18-04-2015، 22:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-04-2015، 23:04، توسط bahare_021.)
زنی بدون حافظه کوتاه مدت(طنز)
زنم حافظهی كوتاهمدت ندارد؛ تمام محتویات مغزش بلندمدت است. دیشب گفت: «یادته سه روز پیش جلو مادرت پشتتو كردی به من باهاش خندیدی؟» زیر چانهام را خاراندم یادم نیامد. گفت: «اون هیچ. یادته سه ماه پیش، شب دیر اومدی خونه، وقتی بهت سلام كردم شُل جواب دادی؟» من همچنان خاراندم زیر چانه را. باز گفت: «یادته سه سال پیش، غروب جمعهی سوم آذرماه...» گفتم: «ببین. من دو ساعت پیش یادم نمیاد چی گفتم، بعدش تو...» و گِل لگد كردم. چون دیدم وسط حرفم بلند شد رفت آن اتاق، در را بست.
نیم ساعت بعد اما مهربان آمد برایم چای ریخت و تا نصفهشب خندیدیم و هِرّه كِرّه كردیم دربارهی یك چیزی كه الان خاطرم نیست. فقط یادم است فردا صبحش دوباره برگشت به حالت اول. كلا زن مهربانیست اما باید این را هم اضافه كرد كه زنِ ناگهانیست. افكار ناگهانیاش میلرزاند گاهی ستون فقرات و قسمتهای عضلانیِ پشتم را.
دیروز ناگهان آمد در اتاقم گفت میخواهد برود سر كار. نشسته بودم نان قندی میخوردم با آب. گفتم: «باشه ولی چی شد یه دفعه...» گفت: «ببین. الان آمار تصادف بالا رفته.» گفتم: «خب؟» گفت: «آمار سرطان هم خیلی بالاست» گفتم: «خب؟» گفت: «مرگ هم شتریه كه خوابه» نگفتم: «خب». گفت: «تو هم نوحِ نبی نیستی كه 2 هزار سال عمر كنی» و ادامه داد: «شاید همین الان سكته كردی، پس افتادی، نعشتو بردیم غسالخونه شستیم، چالت كردیم فردا»!
گفتم: «خدا بیامرزتَم» بعد فاتحه خواندیم فوت كردیم به قبرم.
قطعهی 402» گفتم: «چرا 402 حالا؟» گفت: «تازهسازه. سهطبقهست. گرون نیست».
«یادته سه روز پیش جلو مادرت پشتتو كردی به من باهاش خندیدی؟» زیر چانهام را خاراندم یادم نیامد. گفت: «اون هیچ. یادته سه ماه پیش، شب دیر اومدی خونه، وقتی بهت سلام كردم شُل جواب دادی؟»
زنم حافظهی كوتاهمدت ندارد؛ تمام محتویات مغزش بلندمدت است. دیشب گفت: «یادته سه روز پیش جلو مادرت پشتتو كردی به من باهاش خندیدی؟» زیر چانهام را خاراندم یادم نیامد. گفت: «اون هیچ. یادته سه ماه پیش، شب دیر اومدی خونه، وقتی بهت سلام كردم شُل جواب دادی؟» من همچنان خاراندم زیر چانه را. باز گفت: «یادته سه سال پیش، غروب جمعهی سوم آذرماه...» گفتم: «ببین. من دو ساعت پیش یادم نمیاد چی گفتم، بعدش تو...» و گِل لگد كردم. چون دیدم وسط حرفم بلند شد رفت آن اتاق، در را بست.
نیم ساعت بعد اما مهربان آمد برایم چای ریخت و تا نصفهشب خندیدیم و هِرّه كِرّه كردیم دربارهی یك چیزی كه الان خاطرم نیست. فقط یادم است فردا صبحش دوباره برگشت به حالت اول. كلا زن مهربانیست اما باید این را هم اضافه كرد كه زنِ ناگهانیست. افكار ناگهانیاش میلرزاند گاهی ستون فقرات و قسمتهای عضلانیِ پشتم را.
دیروز ناگهان آمد در اتاقم گفت میخواهد برود سر كار. نشسته بودم نان قندی میخوردم با آب. گفتم: «باشه ولی چی شد یه دفعه...» گفت: «ببین. الان آمار تصادف بالا رفته.» گفتم: «خب؟» گفت: «آمار سرطان هم خیلی بالاست» گفتم: «خب؟» گفت: «مرگ هم شتریه كه خوابه» نگفتم: «خب». گفت: «تو هم نوحِ نبی نیستی كه 2 هزار سال عمر كنی» و ادامه داد: «شاید همین الان سكته كردی، پس افتادی، نعشتو بردیم غسالخونه شستیم، چالت كردیم فردا»!
گفتم: «خدا بیامرزتَم» بعد فاتحه خواندیم فوت كردیم به قبرم.
قطعهی 402» گفتم: «چرا 402 حالا؟» گفت: «تازهسازه. سهطبقهست. گرون نیست».