خلاصه داستان :
"دیدی که سخت نیست...تنها بدون من؟
دیدی که صبح می شود...شبها بدون من؟
این نبض زندگی...
بی وقفه می زند...!
فرقی نمی کند...
با من....بدون من...!
دیروز گرچه سخت...
امروز هم گذشت...
طوری نمی شود...
فردا بدون من..."!
------------------------------------------------
زیر باران...زیر شلاق های بی امان بهاره اش...ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان...! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم...بیش از این له شوم...بیش از این خراب شوم...!
صدای بوق ماشینها مثل سوهان...یا نه مثل تیغ....! یا نه از آن بدتر...مثل یک شمیشیر زهرآلود...! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست...تکیه دادم...! آب از فرق سرم راه می گرفت...از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد...! از آن به بعدش را...نمی دانم به کجا می رفت...!
همهمه اوج گرفت...دهانم گس شد...عدسی چشمانم سوخت...گلویم آتش گرفت...خشکی گردنم بیشتر شد...اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد...سیاه بود دیگر...نبود؟خواستم تحمل کنم...خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود...خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود...اما نتوانستم...درش که باز شد تاب نیاوردم....کامل چرخیدم...پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم....لرزش فکم را حس می کردم...حالا...یا از گریه و بغض...و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه...!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم...چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا...روی این دنیا...!
پایان خط...خط پایان....همانکه می گویند آخر زندگی ست...همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند...همان سوت دقیقه نود...اینجاست...! همینجا...درست همین جایی که من ایستاده ام...! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مُرد...!!! اسطوره من...مَرد من...مُرد!
تبسم نیشگون آهسته ای از دستم گرفت و گفت:
-یه جوری حرف می زنی انگار من شرایطت رو نمی دونم.خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی...نه من!تعارف که باهات ندارم....بالاخره یه کاری هم واسه من پیدا میشه.
سرم را پایین انداختم.
-مشکل فقط تو نیستی...می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.
اه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.
-واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟تو چرا نمی فهمی شاداب؟مامانت دیگه بیشتر از این نمیکشه.اگه زبونم لال به خاطر اینهمه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ها؟
دلم آشوب شد...بهم خورد...از این ترس موذی و کشنده.
-می دونم سختته...می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره.ولی انتخاب دیگه ای نداری.تو هنوز دانشجویی.مدرکت رو هواست.سابقه کارتم که صفره.به خدا همین منشی گری رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی.تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت دارن بهت می دن.
آه کشیدم..فشار دستش را کمتر کرد.
- به این فکر کن که نیمه وقته..هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه می شی.به مامانت فکر کن...به شادی...به خودت که یه ساله می خوای یه جفت کفش بخری و نمی تونی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-تو درد منو نمی دونی...نمی دونی...
دستم را رها کرد...موجی از ناامیدی در صدایش دوید.
-چرا...می دونم...اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداری...واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و در اون احساست رو گِل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
-می تونی؟
بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
-می تونم.
دستش را روی گونه ام کشید...با دلسوزی...با غم...
-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام به لرزه می افتند؟
-نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی لو می ره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را...و دستان مادرم...دستان پیر و چروک خورده اش را...!
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
-از پسش برمیام...به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
-دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
-نه...تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری...نه...!
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:
-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو...از وضع مالیم که خبر داره...اما دوباره بهش بگو...به هر حال...
حرفم را قطع کرد.
-بهتره خودت بهش بگی...!
با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود...رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان می آمد رسیدم...
با وحشت گفتم:
-داره میاد اینجا...وای...داره میاد اینجا...
ضربه ای به پهلویم زد و گفت:
-خیله خب...چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا...
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او...بلکه به احترام دیاکو...به احترام اسطوره...!
دستش را روی گونه ام کشید...با دلسوزی...با غم...
-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام به لرزه می افتند؟
-نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی لو می ره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را...و دستان مادرم...دستان پیر و چروک خورده اش را...!
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
-از پسش برمیام...به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
-دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
-نه...تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری...نه...!
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:
-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو...از وضع مالیم که خبر داره...اما دوباره بهش بگو...به هر حال...
حرفم را قطع کرد.
-بهتره خودت بهش بگی...!
با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود...رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان می آمد رسیدم...
با وحشت گفتم:
-داره میاد اینجا...وای...داره میاد اینجا...
ضربه ای به پهلویم زد و گفت:
-خیله خب...چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا...
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او...بلکه به احترام دیاکو...به احترام اسطوره...!
"دیدی که سخت نیست...تنها بدون من؟
دیدی که صبح می شود...شبها بدون من؟
این نبض زندگی...
بی وقفه می زند...!
فرقی نمی کند...
با من....بدون من...!
دیروز گرچه سخت...
امروز هم گذشت...
طوری نمی شود...
فردا بدون من..."!
------------------------------------------------
زیر باران...زیر شلاق های بی امان بهاره اش...ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان...! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم...بیش از این له شوم...بیش از این خراب شوم...!
صدای بوق ماشینها مثل سوهان...یا نه مثل تیغ....! یا نه از آن بدتر...مثل یک شمیشیر زهرآلود...! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست...تکیه دادم...! آب از فرق سرم راه می گرفت...از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد...! از آن به بعدش را...نمی دانم به کجا می رفت...!
همهمه اوج گرفت...دهانم گس شد...عدسی چشمانم سوخت...گلویم آتش گرفت...خشکی گردنم بیشتر شد...اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد...سیاه بود دیگر...نبود؟خواستم تحمل کنم...خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود...خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود...اما نتوانستم...درش که باز شد تاب نیاوردم....کامل چرخیدم...پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم....لرزش فکم را حس می کردم...حالا...یا از گریه و بغض...و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه...!دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم...چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا...روی این دنیا...!
پایان خط...خط پایان....همانکه می گویند آخر زندگی ست...همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند...همان سوت دقیقه نود...اینجاست...! همینجا...درست همین جایی که من ایستاده ام...! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مُرد...!!! اسطوره من...مَرد من...مُرد!
تبسم نیشگون آهسته ای از دستم گرفت و گفت:
-یه جوری حرف می زنی انگار من شرایطت رو نمی دونم.خب با این وضعیت اونی که به این کار احتیاج داره تویی...نه من!تعارف که باهات ندارم....بالاخره یه کاری هم واسه من پیدا میشه.
سرم را پایین انداختم.
-مشکل فقط تو نیستی...می دونی که من نمی تونم تو اون شرکت کار کنم.
اه غلیظی گفت و بازویم را فشار داد.
-واقعا با این همه قرض و قسطی که بالا آوردین می تونی به این چیزا فکر کنی؟تو چرا نمی فهمی شاداب؟مامانت دیگه بیشتر از این نمیکشه.اگه زبونم لال به خاطر اینهمه فشار روحی و مالی بلایی سرش بیاد تو چیکار می کنی؟ها؟
دلم آشوب شد...بهم خورد...از این ترس موذی و کشنده.
-می دونم سختته...می دونم این کار چقدر واست عذاب آوره.ولی انتخاب دیگه ای نداری.تو هنوز دانشجویی.مدرکت رو هواست.سابقه کارتم که صفره.به خدا همین منشی گری رو هم هیچ جا پیدا نمی کنی.تازه همینم به حساب آشنایی و رفاقت دارن بهت می دن.
آه کشیدم..فشار دستش را کمتر کرد.
- به این فکر کن که نیمه وقته..هم درست رو می خونی هم یه کمک خرجی واسه خونه می شی.به مامانت فکر کن...به شادی...به خودت که یه ساله می خوای یه جفت کفش بخری و نمی تونی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-تو درد منو نمی دونی...نمی دونی...
دستم را رها کرد...موجی از ناامیدی در صدایش دوید.
-چرا...می دونم...اما تو شرایط فکر کردن در مورد این مسائل رو نداری...واسه یه بارم که شده منطقی فکر کن و در اون احساست رو گِل بگیر.
میخ چشمانش در پوست صورتم فرو رفت.
-می تونی؟
بالاخره نگاهم را از جایی که "او" همیشه می نشست گرفتم و گفتم:
-می تونم.
دستش را روی گونه ام کشید...با دلسوزی...با غم...
-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام به لرزه می افتند؟
-نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی لو می ره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را...و دستان مادرم...دستان پیر و چروک خورده اش را...!
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
-از پسش برمیام...به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
-دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
-نه...تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری...نه...!
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:
-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو...از وضع مالیم که خبر داره...اما دوباره بهش بگو...به هر حال...
حرفم را قطع کرد.
-بهتره خودت بهش بگی...!
با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود...رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان می آمد رسیدم...
با وحشت گفتم:
-داره میاد اینجا...وای...داره میاد اینجا...
ضربه ای به پهلویم زد و گفت:
-خیله خب...چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا...
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او...بلکه به احترام دیاکو...به احترام اسطوره...!
دستش را روی گونه ام کشید...با دلسوزی...با غم...
-خودت باهاش حرف می زنی یا من بهش بگم؟
دوباره چشم دوختم به صندلی زیر درخت نارون.جایی که همیشه او و دوستانش می نشستند.
من چطور می توانم با او حرف بزنم در شرایطی که وقتی از فاصله صد فرسخی که می بینمش تمام اندامهای درونی و بیرونی ام به لرزه می افتند؟
-نه خودت بهش بگو.
آهی از ته دل کشید.
-تا کی می خوای ازش فرار کنی؟شما قراره همکار شین.اینجوری که تو دست و پات می لرزه روز اول به دوم نرسیده همه چی لو می ره.
سعی کردم چهره اش را از پیش چشمم پس بزنم و صورت کوچک شادی را جایگزینش کنم.چهره کوچک لاغر شده اش را...و دستان مادرم...دستان پیر و چروک خورده اش را...!
با کلافگی دست تبسم را کنار زدم و گفتم:
-از پسش برمیام...به قول تو انتخاب دیگه ای که ندارم.
صورتم را چرخاندم و به دقت تماشایش کردم.
-دارم؟
با افسوس سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
-نه...تا وقتی این مدرک کوفتی رو نگیری...نه...!
گردنم را خم کردم و پوست بلند شده کنار ناخنم را به بازی گرفتم و زیر لب گفتم:
-بهش بگو که شرایطم چیه.کامل واسش توضیح بده.برنامه کلاسا رو که می دونه.اما بازم تو بگو...از وضع مالیم که خبر داره...اما دوباره بهش بگو...به هر حال...
حرفم را قطع کرد.
-بهتره خودت بهش بگی...!
با تعجب نگاهش کردم.چشمانش ثابت شده بود...رد نگاهش را دنبال کردم و به پسری که با قدمهای بلند و مطمئن به سمتمان می آمد رسیدم...
با وحشت گفتم:
-داره میاد اینجا...وای...داره میاد اینجا...
ضربه ای به پهلویم زد و گفت:
-خیله خب...چیه حالا؟مگه جن دیدی؟اینقدر ضایع نباش تو رو خدا...
آب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم..نه برای حرف زدن با او...بلکه به احترام دیاکو...به احترام اسطوره...!