نظرسنجی: ایا همه داستان هارا خواندید؟
بله
نه
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک کوتاه برای کسانی که حوصله ندارند داستان بلند بخوانند^__^

#1
خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد.
او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است.

قیافه آن پسر برای مین ناآشنا بود. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد.


دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن.


به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود.
در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت

مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به مین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت.

مین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است.

مین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود.

زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود
. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود!


سوت گوشخراش...

ساعت تقریبا 11:30 شب بود.آنی تازه آخرین کلاسش به اتمام رسیده بود و جلوی در دانشکاه در انتظار دوستش ایستاده بود تا با هم به خوابگاه بروند. یکدفعه نسیم تندی وزید و او آنجا به شدت احساس سرمای عجیبی کرد. البته بیشتر از آن که سردش شود،ترس و وحشت بر او مستولی شده بود. چون به هر حال هوا تاریک بود و او تنها. چند دقیقه بعد صدای سوتی از مسافتی دور به گوشش خورد. او وحشت زده به اطرافش نگاهی انداخت ولی هیچ کس را ندید. بنابراین خودش را متقاعد کرد که حتما صدای سوت شبگرد بوده است.

هنگامی که چند دقیقه بعد سروکله دوستش پیدا شد،آنی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.دوان دوان به سمت ماشین دوستش رفت ولی به محض این که خواست در ماشین را باز کند و سوار شود، چشمش به یک جفت جوراب سفید رنگ روی صندوق عقب ماشین افتاد. بی درنگ از دوستش سؤال کرد که آیا تصادفا یک جوراب را روی صندلی عقب ماشین جا نگذاشته است؟ولی دوستش که از شنیدن این سؤال گیج شده بود جوابی نداد. آنی هم سوار ماشین شد و آن دو به راه افتادند. اواسط راه آنی دو مرتبه به عقب نگاه کرد ولی در کمال ناباوری اثری از جوراب ها روی صندوق عقب ندید!بنابراین از دوستش خواهش کرد که ماشین را متوقف کند ونگاهی به صندوق عقب بیندازد.


درست زمانی که دوستش ترمز کرد،آنی دوباره صدای سوتی شنید. دوستش چند ثانیه ای از ماشین خارج شد ولی بعد با حالتی وحشت زده و شوکه، بدون گفتن کلامی سوار ماشین شد وپایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت هر چه تمام تراز آن محل دور شد. آنی که خیلی تعجب کرده بود، چندین مرتبه پیگیر ماجرا شد، ولی دوستش در سکوت به رانندگی ادامه می داد و رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود، تا این که از محوطه دانشگاه خارج شدند.


سپس وحشت زده و هراسان شروع به تعریف کردن ماجرا نمود:هنگامی که از ماشین پیاده شدم، یک دفعه احساس سرمای عجیب و آزاردهنده ای بر من مستولی شد.سپس در کمال تعجب پسربچه ای نیمه عریان را روی صندوق عقب ماشین دیدم که آنجا دراز کشیده بود. او پسر بچه کم سن و سال بود که به طرز حیرت آور و غیر معمولی رنگ پریده به نظر می رسید. از او پرسیدم که در آن وقت شب روی ماشین چه می کند، و او با حالتی رقت انگیز و با لحنی غم انگیز به من خیره شد و پرسید: آیاشما همان خانمی هستید که جان مرا گرفت و مرا در این جنگل تبدیل به یک روح سرگردان کرد؟

یک دفعه متوجه شدم که آن پسر بچه یک انسان زنده نیست. بنابراین از ترس پا به فرار گذاشتم و با سرعت هر چه تمام تر از آن محل دور شدم. هنگامی که آنی به او می گوید که صدای سوتی را شنیده است، دوستش مدعی می شود که اگرچه سروصداهای عجیب و غریبی را از پشت درختان کنار جاده شنیده ولی صدای سوت به گوشش نخورده است.
صبح روز بعد آنی به کتابخانه دانشگاه می رود تا کتابی را پیدا کند که بتواند به نوعی ماجرای شب گذشته را توضیح دهد. بعد از جست و جوی فراوان یک دفعه عنوانی در یک کتاب توجهش را جلب می کند.

در آن مقاله نوشته شده بود که سال ها قبل پسربچه ای در آن منطقه زندگی می کرده که فرد شروری او را به دام انداخته و در حال گرفتن جان آن پسر معصوم وبی گناه مثل دیوانه ها در حال سوت زدن بوده است. حالا عده ای مدعیند که روح آن پسر را می بینند که در حال فرار از دست آن فرد شرور است و برخی نیز می گویند که وضوح صدای سوتی را می شنوند،یعنی صدای همان سوتی را که آن بد جنس در حین کشتن آن پسربچه از دهانش خارج می کرده است!


خشم و غضب يك روح ...

من به همراه یکی از دوستان محققم سالها در شهری قدیمی واقع در انگلستان زندگی کرده ام.

آنجا دارای بناهای تاریخی و کلیساهای قدیمی و زیباست که اخیرا بازسازی شده اند. من که خودم یک پژوهشگر و مورخ هستم، از کندوکاو در مکان های قدیمی و تاریخی لذت می برم. حالا می خواهم از دو پدیده عجیب و غریب صحبت کنم که کاملا غیر قابل توجیه هستند.


یک روز زمستانی بود و ما اطراف یک قصر قدم می زدیم. کنار آن قصر بقایای یک کلیسای قدیمی به چشم می خورد. آن قصر و قلعه خیلی با ابهت و با شکوه بودند. همانطور که اطراف آن عمارت راه می رفتیم، ه مقابل در وردوی کلیسا رسیدیم. ناگهان رایحه ای قوی به مشاممان خورد که علیرغم وجود سوز و سرمای شدید زمستانی کاملا محسوس بود. چند قدم عقب رفتیم و بو از بین رفت. هنگامی که دوباره نزدیک در شدیم، در کمال حیرت و ناباوری همان رایحه را احساس کردیم. هرچه به اطراف نگریستیم، کسی را ندیدیم. خیلی عجیب بود، بعد از آن نیز هرگزشبیه آن بو را هیچ کجای دیگر احساس نکردیم.


دومین پدیده آزاردهنده و هولناک بود. روزی که از ساحل جنوبی به سمت «نورفولک» در حال حرکت بودیم و از تماشای مناظر زیبای آنجا لذت می بردیم، تصمیم گرفتیم که راه میانبر را انتخاب کنیم تا گشتی در دهکده ها و روستاهای اطراف نیز بزنیم. یکی از روزهای سرد و ابری ماه ژانویه بود و ناگهان دهکده ای زیبا توجهمان را به خود جلب کرد. وارد دهکده شدیم و به بقایای یک کلیسای قدیمی و برج کنار آن رفتیم. آن عمارت متعلق به قرن پانزده بود و از آنجایی که درش باز بود، وارد آنجا شدیم. هوای داخل آنجا به شدت سرد بود، حتی سردتر از بیرون و ما به خود می لرزیدیم. ابتدا به تماشای تابلوها و تصاویر روی دیوار پرداختیم. هر دو احساس می کردیم که تنها نیستیم و جرأت نداشتیم یک کلمه هم با هم حرف بزنیم. احساس خوشایندی نداشتیم و با بی میلی و اکراه به اکتشاف ادامه می دادیم، هر دو حس می کردیم که شخصی عصبانی و مزاحم ماست و از حضور ما در آنجا به خشم آمده است. ناگهان به قسمتی رسیدیم که روی دیوار پر از جای چنگال و پنجه های تیز بود.



هرگز شبیه آن را در کلیسای دیگری ندیده بودیم و در نتیجه کنجکاوانه به پیشروی ادامه دادیم. یک دفعه به چند ردیف پرده کرکره ضخیم رسیدیم، دوستم پرده ها را کنار زد و حیرت زده با اثر چنگال تیز بی شماری مواجه شدیم. ناگهان دوستم به سمت من چرخید و جویده جویده گفت: بایئد همین الان از آنجا خارج شویم. من هم بدون حرف سرم را به نشانه تصدیق تکان دادم و دوان دوان از آنجا بیرون زدیم. بعدا او به من گفت که وقتی پرده را کنا ر کشیده صدایی را شنیده که از ما خواسته فورا آنجا را ترک کنیم. اگرچه من آن صدا را نشنیدم، ولی اصرار او به خارج شدن برای من تعجب آور نبود، چون خودم نیز احساس ناخوشایندی داشتم. بعدا هر دو باور کردیم که روح انسانی را در آنجا دیدیم که سرشار از خشم، حسادت، کینه و خصومت بود. تعجب آور این بود که آن روح در کلیسا چه می کرد. اگرچه بعدا نامه ای به اسقف اعظم نوشتیم وماجرا را گزارش کردیم، ولی پاسخ های سرسری آنها نشان دهنده ی این بود که آنها حرفهایمان را باور نکرده اند..
آموخته ام که: خدا عشقست و عشق تنهاخداست! آموخته ام: وقتی ناامید میشوم خدا،با تمام عظمتش،عاشقانه انتظار میکشد،دوباره به رحمتش امیدوارشوم! آموخته ام: اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترش را درنظر گرفته!! :

داستان ترسناک کوتاه برای کسانی که حوصله ندارند داستان بلند بخوانند^__^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، xmatinx
آگهی
#2
یه داستان کوتاه ترسناک اما واقعی

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم
روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد.
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین.
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو.
یکیشون داد زد:
علی نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود.






راز عجیب یک قتل
یکی از ماجراهای عجیب کارآگاهی و پلیسی در سال 1888 در یکی از سواحل فرانسه اتفاق افتاد.ماجرا از روزی شروع شد که تاجری به نام آندره مونه به همراه همسرش وارد شهرک ساحلی سن آندرز میشوند تا تعطیلات را سپری کنند.

مونه در اواخر شب از هتل خارج میشود ولی هرگز برنمیگردد.صبح روز بعد پسرکی جنازه ی او را در حالی که گلوله ای به سینه دارد در ساحل پیدا میکند و ماجرا را به پلیس اطلاع میدهد.
پلیس فرانسه کارآگاه روبرت لی درو را برای تحقیق میفرستد.

لی درو یکی از کارآگاهان جوان و در عین حال موفق نیروی پلیس بود. افسران مافوق او را در پیدا کردن سرنخ ها فوق العاده میدانستند.
لی درو ساعت ها در صحنه ی جرم میماند و وجب به وجب آن را بررسی میکرد و تام تا تمام سرنخ ها را با دقت بررسی نمیکرد خوابش نمیبرد.

اما در این مورد کارآگاه استثنایی موفق به پیدا کردن سرنخی نشد.
مرد مقتول دشمن شناخته شده ای نداشت و از او سرقت نشده بود.

تنها وارثش زنش بود که او هم تمام شب را در سرسرا منتظر همسرش بود.
لی درو از حل ای ماجرا در مانده بود. دوباره یه صحنه برگشت و وجب به وجب شن ها را گشت.

ناگهان جای پایی را پیدا کرد که با مشخص شدن هویت قاتل بدنش لرزید.
او مرد گناهکار را خوب میشناخت؛ سر انجام لی درو راز قتل را فاش کرد

قاتل خود او بود و جای پا مربوط به شخصی بود که انگشت پای چپ نداشت. او در کودکی انگشت پای خود را از دست داده بود و کابوس هایی که در آنها خود را یک قاتل میدید اکنون به واقعیت پیوسته بود.
پزشکان اعلام کردند که درو دچار بیماری ای ایست که در آن شخص طی شب خطناک میشود و در طول روز کاملا عاقل است.

درو از مجازات اعدام نجات پیدا کرد ولی محکوم به حبس ابد شد با این تفاوت که روز ها آزاد بود اما شب ها از غروب خورشید تا طلوع خورشید باید در زندان میماند.
این کارآگاه 51 سال این حبس عجیب را تحمل کرد و سر انجام در سلولش در گذشت.






129f  129f
آموخته ام که: خدا عشقست و عشق تنهاخداست! آموخته ام: وقتی ناامید میشوم خدا،با تمام عظمتش،عاشقانه انتظار میکشد،دوباره به رحمتش امیدوارشوم! آموخته ام: اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترش را درنظر گرفته!! :

داستان ترسناک کوتاه برای کسانی که حوصله ندارند داستان بلند بخوانند^__^ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ᵖᵃʳᶰᶤᵃᶰ ، ຖēŞค๑໓ ، هانی* ، ★ASAL-GIRL★ ، mr.destiny
#3
ادغام شــد
پاسخ
 سپاس شده توسط hosna^_^ ، Faust


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان