07-02-2015، 22:47
مادرم......بزرگ شدیم ....و فهمیدیم که دارو و آبمیوه نبود......بزرگ شدیم....و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت، همانطور که مادر گفته بود...بزرگ شدیم ....وفهمیدیم چیزهائی ترسناک از تاریکی هم هست...بزرگ شدیم به اندازه ایکه فهمیدیم پشت هر قوت پدر یک بیماری نهفته بود... بزرگ شدیم ...ویافتیم که مشکلاتمان دیگر با یک شکلات ..یک لباس یا کیف حل نمیشود .... و اینکه والدیمان دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت . و یاحتی برای عبور از پیچ و خم زندگی....بزرگ شدیم ....وفهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم .. بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند .. و یا هم اکنون رفته اند....
خیلی بزرگ شدیم و فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود....و غضبش عشق بود..و تنبیه اش عشق بود...عجب دنیایی است. و عجب تر از دنیا چیست و کوتاه است عمرمان.....
خیلی بزرگ شدیم و فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود....و غضبش عشق بود..و تنبیه اش عشق بود...عجب دنیایی است. و عجب تر از دنیا چیست و کوتاه است عمرمان.....