسی صدر هستند آقای صدر من را دعوت کرده بود تا پیشنهادی به من بدهد؛ آن پیشنهاد مدیریت بخش اسراء و مفقودین سازمان هلالاحمر بود.
ابتدا جوابی ندادم و از آنها درخواست زمانی کوتاه برای دادن جواب را کردم. پس از چند روز مشورت کردن با خانواده این مسئولیت سنگین را پذیرفتم. روز اولی که وارد اداره شدم بسیار دلنگران بودم؛ زیرا میدانستم که مسئولیتی که من بر عهده گرفتم بسیار سنگین است.
من پس از بازنشسته شدنم بهعنوان سفیر ایران در هندوستان منتخب شدم و به همراه خانوادهام به هندوستان سفر کردیم و پس از اتمام مأموریتم که دو سال طول کشید به ایران بازگشتم. پس از مدتی به دعوت مدیر مجتمع سازمان هلالاحمر به آنجا رفتم هنگامیکه وارد دفتر شدم دو نفر را در دفتر مدیریت دیدم.
دکتر دستجردی رییس وقت هلالاحمر من را به آقای صدر معرفی کرد که بعدها متوجه شدم که ایشان پسر امام موسی صدر هستند آقای صدر من را دعوت کرده بود تا پیشنهادی به من بدهد؛ آن پیشنهاد مدیریت بخش اسراء و مفقودین سازمان هلالاحمر بود.
ابتدا جوابی ندادم و از آنها درخواست زمانی کوتاه برای دادن جواب را کردم. پس از چند روز مشورت کردن با خانواده این مسئولیت سنگین را پذیرفتم. روز اولی که وارد اداره شدم بسیار دلنگران بودم؛ زیرا میدانستم که مسئولیتی که من بر عهده گرفتم بسیار سنگین است.
از روزی بگویید که هزار اسیر آزاد شدند
گاهی وقتها حتی خودم نامههایی از زندهبودن اسراء را به دست خانوادههایشان میرساندم. در آن روزها مادران زیادی را در آغوش خویش آرام میکردم. آن زمان کمکم احساس آنها را درک میکردم؛ که چه سختیای را تحمل میکنند. در آن زمان آنقدر مراجعهکننده زیاد شده بود که مجبور شدیم از ساختمان به باغ مجتمع هلالاحمر اسبابکشی کنیم.
گاهی وقتها حتی خودم نامههایی از زندهبودن اسراء را به دست خانوادههایشان میرساندم. در آن روزها مادران زیادی را در آغوش خویش آرام میکردم. آن زمان کمکم احساس آنها را درک میکردم؛ که چه سختیای را تحمل میکنند. در آن زمان آنقدر مراجعهکننده زیاد شده بود که مجبور شدیم از ساختمان به باغ مجتمع هلالاحمر اسبابکشی کنیم.
پس از مدتی به من خبر رسید که صدام حسین میخواهد 1000 اسیر را آزاد کند. پس از شنیدن این خبر و بسیاری از مقامات که تعداد کمی از آنها خانم بودن بهطرف مرز قصر شیرین حرکت کردیم ما نیمهشب به آنجا رسیدیم و تمامی ما از ذوق و شادی تا صبح چشم بر هم نگذاشتیم . هنگام صبح بهطرف مرز حرکت کردیم ابتدا باورمان نمیشد اما پس از دیدن کاروانها این شک بهیقین تبدیل شد، من برای رساندن این خبر خوش به خانوادههای اسراء بهطرف تهران حرکت کردم. هنگامیکه میخواستم این خبر را به خانوادهها بدهم بسیار خوشحال بودم.
اولین خبر شهادت اسرا را به یاد میآورید؟119 نفر از اسیران شهید شده بودند و حدود 500 نفر هم مفقودالاثر که خبر شهادتشان بعداً به ما رسید. وقتی خبر شهادت اسیری به اداره ما میرسید آنجا تبدیل به ماتمکده میشد و غم و غصه از درودیوار آن آشکار بود.زمانی که صلیب سرخ اسامی شهدا با نامهها، آدرس و عکس شهدا را روی میز میگذاشت ،اداره ما در یک آن در حالتی میان خشم و غم فرومیرفت. همه شروع میکردند به شیون و زاری و حال همه بد و طاقتفرسا میشد . فکرش را بکنید ما باید این اطلاعات و مدارک را به خانواده درجهیک آنها میدادیم. خیلی دردناک بود لحظهای که خبر شهادت اسرا را به خانوادههایشان داده میشد.
پس از شنیدن این داستان واقعی از زبان خانم افراز متوجه زحمات وی شدم. افراز 18 سال در این کار فعالیت داشت؛ و 18 سال در خدمت آزادگان و خانوادههایشان بود و کارهایشان را به نحو احسن انجام میداد.