31-07-2015، 1:47
هرمنوتيک متن تاريخي
رودلف.اي.ماکرل
ترجمه سعيد باقري
هرمنوتيک يا نظريه تفسير، علمي مذهبي بود که تلاش مي کرد متون مذهبي و عبارات وحياني را قابل فهم سازد. واژ هرمنيا(hermeneia) که گمان مي رود مرتبط با هرمس يعني خداي پيغامبر باشد، معادل هنر واسطه گري بين آسمان و زمين يا خدا و انسان است. از آنجا که هرمنوتيک گفتار را قابل فهم مي کند، مي تواند مرتبط با فقه اللغه يا مطالعه زبان انسان به عنوان وسيله اي براي ادبيات باشد. بدين طريق هرمنوتيک مي تواند به تفسير همه محصولات زباني، خصوصاً آنهايي که ريشه در مکان ها و زمان هاي دور دارند، تعميم يابد. بنابرين به طور کلي تر، نظريه تفسير با شرح متون ناآشناي تاريخي ارتباط داشته و آنها را به بياني آشناتر برمي گرداند.
با ظهور مسيحيت به عنوان ديني جهاني، تفسير متن کارکرد اوليه عقيدتي خود را پيدا کرد يعني تعيين اينکه کدام قسمت از انجيل آيات محکم بوده و ادعاهاي متعارض در اين مورد بايد چگونه با هم سازگار گردند. در اينجا مسأله نه صرفاً بازيافتن معناي اصلي انجيل بلکه اطمينان از کارايي مستدام و تاريخي آن بود. در حالي که کليساي کاتوليک از قدرت سنت هاي نهادي در تعيين معناي عبارات کتاب مقدس دفاع مي کرد، پروتستانيسم کوشيد تفسير را از اين محدوديت ها رها سازد. آنها معتقد بودند افراد بايد بتوانند انجيل را در پرتو ايمان خود تفسير کنند. با اين جريان بر روح بيشتر تأکيد شد؛ روحي که متون مقدس را به صورت يک کلّ نشان مي داد و بر حلّ مشکلات ادبي و لفظي آن کمتر متمرکز بود. کتاب هاي راهنماي پايتيستها براي تفسير انجيل کمتر به حفظ سنت تاريخي مي پرداختند و بيشتر بر عشق که متمايز کننده نجات يافتگان و دوزخيان بود، تأکيد مي کردند. در اين ميان روش هاي لغت شناسنانه(فيلولوژيک) و تاريخي همچنان در کار باقي ماند تا به تعريف و توضيح سياق متن کمک کند. نويسندگان اناجيل، از قبيل حواريون، و خوانندگان اصلي شان در استفاده از اين روش ها مشترک بودند. اين روش ها هم چنين مي توانستند آن قسمت هاي انجيل را که در انطباق با شرايط تاريخي تحريف شده بودند نشان دهند. يعني هر چه بيشتر تصديق شود که وحي آسماني کتاب مقدس با وساطت ابناي بشر و در زمان آنها صورت گرفته، ضروري تر است که مشروعيت ادعاهاي واسطه گري بشر بيشتر مورد ارزيابي قرار گيرد. خوانندگان انجيل در عصر روشنگري مانند جي. اس. اسميلر و کانت مي توانستند با استخراج يک روح اخلاقي ثابت از نص گذراي متن انجيل اعتبار جديدي به آن بدهند.
فردريش شلايرماخر(1834-1768) هرمنوتيک را از يک قاعده درباره موانع خاص موجود بر سر راه فهم، به يک دانش عمومي درباره خود فهم، تبديل کرد. اين امر باعث شد تا هرمنوتيک اهميت فلسفي بيابد. با اين حساب تفسير تنها براي جلوگيري از سوء فهم نيست بلکه براي ژرفا بخشيدن به فهم و بسط آگاهي نيز لازم است. تفسير وظيفه بهتر کردن فهم را بر عهده دارد و متضمن بازسازي عيني، ذهني، تاريخي و پيشگويانه گفتار مورد نظر مي باشد.(شلاير ماخر1977a:93, 1977b:111) به نظر مي رسد اين مسأله به تفسير تاريخي در سيستم فکري شلاير ماخر اولويت مي دهد اما او در ادامه نشان مي دهد که تفسير تاريخي عمدتاً مربوط به زبان است. رويکرد «عيني-تاريخي» گفتارِ زباني را به عنوان يک کلّ در نظر مي گيرد و دانش مکنون در آن را يک محصول زباني مي داند.(شلاير ماخر 1977a: 94) تفسير تاريخي در واقع بخشي از آن چيزي است که شلايرماخر آن را «تفسير نحوي» مي خواند که به همه جنبه هاي زبان(نه صرفاً دستور زبان) مي پردازد. رويکرد تاريخي تنها بخشي از رويکرد عيني است و مکمل خود را در[ترکيب] «عيني-پيشگويانه» دارد. اين رويکرد چنين تعريف شده است: ظرفيتِ «نشان دادن اينکه چگونه گفتار مي تواند گسترش بيشتري در زبان ايجاد کند.»(شلايرماخر 1977b:112) او رويکرد عيني-تاريخي زبان به گذشته را يک محصول توليد شده در نظر مي گيرد و رويکرد عيني-پيشگويانه زبان را قابليت توليدي زبان لحاظ مي کند. از آنجا که شلايرماخر در واقع يک منطق دان است، رويکردهاي «ذهني-تاريخي» و «ذهني-پيشگويانه» را نيز مطرح مي کند. رويکرد اول گفتار را به عنوان يک واقعيت در زندگي ذهني فرد تلقي مي کند و دومي محتوي انديشمندانه[گفتار] را از جهت تأثيرات ديگرش مورد ملاحظه قرار مي دهد. اين رويکردها متضمن آن چيزي هستند که شلايرماخر آن را، چه در حالت تاريخي ناظر به گذشته يا در حالت پيشگويانه ناظر به آينده، «تفسير روانشناسانه» مي نامد.
تفسير نحوي به زبان مشترک به عنوان پيش فرض ارتباط مي نگرد. از لحاظ تفسير گرامري «هر فرد نمايانگر جايي است که زبان مزبور در آن به طرز خاصّي شکل مي گيرد و گفتار او تنها در کانتکس تماميّت زبان قابل فهم مي شود.»(شلاير ماخر 1977a:78, 1977b:98) بالعکس تفسير روانشناسانه، متوجه چگونگي بسط خلاقانه زبان توسط سوژه هاي فردي است. اين تمايز به شلايرماخر امکان مي دهد که دو روش متباين ارزيابي گفتار بشري را درپيش گيرد. «تفسير نحوي، گفتار را از جهت خلاقيت و تکراري(کلاسيک) نبودن بررسي مي کند و تفسير روانشناسانه گفتار را از لحاظ خاص و منحصر به فرد(اصيل) بودن.»(شلايرماخر 1977a:83, 1977b:102) خلاقيّت يک ايده آل کلاسيک است که در محدود زبان مشترک قرار مي گيرد تا به کمال ارتباط دست يابد. در مقابل اصالت از واري استفاده مي کند تا به آگاهي عميق روانشناسانه دست يابد. ايده آل مطلق از نظر شلايرماخر از آن گفتار سنتز يعني گفتار خلاق و اصيل است که نبوغ و صور مثالي ناميده مي شود. از نگاه رمانتيک، رويکرد تاريخي صرفاً به احياء رويکرد کلاسيک مي انجامد. وظيفه فهمِ يکه بودن يک متن به تفسير روانشناسانه بر مي گردد که هدفش قرار دادن اصل تکويني متن در زندگي ذهني پديدآور است. شلايرماخر به اين لحظه تکوين عنوان «تصميم تعيين کنند پديدآور»(شلايرماخر 1977:a 189) مي دهد يعني لحظه اي که توانسته مانند يک دانه برويد و رشد کند. تفسير روانشناسانه براي بازسازي تصميم تعيين کننده، آن را عملي آزادانه تلقي مي کند که مي تواند صرفاً «مسير کار»(1977a:138) را نشان دهد اما نتيجه يا هدف نهايي آن نيست. براي بررسي نتيجه يا هدف نهايي، شلايرماخر به تفسير تکنيکي متوسل مي شود که از تفسير صرفاً روانشناسانه محاسبه پذيرتر است.
تفسير تکنيکي بين آغاز متفکرانه يک کار يا جوانه زدن آن و تکميل تأليفي آن تفاوت قائل مي شود. تفسير تکنيکي در نظر مي گيرد که چگونه ممکن است تلاش مؤلف براي تأليف-يعني تلاش او براي سامان دادن انديشه هايي که در فکر او به سوي يک کل سامان يافته حرکت دارند- انديشه هاي متفکرانه را تغيير دهد.(1977a: 215) بنابرين تفسير تکنيکي مي تواند به عنوان يک نوعِ تمرکز يافته از تفسير روانشناسانه در نظر گرفته شود.(1977a:179) در حالي که تفسير روانشناسانه، خلق يک اثر را در ارتباط با غناي محفوظ و حتي ناآگاهانه زندگي و تغييرات خودانگيخته آن مي داند، تفسير تکنيکي با انديشه هاي صريح و آشکار شروع مي کند و آنها را به طور روشمند تا نتايجشان دنبال مي کند. تفسير تکنيکي هم چنين خلق يک اثر را با ريشه هاي تاريخي آن مرتبط مي داند.
هدف هر دو تفسير تکنيکي و روانشناسانه فهم روش فردي يک اثر است. اگرچه باز در اينجا روش پيشگويي مورد استفاده قرار مي گيرد ولي اين بار توسط روش مقايسه اي متوازن مي گردد. درحالي که پيشگويي متضمن شناسايي بي واسطه يک فرد از ديگري است، مقايسه ديگري را از طريق مفاهيم کلي تعريف مي کند. پيشگويي، بدون توسل به نوع کلي انسان، سازگاري انسان هاي خاص را به ذهن متبادر مي کند. اين[امر] مبتني بر اين فرض است که هر فرد «علاوه بر آنکه خود متمايز است، قابليت پذيرش تمايز ديگران را نيز داراست. «به نظر مي رسد در اينجا فرض شده که هر فرد حداقلي از هر فرد ديگر را داراست. به همين نحو، پيشگويي از طريق مقايسه با خويشتن رخ مي دهد.»(1977a:167-70) اگر مفسران يک اثر تاريخي بايد آن را بهتر از مؤلف بفهمند، آنگاه آنها بايد بذرهاي متناسب با آن را در خود بيابند. بذرهايي که با بذر نخستين، يعني تصميم تعيين کننده اثر قابل مقايسه هستند.
آگوست ويلهلم بوئخ(1867-1785) با شلايرماخر هم کلاس بود اما به تفسير تاريخي اهميت بيشتري مي داد و براي تفسير روان- منطقي اهميت کمتري قائل بود. بخشي از اثر او به هرمنوتيک اختصاص داده شده و بين تفسير و فهم تمايز قائل مي شود. منظور او از فهم «آگاهي از آن چيزي است که از طريق آن معنا و مفهوم يک چيز انتقال يافته، تعريف شده و معين مي گردد.»(بوئخ 1986: 49) به نظر او هرمنوتيک در نگاه به شرايط فهم حالت انتقادي دارد و به عنوان بخشي از فقه اللغه(فيلولوژي) متضمن يک آنِ شناختي، يعني آگاهي از چيزي که از پيش معلوم است.(بوئخ 1968: 9)
بوئخ چهار نوع تفسير را از هم تمييز مي دهد، دو نوع اول بر شرايط عيني موضوع ارتباط مبتني است و دو نوع ديگر بر شرايط ذهني. 1- تفسير نحوي که از معناي ادبي فهم متون عيني آغاز مي شود 2- تفسير تاريخي که از معناي کلمات با ارجاع به ارتباطات بنيادي و سياق متن آغاز مي شود 3- تفسير فردي که با «خود سوژه» آغاز مي شود و نهايتاً 4- تفسير خلاق که به خود اين سوژه «با رجوع به روابط بين سوژه ها در راستاي هدف و جهت اثر» مي پردازد.(بوئخ 1968:51) تفسير تاريخي در مرتبه بالاتري از تفسير نحوي قرار دارد زيرا معناي يک متن از خود کلمات استخراج نمي شود بلکه در ايده هايي نهفته است که به شرايط واقعي ارجاع مي دهند. بوئخ مدعي است که نويسنده چنين پيش فرض مي گيرد که مخاطبان او سخنانش را نه صرفاً به طور نحوي و گرامري بلکه بيشتر با توجه به مقصود خود سخن درک مي کنند زيرا محتواي سخن ارتباط واقعي با شرايط تاريخي داشته و بنابرين آن شرايط را براي هر فرد انديشه ورزي يادآوري مي کند.(بوئخ 1968:77) او معتقد است که نقد، هرمنوتيک را با بررسي تناسب و اصالت اثر تکميل مي کند و حقيقت تاريخي تنها از طريق همکاري هرمنوتيک و نقد قابل حصول مي شود.
ديلتاي(1911-1833) هرمنوتيک را به نحوي گسترش داد تا نه تنها کارهاي ادبي بلکه همچنين همه تعينات بشري، از جمله اسناد تاريخ، را مورد ملاحظه قرار دهد. مقاله سال 1860 ديلتاي «سيستم هرمنوتيک شلايرماخر در ارتباط با هرمنوتيک متقدم پروتستان» آن نوع از علم هرمنوتيک را به بحث مي گذارد که به سوي «ايجاد[نوعي] قضاوت» حرکت کرده و مي تواند مفاهيم را نه تنها به يکديگر بلکه به اجزاي واقعي زندگي تاريخي ارتباط دهد.(ديلتاي 1966:133) اين اولين جايي است که ديلتاي مي گويد هرمنوتيک تنها به بازسازي معناي مورد نظر مؤلف محدود نيست بلکه مي تواند در فهم تاريخي و علوم انساني به طور عام به کار آيد. قصد او در بين سال هاي 1860 تا 1900 اين بود که فهم تاريخي را با تمرکز بيشتر بر بنيان تجربي علوم انساني و نه با تمرکز بر چارچوب تفسيري آنها توسعه دهد. فرض مسلم کارهايي مانند مقدمه بر علوم انساني(1883) و ايده هايي مربوط به روانشناسي تحليلي و توصيفي(1894) آن است که تجربه گذشته، ارتباطي دروني فراهم مي کند تا دسترسي به جهان انساني–تاريخي ميسر شود.
درحالي که وظيفه اصلي علوم طبيعي يافتن قوانين فرضي است که ارتباط عناصر ذاتاً نامرتبط را توضيح مي دهند، علوم انساني بايد ارتباط نامعيني را تحليل کنند که توسط تجربه گذشته به قالب ساختار معيّن تري ريخته مي شود. ديلتاي در(فيلولوژي) خود از فهم به عنوان پروسه اي براي توضيح توالي تجربه گذشته سخن مي گويد. هر زمان که ما به يک موقعيت برمي خوريم، اهميت آن را در سايه تجربه اي که در خلال زمان به دست آورده ايم، مي سنجيم. تجربه گذشته در زمان پرداخته مي شود و يک فهم ضمني از حضور در يک عرصه تاريخي بزرگتر براي ما فراهم مي کند. از اين طريق فهم تاريخي به عنوان تبيين فهم ضمني تجربه گذشته تلقي مي شود.
ديلتاي کليّت پروژه اش را نقد عقل تاريخي مي دانست. فرمول بندي نهايي تفکراتش در کتاب شکل گيري جهان تاريخي در علوم انساني(1910) نمايان است. اين اثر حاوي مهمترين تحقيق هرمنوتيکي او يعني «فهم ديگر اشخاص و تجليّات زندگي آنان» است. هدف اين تحقيق آن است که بيان کند چگونه فهم ديگران به فهم تاريخ نگاري کمک مي کند. اين اثر با بيان اين نکته آغاز مي شود که داده هاي تاريخي هميشه تجليّات زندگي هستند، اما لزوماً بيانگر تجربه گذشته ديگران نيستند. ديلتاي مي نويسد: منظورم از تجليّات زندگي صرفاً عباراتي نيست که چيزي را مدنظر دارند يا به معناي چيزي گرفته مي شوند بلکه منظور آن عباراتي است که بدون قصد بيان روح فرد، آن را قابل فهم مي کنند. نوع و حوزه فهم بسته به طبقات مختلف تجليّات زندگي تفاوت خواهد کرد.(ديلتاي 2002:226)
ديلتاي بين سه طبقه از تجليّات زندگي تمايز قائل مي شود که ما در بدو امر آنها را نظري، عملي و آشکار کننده مي ناميم. اولين طبقه از مفاهيم، احکام و شکل هاي انديشه صرف تشکيل شده است. هر چيزي در اين تجليّات نظري بيان شود، چيزي بيش از معناي منطقي نخواهد داشت. «اينجا فهم تنها در محتواي منطقي اش لحاظ مي شود، يعني در هر زمينه اي همان باقي مي ماند. اين تجلي در مقايسه با تجليّات ديگر زندگي مهم تر از آنها است.» اين تجليّات زندگي تا آنجايي عبارت تلقي مي شوند که قصد دارند محتواي مهمي را انتقال دهند اما بيانگر ديگربودگي گوينده آنها نيستند. شکل هاي انديشه «از تجربه گذشته که از آن برآمده اند، جدا شده و اين خصوصيت مشترک اساسي را دارا هستند که در نُرم هاي منطقي پذيرفته شده اند. اين امر به آنها يک اين هماني مستقل از موقعيتشان در زمينه انديشه اعطا مي کند.»
کنش ها، طبقه دوم تجليّات زندگي هستند. آنها به منظور انتقال ايده ها صورت نگرفته اند بنابرين روشي که آنها را با اهداف عملي زندگي انسان مرتبط مي کند، مي تواند ايده اي را به ديگران انتقال دهد. کنش ها تنها بخشي از زندگي دروني کنشگر را نشان مي دهند. اهميت کنش ها در يک جانبه بودن است زيرا آنها پاسخ هاي عملي به موقعيت هاي خاصّ هستند. سومين طبقه از تجليّات زندگي چنين است:
بيان تجربه گذشته، يعني يک ارتباط خاص بين آن زندگي اي که از آن تجربه نشأت گرفته و فهمي که از آن به دست آمده است. بيان تجربه گذشته مي تواند بيشتر حاوي حالات زندگي روحي باشد تا حاوي هر درون نگري ديگر که مي تواند به ديدگاهي از آن زندگي منجر شود. اين بيان از عمقي برمي آيد که توسط آگاهي دريافت نمي شود... ارتباط[بيان] با محتواي انساني يا روحي مندرج در آن مي تواند صرفاً براي فهمي در چارچوب آن قابل دسترس گردد.(2002:227)
يک يادداشت به هم ريخته يا يک نکته تصادفي در يک يادداشت خصوصي مي تواند نگراني هاي فرد را کاملاً آشکار کند. ما حتي ممکن است از گفته هاي ناآگاهانه خود متعجب شويم چرا که آنها اغلب خصوصيات غيرمنتظره ما را آشکار مي کنند. اين گفته ها قادرند نه تنها ديگربودگي ديگري را آشکار کنند بلکه قادرند ديگربودگي خودمان را نيز آشکار کنند. در اينجا خود و ديگري در يک چرخه هرمنوتيکي «به هم وابسته» مي شوند.
از آنجا که بيان تجربه گذشته ملهم از تمام حوزه زندگي روحي است، مي تواند بزرگترين چالش را نسبت به فهم و بيشترين مجال را براي سوء فهم ايجاد کند، و تفسير آن مشکل تر از دو نوع ديگر تجليّات زندگي است زيرا آن بيان توسط علايق عملي و نظري زندگي عادي کنترل نمي شود. بيان تجربه گذشته جذابيت زندگي را به روش هاي بازتري انعکاس مي دهد.
ديلتاي مفهوم روح عيني را از هگل گرفت اما خصوصيت کلي و نظري آن را -که در يک فلسفه ايدئاليستيِ تاريخي تحت عنوان اشتراک تجربي و قابل قبول براي آن فرض مي شد- بازسازي کرد. روح عيني معاني مهمي که ميراث سنت هستند، در خود دارد. روح عيني زمينه اي ايجاد مي کند که به وسيله آن گذشته تبديل به يک «حال ماندگار» مي گردد.(2002:229) حتي اثر يک نابغه، ذخيره مشترک ايده ها، طرز تلقي ها[و] الگوهايي است که خصوصيت يک نسل و يک منطقه[مي باشند]. از ابتداي کودکي، خويشتن هر کس توسط روح عيني تربيت مي شود.[روح عيني] همچنين واسطه اي است که در آن فهم ديگر اشخاص و تجليّات زندگي آنها ميسر مي شود، چون هر چيزي که در آن روح عينيت يافته است، خود حاوي چيزي است که در من و شما مشترک است. روح عيني واسطه اشتراکاتي است که به وسيله آنها آن چيزي که ديلتاي «فهم اوليه» مي نامد، هدايت مي شود. اين واسطه عام ولي محلي، معني اوليه اي را فراهم مي کند که ما با آن رشد مي کنيم. فهم اوليه مستلزم «استنباط آگاهانه» يا حداکثر يک «استنباط تحليلي» نيست. ادعاي مهم ديلتاي در اينجا اين است که تجلي زندگي مي تواند «چيزي درباره روح آدمي بيان کند» زيرا جايگاهش را در «نظم روشن»[و] پيشينِ روح عيني يافته است.
اين روش درک معني به ما اجازه مي دهد تا سرشت فهم و تفسير را بازبيني کنيم. ديلتاي همچنان از فهم به عنوان روندي سخن مي گويد که از چيزي خارجي شروع مي شود[و] نهايتاً به چيزي دروني مي رسد اما اين مسأله نبايد به عنوان برگشت به وضعيت روانشناسانه ذهن مؤلف تفسير شود. معناي اوليه امر دروني در حوزه معني، ارتباط ذاتي بخش هايي است که کليّت بيان را مي سازند. ارتباط بيان با آنچه که بيان مي گردد يک ارتباط دروني و وابسته به جايگاه ذاتي بيان در نظم منسجم روح عيني است. تمام آنچه فهم اوليه به دنبال آن است معناي عمومي(مشترک) بيان است. براي اطمينان، تفسير به ندرت در اينجا متوقف مي شود اما اشتراک روح عيني جهت گيري اوليه فهم انساني را فراهم مي کند.
وقتي معناي عمومي يا مشترک يک بيان کافي به نظر نمي رسد ما به[سطح] بالاتر فهم حرکت مي کنيم. فهم بالاتر صرفاً با معنا مرتبط نيست بلکه حقيقت را مطرح مي کند. اين اتفاق وقتي رخ مي دهد که ما با ابهامات و عدم هماهنگي در متن رو به رو مي شويم يا اينکه به احتمال وجود انحرافي در متن مظنون مي شويم. آنگاه ما بايد بيان مورد بحث را با بيان هاي مشابه اعم از آنکه در آن متن يا ديگر متن ها باشد يا در صورت اقتضاء در ارتباط با ديگر متن ها، مقايسه کنيم.
از نظر ديلتاي علوم انساني براي هدايت فهم به سمت زمينه هاي نظري کلي تر ضروري هستند، اعم از اينکه اين علوم اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي، مذهبي يا سکولار باشند. بنابرين مکاتب ادبي مي توانند يک عبارت شاعرانه مبهم را بررسي کنند و تلاش کنند تا معناي آن و تفسيرش را همچون يک راهنماي ادبي، به ادبيات معاصر يا نيمه معاصر تبديل کنند. همچنين آنها مي توانند معناي آن عبارت شاعرانه را با کمک الزاماتِ فنيِ خاصِ يک ژانر، توضيح دهند. اين موارد مي تواند از فهم هاي برتر زمينه بزرگتري براي ارجاع و حرکت از استنباط ساده تمثيلي به استنباط استقرايي فراهم آورد.
به هر حال، فهم برتر مي تواند بر سياق هاي خاصّ تر که مرتبط با اثر يا پديدآور هستند، متمرکز شود. ملاحظه چنين سياق هايي بايد به نتيجه گيري در پروسه تفسير منجر شود و يک تغيير را نشان دهد؛ تغيير جستجوي رابطه «بيان با آنچه بيان مي گردد» به رابطه «محصول با پروسه توليد.»(2002:233) در اينجا ما از معناي ارتباط به چيزي شبيه ارتباط علّي منتقل مي شويم. وقتي فهم بالاتر درباره اطلاعات زندگيِ پديدآور براي حصول بينش کامل تر به معناي حاصل شد، ديگر نيازي نيست به لحاظ نظري برخي آنات تکويني، مانند تصميم تعيين کنند شلايرماخر، دنبال شود. در عوض ديلتاي کمتر به حالات زندگي پديدآور براي بيان حالت وحدت بخش اثر توجه مي کند. در عبارت ذيل، ديلتاي از وحدت فردي زندگي يا يک اثر به عنوان کل سخن مي گويد:
فهم هميشه چيزي فردي را موضوع خود قرار مي دهد و در شکل هاي برتر بر اساس تجميع استقرائي آنچه در يک اثر يا زندگي ارائه شده، پيش مي رود تا ارتباط کلي يا اتحاد يک اثر يا يک شخص، يعني يک ارتباط زنده را استنباط کند. تحليل تجربه گذشته و خويشتن- فهمي نشان داده اند که فرد يک ارزش ذاتي در جهان روح انساني است؛ در واقع فرد تنها ارزش ذاتي است که ما مي توانيم بدون ترديد آن را بپذيريم. بنابراين ما دغدغه فرد داريم نه صرفاً به عنوان مصداقي از انسان کلي، بلکه به عنوان يک کل فردي.(233) به هر روي برترين شکل فهم، پروسه خلق مجدد يا تجربه مجدد است که در تقابل با فهم ساده قرار مي گيرد: «فهم به معني واقعي کلمه فعاليتي است که در جهت عکس جريان توليد[اثر] حرکت مي کند اما يک تجربه مجدد کاملاً همدلانه ايجاب مي کند که فهم با جريان خود حوادث پيش رود».(2002:235) تجربه مجدد فهم را با تکميل چرخه هرمنوتيکي بسط مي دهد. اگر فهم به سياق کلي بر مي گردد، تجربه مجدد با پيروي از اجزائي که بر کل تمرکز مي کنند، به پيش مي رود. يک تجربه مجدد يک[نوع] بازسازي روانشناسانه نيست بلکه باعث يک فهم بهتر يا انتقادي تر است که[فهم] اصلي را مي پالايد. مورخان مي توانند يک تجربه مجدد روايي از گذشته را که از هر سه نوع تجليّات زندگي الهام مي گيرد، فراهم کنند. اگر بخواهيم از واژه شناسي(ترمينولوژي) خود ديلتاي استفاده کنيم، مورخان مي توانند احکام نظري را براي توصيف موقعيت هاي گذشته، تمرکز بر کنش هاي مهم و بيان تجربه گذشته و براي خلق معناي آن چيزي که احتمالاً رخ داده است، صورت بندي کنند. براي بيان اين مطلب در اصطلاح کلي تر، ما مي توانيم گذشته را به سه طريق بفهميم: 1- از طريق بازنمايي هاي گفتماني 2- از طريق بازمانده هاي شناختني که کنش هاي گذشته از خود به جا گذارده اند 3- از طريق بياني که چيزي متعين را آشکار مي کند. بازنمايي هاي گفتماني مي توانند تاريخ را در عبارات کلي توصيف کنند يعني بازمانده هاي شناختني دسترسي به تاريخ را از طريق جزئيات فراهم مي کند. نهايتاً بيانات عيني از آن جهت براي ما مهمّ هستند که ما را در فردي کردن آن چه رخ داده، کمک مي کنند. عزيمت هرمنوتيک از تفسير روانشناسانه به طور واضح تر در اثر مارتين هايدگر(1976-1889) ديده مي شود. در وجود و زمان هايدگر مي نويسد، دازاين - با معني لفظي آنجا بودن که ممکن است برخي آن را معادل وجود انساني تفسير کنند- «خود را بيان مي کند نه به اين دليل که.... به عنوان چيزي دروني در مقابل چيزي خارجي مشخص شده است بلکه به اين دليل که به عنوان بودن- در- جهان، مي فهمد که از پيش در خارج وجود داشته است.»(هايدگر 1962:205) انسان، آنجا- بودن(دا- زاين) در جهان است. انسان ها مي توانند جهان را بفهمند زيرا از پيش بيرون خويش و بخشي از جهان هستند. مي توان گفت هرمنوتيک هستي شناسانه هايدگر حالت افراطي اين ادعاي ديلتاي است که «شرايط مقدماتي احتمال علم تاريخ در اين واقعيت نهفته است که ما خود يک موجود تاريخي هستيم.»(ديلتاي 2002:298)
فهم تاريخ خود در يک حالت تاريخي وجود قرار مي گيرد. از نظر هايدگر[فهم] شامل تصويري اين- جهاني است که مي تواند در حالات ما يافت شود. اين حالات صرفاً روانشناسانه نيستند بلکه اشکال اگزيستانسال وجود هستند که با جهان پيرامون ما همنوا شده اند. به معناي دقيق کلمه، فهم يک کنش مفهومي نيست اما متضمن يک «پيش مفهوم» يا يک «پيش- داشت» مي باشد(هايدگر 1962:191) که بايد توسط تفسير مشخص گردد. «پيش ساختار فهم» هنوز نياز دارد تا براي «شبه ساختار تفسير» مطرح شود تا بتواند آشکار شود اما توضيح مفهومي درک انساني در جهان خود را با شناخت واقعي تاريخي راضي نمي کند [بلکه] خود را با چيزي اساسي تر به پيش مي اندازد يعني همان احتمال تاريخي بودن به عنوان توضيح زمانمندي موجود.
اين احتمال صرفاً يک احتمال نيست بلکه احتمالي است که توسط سنت به ارث رسيده؛ سنتي که ما درون آن پرتاب شده ايم. مناقشه برانگيزترين فرمول بندي اين رويکرد به تاريخ اين ادعا است که [تاريخ] سرنوشت ما را مي سازد.(6-2002:435)
از آنجا که شرايط تفسير تاريخي از نظر ديلتاي همانقدر که اختيار دهنده هستند، به همان اندازه محدود کننده نيز هستند[و] از معنايي از مشارکت انسان در تاريخ استخراج شده اند، هايدگر بر شرايط اگزيسانسيال مشارکت در تاريخ تمرکز مي کند. در عوضِ بسط معنايي مشارکت فعال که اجازه مي دهد پرسپکتيو انساني نقشي در فهم تاريخي بازي کند، هايدگر بر مشارکت منفعل تر تأکيد مي کند که منتهي به معناي هستي شناسانه تاريخي است که در آن هر چيز که به انسانگرايي نزديک شود، صريحاً رد مي شود.
هانس گئورگ گادامر(2002-1900) هرمنوتيک هستي شناسانه هايدگر را بسط داد تا در ايجاد حقيقت تاريخ نگارانه به علوم انساني نقشي بزرگتر بدهد. او هرمنوتيک را مسأله اي در خدمت سنت مي بيند اما به نظر او حاصل تفسير همانند نظر هايدگر از پيش مقدر نيست. هرمنوتيک گادامر يک آگاهي متأثر از تاريخ را مطرح مي کند که با اعمال معاني قديم بر موقعيت هاي جديد زنده باقي مي ماند. از نظر او وظيفه هرمنوتيک بازسازي برخي معاني اصلي به مفهوم شلايرماخري نيست، همچنين فهم بهتر يا انتقادي تر ديلتاي نيست بلکه فهم متفاوتي است که مرتبط با حال است.
در حالي که ديلتاي تأکيد مي کرد که کمک هاي روش شناسانه، شناختي و درکي بايست توسط علوم انساني انجام گيرد، گادامر بر قابليت آنها(علوم انساني) بر حساس کردن ما در بسط قواي فهم تأکيد دارد. اينجا گادامر به سنت استعاري کلاسيک و ايدئال هلمولتزيان درباره آموزش(Helmholtzian) برمي گردد که به «خودشکل گيري»، آموزش يا باروريِ انسانيت تعريف مي شود.(گادامر 1992:9)
گادامر ديلتاي را به جهت اذعان به تناظر فهم با روش هاي استقرايي که در حال عيني شدن هستند، نقد مي کند. او به اينکه ديلتاي اين روش ها را تا حد فهم برتر محدود کرده است، توجهي ندارد. گرچه ديلتاي فکر مي کند که روش هاي استقرايي بايد هميشه با موضوعشان منطبق باشند اما بر خلاف گادامر اين ادعا براي او آسان نيست که استقراء در علوم انساني بايد «هنري- ذاتي» باشد و هميشه مستلزم «ذوق» خواهد بود. از نظر گادامر نقش علوم انساني در فهم تاريخ در سطح درک و قضاوت صريح کمتر از فرنوسيس(phronesis يک مفهوم ارسطويي که معمولاً به prudence ترجمه مي شود اما معادل ذوق tact گادامري است) و پيش داوري است. پيش داوري ها به لحاظ هرمنوتيکي به عنوان يک راه دسترسي به سنت هاي تاريخي که ما بخشي از آن هستيم، اهميت دارند. گادامر مي نويسد: «اگر ما بخواهيم نسبت به سرنوشت انسان يعني حالت تاريخي وجود، منصف باشيم، ضروري است تا به صورت بنيادي از مفهوم پيش داوري اعاده حيثيت کنيم و اين واقعيت را که بپذيريم که پيشداوري هاي مشروعي نيز وجود دارد.» (1992:277) پيشداوري هايي که آزمون زمان را گذرانده و قادر به انطباق با شرايط جديد هستند، قدرت هنجاري دارند. پيش زمينه هاي پيشداوري در آثار ديگران، براي گادامر مهم است زيرا اين زمينه ها مي توانند به آگاهي از پيش داوري هاي خود ما که ممکن است به نحوي مغفول مانده باشند، منجر شود. تقابل پيشداوري ها در مقابل هم بحثي تاريخي فراهم مي آورد که حقيقت براي آن يک نتيجه حکمي نيست بلکه در خود پروسه[گفتگو] جاي دارد. ارتباط ما با تاريخ يک پروسه مستمر است که وظيفه اش به دست آوردن برخي تقارن هاي قطعي با گذشته نيست بلکه رسيدن به يک هم عصربودگي باز است. گادامر تلاش هاي معطوف به گذشته[در جستجوي] همزماني براي يک هم عصربودگي پيش رو که در آن آفاق گذشته و حال آميخته مي شوند را رد مي کند. در حالي که مي توان گفت هرمنوتيک ديلتاي گذشته را به وسيله قضاوت انتقادي که آن را از حال متمايز مي کند، کنار مي نهد، هرمنوتيک گادامر يک رويکرد نظري نسبت به تاريخ دارد. گادامر تاريخ را به عنوان ادامه دادن يک ديالوگ به واسطه زبان درک مي کند. در چنين ديالوگي بين نسل هاي مختلف سنت، هيچ موضوع فردي وجود ندارد. کارل- اتو اپل(-1922) تا حدودي در اين نظر با گادامر هم عقيده است که فهم هرمنوتيکي متضمن «درگيري پيش- تأملّي» با سنتي است که «به لحاظ هنجاري الزام آور» است.(اپل 1989:321) اپل متمايل است تا رويکرد هرمنوتيکي به تاريخ را گفتگويي ارتباطي و بين الاذهاني تعريف کند اما اين مسأله براي توليد حقيقت تاريخ نگارانه، آن طور که گادامر مي انديشد، کافي نيست.
در هر ديالوگ انساني لحظه اي پيش مي آيد که در آن يکي از طرفين ديگر به طور جدي[و] هرمنوتيکي تلاش نمي کند تا طرف ديگر را[بر اساس] منوياتش درک کند، بلکه مي کوشد تا از او به عنوان اتفاقي شبه طبيعي و عيني، فاصله بگيرد. در اين نقطه او ديگر تلاش نمي کند از وحدت زبان در ارتباط بهره گيرد بلکه بيشتر تلاش مي کند گفته ديگري را به عنوان نشانه اي از يک موقعيت واقعي و عيني قابل توضيح، ارزيابي کند، بدون آنکه[بخواهد اين کار را] در زباني که در نزد آن طرف نيست[انجام دهد]. اين تعليق جزئيِ ارتباطِ هرمنوتيکي به نفع روش هاي شناختي عيني، مانند ارتباط يک پزشک با بيمار است، خصوصاً ارتباط يک روانپزشک با يک بيمار رواني.(ص 335)
اين رويکرد دومِ ارتباط جزئاً تعليق شده، نوعي تبيين را ممکن مي سازد اما نه آن تبيين شبيه قانوني پوزيتيويست هاي منطقي که ادعا مي کردند در علوم طبيعي يافت مي شود. اپل يک فضاي مياني بين «دانشمندان» علوم طبيعي، مطابق[نظر] پوزيتيويست هاي منطقي و «هرمنوتيک علوم فرهنگي» ايجاد کرد که مي توان آن را فضاي علوم رواني- اجتماعي ناميد. کارکرد اين علوم رواني- اجتماعي اشاره به فاکتورهايي است که پشت فعالان در تاريخ، پنهان هستند و نمي توان تماماً از آنها آگاهي يافت. در اينجا تبيين به «مجموعه علايق» تاريخي اشاره دارد و[اين تبيين ها] حداقل تا حدودي تشخيصي هستند. سوژه هاي تاريخي تا حدي[شبيه] بيماران مي شوند اما براي آنکه هر تشخيص رواني-اجتماعي مؤثر شود[آنها] بايد در يک فهم هرمنوتيکي از پيش موجود دوباره ادغام گردند.
در[کتاب] معرفت و علايق بشري، يورگن هابرماس رويکردي مشابه به خويشتن فهمي انسان دارد. او تبيين هاي تشخيصي اپل را ياري دهنده علاقه رهايي ساز عمومي تلقي مي کند. براي رد توّهم تئوري محض، هابرماس همه تحقيقات بشري را به سه «علاقه معرفت ساز» مرتبط مي سازد که مشروعيتي استعلايي دارند.(هابرماس 1971:22) هابرماس علاقه فني علوم تجربي-تحليلي را از علاقه عملي علوم هرمنوتيک - تاريخ نگارانه و علاقه رهايي بخش علوم اجتماعي که جهت گيري انتقادي دارند، تمييز مي دهد. علوم هرمنوتيکي-تاريخ نگارانه علاقه اي در «حفظ و بسط بين الاذهاني بودن فهم دوجانبه عمل- محور» دارند.(1971:310) علوم اجتماعي بايد وراي اجماعي بروند که بر اساس اِعمال خرد سنتي بر [زمان] حال قابل حصول است. علوم اجتماعي، به معناي دقيق کلمه، به دنبال قواعد ثابتِ تعاملات اقتصادي و سياسي هستند اما تنها در صورتي مي توانند انتقادي باشند که نشان دهند آيا اين ثبات ها ضروري و مطلوب هستند يا خير. وقتي اين علوم بر وظيفه فلسفي «خويشتن» غلبه کنند، فهم تاريخنگارانه مي تواند روشنگري تاريخ نگارانه را گذرانده و گونه هاي انساني را «از وابستگي به قدرت هاي رسمي رهايي دهد. از آنجا که فهم تاريخ نگارانه ريشه در مشارکت هرمنوتيکي و زبانشناسانه گذشته دارد، روشنگري تاريخ نگارانه مي تواند ما را از روابط قدرت در راه آينده، رها کنند.
او يک تضاد بين دو حالت هرمنوتيک ترسيم مي کند: يکي هرمنوتيک يادآوري که تفسير را به عنوان نوعي فهم غني شده مطرح مي کند و ديگري هرمنوتيک راز- زدا که در آن تفسير نوعي تبيين است.(ريکور 1970:27) نمونه هاي اوليه هرمنوتيک يادآوري را بايد نزد ديلتاي، هايدگر و گادامر يافت؛ اما بهترين نمونه از هرمنوتيک راز- زدا تلاش هاي آشکارساز و قابل شناسنايي در [کارهاي] مارکس، نيچه و فرويد است. ريکور همچنين اين نوع از آشکارسازي را هرمنوتيک شک مي خواند و حتي پيشنهاد مي کند که تضاد دوگانه راز- زدايي و يادآوردي، تفسير را به پيش مي برد. او از «انگيزش دوگانه» هرمنوتيک، يعني «تمايل به شک و تمايل به گوش دادن؛ تعهد به جديّت و تعهد به تبعيت» سخن مي گويد. در حالي که اين طرح دوگانه براي تبيين آنچه هرمنوتيک مي انگيزاند تمايل دارد تا هرمنوتيک را قطبي(پولاريز) کند[ولي] به اشکال ترکيبي مجال نمي دهد. پس ريکور به طور متناقضي متذکر مي شود که «آن ممکن است بت شکني افراطي باشد که به يادآوردن معني تعلق دارد.»(ريکور 1991:289)
به هر حال با گذاشتن بدگماني و جديّت در يک سو و گوش دادن و اطاعت در ديگر سو، ريکور ممکن است تأثيري ايجاد کند [مبني بر اينکه] که گوش دادن همراه با بي دقتي، ابهام و عدم انتقاد است. مطمئناً مي توان به طور انتقادي گوش داد. ريکور همچنين فهم ما از جديّت را با تصوّر منفي از آن به عنوان حالتي از راز زدايي تغيير مي دهد. اين راه حل براي ترکيب يادآوري احترام آميز با يک حرکت بت شکنانه نيست بلکه براي يافتن يک مدل بهتر براي هرمنوتيک است. اين امري منفي هم براي يادآوري و هم براي راز زدايي است – يکي ساعت را به عقب مي کشد و ديگري آن را قطعه قطعه مي کند.
چرا تفسير نمي تواند معناي جديدي ايجاد کند؟ گرچه هرمنوتيک بدگماني از برخي جنبه ها مشابه نقد رهايي ساز هابرماس است اما شگفت آنکه ريکور در مقاله «هرمنوتيک و نقد ايدئولوژي» در سال 1981 به يک اختلاف نظر اشاره مي کند که «پروژه هرمنوتيکي» را که سنت مفروض را وراي قضاوت قرار مي دهد، از پروژه انتقادي که درک را وراي محدوديت نهادينه شده مي نهد، «تفکيک مي کند.»(1991:290) در حالي که هابرماس مايل است پروژه انتقادي را به عنوان[پروژه اي] حداقل جزئاً هرمنوتيکي در نظر بگيرد- نوعي متاهرمنوتيک که هدفش عمق تفاسير است - ريکور نقد و قضاوت را از هرمنوتيک مستثني مي کند. بنابراين او به مفهوم هرمنوتيک گادامر به عنوان حالتي از خدمت به سنت رضايت مي دهد[و] گويي موضع پيشين خود را که هم هرمنوتيک يادآوري و هم راز زدايي است، فراموش مي کند. در نظر او هرمنوتيک يک تئوري انتقادي و ناظر به گذشته تلقي مي شود که توسط ايده هاي منظم از سوي آينده اداره مي شود. مطابق نظر ريکور آنها ديگر نمي توانند در يک سيستم با هم آميخته گردند: «هر يک از مکاني متفاوت سخن مي گويد.»(1991:294)
اگر فرض بر آن است که نقد به گذشته بي اعتنا است و خارج از آنچه که بايد درک شود، قرار مي گيرد آنگاه هرمنوتيک به حق بايد از آن فاصله گيرد اما نياز نيست که نقد را به آنچه هابرماس علاقه رهايي بخش علوم اجتماعي براي غلبه بر روابط قدرت تثبيت شده مي نامد، فرو بکاهيم. يک معناي جامع تر از نقد جايي براي چنين تلاش هايي باز خواهد کرد اما[اين معنا] نخست بايد جهت گيرانه و متفکرانه باشد، به طوري که بتواند هماهنگ شده و موضوعات متفاوتي را که ما از آن صحبت مي کنيم، ارزيابي کند. نقد در بنيادي ترين معنا شامل ظرفيت برقراري محدوديت هاست. براي هرمنوتيکي که با فهم تاريخي درگير است، اين به معناي قادر بودن به حذف محدوديت دانش هاي مختلف است. بنابراين هرمنوتيک انتقادي هم بين رشته اي و دانشي خودبسنده بوده[و] پاسخ گوي غنا و پيچيدگي زندگي تاريخي و مسؤول ارزيابي و قضاوت اهميت آن خواهد بود.
* چکيده از متن مقاله برگزيده شد.
References
Apel, Karl-Otto (1989). “Scientistics, Hermeneutics, Critique of Ideology: An Outline of a Theory of Science from an Epistemological-Anthropological Point of View,” in Mueller- Vollmer, ed., The Hermeneutics Reader (New York: Continuum).
Boeckh, August Wilhelm (1968). On Interpretation and Criticism, ed. John Paul Pritchard (Norman, OK: University of Oklahoma Press).
Dilthey, Wilhelm (1996). Selected Works, vol. 4: Hermeneutics and the Study of History, ed. Rudolf
A. Makkreel and Frithjof Rodi, (Princeton, NJ: Princeton University Press).
Dilthey, Wilhelm (2002). Selected Works, vol. 3: The Formation of the Historical World in the Human
Sciences, ed. Rudolf A. Makkreel and Frithjof Rodi (Princeton, NJ: Princeton University Press).
Gadamer, Hans-Georg (1992). Truth and Method, 2nd edn., trans. Joel Weinsheimer and Donald C. Marshal (New York: Crossroad).
Habermas, Jürgen (1971). Knowledge and Human Interests (Boston, MA: Beacon Press).
Heidegger, Martin (1962). Being and Time, trans. John Macquarrie and Edward Robinson (Oxford: Blackwell).
Ricoeur, Paul (1970). Freud and Philosophy, trans. Dennis Savage (New Haven, CT: Yale University Press).
Ricoeur, Paul (1991). From Text to Action, trans. Kathleen Blamey & John B. Thompson, (Evanston IL: Northwestern University Press).
Schleiermacher, Friedrich (1977a). Hermeneutik und Kritik, ed. Manfred Frank (Suhrkamp: Frankfurt).
Schleiermacher, Friedrich (1977b). Hermeneutics: The Handwritten Manuscripts, ed. Heinz
Kimmerle, trans. James Duke and Jack Forstman (Missoula, MT: Scholars Press).
رودلف.اي.ماکرل
ترجمه سعيد باقري
هرمنوتيک يا نظريه تفسير، علمي مذهبي بود که تلاش مي کرد متون مذهبي و عبارات وحياني را قابل فهم سازد. واژ هرمنيا(hermeneia) که گمان مي رود مرتبط با هرمس يعني خداي پيغامبر باشد، معادل هنر واسطه گري بين آسمان و زمين يا خدا و انسان است. از آنجا که هرمنوتيک گفتار را قابل فهم مي کند، مي تواند مرتبط با فقه اللغه يا مطالعه زبان انسان به عنوان وسيله اي براي ادبيات باشد. بدين طريق هرمنوتيک مي تواند به تفسير همه محصولات زباني، خصوصاً آنهايي که ريشه در مکان ها و زمان هاي دور دارند، تعميم يابد. بنابرين به طور کلي تر، نظريه تفسير با شرح متون ناآشناي تاريخي ارتباط داشته و آنها را به بياني آشناتر برمي گرداند.
با ظهور مسيحيت به عنوان ديني جهاني، تفسير متن کارکرد اوليه عقيدتي خود را پيدا کرد يعني تعيين اينکه کدام قسمت از انجيل آيات محکم بوده و ادعاهاي متعارض در اين مورد بايد چگونه با هم سازگار گردند. در اينجا مسأله نه صرفاً بازيافتن معناي اصلي انجيل بلکه اطمينان از کارايي مستدام و تاريخي آن بود. در حالي که کليساي کاتوليک از قدرت سنت هاي نهادي در تعيين معناي عبارات کتاب مقدس دفاع مي کرد، پروتستانيسم کوشيد تفسير را از اين محدوديت ها رها سازد. آنها معتقد بودند افراد بايد بتوانند انجيل را در پرتو ايمان خود تفسير کنند. با اين جريان بر روح بيشتر تأکيد شد؛ روحي که متون مقدس را به صورت يک کلّ نشان مي داد و بر حلّ مشکلات ادبي و لفظي آن کمتر متمرکز بود. کتاب هاي راهنماي پايتيستها براي تفسير انجيل کمتر به حفظ سنت تاريخي مي پرداختند و بيشتر بر عشق که متمايز کننده نجات يافتگان و دوزخيان بود، تأکيد مي کردند. در اين ميان روش هاي لغت شناسنانه(فيلولوژيک) و تاريخي همچنان در کار باقي ماند تا به تعريف و توضيح سياق متن کمک کند. نويسندگان اناجيل، از قبيل حواريون، و خوانندگان اصلي شان در استفاده از اين روش ها مشترک بودند. اين روش ها هم چنين مي توانستند آن قسمت هاي انجيل را که در انطباق با شرايط تاريخي تحريف شده بودند نشان دهند. يعني هر چه بيشتر تصديق شود که وحي آسماني کتاب مقدس با وساطت ابناي بشر و در زمان آنها صورت گرفته، ضروري تر است که مشروعيت ادعاهاي واسطه گري بشر بيشتر مورد ارزيابي قرار گيرد. خوانندگان انجيل در عصر روشنگري مانند جي. اس. اسميلر و کانت مي توانستند با استخراج يک روح اخلاقي ثابت از نص گذراي متن انجيل اعتبار جديدي به آن بدهند.
فردريش شلايرماخر(1834-1768) هرمنوتيک را از يک قاعده درباره موانع خاص موجود بر سر راه فهم، به يک دانش عمومي درباره خود فهم، تبديل کرد. اين امر باعث شد تا هرمنوتيک اهميت فلسفي بيابد. با اين حساب تفسير تنها براي جلوگيري از سوء فهم نيست بلکه براي ژرفا بخشيدن به فهم و بسط آگاهي نيز لازم است. تفسير وظيفه بهتر کردن فهم را بر عهده دارد و متضمن بازسازي عيني، ذهني، تاريخي و پيشگويانه گفتار مورد نظر مي باشد.(شلاير ماخر1977a:93, 1977b:111) به نظر مي رسد اين مسأله به تفسير تاريخي در سيستم فکري شلاير ماخر اولويت مي دهد اما او در ادامه نشان مي دهد که تفسير تاريخي عمدتاً مربوط به زبان است. رويکرد «عيني-تاريخي» گفتارِ زباني را به عنوان يک کلّ در نظر مي گيرد و دانش مکنون در آن را يک محصول زباني مي داند.(شلاير ماخر 1977a: 94) تفسير تاريخي در واقع بخشي از آن چيزي است که شلايرماخر آن را «تفسير نحوي» مي خواند که به همه جنبه هاي زبان(نه صرفاً دستور زبان) مي پردازد. رويکرد تاريخي تنها بخشي از رويکرد عيني است و مکمل خود را در[ترکيب] «عيني-پيشگويانه» دارد. اين رويکرد چنين تعريف شده است: ظرفيتِ «نشان دادن اينکه چگونه گفتار مي تواند گسترش بيشتري در زبان ايجاد کند.»(شلايرماخر 1977b:112) او رويکرد عيني-تاريخي زبان به گذشته را يک محصول توليد شده در نظر مي گيرد و رويکرد عيني-پيشگويانه زبان را قابليت توليدي زبان لحاظ مي کند. از آنجا که شلايرماخر در واقع يک منطق دان است، رويکردهاي «ذهني-تاريخي» و «ذهني-پيشگويانه» را نيز مطرح مي کند. رويکرد اول گفتار را به عنوان يک واقعيت در زندگي ذهني فرد تلقي مي کند و دومي محتوي انديشمندانه[گفتار] را از جهت تأثيرات ديگرش مورد ملاحظه قرار مي دهد. اين رويکردها متضمن آن چيزي هستند که شلايرماخر آن را، چه در حالت تاريخي ناظر به گذشته يا در حالت پيشگويانه ناظر به آينده، «تفسير روانشناسانه» مي نامد.
تفسير نحوي به زبان مشترک به عنوان پيش فرض ارتباط مي نگرد. از لحاظ تفسير گرامري «هر فرد نمايانگر جايي است که زبان مزبور در آن به طرز خاصّي شکل مي گيرد و گفتار او تنها در کانتکس تماميّت زبان قابل فهم مي شود.»(شلاير ماخر 1977a:78, 1977b:98) بالعکس تفسير روانشناسانه، متوجه چگونگي بسط خلاقانه زبان توسط سوژه هاي فردي است. اين تمايز به شلايرماخر امکان مي دهد که دو روش متباين ارزيابي گفتار بشري را درپيش گيرد. «تفسير نحوي، گفتار را از جهت خلاقيت و تکراري(کلاسيک) نبودن بررسي مي کند و تفسير روانشناسانه گفتار را از لحاظ خاص و منحصر به فرد(اصيل) بودن.»(شلايرماخر 1977a:83, 1977b:102) خلاقيّت يک ايده آل کلاسيک است که در محدود زبان مشترک قرار مي گيرد تا به کمال ارتباط دست يابد. در مقابل اصالت از واري استفاده مي کند تا به آگاهي عميق روانشناسانه دست يابد. ايده آل مطلق از نظر شلايرماخر از آن گفتار سنتز يعني گفتار خلاق و اصيل است که نبوغ و صور مثالي ناميده مي شود. از نگاه رمانتيک، رويکرد تاريخي صرفاً به احياء رويکرد کلاسيک مي انجامد. وظيفه فهمِ يکه بودن يک متن به تفسير روانشناسانه بر مي گردد که هدفش قرار دادن اصل تکويني متن در زندگي ذهني پديدآور است. شلايرماخر به اين لحظه تکوين عنوان «تصميم تعيين کنند پديدآور»(شلايرماخر 1977:a 189) مي دهد يعني لحظه اي که توانسته مانند يک دانه برويد و رشد کند. تفسير روانشناسانه براي بازسازي تصميم تعيين کننده، آن را عملي آزادانه تلقي مي کند که مي تواند صرفاً «مسير کار»(1977a:138) را نشان دهد اما نتيجه يا هدف نهايي آن نيست. براي بررسي نتيجه يا هدف نهايي، شلايرماخر به تفسير تکنيکي متوسل مي شود که از تفسير صرفاً روانشناسانه محاسبه پذيرتر است.
تفسير تکنيکي بين آغاز متفکرانه يک کار يا جوانه زدن آن و تکميل تأليفي آن تفاوت قائل مي شود. تفسير تکنيکي در نظر مي گيرد که چگونه ممکن است تلاش مؤلف براي تأليف-يعني تلاش او براي سامان دادن انديشه هايي که در فکر او به سوي يک کل سامان يافته حرکت دارند- انديشه هاي متفکرانه را تغيير دهد.(1977a: 215) بنابرين تفسير تکنيکي مي تواند به عنوان يک نوعِ تمرکز يافته از تفسير روانشناسانه در نظر گرفته شود.(1977a:179) در حالي که تفسير روانشناسانه، خلق يک اثر را در ارتباط با غناي محفوظ و حتي ناآگاهانه زندگي و تغييرات خودانگيخته آن مي داند، تفسير تکنيکي با انديشه هاي صريح و آشکار شروع مي کند و آنها را به طور روشمند تا نتايجشان دنبال مي کند. تفسير تکنيکي هم چنين خلق يک اثر را با ريشه هاي تاريخي آن مرتبط مي داند.
هدف هر دو تفسير تکنيکي و روانشناسانه فهم روش فردي يک اثر است. اگرچه باز در اينجا روش پيشگويي مورد استفاده قرار مي گيرد ولي اين بار توسط روش مقايسه اي متوازن مي گردد. درحالي که پيشگويي متضمن شناسايي بي واسطه يک فرد از ديگري است، مقايسه ديگري را از طريق مفاهيم کلي تعريف مي کند. پيشگويي، بدون توسل به نوع کلي انسان، سازگاري انسان هاي خاص را به ذهن متبادر مي کند. اين[امر] مبتني بر اين فرض است که هر فرد «علاوه بر آنکه خود متمايز است، قابليت پذيرش تمايز ديگران را نيز داراست. «به نظر مي رسد در اينجا فرض شده که هر فرد حداقلي از هر فرد ديگر را داراست. به همين نحو، پيشگويي از طريق مقايسه با خويشتن رخ مي دهد.»(1977a:167-70) اگر مفسران يک اثر تاريخي بايد آن را بهتر از مؤلف بفهمند، آنگاه آنها بايد بذرهاي متناسب با آن را در خود بيابند. بذرهايي که با بذر نخستين، يعني تصميم تعيين کننده اثر قابل مقايسه هستند.
آگوست ويلهلم بوئخ(1867-1785) با شلايرماخر هم کلاس بود اما به تفسير تاريخي اهميت بيشتري مي داد و براي تفسير روان- منطقي اهميت کمتري قائل بود. بخشي از اثر او به هرمنوتيک اختصاص داده شده و بين تفسير و فهم تمايز قائل مي شود. منظور او از فهم «آگاهي از آن چيزي است که از طريق آن معنا و مفهوم يک چيز انتقال يافته، تعريف شده و معين مي گردد.»(بوئخ 1986: 49) به نظر او هرمنوتيک در نگاه به شرايط فهم حالت انتقادي دارد و به عنوان بخشي از فقه اللغه(فيلولوژي) متضمن يک آنِ شناختي، يعني آگاهي از چيزي که از پيش معلوم است.(بوئخ 1968: 9)
بوئخ چهار نوع تفسير را از هم تمييز مي دهد، دو نوع اول بر شرايط عيني موضوع ارتباط مبتني است و دو نوع ديگر بر شرايط ذهني. 1- تفسير نحوي که از معناي ادبي فهم متون عيني آغاز مي شود 2- تفسير تاريخي که از معناي کلمات با ارجاع به ارتباطات بنيادي و سياق متن آغاز مي شود 3- تفسير فردي که با «خود سوژه» آغاز مي شود و نهايتاً 4- تفسير خلاق که به خود اين سوژه «با رجوع به روابط بين سوژه ها در راستاي هدف و جهت اثر» مي پردازد.(بوئخ 1968:51) تفسير تاريخي در مرتبه بالاتري از تفسير نحوي قرار دارد زيرا معناي يک متن از خود کلمات استخراج نمي شود بلکه در ايده هايي نهفته است که به شرايط واقعي ارجاع مي دهند. بوئخ مدعي است که نويسنده چنين پيش فرض مي گيرد که مخاطبان او سخنانش را نه صرفاً به طور نحوي و گرامري بلکه بيشتر با توجه به مقصود خود سخن درک مي کنند زيرا محتواي سخن ارتباط واقعي با شرايط تاريخي داشته و بنابرين آن شرايط را براي هر فرد انديشه ورزي يادآوري مي کند.(بوئخ 1968:77) او معتقد است که نقد، هرمنوتيک را با بررسي تناسب و اصالت اثر تکميل مي کند و حقيقت تاريخي تنها از طريق همکاري هرمنوتيک و نقد قابل حصول مي شود.
ديلتاي(1911-1833) هرمنوتيک را به نحوي گسترش داد تا نه تنها کارهاي ادبي بلکه همچنين همه تعينات بشري، از جمله اسناد تاريخ، را مورد ملاحظه قرار دهد. مقاله سال 1860 ديلتاي «سيستم هرمنوتيک شلايرماخر در ارتباط با هرمنوتيک متقدم پروتستان» آن نوع از علم هرمنوتيک را به بحث مي گذارد که به سوي «ايجاد[نوعي] قضاوت» حرکت کرده و مي تواند مفاهيم را نه تنها به يکديگر بلکه به اجزاي واقعي زندگي تاريخي ارتباط دهد.(ديلتاي 1966:133) اين اولين جايي است که ديلتاي مي گويد هرمنوتيک تنها به بازسازي معناي مورد نظر مؤلف محدود نيست بلکه مي تواند در فهم تاريخي و علوم انساني به طور عام به کار آيد. قصد او در بين سال هاي 1860 تا 1900 اين بود که فهم تاريخي را با تمرکز بيشتر بر بنيان تجربي علوم انساني و نه با تمرکز بر چارچوب تفسيري آنها توسعه دهد. فرض مسلم کارهايي مانند مقدمه بر علوم انساني(1883) و ايده هايي مربوط به روانشناسي تحليلي و توصيفي(1894) آن است که تجربه گذشته، ارتباطي دروني فراهم مي کند تا دسترسي به جهان انساني–تاريخي ميسر شود.
درحالي که وظيفه اصلي علوم طبيعي يافتن قوانين فرضي است که ارتباط عناصر ذاتاً نامرتبط را توضيح مي دهند، علوم انساني بايد ارتباط نامعيني را تحليل کنند که توسط تجربه گذشته به قالب ساختار معيّن تري ريخته مي شود. ديلتاي در(فيلولوژي) خود از فهم به عنوان پروسه اي براي توضيح توالي تجربه گذشته سخن مي گويد. هر زمان که ما به يک موقعيت برمي خوريم، اهميت آن را در سايه تجربه اي که در خلال زمان به دست آورده ايم، مي سنجيم. تجربه گذشته در زمان پرداخته مي شود و يک فهم ضمني از حضور در يک عرصه تاريخي بزرگتر براي ما فراهم مي کند. از اين طريق فهم تاريخي به عنوان تبيين فهم ضمني تجربه گذشته تلقي مي شود.
ديلتاي کليّت پروژه اش را نقد عقل تاريخي مي دانست. فرمول بندي نهايي تفکراتش در کتاب شکل گيري جهان تاريخي در علوم انساني(1910) نمايان است. اين اثر حاوي مهمترين تحقيق هرمنوتيکي او يعني «فهم ديگر اشخاص و تجليّات زندگي آنان» است. هدف اين تحقيق آن است که بيان کند چگونه فهم ديگران به فهم تاريخ نگاري کمک مي کند. اين اثر با بيان اين نکته آغاز مي شود که داده هاي تاريخي هميشه تجليّات زندگي هستند، اما لزوماً بيانگر تجربه گذشته ديگران نيستند. ديلتاي مي نويسد: منظورم از تجليّات زندگي صرفاً عباراتي نيست که چيزي را مدنظر دارند يا به معناي چيزي گرفته مي شوند بلکه منظور آن عباراتي است که بدون قصد بيان روح فرد، آن را قابل فهم مي کنند. نوع و حوزه فهم بسته به طبقات مختلف تجليّات زندگي تفاوت خواهد کرد.(ديلتاي 2002:226)
ديلتاي بين سه طبقه از تجليّات زندگي تمايز قائل مي شود که ما در بدو امر آنها را نظري، عملي و آشکار کننده مي ناميم. اولين طبقه از مفاهيم، احکام و شکل هاي انديشه صرف تشکيل شده است. هر چيزي در اين تجليّات نظري بيان شود، چيزي بيش از معناي منطقي نخواهد داشت. «اينجا فهم تنها در محتواي منطقي اش لحاظ مي شود، يعني در هر زمينه اي همان باقي مي ماند. اين تجلي در مقايسه با تجليّات ديگر زندگي مهم تر از آنها است.» اين تجليّات زندگي تا آنجايي عبارت تلقي مي شوند که قصد دارند محتواي مهمي را انتقال دهند اما بيانگر ديگربودگي گوينده آنها نيستند. شکل هاي انديشه «از تجربه گذشته که از آن برآمده اند، جدا شده و اين خصوصيت مشترک اساسي را دارا هستند که در نُرم هاي منطقي پذيرفته شده اند. اين امر به آنها يک اين هماني مستقل از موقعيتشان در زمينه انديشه اعطا مي کند.»
کنش ها، طبقه دوم تجليّات زندگي هستند. آنها به منظور انتقال ايده ها صورت نگرفته اند بنابرين روشي که آنها را با اهداف عملي زندگي انسان مرتبط مي کند، مي تواند ايده اي را به ديگران انتقال دهد. کنش ها تنها بخشي از زندگي دروني کنشگر را نشان مي دهند. اهميت کنش ها در يک جانبه بودن است زيرا آنها پاسخ هاي عملي به موقعيت هاي خاصّ هستند. سومين طبقه از تجليّات زندگي چنين است:
بيان تجربه گذشته، يعني يک ارتباط خاص بين آن زندگي اي که از آن تجربه نشأت گرفته و فهمي که از آن به دست آمده است. بيان تجربه گذشته مي تواند بيشتر حاوي حالات زندگي روحي باشد تا حاوي هر درون نگري ديگر که مي تواند به ديدگاهي از آن زندگي منجر شود. اين بيان از عمقي برمي آيد که توسط آگاهي دريافت نمي شود... ارتباط[بيان] با محتواي انساني يا روحي مندرج در آن مي تواند صرفاً براي فهمي در چارچوب آن قابل دسترس گردد.(2002:227)
يک يادداشت به هم ريخته يا يک نکته تصادفي در يک يادداشت خصوصي مي تواند نگراني هاي فرد را کاملاً آشکار کند. ما حتي ممکن است از گفته هاي ناآگاهانه خود متعجب شويم چرا که آنها اغلب خصوصيات غيرمنتظره ما را آشکار مي کنند. اين گفته ها قادرند نه تنها ديگربودگي ديگري را آشکار کنند بلکه قادرند ديگربودگي خودمان را نيز آشکار کنند. در اينجا خود و ديگري در يک چرخه هرمنوتيکي «به هم وابسته» مي شوند.
از آنجا که بيان تجربه گذشته ملهم از تمام حوزه زندگي روحي است، مي تواند بزرگترين چالش را نسبت به فهم و بيشترين مجال را براي سوء فهم ايجاد کند، و تفسير آن مشکل تر از دو نوع ديگر تجليّات زندگي است زيرا آن بيان توسط علايق عملي و نظري زندگي عادي کنترل نمي شود. بيان تجربه گذشته جذابيت زندگي را به روش هاي بازتري انعکاس مي دهد.
ديلتاي مفهوم روح عيني را از هگل گرفت اما خصوصيت کلي و نظري آن را -که در يک فلسفه ايدئاليستيِ تاريخي تحت عنوان اشتراک تجربي و قابل قبول براي آن فرض مي شد- بازسازي کرد. روح عيني معاني مهمي که ميراث سنت هستند، در خود دارد. روح عيني زمينه اي ايجاد مي کند که به وسيله آن گذشته تبديل به يک «حال ماندگار» مي گردد.(2002:229) حتي اثر يک نابغه، ذخيره مشترک ايده ها، طرز تلقي ها[و] الگوهايي است که خصوصيت يک نسل و يک منطقه[مي باشند]. از ابتداي کودکي، خويشتن هر کس توسط روح عيني تربيت مي شود.[روح عيني] همچنين واسطه اي است که در آن فهم ديگر اشخاص و تجليّات زندگي آنها ميسر مي شود، چون هر چيزي که در آن روح عينيت يافته است، خود حاوي چيزي است که در من و شما مشترک است. روح عيني واسطه اشتراکاتي است که به وسيله آنها آن چيزي که ديلتاي «فهم اوليه» مي نامد، هدايت مي شود. اين واسطه عام ولي محلي، معني اوليه اي را فراهم مي کند که ما با آن رشد مي کنيم. فهم اوليه مستلزم «استنباط آگاهانه» يا حداکثر يک «استنباط تحليلي» نيست. ادعاي مهم ديلتاي در اينجا اين است که تجلي زندگي مي تواند «چيزي درباره روح آدمي بيان کند» زيرا جايگاهش را در «نظم روشن»[و] پيشينِ روح عيني يافته است.
اين روش درک معني به ما اجازه مي دهد تا سرشت فهم و تفسير را بازبيني کنيم. ديلتاي همچنان از فهم به عنوان روندي سخن مي گويد که از چيزي خارجي شروع مي شود[و] نهايتاً به چيزي دروني مي رسد اما اين مسأله نبايد به عنوان برگشت به وضعيت روانشناسانه ذهن مؤلف تفسير شود. معناي اوليه امر دروني در حوزه معني، ارتباط ذاتي بخش هايي است که کليّت بيان را مي سازند. ارتباط بيان با آنچه که بيان مي گردد يک ارتباط دروني و وابسته به جايگاه ذاتي بيان در نظم منسجم روح عيني است. تمام آنچه فهم اوليه به دنبال آن است معناي عمومي(مشترک) بيان است. براي اطمينان، تفسير به ندرت در اينجا متوقف مي شود اما اشتراک روح عيني جهت گيري اوليه فهم انساني را فراهم مي کند.
وقتي معناي عمومي يا مشترک يک بيان کافي به نظر نمي رسد ما به[سطح] بالاتر فهم حرکت مي کنيم. فهم بالاتر صرفاً با معنا مرتبط نيست بلکه حقيقت را مطرح مي کند. اين اتفاق وقتي رخ مي دهد که ما با ابهامات و عدم هماهنگي در متن رو به رو مي شويم يا اينکه به احتمال وجود انحرافي در متن مظنون مي شويم. آنگاه ما بايد بيان مورد بحث را با بيان هاي مشابه اعم از آنکه در آن متن يا ديگر متن ها باشد يا در صورت اقتضاء در ارتباط با ديگر متن ها، مقايسه کنيم.
از نظر ديلتاي علوم انساني براي هدايت فهم به سمت زمينه هاي نظري کلي تر ضروري هستند، اعم از اينکه اين علوم اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي، مذهبي يا سکولار باشند. بنابرين مکاتب ادبي مي توانند يک عبارت شاعرانه مبهم را بررسي کنند و تلاش کنند تا معناي آن و تفسيرش را همچون يک راهنماي ادبي، به ادبيات معاصر يا نيمه معاصر تبديل کنند. همچنين آنها مي توانند معناي آن عبارت شاعرانه را با کمک الزاماتِ فنيِ خاصِ يک ژانر، توضيح دهند. اين موارد مي تواند از فهم هاي برتر زمينه بزرگتري براي ارجاع و حرکت از استنباط ساده تمثيلي به استنباط استقرايي فراهم آورد.
به هر حال، فهم برتر مي تواند بر سياق هاي خاصّ تر که مرتبط با اثر يا پديدآور هستند، متمرکز شود. ملاحظه چنين سياق هايي بايد به نتيجه گيري در پروسه تفسير منجر شود و يک تغيير را نشان دهد؛ تغيير جستجوي رابطه «بيان با آنچه بيان مي گردد» به رابطه «محصول با پروسه توليد.»(2002:233) در اينجا ما از معناي ارتباط به چيزي شبيه ارتباط علّي منتقل مي شويم. وقتي فهم بالاتر درباره اطلاعات زندگيِ پديدآور براي حصول بينش کامل تر به معناي حاصل شد، ديگر نيازي نيست به لحاظ نظري برخي آنات تکويني، مانند تصميم تعيين کنند شلايرماخر، دنبال شود. در عوض ديلتاي کمتر به حالات زندگي پديدآور براي بيان حالت وحدت بخش اثر توجه مي کند. در عبارت ذيل، ديلتاي از وحدت فردي زندگي يا يک اثر به عنوان کل سخن مي گويد:
فهم هميشه چيزي فردي را موضوع خود قرار مي دهد و در شکل هاي برتر بر اساس تجميع استقرائي آنچه در يک اثر يا زندگي ارائه شده، پيش مي رود تا ارتباط کلي يا اتحاد يک اثر يا يک شخص، يعني يک ارتباط زنده را استنباط کند. تحليل تجربه گذشته و خويشتن- فهمي نشان داده اند که فرد يک ارزش ذاتي در جهان روح انساني است؛ در واقع فرد تنها ارزش ذاتي است که ما مي توانيم بدون ترديد آن را بپذيريم. بنابراين ما دغدغه فرد داريم نه صرفاً به عنوان مصداقي از انسان کلي، بلکه به عنوان يک کل فردي.(233) به هر روي برترين شکل فهم، پروسه خلق مجدد يا تجربه مجدد است که در تقابل با فهم ساده قرار مي گيرد: «فهم به معني واقعي کلمه فعاليتي است که در جهت عکس جريان توليد[اثر] حرکت مي کند اما يک تجربه مجدد کاملاً همدلانه ايجاب مي کند که فهم با جريان خود حوادث پيش رود».(2002:235) تجربه مجدد فهم را با تکميل چرخه هرمنوتيکي بسط مي دهد. اگر فهم به سياق کلي بر مي گردد، تجربه مجدد با پيروي از اجزائي که بر کل تمرکز مي کنند، به پيش مي رود. يک تجربه مجدد يک[نوع] بازسازي روانشناسانه نيست بلکه باعث يک فهم بهتر يا انتقادي تر است که[فهم] اصلي را مي پالايد. مورخان مي توانند يک تجربه مجدد روايي از گذشته را که از هر سه نوع تجليّات زندگي الهام مي گيرد، فراهم کنند. اگر بخواهيم از واژه شناسي(ترمينولوژي) خود ديلتاي استفاده کنيم، مورخان مي توانند احکام نظري را براي توصيف موقعيت هاي گذشته، تمرکز بر کنش هاي مهم و بيان تجربه گذشته و براي خلق معناي آن چيزي که احتمالاً رخ داده است، صورت بندي کنند. براي بيان اين مطلب در اصطلاح کلي تر، ما مي توانيم گذشته را به سه طريق بفهميم: 1- از طريق بازنمايي هاي گفتماني 2- از طريق بازمانده هاي شناختني که کنش هاي گذشته از خود به جا گذارده اند 3- از طريق بياني که چيزي متعين را آشکار مي کند. بازنمايي هاي گفتماني مي توانند تاريخ را در عبارات کلي توصيف کنند يعني بازمانده هاي شناختني دسترسي به تاريخ را از طريق جزئيات فراهم مي کند. نهايتاً بيانات عيني از آن جهت براي ما مهمّ هستند که ما را در فردي کردن آن چه رخ داده، کمک مي کنند. عزيمت هرمنوتيک از تفسير روانشناسانه به طور واضح تر در اثر مارتين هايدگر(1976-1889) ديده مي شود. در وجود و زمان هايدگر مي نويسد، دازاين - با معني لفظي آنجا بودن که ممکن است برخي آن را معادل وجود انساني تفسير کنند- «خود را بيان مي کند نه به اين دليل که.... به عنوان چيزي دروني در مقابل چيزي خارجي مشخص شده است بلکه به اين دليل که به عنوان بودن- در- جهان، مي فهمد که از پيش در خارج وجود داشته است.»(هايدگر 1962:205) انسان، آنجا- بودن(دا- زاين) در جهان است. انسان ها مي توانند جهان را بفهمند زيرا از پيش بيرون خويش و بخشي از جهان هستند. مي توان گفت هرمنوتيک هستي شناسانه هايدگر حالت افراطي اين ادعاي ديلتاي است که «شرايط مقدماتي احتمال علم تاريخ در اين واقعيت نهفته است که ما خود يک موجود تاريخي هستيم.»(ديلتاي 2002:298)
فهم تاريخ خود در يک حالت تاريخي وجود قرار مي گيرد. از نظر هايدگر[فهم] شامل تصويري اين- جهاني است که مي تواند در حالات ما يافت شود. اين حالات صرفاً روانشناسانه نيستند بلکه اشکال اگزيستانسال وجود هستند که با جهان پيرامون ما همنوا شده اند. به معناي دقيق کلمه، فهم يک کنش مفهومي نيست اما متضمن يک «پيش مفهوم» يا يک «پيش- داشت» مي باشد(هايدگر 1962:191) که بايد توسط تفسير مشخص گردد. «پيش ساختار فهم» هنوز نياز دارد تا براي «شبه ساختار تفسير» مطرح شود تا بتواند آشکار شود اما توضيح مفهومي درک انساني در جهان خود را با شناخت واقعي تاريخي راضي نمي کند [بلکه] خود را با چيزي اساسي تر به پيش مي اندازد يعني همان احتمال تاريخي بودن به عنوان توضيح زمانمندي موجود.
اين احتمال صرفاً يک احتمال نيست بلکه احتمالي است که توسط سنت به ارث رسيده؛ سنتي که ما درون آن پرتاب شده ايم. مناقشه برانگيزترين فرمول بندي اين رويکرد به تاريخ اين ادعا است که [تاريخ] سرنوشت ما را مي سازد.(6-2002:435)
از آنجا که شرايط تفسير تاريخي از نظر ديلتاي همانقدر که اختيار دهنده هستند، به همان اندازه محدود کننده نيز هستند[و] از معنايي از مشارکت انسان در تاريخ استخراج شده اند، هايدگر بر شرايط اگزيسانسيال مشارکت در تاريخ تمرکز مي کند. در عوضِ بسط معنايي مشارکت فعال که اجازه مي دهد پرسپکتيو انساني نقشي در فهم تاريخي بازي کند، هايدگر بر مشارکت منفعل تر تأکيد مي کند که منتهي به معناي هستي شناسانه تاريخي است که در آن هر چيز که به انسانگرايي نزديک شود، صريحاً رد مي شود.
هانس گئورگ گادامر(2002-1900) هرمنوتيک هستي شناسانه هايدگر را بسط داد تا در ايجاد حقيقت تاريخ نگارانه به علوم انساني نقشي بزرگتر بدهد. او هرمنوتيک را مسأله اي در خدمت سنت مي بيند اما به نظر او حاصل تفسير همانند نظر هايدگر از پيش مقدر نيست. هرمنوتيک گادامر يک آگاهي متأثر از تاريخ را مطرح مي کند که با اعمال معاني قديم بر موقعيت هاي جديد زنده باقي مي ماند. از نظر او وظيفه هرمنوتيک بازسازي برخي معاني اصلي به مفهوم شلايرماخري نيست، همچنين فهم بهتر يا انتقادي تر ديلتاي نيست بلکه فهم متفاوتي است که مرتبط با حال است.
در حالي که ديلتاي تأکيد مي کرد که کمک هاي روش شناسانه، شناختي و درکي بايست توسط علوم انساني انجام گيرد، گادامر بر قابليت آنها(علوم انساني) بر حساس کردن ما در بسط قواي فهم تأکيد دارد. اينجا گادامر به سنت استعاري کلاسيک و ايدئال هلمولتزيان درباره آموزش(Helmholtzian) برمي گردد که به «خودشکل گيري»، آموزش يا باروريِ انسانيت تعريف مي شود.(گادامر 1992:9)
گادامر ديلتاي را به جهت اذعان به تناظر فهم با روش هاي استقرايي که در حال عيني شدن هستند، نقد مي کند. او به اينکه ديلتاي اين روش ها را تا حد فهم برتر محدود کرده است، توجهي ندارد. گرچه ديلتاي فکر مي کند که روش هاي استقرايي بايد هميشه با موضوعشان منطبق باشند اما بر خلاف گادامر اين ادعا براي او آسان نيست که استقراء در علوم انساني بايد «هنري- ذاتي» باشد و هميشه مستلزم «ذوق» خواهد بود. از نظر گادامر نقش علوم انساني در فهم تاريخ در سطح درک و قضاوت صريح کمتر از فرنوسيس(phronesis يک مفهوم ارسطويي که معمولاً به prudence ترجمه مي شود اما معادل ذوق tact گادامري است) و پيش داوري است. پيش داوري ها به لحاظ هرمنوتيکي به عنوان يک راه دسترسي به سنت هاي تاريخي که ما بخشي از آن هستيم، اهميت دارند. گادامر مي نويسد: «اگر ما بخواهيم نسبت به سرنوشت انسان يعني حالت تاريخي وجود، منصف باشيم، ضروري است تا به صورت بنيادي از مفهوم پيش داوري اعاده حيثيت کنيم و اين واقعيت را که بپذيريم که پيشداوري هاي مشروعي نيز وجود دارد.» (1992:277) پيشداوري هايي که آزمون زمان را گذرانده و قادر به انطباق با شرايط جديد هستند، قدرت هنجاري دارند. پيش زمينه هاي پيشداوري در آثار ديگران، براي گادامر مهم است زيرا اين زمينه ها مي توانند به آگاهي از پيش داوري هاي خود ما که ممکن است به نحوي مغفول مانده باشند، منجر شود. تقابل پيشداوري ها در مقابل هم بحثي تاريخي فراهم مي آورد که حقيقت براي آن يک نتيجه حکمي نيست بلکه در خود پروسه[گفتگو] جاي دارد. ارتباط ما با تاريخ يک پروسه مستمر است که وظيفه اش به دست آوردن برخي تقارن هاي قطعي با گذشته نيست بلکه رسيدن به يک هم عصربودگي باز است. گادامر تلاش هاي معطوف به گذشته[در جستجوي] همزماني براي يک هم عصربودگي پيش رو که در آن آفاق گذشته و حال آميخته مي شوند را رد مي کند. در حالي که مي توان گفت هرمنوتيک ديلتاي گذشته را به وسيله قضاوت انتقادي که آن را از حال متمايز مي کند، کنار مي نهد، هرمنوتيک گادامر يک رويکرد نظري نسبت به تاريخ دارد. گادامر تاريخ را به عنوان ادامه دادن يک ديالوگ به واسطه زبان درک مي کند. در چنين ديالوگي بين نسل هاي مختلف سنت، هيچ موضوع فردي وجود ندارد. کارل- اتو اپل(-1922) تا حدودي در اين نظر با گادامر هم عقيده است که فهم هرمنوتيکي متضمن «درگيري پيش- تأملّي» با سنتي است که «به لحاظ هنجاري الزام آور» است.(اپل 1989:321) اپل متمايل است تا رويکرد هرمنوتيکي به تاريخ را گفتگويي ارتباطي و بين الاذهاني تعريف کند اما اين مسأله براي توليد حقيقت تاريخ نگارانه، آن طور که گادامر مي انديشد، کافي نيست.
در هر ديالوگ انساني لحظه اي پيش مي آيد که در آن يکي از طرفين ديگر به طور جدي[و] هرمنوتيکي تلاش نمي کند تا طرف ديگر را[بر اساس] منوياتش درک کند، بلکه مي کوشد تا از او به عنوان اتفاقي شبه طبيعي و عيني، فاصله بگيرد. در اين نقطه او ديگر تلاش نمي کند از وحدت زبان در ارتباط بهره گيرد بلکه بيشتر تلاش مي کند گفته ديگري را به عنوان نشانه اي از يک موقعيت واقعي و عيني قابل توضيح، ارزيابي کند، بدون آنکه[بخواهد اين کار را] در زباني که در نزد آن طرف نيست[انجام دهد]. اين تعليق جزئيِ ارتباطِ هرمنوتيکي به نفع روش هاي شناختي عيني، مانند ارتباط يک پزشک با بيمار است، خصوصاً ارتباط يک روانپزشک با يک بيمار رواني.(ص 335)
اين رويکرد دومِ ارتباط جزئاً تعليق شده، نوعي تبيين را ممکن مي سازد اما نه آن تبيين شبيه قانوني پوزيتيويست هاي منطقي که ادعا مي کردند در علوم طبيعي يافت مي شود. اپل يک فضاي مياني بين «دانشمندان» علوم طبيعي، مطابق[نظر] پوزيتيويست هاي منطقي و «هرمنوتيک علوم فرهنگي» ايجاد کرد که مي توان آن را فضاي علوم رواني- اجتماعي ناميد. کارکرد اين علوم رواني- اجتماعي اشاره به فاکتورهايي است که پشت فعالان در تاريخ، پنهان هستند و نمي توان تماماً از آنها آگاهي يافت. در اينجا تبيين به «مجموعه علايق» تاريخي اشاره دارد و[اين تبيين ها] حداقل تا حدودي تشخيصي هستند. سوژه هاي تاريخي تا حدي[شبيه] بيماران مي شوند اما براي آنکه هر تشخيص رواني-اجتماعي مؤثر شود[آنها] بايد در يک فهم هرمنوتيکي از پيش موجود دوباره ادغام گردند.
در[کتاب] معرفت و علايق بشري، يورگن هابرماس رويکردي مشابه به خويشتن فهمي انسان دارد. او تبيين هاي تشخيصي اپل را ياري دهنده علاقه رهايي ساز عمومي تلقي مي کند. براي رد توّهم تئوري محض، هابرماس همه تحقيقات بشري را به سه «علاقه معرفت ساز» مرتبط مي سازد که مشروعيتي استعلايي دارند.(هابرماس 1971:22) هابرماس علاقه فني علوم تجربي-تحليلي را از علاقه عملي علوم هرمنوتيک - تاريخ نگارانه و علاقه رهايي بخش علوم اجتماعي که جهت گيري انتقادي دارند، تمييز مي دهد. علوم هرمنوتيکي-تاريخ نگارانه علاقه اي در «حفظ و بسط بين الاذهاني بودن فهم دوجانبه عمل- محور» دارند.(1971:310) علوم اجتماعي بايد وراي اجماعي بروند که بر اساس اِعمال خرد سنتي بر [زمان] حال قابل حصول است. علوم اجتماعي، به معناي دقيق کلمه، به دنبال قواعد ثابتِ تعاملات اقتصادي و سياسي هستند اما تنها در صورتي مي توانند انتقادي باشند که نشان دهند آيا اين ثبات ها ضروري و مطلوب هستند يا خير. وقتي اين علوم بر وظيفه فلسفي «خويشتن» غلبه کنند، فهم تاريخنگارانه مي تواند روشنگري تاريخ نگارانه را گذرانده و گونه هاي انساني را «از وابستگي به قدرت هاي رسمي رهايي دهد. از آنجا که فهم تاريخ نگارانه ريشه در مشارکت هرمنوتيکي و زبانشناسانه گذشته دارد، روشنگري تاريخ نگارانه مي تواند ما را از روابط قدرت در راه آينده، رها کنند.
او يک تضاد بين دو حالت هرمنوتيک ترسيم مي کند: يکي هرمنوتيک يادآوري که تفسير را به عنوان نوعي فهم غني شده مطرح مي کند و ديگري هرمنوتيک راز- زدا که در آن تفسير نوعي تبيين است.(ريکور 1970:27) نمونه هاي اوليه هرمنوتيک يادآوري را بايد نزد ديلتاي، هايدگر و گادامر يافت؛ اما بهترين نمونه از هرمنوتيک راز- زدا تلاش هاي آشکارساز و قابل شناسنايي در [کارهاي] مارکس، نيچه و فرويد است. ريکور همچنين اين نوع از آشکارسازي را هرمنوتيک شک مي خواند و حتي پيشنهاد مي کند که تضاد دوگانه راز- زدايي و يادآوردي، تفسير را به پيش مي برد. او از «انگيزش دوگانه» هرمنوتيک، يعني «تمايل به شک و تمايل به گوش دادن؛ تعهد به جديّت و تعهد به تبعيت» سخن مي گويد. در حالي که اين طرح دوگانه براي تبيين آنچه هرمنوتيک مي انگيزاند تمايل دارد تا هرمنوتيک را قطبي(پولاريز) کند[ولي] به اشکال ترکيبي مجال نمي دهد. پس ريکور به طور متناقضي متذکر مي شود که «آن ممکن است بت شکني افراطي باشد که به يادآوردن معني تعلق دارد.»(ريکور 1991:289)
به هر حال با گذاشتن بدگماني و جديّت در يک سو و گوش دادن و اطاعت در ديگر سو، ريکور ممکن است تأثيري ايجاد کند [مبني بر اينکه] که گوش دادن همراه با بي دقتي، ابهام و عدم انتقاد است. مطمئناً مي توان به طور انتقادي گوش داد. ريکور همچنين فهم ما از جديّت را با تصوّر منفي از آن به عنوان حالتي از راز زدايي تغيير مي دهد. اين راه حل براي ترکيب يادآوري احترام آميز با يک حرکت بت شکنانه نيست بلکه براي يافتن يک مدل بهتر براي هرمنوتيک است. اين امري منفي هم براي يادآوري و هم براي راز زدايي است – يکي ساعت را به عقب مي کشد و ديگري آن را قطعه قطعه مي کند.
چرا تفسير نمي تواند معناي جديدي ايجاد کند؟ گرچه هرمنوتيک بدگماني از برخي جنبه ها مشابه نقد رهايي ساز هابرماس است اما شگفت آنکه ريکور در مقاله «هرمنوتيک و نقد ايدئولوژي» در سال 1981 به يک اختلاف نظر اشاره مي کند که «پروژه هرمنوتيکي» را که سنت مفروض را وراي قضاوت قرار مي دهد، از پروژه انتقادي که درک را وراي محدوديت نهادينه شده مي نهد، «تفکيک مي کند.»(1991:290) در حالي که هابرماس مايل است پروژه انتقادي را به عنوان[پروژه اي] حداقل جزئاً هرمنوتيکي در نظر بگيرد- نوعي متاهرمنوتيک که هدفش عمق تفاسير است - ريکور نقد و قضاوت را از هرمنوتيک مستثني مي کند. بنابراين او به مفهوم هرمنوتيک گادامر به عنوان حالتي از خدمت به سنت رضايت مي دهد[و] گويي موضع پيشين خود را که هم هرمنوتيک يادآوري و هم راز زدايي است، فراموش مي کند. در نظر او هرمنوتيک يک تئوري انتقادي و ناظر به گذشته تلقي مي شود که توسط ايده هاي منظم از سوي آينده اداره مي شود. مطابق نظر ريکور آنها ديگر نمي توانند در يک سيستم با هم آميخته گردند: «هر يک از مکاني متفاوت سخن مي گويد.»(1991:294)
اگر فرض بر آن است که نقد به گذشته بي اعتنا است و خارج از آنچه که بايد درک شود، قرار مي گيرد آنگاه هرمنوتيک به حق بايد از آن فاصله گيرد اما نياز نيست که نقد را به آنچه هابرماس علاقه رهايي بخش علوم اجتماعي براي غلبه بر روابط قدرت تثبيت شده مي نامد، فرو بکاهيم. يک معناي جامع تر از نقد جايي براي چنين تلاش هايي باز خواهد کرد اما[اين معنا] نخست بايد جهت گيرانه و متفکرانه باشد، به طوري که بتواند هماهنگ شده و موضوعات متفاوتي را که ما از آن صحبت مي کنيم، ارزيابي کند. نقد در بنيادي ترين معنا شامل ظرفيت برقراري محدوديت هاست. براي هرمنوتيکي که با فهم تاريخي درگير است، اين به معناي قادر بودن به حذف محدوديت دانش هاي مختلف است. بنابراين هرمنوتيک انتقادي هم بين رشته اي و دانشي خودبسنده بوده[و] پاسخ گوي غنا و پيچيدگي زندگي تاريخي و مسؤول ارزيابي و قضاوت اهميت آن خواهد بود.
* چکيده از متن مقاله برگزيده شد.
References
Apel, Karl-Otto (1989). “Scientistics, Hermeneutics, Critique of Ideology: An Outline of a Theory of Science from an Epistemological-Anthropological Point of View,” in Mueller- Vollmer, ed., The Hermeneutics Reader (New York: Continuum).
Boeckh, August Wilhelm (1968). On Interpretation and Criticism, ed. John Paul Pritchard (Norman, OK: University of Oklahoma Press).
Dilthey, Wilhelm (1996). Selected Works, vol. 4: Hermeneutics and the Study of History, ed. Rudolf
A. Makkreel and Frithjof Rodi, (Princeton, NJ: Princeton University Press).
Dilthey, Wilhelm (2002). Selected Works, vol. 3: The Formation of the Historical World in the Human
Sciences, ed. Rudolf A. Makkreel and Frithjof Rodi (Princeton, NJ: Princeton University Press).
Gadamer, Hans-Georg (1992). Truth and Method, 2nd edn., trans. Joel Weinsheimer and Donald C. Marshal (New York: Crossroad).
Habermas, Jürgen (1971). Knowledge and Human Interests (Boston, MA: Beacon Press).
Heidegger, Martin (1962). Being and Time, trans. John Macquarrie and Edward Robinson (Oxford: Blackwell).
Ricoeur, Paul (1970). Freud and Philosophy, trans. Dennis Savage (New Haven, CT: Yale University Press).
Ricoeur, Paul (1991). From Text to Action, trans. Kathleen Blamey & John B. Thompson, (Evanston IL: Northwestern University Press).
Schleiermacher, Friedrich (1977a). Hermeneutik und Kritik, ed. Manfred Frank (Suhrkamp: Frankfurt).
Schleiermacher, Friedrich (1977b). Hermeneutics: The Handwritten Manuscripts, ed. Heinz
Kimmerle, trans. James Duke and Jack Forstman (Missoula, MT: Scholars Press).