20-10-2012، 16:34
رفتو چشمم را برایش خانه کردم...
برنگشت
بس دعا ها از دل دیوانه کردم...
برنگشت
شب شنیدم زاهدی گفت: او افسانه بود
در وفایشی خویش را افسانه کردم...
برنگشت
شوق عشقم را که روزی میر بود از او قرار
تا سحر گاهان برایش موعظه کردم...
برنگشت
تا در ان غربت نسوزد از غم بی هم دمی
تا رو پودم را بر او پروانه کردم...
برنگشت
این منه مسجد نشین عاشق سجاده را
مدتی هم ساکن می خانه کردم...
برنگشت
چون بداند در ره او با کسانم کار نیست
خویش را با دیگران بیگانه کردم...
برنگشت
رفتو چشمم را برایش خانه کردم ...
برنگشت
بس دعا ها از دل دیوانه کردم...
برنگشت
عاقبت هم در امید اینکه برمیگردد او
عالمی را در غمش ویرانه کردم...
برنگشت
برنگشت
بس دعا ها از دل دیوانه کردم...
برنگشت
شب شنیدم زاهدی گفت: او افسانه بود
در وفایشی خویش را افسانه کردم...
برنگشت
شوق عشقم را که روزی میر بود از او قرار
تا سحر گاهان برایش موعظه کردم...
برنگشت
تا در ان غربت نسوزد از غم بی هم دمی
تا رو پودم را بر او پروانه کردم...
برنگشت
این منه مسجد نشین عاشق سجاده را
مدتی هم ساکن می خانه کردم...
برنگشت
چون بداند در ره او با کسانم کار نیست
خویش را با دیگران بیگانه کردم...
برنگشت
رفتو چشمم را برایش خانه کردم ...
برنگشت
بس دعا ها از دل دیوانه کردم...
برنگشت
عاقبت هم در امید اینکه برمیگردد او
عالمی را در غمش ویرانه کردم...
برنگشت