امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

برنگشت...

#1
رفتو چشمم را برایش خانه کردم...
برنگشت
بس دعا ها از دل دیوانه کردم...
برنگشت
شب شنیدم زاهدی گفت: او افسانه بود
در وفایشی خویش را افسانه کردم...
برنگشت
شوق عشقم را که روزی میر بود از او قرار
تا سحر گاهان برایش موعظه کردم...
برنگشت
تا در ان غربت نسوزد از غم بی هم دمی
تا رو پودم را بر او پروانه کردم...
برنگشت
این منه مسجد نشین عاشق سجاده را
مدتی هم ساکن می خانه کردم...
برنگشت
چون بداند در ره او با کسانم کار نیست
خویش را با دیگران بیگانه کردم...
برنگشت
رفتو چشمم را برایش خانه کردم ...
برنگشت
بس دعا ها از دل دیوانه کردم...
برنگشت
عاقبت هم در امید اینکه برمیگردد او
عالمی را در غمش ویرانه کردم...
برنگشت
سخت است میان هق هق شبانه ات نفس کم بیاوری
واو به عشق جدیدش بگوید نفس!!!!!!!!
 سپاس شده توسط فرشته ي كوچولو ، RPR
آگهی
#2
cryingcrying
براي عاشق شدن هيچ هنري لازم نيست
اما براي عشق ورزيدن هيچ هنري كافي نيستHeart
برنگشت... 1
 سپاس شده توسط RPR


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان