امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعــار ابوالفضــل حبیبــی [ غــزل پســت مــدرن ]

#1

آخرین «هرگز»




این واژه هاى بى نفس بد جور دلتنگ اند
آیینه ها در حسرت برخورد با سنگ اند!


خودکارها خالى شدند از رونوشت شک...
...و شعرها در انتظار شعله ى فندک


حال من و سیگارهاى روشنم خوب است...
یخچالمان آکنده از بطرى ××××× است


باران گرفته از غروب عصر آبانم
بر آب ته سیگارهاى توى لیوانم


لم داده ام بر تخت خود آکنده از شک ها
کنج اتاقم با صداى جیرجیرک ها


افتاده ام بى روح بر یک بالش غمگین
با دود این سیگارها در ناله ى «×××××»


همبسترم با روزها..، با شعر..، بیدارى..
با جسم خود ، با لختى این «هیچ ِ» اجبارى


خالى ام از رویا، پر از «بى آرزومندى»!
بى هیچ احساسى بدون هیچ لبخندى


لبریزم از هر با تو بودن از «خزر» تا «کیش»
از تاب بازى با تو «بیست و پنج سال پیش»!


از «خاک بازى»، «بستنى»،«چرخ و فلک» از «جوب»!
از روزهاى...روزهاى...آه!...،خیلى خوب...


از اولین ابیات گیج شاعرى ناشى
لبریزم از یک کودکستان، «زنگ نقاشى»


از مادر و خوابیدن من از سر قصه
از آن کلاغ گمشده در آخر قصه


از بوى خاک نم زده در اول آبان
از آن غرور آخرین سال دبیرستان


سردرد دارم از خیابان هاى در دوده...
دردى لبالب از مُسکن هاى بیهوده


دردى که هى هر روز را سر مى کند با من
از صبح تا شب، بغض، پرپر مى کند با من


دردى که شعرى مى شود این مغز مختل را!
رگبارى از «من» روى کاغذ این مسلسل را!


مغزى که ### مى شود از شدت تدخین
از قرص هایى با دُز ِبالاتر از مرفین


در بین آه حسرت شب هام، سوزى نیست
هر چى که مى گردم در این تقویم، روزى نیست


مى شویم از بغضت جهان را با کف صابون
آلودگى مغزى این شهر را با خون


مى رقصم از سردرد هایم بندرى خود را!
مى ریزم از بطرى به پیک دیگرى خود را!


توى سرم گم کرده چیزى «حال حاضر» را!
یک خوشه بمب میگرن از نوع «کلاستر» را!


با مغزم از سکوى دنیا مى شود پرتاب
مشتى «کلونازپام» و چندین بسته قرص خواب

.
.
.
.
.

از گیجى این تب به هر چه بود مى خوردم
اى کاش زود ِزود ِزود ِزود مى مردم


دور جهان کوچکم اسطبل و آخور داشت
دیوارهایى از گچ و سیمان و آجر داشت


من بودم و طرحى مجازى آنور جیوه!
آیینه از تصویر مخدوشم دلى پر داشت!


همبسترم شب بود و دنیایى پر از تشویش ...
خواب جهان در گوش من آواز «خُرخُر» داشت!


دائم مرا درگیر با افسردگى مى کرد
بغضى که روى خنده هایم چند سنسور داشت!


دنیاى من یک خواب نرم افزارى بد بود!
با آپشنى از دردها که دکمه ى «More» داشت!


در «سوم» و «هفت» و «چهل» آن زیر پوسیدم...
از شب که بر روى سر دنیام چادر داشت


تا آمدم خود را بجویم گم شدم از «تو»
حالت تهوع دارم از «دنیا»،«خودم»، از تو


حالت تهوع دارم از «اکتبر» و ماه «مى»
از آمدن...، از این تولدهاى پى در پى


از خنده ى مصنوعى یک «سین» شبیه «سیب»!
از زندگى از این فرایند پر از تخریب!


از شاعرى و شعر گفتن، از صداى باد...
از رفتن حسى که دیگر پا نخواهد داد!


از جاده ى «چالوس» در، «دى» که پر از برف است
از عکس هاى توى آلبوم که پر از حرف است


از لحن شاد و مضحک مجرى رادیو
از صفحه ى آماج درد فیسبوک تو!


از سینماى آبکى از فیلم «شیدایى»!
از عصر روز رفتن «خسرو شکیبایى»


دلگیرم از روزى که بابا اشتباهى کرد...
بیزارم از هر چى که فکرش را نخواهى کرد!


پیک من از مشروب و قرص و سم لبالب بود
دنیام جیغ جغد شومى آنور شب بود


دنیا شبیه له شدن در زیر کفشى بود!
پایان چشمانم پر از دید بنفشى بود!


درگیرى من بود با کابوس ِ«سرسختى»
دنیا سرابى بود در آنسوى خوشبختى


دنیا مهى بود آنور حس ِ «خداحافظ. . .»
پایان مردى بود روى آخرین «هرگز»


حس پریدن توى رویا بود با هر «هیچ»!
یک پاسخ منفى به «خوشبختى...»،...و دیگر هیچ...






از دفتر: محال بود


اتوبان هاى سرگیجه...




حجم نفس هایم پر از یک بغض سنگین بود
از ابتداى داستان، این شعر بدبین بود!

یک خط قرمز بود پشت آرزوهایم!
دست تو بود و تارهاى سست موهایم!

بین من و دیوارهاى بعدى ام پل بود
دنیا پر از سرگیجه هاى دود و الکل بود

محکوم بودم نیمه شب ها را به بیدارى
هى مى تکاندم کوچه را در زیرسیگارى!

هى مست مى کردم سیاهى هاى دنیا را
دیروز و امروز و شب و فردا و فردا را...

از پیش، توى آزمون عشق، رد بودم
در انزواى خود پر از حبس ابد بودم!

فصلى معلق بود با حس دگرگونى
تاریکى و شب هاى شهر چند میلیونى

هى شعر مى خواندم تو را تا صبح بیدارى
از تیک تاک مرگ ساعت هاى دیوارى

از روى سقف خانه ام باران غم مى ریخت
هى داشتى...اشکى که روى بالشم مى ریخت!

تنهایى و شعرى سراسر چوبه هاى دار!
تکرار مى شد هر شبم در پاکت سیگار

در آرزوهایت پر از میدان مین بودم!
بین «بد» و «بدتر» همیشه «بدترین» بودم!

دنیاى من یک مشت کاغذ توى آتش بود
دلتنگى و اشک و «فرنگیس» و «سیاوش» بود

روى تن هر آینه کابوس مى دیدم
از خود به سوى هیچ وقتت مى تلاشیدم

با مشت مى خوردم به دیوارى که حسرت بود
گریه، ترامادول ترین زن پشت یک خط بود!

درس فراموشى من بودى و زنگ بعد...!
خالى شدى توى رگ من، از سرنگ بعد!

آوار بودم روى یک تخت پر از «لبریز»!
عکس تو و گوشى خاموشم که روى میز...

حالا مسیر عشق تو روى تردمیل است!
ظرفیت نابودى دنیام تکمیل است

دارم تهوع مستى ات را از هواى داغ!
هر شب تو را عق مى زنم با خون و استفراغ!

از وحشت کابوس هایم مات و مبهوتم
سرگیجه دارد آسمان، بالاى تابوتم

با بغض و حسرت سمت رویاى تو مى آیم
بیرون زده از زندگى ات استخوان هایم

دیگر نه تنها من که حتى شعر هم گیج است!
آرام مى میرم که مرگ من به تدریج است

حالا تنم لبریز دیدار است از تشویش!
«دروازه دولت» را به سمت متروى «تجریش»!

دارم بغل مى گیرمت با گریه و لبخند!
[تخت شماره «نوزده» در کافه ى «دربند»!]

از درد این حسرت «شدیدا"»تر غم انگیزم!
با بوسه ات خود را به کام مرگ مى ریزم

تنها نشستم خاطرات با تو بودن را
بغضت شکسته صندلى خالى من را!

عکس مرا مى بوسى از پشت هزاران سیم
بین تو و دیوارهایت مى شوم تقسیم

عکس تو را مى بوسم از ال سى دى گوشى
دارى میان چاى سرد من نمى جوشى!

شب قطره قطره مى چکد بر دامن دنیام
دست تو را مى گیرم از توى توهم هام

با درد، لب مى گیرمت از فیلتر سیگار
از خاطرات روزهاى خوب بى تکرار

از شیشه باران مى زند بر نم نم صبحم!
بوى تعفن مى دهد خواب دم صبحم

بى خوابم از بیدارى و از غربت شب هام
توى بغل مى گیرم و مى خوابمت آرام

باید برایت گریه هاى بى صدا باشم
با این توقف از نفس هایت جدا باشم

باید مرا باور کنى خیلى دلم تنگ است!
مرگ صدایم با قدم هایت هماهنگ است

شاید تو هم اندازه ى من آرزو دارى.....
...که از لبم لبهاى خود را بر نمى دارى

مى بوسمت با حالت دلتنگ وارى که...
با سوت ممتد پشت درهاى قطارى که...

آنقدر غم دارم که چشمانم پر از دریاست!
انگار اینجا نقطه ى پایان این دنیاست!

خیس است زیر پلک هایم در کنار تو
[درهاى باز و چشم هاى گریه دار تو]

تو رفتى و درد تو را دست زمان دادم
پشت سرت از پنجره دستى تکان دادم

با سوت، درها بسته شد از چشم تار من
آرام حرکت مى کند بى تو قطار من

از چاه بیرون میکشم خود را به چاه بعد!
مى میرم از دلتنگى ات تا ایستگاه بعد

حالا تویى و خاطرات روز خوبى که...
یک آفتاب مرده در پشت غروبى که...

هى راه رفتن توى فکرت، «راه، رفتن تا...»
از فکرهایت غلت خوردن توى جوبى که...

بوق و ترافیک و اتوبان هاى سرگیجه...
دلتنگى ماشین هاى میخکوبى که...

دود غلیظ و آسمان ابرى تهران...
کابوس و ترمینال دلتنگ جنوبى که...

حالا منم با یک بلیط شهر اجبارى
از بغض، در حال «نمردن!» با خود آزارى!

حالا تویى و روزهاى رفته از پیش ات...
با یک پل عابر سر میدان «تجریش» ات...!







از دفتر : روزهای آخر...





Loading... ██████████████]99%





به بیست و نه سالى که شبیه آه گذشت!
به عقربه که شب و روز، اشتباه گذشت!

به گام بعدى و افتادن از فراز جهان...
که روى نقطه ى پایان پرتگاه گذشت

به ابر تیره و دلگیر آن شب آخر...
که در تمام شب از روبروى ماه گذشت

به پوچى شبح روزهاى خوشبختى...
که سوزنى شد و از سوله هاى کاه گذشت!

به جاده اى که به بیراهه ى سفر مى رفت
به این سفرکه مرا توى یک نگاه گذشت

به طعم مستى و سیگار، روى سرگیجه!
به سقف خانه که در چشم من سیاه گذشت!

به گریه پشت در بسته ى اتاق عمل
به ساعتى که براى تو، چند ماه گذشت!

به عطر ادکلن مانده روى پیرهنم
که بوسه اى شد و لب هات از گناه گذشت

به چشم منتظر روزهاى خاطره ساز...
به پنجره که قفس بود و راه راه گذشت!

قسم به این هذیان هاى شعر واره ى من
به سم حل شده در قلب پاره پاره ى من

که فکرهاى بدى شاعر تو در سرش است
کتاب زندگى ام صفحه هاى آخرش است!

هزار کلت، به پیشانى پر از بن بست
هزار ماشه ى لغزنده زیر حرکت شست

هزار تیغ، در افکار و خلق و خوى سگم!
هزار ضربه ى عمقى به روى شاهرگم

هزار راه نرفته، هزار چاه جدید!
هزار راه نرفته به آخرین تردید!

هزار فرصت آنى براى تیر خلاص!
هزار قتل نکرده ، هزار بار قصاص!

هزار علت محکم که مانده در جسدم
براى خاتمه دادن به روزهاى بدم

...و عشق، یک سرطان شد که کار دستم داد!
زمانه زودتر از هر کسى شکستم داد

بله... و انصافا" زندگى من تک بود!
میان دست جهان قلب من عروسک بود!

که روبروم هر آنچه به چشم مى دیدم
فقط گلوله و رگبار و بمب و موشک بود!

که روز بیست و نه ماه هاى خردادت...
تولدم به همه جز خودم مبارک بود!

دلم به هیچیک از انتخاب ها نرسید
...که آرزوهایم روى قفل کودک بود!

که پشت فیلتر سیگارهاى خسته ى من...
جهانتان ضربات مدام فندک بود!

خوشى دنیا هرگز به من وصال نداد
...و هیچ چیز به من هیچ وقت حال نداد!

میان مردم دنیایتان تبانى بود
جهان مبهمتان رینگ دوستانى بود...

...که زیر مشت و لگدهایشان کتک خوردم
که ضربه هاى بدى از جهان به فک خوردم

هزار بار براى شکست، جنگیدم
میان ماندن و رفتن به مرز شک خوردم

همیشه شاه ورق هاى زندگى بودم
که روى سینه ام از روزگار،تک خوردم

دوباره انگشتم روى ماشه لغزید و...
فریب داد مرا،باز هم کلک خوردم

...و ذهن خسته ام از انفجارها نکشید
که در ظرافت آئینه ها ترک خوردم

...و مرگ تنها درمان درد اعظم من...
غبار بود و نفس هاى نامنظم من

هوا هواى بدى بود و بدترم مى کرد!
جهان میان نفس هام داشت دم مى کرد!

...و این ادامه ى خورشید آرزوها بود
که سایه اش را از روى باغ کم مى کرد

خیال اینکه...نه اصلا" تمام ثانیه ها...
دچار فکر و خیالات دیگرم مى کرد

مترسکى شده بودم که هر کلاغ سیاه...
کلاه رفته به باد مرا سرم مى کرد!

...و شهر داشت همینطور پشت عینک من...
شبیه ذرت بو داده اى ورم مى کرد

چقدر،عالى مى شد!، اگر..اگر.. افسوس...
اگر که مرگ، مرا ساده باورم مى کرد



Loading... ██████████████]99%


تو روى نیمکت از خستگى دراز شدى...
[گلم بخواب من آروم غزل واست میگم]

[صداى وا شدن درب،در ته کریدور!]
[برو! بذار بخوابه!! برو! فقط میگم!]

تو ناگهان از خوابى عمیق مى پرى و...
[از استرس همه ى شعر رو غلط میگم!]

تو مى دوى با تردید، انتهاى سالن...
[...و من که درد دلم رو به نیمکت میگم...]

...و دکترى که سراسیمه از اتاق عمل...
[مریض، زیر عمل... رفت!،تسلیت میگم...]

پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan ، ابوالفضل حبیبی
آگهی
#2
نیلوفری که.....


دارد یخم به روى ورق آب مى شود
این شعر آخرش غزلى ناب مى شود


دارد دوباره در تن پس کوچه هاى دل...
مردن براى خاطر تو ، باب مى شود


امشب دوباره در غزل نیمه کاره ام...
میعادگاه دیدنمان، خواب مى شود


خون دلم به خواب تو پاشیده مى شود
تا تیرى از نگاه تو پرتاب مى شود


در خواب،عکس صورتت افتاده توى رود
عکسى که توى خاطر من قاب مى شود


هى سنگ ها به روى تو غلتیده مى شوند
هى توى آب،عکس تو بى تاب مى شود


دنیا شبى ست،در دل طغیان رود درد...
...که منتهى به مردن مهتاب مى شود


من تکه اى جدا شده از رودخانه ام...
...نیلوفرى که طعمه ى مرداب مى شود


باید به فکر خواب تو باشم که بعد از این...
هر لحظه خواب هاى تو نایاب مى شو
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan
#3
پرواز روى خرده شیشه ها...




باران و چتر باز و من و یک پیاده رو...

ابرى تر از هواى غم انگیز مهر ماه

یک فصل پیش روى قدم هاى سست من...

از جنس اشک و حسرت و کابوس و درد و آه




دارد عبور مى کند از روزهاى من...

عمرى که لحظه لحظه به تدریج مى رود

پاییز فصل آخر نابودى من است

دارد سرم از این همه غم گیج مى رود



با آرزوى آمدنت چون پرنده اى...

هر روز را درون قفس جان سپرده ام

این سال ها نوید رهایى نمى دهند

خود را به دست لحظه ى پایان سپرده ام



از خواب کوچه هاى مه آلود شهر من...

حالا تو رفته اى و شبى سرد مانده است

از دشت هاى نرگس و آواز چلچله...

تنها صداى گریه ى یک مرد مانده است



دارد درخت زندگى ام در خزان شهر...

در زیر بار ماتمت افتاده مى شود

حتى اگر به روى خودم هم نیاورم

پاییز با تمام غمت ساده مى شود



بعد از تو آسمان غزل هاى مرده ام

شب ها پر از درخشش الماس مى شود

تو نیستى و تا ابد اینجا،غروب ها...

در قلب من نبود تو احساس مى شود



خوابم گرفته است و به تو فکر مى کنم

در خواب مى دوم به عبور از سراب تو

هى دور مى شوى همه چى چرخ مى زند

سرگیجه مى روند مرا خواب هاى تو



برگشتم به خانه و تنها نشسته ام...

بیمار، پشت پنجره در یک اتاق که...

دارم میان سوز تبت شعله مى کشم

داغ است کل صورتم آنقدر داغ که...



باران به شیشه مى زند و گریه مى کنم

آنقدر گریه تا که تو را کور مى شوم

باران شدید مى شود و من قدم قدم...

از کوچه هاى خاطره ات دور مى شوم
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan
#4
سلام دوست عزیز ... ممنونم که قابل دونستید و آثار بنده رو در این انجمن منتشر کردید.... سربلند باشید...
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  | تفسیــر اشعــار حــافظ شیــرازی |

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان