07-02-2015، 14:50
سلوم سلوم می دونم که تا حالا رمان نذاشتم اما برای اولین بار دارم میذارم این رمانم دانلود کردم به خاطر شما البته خیلی ترسناک نیست اما باحاله سپاس بدید اگه خوشتون اومد رمان های ارال استاین رو میذارم ترسناک ترو اگه سپاس زیاد بدید بالای 25 تا قسمت سومم می ذارم تا الانشم میدونم از خوندن حرف های من خسته شدید پس دیگه مختونو نمی خورم چون خیلی بدمزس فعلا بای و داستان قسمت اول
خلاصش:
دانیل یک دختر 15 ساله است که همراه برادر کوچکتر خود،پیتر و پدر و مادرشان به یک خانه ی قدیمی اسباب کشی میکنند. (کلا تو داستانای ترسناک به یه خونه ی قدیمی نقل مکان میکنن!) دانیل برادرش را دوست دارد، اما از دست شوخی هایش عصبانی میشود. البته کمی هم حسودی اش میشود چون همه حتی دوست نزدیکش آدی فکر میکنند که پیتر پسری بانمک و جالب است. دانیل برای تولدش به شوخی آرزو میکند که تنها فرزند خانواده باشد اما نمیداند که در آینده ای نچندان دور همچین اتفاقی می افتد!
خلاصه دانیل در حالی که داشت خونه رو به آدی نشون میداد دید که در زیرزمین بازه. رفت تا اونو ببنده که یهو صدای آهی شنید و پس از آن صدایی زمزه گونه: پیتر...پیتر ما منتظریم!
دست هايم را دور گلوي برادرم حلقه كردم و شروع به فشار دادن كردم و فرياد زدم:
((بمير وروجك،بمير!))
پيتر پيچ و تابي به خود داد و خود را از چنگم رها ساخت.در حالي كه گلويش را مي
ماليد، ناليد : ((دانيل،يه كمي فرصت بده...تو به اندازه ي يه شپش مسخره اي!))
دوستم آدي خنديد.او فكر مي كند هر چيزي از دهان پيتر خارج مي شود خنده دار است.
به او گفتم( نمايش استعداد كه قرار است در مدرسه برگزار شود چه كار مي تونيم
بكنيم.يه نماش شعبده بازي.مي تونيم پيتر رو غيب كنيم.))
پيتر زبانش را بيرون آورد و شكلكي درآورد.زبانش از شربت توت فرنگي كه داشت مي
نوشيد قرمز بود.
مامان در حالي كه ستون بلندي از بشقاب را با خود حمل مي كرد، وارد آشپزخانه
شد.روي پيشخوان و در كنار توده های كاسه و بشقاب و ظروف و فنجان هايي كه
قبلا از بسته بندي خارج كرده بود گذاشت.با فوت يك تار مو را كه روي صورتش افتاده
بود دور كرد و با اخم رو به من كرد وگفت(دانيل اين حرفا چيه كه درباره ي برادر
كوچكت ميزني؟مي دوني اگه اتفاقي براي پيتر بيفته چه احساس بدي خواهي
داشت؟))
من در حالي كه چشمانم را در حدقه مي چرخاندم گفتم(آره،خيلي بد!ولي يكي دو
دقيقه بيشتر طول نمي كشه تا احساسم رو فراموش كنم.))
پيتر با صدايي نازك و لحني آزرده گفت ( مامان ميدوني دانيل چي گفت؟او گفتش كه
((بمير وروجك،بمير!))
پيتر پيچ و تابي به خود داد و خود را از چنگم رها ساخت.در حالي كه گلويش را مي
ماليد، ناليد : ((دانيل،يه كمي فرصت بده...تو به اندازه ي يه شپش مسخره اي!))
دوستم آدي خنديد.او فكر مي كند هر چيزي از دهان پيتر خارج مي شود خنده دار است.
به او گفتم( نمايش استعداد كه قرار است در مدرسه برگزار شود چه كار مي تونيم
بكنيم.يه نماش شعبده بازي.مي تونيم پيتر رو غيب كنيم.))
پيتر زبانش را بيرون آورد و شكلكي درآورد.زبانش از شربت توت فرنگي كه داشت مي
نوشيد قرمز بود.
مامان در حالي كه ستون بلندي از بشقاب را با خود حمل مي كرد، وارد آشپزخانه
شد.روي پيشخوان و در كنار توده های كاسه و بشقاب و ظروف و فنجان هايي كه
قبلا از بسته بندي خارج كرده بود گذاشت.با فوت يك تار مو را كه روي صورتش افتاده
بود دور كرد و با اخم رو به من كرد وگفت(دانيل اين حرفا چيه كه درباره ي برادر
كوچكت ميزني؟مي دوني اگه اتفاقي براي پيتر بيفته چه احساس بدي خواهي
داشت؟))
من در حالي كه چشمانم را در حدقه مي چرخاندم گفتم(آره،خيلي بد!ولي يكي دو
دقيقه بيشتر طول نمي كشه تا احساسم رو فراموش كنم.))
پيتر با صدايي نازك و لحني آزرده گفت ( مامان ميدوني دانيل چي گفت؟او گفتش كه
آرزوي روز تولدش اينه كه تنها فرزند خونه باشه!))
مامان با لحني اعتراض آميز رو كرد به من و گفت(واقعا تو يه همچين حرفي رو به
پيتر زدي؟))
من جواب دادم(البته كه نگفتم!))و در حالي كه به پيتر خيره شده بودم، كه همچنان
وانمود مي كرد كه رنجيده است، ادامه دادم(يعني اينكه ، شايد گفته باشم ولي اين
فقط يه مسخره بازي بود.))
پيتر گفت(قايفه ي خودت مسخرس!))
آدي دوباره خنديد.چرا او فكر مي كند كه پيتر آنقدر بانمك است؟چرا تمام دوستانم فكر
مي كنن او پسري دوست داشتني و شوخ است؟
مامان چشمانش را براي من تنگ كرد و گفت(دانيل تو پاساله و پيتر نه سالش
است.از تو انتظار ميره مثل يه آدم بزرگ رفتار كني.تو بايد از اون مراقبت كني.))
من گفتم(مسئله ای نيست.))سپس هردو دستم را بالا آوردم تا دوباره گلويش را
بگيرم و در حالي كه به طرف او مي رفتم گفتم(خوشحال خواهم بود كه از او
مراقبت كنم!))
پيتر خنديد و به گوشه ای ديگر فرار كرد.
اين هم يكی از همان برخوردها و شوخي هايي بود كه برادران و خواهران هميشه در
خانه انجام مي دهند.در واقع مطلب خاصي در آن نهفته نيست و زياني هم به بار نمي
آورد.همه ی گفته ها بي غرض و از روي شوخي بود.
ولي هيچ نمي دانستم در چند روز آينده قرار است چه وقايعي رخ دهد.
اصلا نمي دانستم كه واقعا داشتم برادرم را از دست مي دادم.
پيتر زدي؟))
من جواب دادم(البته كه نگفتم!))و در حالي كه به پيتر خيره شده بودم، كه همچنان
وانمود مي كرد كه رنجيده است، ادامه دادم(يعني اينكه ، شايد گفته باشم ولي اين
فقط يه مسخره بازي بود.))
پيتر گفت(قايفه ي خودت مسخرس!))
آدي دوباره خنديد.چرا او فكر مي كند كه پيتر آنقدر بانمك است؟چرا تمام دوستانم فكر
مي كنن او پسري دوست داشتني و شوخ است؟
مامان چشمانش را براي من تنگ كرد و گفت(دانيل تو پاساله و پيتر نه سالش
است.از تو انتظار ميره مثل يه آدم بزرگ رفتار كني.تو بايد از اون مراقبت كني.))
من گفتم(مسئله ای نيست.))سپس هردو دستم را بالا آوردم تا دوباره گلويش را
بگيرم و در حالي كه به طرف او مي رفتم گفتم(خوشحال خواهم بود كه از او
مراقبت كنم!))
پيتر خنديد و به گوشه ای ديگر فرار كرد.
اين هم يكی از همان برخوردها و شوخي هايي بود كه برادران و خواهران هميشه در
خانه انجام مي دهند.در واقع مطلب خاصي در آن نهفته نيست و زياني هم به بار نمي
آورد.همه ی گفته ها بي غرض و از روي شوخي بود.
ولي هيچ نمي دانستم در چند روز آينده قرار است چه وقايعي رخ دهد.
اصلا نمي دانستم كه واقعا داشتم برادرم را از دست مي دادم.
فصل دوم
همه چيز از آن روز شروع شد روزي كه آدي براي ديدن خانه ي جديدمان آمده بود.
مامان مي خواست تعدادي بشقاب چيني را در كابينت بالاي اجاق گاز بچيند.از من
پرسيد(دانيل نمي خواي در بازكردن اين بسته ها به من كمك كني؟ما فقط حدود صد
كارتون ديگه داريم كه بايد باز بشه.))
پيتر مشتاقانه داوطلب شد(من چند تا شو باز مي كنم!)) و بقيه آب توت فرنگيش را
با يك قلپ فرو داد و قوطي خالي آن را روي پيشخوان پرت كرد(يعني همشونو باز
مي كنم!))
مامان سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت(نمي خوام حالا همشونو باز كنم.فقط
همونايي رو كه وسايل آشپزخونه توشه.))
پيتر ملتمسانه گفت(بذاريد منم كمك كنم!))
با اشاره ی دست به آدي نشان دادم كه دنبالم بيايد و رو به مامان گفتم(يه چند
لحظه ی ديگه كه خونه رو به آدي نشون دادم، خودم بهت كمك مي كنم.))
آدي با يك حركت سر موی بلند دم اسبی اش را روي شانه اش ريخت و از روي
چهارپايه ی آشپزخانه پايين پريد و با لحن شاد گفت(خانم وارنر،خيلي مشتاقم خونه
ی جديدتون رو ببينم.))
آدي دختر خيلي بشاشی است.همه چيزش شاد و بشاش است.حتي لباس هايی كه می
پوشد، شاد است.امروز او يك ژيله ی صورتي روشن روي يك تي شرت آبی پوشيده بود
همه چيز از آن روز شروع شد روزي كه آدي براي ديدن خانه ي جديدمان آمده بود.
مامان مي خواست تعدادي بشقاب چيني را در كابينت بالاي اجاق گاز بچيند.از من
پرسيد(دانيل نمي خواي در بازكردن اين بسته ها به من كمك كني؟ما فقط حدود صد
كارتون ديگه داريم كه بايد باز بشه.))
پيتر مشتاقانه داوطلب شد(من چند تا شو باز مي كنم!)) و بقيه آب توت فرنگيش را
با يك قلپ فرو داد و قوطي خالي آن را روي پيشخوان پرت كرد(يعني همشونو باز
مي كنم!))
مامان سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت(نمي خوام حالا همشونو باز كنم.فقط
همونايي رو كه وسايل آشپزخونه توشه.))
پيتر ملتمسانه گفت(بذاريد منم كمك كنم!))
با اشاره ی دست به آدي نشان دادم كه دنبالم بيايد و رو به مامان گفتم(يه چند
لحظه ی ديگه كه خونه رو به آدي نشون دادم، خودم بهت كمك مي كنم.))
آدي با يك حركت سر موی بلند دم اسبی اش را روي شانه اش ريخت و از روي
چهارپايه ی آشپزخانه پايين پريد و با لحن شاد گفت(خانم وارنر،خيلي مشتاقم خونه
ی جديدتون رو ببينم.))
آدي دختر خيلي بشاشی است.همه چيزش شاد و بشاش است.حتي لباس هايی كه می
پوشد، شاد است.امروز او يك ژيله ی صورتي روشن روي يك تي شرت آبی پوشيده بود
و شلوار كاپری نارنجي روشن به تن داشت كه آن را در يك حراجی به قيمت دو دلار
خريده بود.
چه رنگ های نامتجانسی!ولي آدی هرچيزی كه مي پوشيد بهش مي آمد.
وقتی داشت عرض آشپزخانه را می پيمود،مهره های شيشه ای آبي و قرمزی كه به
صورت گردن بند به گردن آويخته بود، به هم مي خوردند و صدا می دادند.من چيزهای
ساده و سنگين را دوست دارم.رنگ مورد علاقه ی من خاكستری است.ولی وقتی با او
بودم حتی از راه رفتنش در كنار خودم احساس شادی بيشتری می كردم.
مامان يك قدم جلو گذاشت و در واقع راه او را سد كرد(وای!...دوباره گوشاتو سوراخ
كردی؟))
آدی با حركت سر جواب مثبت داد.
مامان با دقت حلقه های سفيد و طلايی گوشواره ی آدی را معاينه كرد(
سه تا حلقه در هر گوش؟!))
آدی دوباره با سر جواب داد(آره...فقط سه تا!))
پيتر با زور خود را وسط مامان و آدی چپاند و گفت(مامان،مي تونم منم دماغم رو
سوراخ كنم؟))
دهان مامان باز شد، اما صدايي از آن در نيامد.
چكشی را كه پدر استفاده كرده بود برداشتم و گفتم(بيا پيتر!خودم اين كارو برات می
كنم.))
پيتر دوباره زبان قرمزش را در آورد و شكلكي ساخت.
مامان گفت(آنقدر سر به سر پيتر نذار.))
پيتر چشمانش را ماليد و وانمود كرد دارد گريه می كند(اوهو اوهو...اون احساس منو
جريحه دار كرد.))
من چكش را انداختم،بازوی آدی را گرفتم و او را به طرف در آشپزخانه كشاندم(بيا
بريم تو بزرگ خانه!من ميخواهم اين ساختمان باشكوه را به شما نشان دهم!))و
سپس از روی يك توده ابزار بخاری رد شدم.
خريده بود.
چه رنگ های نامتجانسی!ولي آدی هرچيزی كه مي پوشيد بهش مي آمد.
وقتی داشت عرض آشپزخانه را می پيمود،مهره های شيشه ای آبي و قرمزی كه به
صورت گردن بند به گردن آويخته بود، به هم مي خوردند و صدا می دادند.من چيزهای
ساده و سنگين را دوست دارم.رنگ مورد علاقه ی من خاكستری است.ولی وقتی با او
بودم حتی از راه رفتنش در كنار خودم احساس شادی بيشتری می كردم.
مامان يك قدم جلو گذاشت و در واقع راه او را سد كرد(وای!...دوباره گوشاتو سوراخ
كردی؟))
آدی با حركت سر جواب مثبت داد.
مامان با دقت حلقه های سفيد و طلايی گوشواره ی آدی را معاينه كرد(
سه تا حلقه در هر گوش؟!))
آدی دوباره با سر جواب داد(آره...فقط سه تا!))
پيتر با زور خود را وسط مامان و آدی چپاند و گفت(مامان،مي تونم منم دماغم رو
سوراخ كنم؟))
دهان مامان باز شد، اما صدايي از آن در نيامد.
چكشی را كه پدر استفاده كرده بود برداشتم و گفتم(بيا پيتر!خودم اين كارو برات می
كنم.))
پيتر دوباره زبان قرمزش را در آورد و شكلكي ساخت.
مامان گفت(آنقدر سر به سر پيتر نذار.))
پيتر چشمانش را ماليد و وانمود كرد دارد گريه می كند(اوهو اوهو...اون احساس منو
جريحه دار كرد.))
من چكش را انداختم،بازوی آدی را گرفتم و او را به طرف در آشپزخانه كشاندم(بيا
بريم تو بزرگ خانه!من ميخواهم اين ساختمان باشكوه را به شما نشان دهم!))و
سپس از روی يك توده ابزار بخاری رد شدم.
مامان به دنبال من گفت(مواظب باشيد پيش بخاری سالن عقبی تازه رنگ شده و
چندتا تخته از تخته های كف پوش جلوی اون هنوز كار گذاشته نشده.))
جواب دادم(مواظب هستيم.))
پيتر دنبال من و آدی دويد وقرياد زد(می خوام خودم خونه رو نشون بدم.می تونيم از
اتاق من شروع كنيم.با مزه ترين پنجره مال منه.وقتی دوربين دوچشميمو از تو بسته
بندی ها در بيارم می تونم اونجا بشينم و جاسوسی همسايه رو بكنم.تازه،قفسه
ديواری اتاقم بزرگتر از اتاق خواب قبليمه و فكر می كنم يه جاسازی مخفی تو ديوار
وجود داشته باشه!))
آدی گفت(خيلی جالبه.))در حالی كه به طرف پله های جلو می رفت موی دم اسبی
بلند او پشت سرش موج ميزد.
من گفتم(پيتر،چطوره بری به مامان كمك كنی.من خودم همه جا رو به آدینشون
ميدم.شايد بعدا نگاهی هم به اتاق تو بندازيم.))
با لحنی اعتراض آميز گفت(اصلا و ابدا،آدی می خواد اتاق منو اول از همه ببينه،مگه
نه؟))و دو دستی بازوی آدی را چسبيد و شروع به كشيدن كرد.
آدی خنديد(خوب...))
مامان از داخل آشپزخانه صدا زد(پيتر؟پيتر؟می تونی بيای اينجا؟من به كمكت احتياج
دارم.))پيتر غرغری كرد و بازوی آدی را رها كرد و زير لب گفت(بر می گردم.اتاق
منو بدون من نبينيد.))و با قدم هايی سنگين از ما دور شد،پاچه های شلوار جين خمره
ای او زمين را جارو می كرد.
آدی سرش را تكان داد(برادرت چه بانمكه.))
من چشمانم را در حدقه گرداندم و گفتم(برای تو راحته كه اينو بگی.من كه فكر می
كنم اون واقعا دردسره.))
آدی خنديدوگفت(شماها واقعا چقدراز هر لحاظ برعكس همديگه هستيد.تو هميشه
ساكت و جدی هستی، و پيتر هيچوقت نمی تونه حرف نزنه.اونو ببين؛موهای
قرمز،عينك قرمز روشن،با يه دنيا كك مك و پوست سفيد و رنگ پريده.درست شكل يه
چندتا تخته از تخته های كف پوش جلوی اون هنوز كار گذاشته نشده.))
جواب دادم(مواظب هستيم.))
پيتر دنبال من و آدی دويد وقرياد زد(می خوام خودم خونه رو نشون بدم.می تونيم از
اتاق من شروع كنيم.با مزه ترين پنجره مال منه.وقتی دوربين دوچشميمو از تو بسته
بندی ها در بيارم می تونم اونجا بشينم و جاسوسی همسايه رو بكنم.تازه،قفسه
ديواری اتاقم بزرگتر از اتاق خواب قبليمه و فكر می كنم يه جاسازی مخفی تو ديوار
وجود داشته باشه!))
آدی گفت(خيلی جالبه.))در حالی كه به طرف پله های جلو می رفت موی دم اسبی
بلند او پشت سرش موج ميزد.
من گفتم(پيتر،چطوره بری به مامان كمك كنی.من خودم همه جا رو به آدینشون
ميدم.شايد بعدا نگاهی هم به اتاق تو بندازيم.))
با لحنی اعتراض آميز گفت(اصلا و ابدا،آدی می خواد اتاق منو اول از همه ببينه،مگه
نه؟))و دو دستی بازوی آدی را چسبيد و شروع به كشيدن كرد.
آدی خنديد(خوب...))
مامان از داخل آشپزخانه صدا زد(پيتر؟پيتر؟می تونی بيای اينجا؟من به كمكت احتياج
دارم.))پيتر غرغری كرد و بازوی آدی را رها كرد و زير لب گفت(بر می گردم.اتاق
منو بدون من نبينيد.))و با قدم هايی سنگين از ما دور شد،پاچه های شلوار جين خمره
ای او زمين را جارو می كرد.
آدی سرش را تكان داد(برادرت چه بانمكه.))
من چشمانم را در حدقه گرداندم و گفتم(برای تو راحته كه اينو بگی.من كه فكر می
كنم اون واقعا دردسره.))
آدی خنديدوگفت(شماها واقعا چقدراز هر لحاظ برعكس همديگه هستيد.تو هميشه
ساكت و جدی هستی، و پيتر هيچوقت نمی تونه حرف نزنه.اونو ببين؛موهای
قرمز،عينك قرمز روشن،با يه دنيا كك مك و پوست سفيد و رنگ پريده.درست شكل يه
جن بو نداده!و تو با پوست گندمی و چهره ی بزرگونه،چشم های قهوه ای تيز،موی
مجعد قهوه ای.اصلا نميشه باور كرد كه شما خوار و برادرين.))
من گفتم(دليلش اينه كه پيتر از مريخ اومده.))
آدی جلوی پله ها توقف كرد و نگاهي به اطراف و به كاغذ ديواری كنده شده،ترك
خوردگی های گچ ديوار،راهروی دراز و موكت نشده انداخت و پرسيد:
((راستی،اين خونه چند سالشه؟))
من جواب دادم(حداقل صد سال.خيلی وضعش خرابه،مگه نه؟))
آدی با سر جواب مثبت داد و گفت(يه چيزی تو اين مايه ها.))
گفتم(پدر و مادرم بهش ميگن خرابه ی دوست داشتنی...))تخته هایكف پوش قديمی
و كهنه ی زير پايم غژ غژ می كردند.((شايد باور نكنی،ولی پدر و مادرم هفته ها تو
اون كار كردن تا ما تونستيم بيايم اينجا.))
آدی در حالی كه يك تكه خاك را از روی شلوار نارنجی اش پس می زد،گفت(فكر
می كنم يه روز جای خيلی قشنگی می شه ولی در اين حالتی كه هست واقعا شبيه
يه خانه یقديمی و وهم انگيزِ توی يكی از اين فيلم های ترسناكه.))
آهی كشيدم و گفتم(به من نگو!در واقع،تنها چيز خوب در مورد اين خونه اينه كه
خيلی بزرگه،آنقدر اتاق داره كه می تونم از دست پيتر و پدر و مادرم قايم بشم.هر
چقدر دلم بخواد فضا دارم.))خانه ی قبلی ما در سمت ديگر شهر واقعا كوچك بود.
آدی گفت(بزار اتاقتو ببينم.))و شروع به بالا رفتن از پله ها كرد.
به او هشدار دادم(مواظب باش خيلی به نرده ها تكيه ندی.صدا ميدن.))
به دنبال او به راه افتادم،ولی ايستادم(راستی صبر كن.يه نفر درِ زيرزمين رو باز
گذاشته.اصلا دوست ندارم گربه بره پايين.))
آدی در نيمه ی راه پله ها پرسيد(توی زير زمين چيا هس؟))
((چه ميدونم؟من هنوز اونجا نرفتم.خيلي تاريكه و بوی خاصی ميده،مثل اينكه كسی
اونجا مرده باشه.))
مجعد قهوه ای.اصلا نميشه باور كرد كه شما خوار و برادرين.))
من گفتم(دليلش اينه كه پيتر از مريخ اومده.))
آدی جلوی پله ها توقف كرد و نگاهي به اطراف و به كاغذ ديواری كنده شده،ترك
خوردگی های گچ ديوار،راهروی دراز و موكت نشده انداخت و پرسيد:
((راستی،اين خونه چند سالشه؟))
من جواب دادم(حداقل صد سال.خيلی وضعش خرابه،مگه نه؟))
آدی با سر جواب مثبت داد و گفت(يه چيزی تو اين مايه ها.))
گفتم(پدر و مادرم بهش ميگن خرابه ی دوست داشتنی...))تخته هایكف پوش قديمی
و كهنه ی زير پايم غژ غژ می كردند.((شايد باور نكنی،ولی پدر و مادرم هفته ها تو
اون كار كردن تا ما تونستيم بيايم اينجا.))
آدی در حالی كه يك تكه خاك را از روی شلوار نارنجی اش پس می زد،گفت(فكر
می كنم يه روز جای خيلی قشنگی می شه ولی در اين حالتی كه هست واقعا شبيه
يه خانه یقديمی و وهم انگيزِ توی يكی از اين فيلم های ترسناكه.))
آهی كشيدم و گفتم(به من نگو!در واقع،تنها چيز خوب در مورد اين خونه اينه كه
خيلی بزرگه،آنقدر اتاق داره كه می تونم از دست پيتر و پدر و مادرم قايم بشم.هر
چقدر دلم بخواد فضا دارم.))خانه ی قبلی ما در سمت ديگر شهر واقعا كوچك بود.
آدی گفت(بزار اتاقتو ببينم.))و شروع به بالا رفتن از پله ها كرد.
به او هشدار دادم(مواظب باش خيلی به نرده ها تكيه ندی.صدا ميدن.))
به دنبال او به راه افتادم،ولی ايستادم(راستی صبر كن.يه نفر درِ زيرزمين رو باز
گذاشته.اصلا دوست ندارم گربه بره پايين.))
آدی در نيمه ی راه پله ها پرسيد(توی زير زمين چيا هس؟))
((چه ميدونم؟من هنوز اونجا نرفتم.خيلي تاريكه و بوی خاصی ميده،مثل اينكه كسی
اونجا مرده باشه.))
به طرف انتهاي راهرو رفتم و در مقابل در زيرزمين توقف كردم.وقتی خواستم آن را
ببندم غژغژ صدا كرد.
در همين موقع با شنيدن صدايی ديگر خشكم زد.ناله؟
اون پايين چه می تواند وجود داشته باشد؟
نفسم را در سينه حبس كردم و گوش دادم.صدای ملايم خراشيدن به گوشم
رسيد،صدايی مثل كشيده شدن كف كفش روی سطح سيمانی.صدای پا؟
در حالی كه محكم چهار چوب در را گرفته بودم به طرف جلو خم شدم و پايين پله ها
را نگاه كردم.تاريك تاريك بود،آنقدر تاريك كه انتهی پله ها را نديدم.
صدای ناله ی خفه ی ديگری را شنيدم.خيلی آيام و ملايم.دزست مثل اينكه از فاصله ی
بسيار دوری به گوش مي رسيد.دوباره صدای كشيده شدن كفش به روی كف سيمانی را
شنيدم.
صدا زدم(آهای كسی اونجاست؟))كليد برق را زدم.يكبار،دوبار،سه بار آن را امتحان
كردم.هيچ اتفاقی نيفتاد.دوباره صدا زدم.((پيتر؟تو هستی؟))صدايم در تاريكی شديد
پايين پله ها،توخالی و زنگ دار به گوشم می رسيد.((پيتر؟))
پيتر از داخل آشپزخانه دادزد(چيه؟دانيل،منو صدا زدی؟من و مامان داريم بسته ها رو
باز می كينم!))
خيلی خب.پس پيتر نبود.
كمی بيشتر به داخل تاريكی دوّلا شدم و صدا زدم (پدر؟شما خونه هستيد؟))
صدايم می لرزيد.((پدر؟شما اون پايين هستيد؟))
به دقت و آرام گوش دادم.اما سكوت محض...
و سپس صدای آهی را شنيدم.آهی طولانی و آرام.
باز هم صدای خراشيد و سپس صدای ضربه های ملايم.
زمزمه ای...چنان ملايم و دور... « و پس از آ
زمزمه ای دور كه می گفت(پيتر...ما منتظريم...پيتر...))
ببندم غژغژ صدا كرد.
در همين موقع با شنيدن صدايی ديگر خشكم زد.ناله؟
اون پايين چه می تواند وجود داشته باشد؟
نفسم را در سينه حبس كردم و گوش دادم.صدای ملايم خراشيدن به گوشم
رسيد،صدايی مثل كشيده شدن كف كفش روی سطح سيمانی.صدای پا؟
در حالی كه محكم چهار چوب در را گرفته بودم به طرف جلو خم شدم و پايين پله ها
را نگاه كردم.تاريك تاريك بود،آنقدر تاريك كه انتهی پله ها را نديدم.
صدای ناله ی خفه ی ديگری را شنيدم.خيلی آيام و ملايم.دزست مثل اينكه از فاصله ی
بسيار دوری به گوش مي رسيد.دوباره صدای كشيده شدن كفش به روی كف سيمانی را
شنيدم.
صدا زدم(آهای كسی اونجاست؟))كليد برق را زدم.يكبار،دوبار،سه بار آن را امتحان
كردم.هيچ اتفاقی نيفتاد.دوباره صدا زدم.((پيتر؟تو هستی؟))صدايم در تاريكی شديد
پايين پله ها،توخالی و زنگ دار به گوشم می رسيد.((پيتر؟))
پيتر از داخل آشپزخانه دادزد(چيه؟دانيل،منو صدا زدی؟من و مامان داريم بسته ها رو
باز می كينم!))
خيلی خب.پس پيتر نبود.
كمی بيشتر به داخل تاريكی دوّلا شدم و صدا زدم (پدر؟شما خونه هستيد؟))
صدايم می لرزيد.((پدر؟شما اون پايين هستيد؟))
به دقت و آرام گوش دادم.اما سكوت محض...
و سپس صدای آهی را شنيدم.آهی طولانی و آرام.
باز هم صدای خراشيد و سپس صدای ضربه های ملايم.
زمزمه ای...چنان ملايم و دور... « و پس از آ
زمزمه ای دور كه می گفت(پيتر...ما منتظريم...پيتر...))