28-06-2015، 3:23
به کام خود دگر آن کهنه میریز
که با جامش نیرزد ملک پرویز
ز اشعار جلالالدّین رومی
به دیوار حریم دل بیاویز
سراپا درد و سوز آشنائی
وصال او زباندان جدائی
جمال عشق گیرد از نی او
نصیبی از جلال کبریائی
بهروی من در دل بازکردند
ز خاک من جهانی سازکردند
ز فیض او گرفتم اعتباری
که با من ماه و انجم سازکردند
خودی تا گشت مهجور خدائی
به فقر آموخت آداب گدائی
ز چشم مست رومی وامکردم
سروری از مقام کبریائی
آنچه از خاک تو رُست ای مرد حرّ
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن جهانبینان که خود را دیدهاند
خود گلیم خویش را بافیدهاند
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار اُمم بگشا گره
نقشه اَفرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
ای اسیر رنگ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست توست
آبروی خاوران در دست توست
اهل حق را زندگی از قوّت است
قوّت هر ملّت از جمعیت است
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در بند زُنّار فرنگ؟
زخم از او، نشتر از او، سوزن از او
ما و جوی خون و امید رفو؟
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرمتر، کرباس توست
بوریای خود به قالینش مده
بیدق خود را به فرزینش مده
هوشمندی از خُم او مِی نخورد
هر که خورد، اندر همین میخانه مُرد
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در خمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پاره لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم گشت آه که من کیستم
موج زخود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم گر نروم نیستم
که با جامش نیرزد ملک پرویز
ز اشعار جلالالدّین رومی
به دیوار حریم دل بیاویز
سراپا درد و سوز آشنائی
وصال او زباندان جدائی
جمال عشق گیرد از نی او
نصیبی از جلال کبریائی
بهروی من در دل بازکردند
ز خاک من جهانی سازکردند
ز فیض او گرفتم اعتباری
که با من ماه و انجم سازکردند
خودی تا گشت مهجور خدائی
به فقر آموخت آداب گدائی
ز چشم مست رومی وامکردم
سروری از مقام کبریائی
آنچه از خاک تو رُست ای مرد حرّ
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن جهانبینان که خود را دیدهاند
خود گلیم خویش را بافیدهاند
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار اُمم بگشا گره
نقشه اَفرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
ای اسیر رنگ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست توست
آبروی خاوران در دست توست
اهل حق را زندگی از قوّت است
قوّت هر ملّت از جمعیت است
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در بند زُنّار فرنگ؟
زخم از او، نشتر از او، سوزن از او
ما و جوی خون و امید رفو؟
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرمتر، کرباس توست
بوریای خود به قالینش مده
بیدق خود را به فرزینش مده
هوشمندی از خُم او مِی نخورد
هر که خورد، اندر همین میخانه مُرد
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطهها زد در خمیر زندگی اندیشهام
تا به دست آوردهام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پاره لعلی که دارم از بدخشان شما
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیدهام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم گشت آه که من کیستم
موج زخود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم گر نروم نیستم