28-12-2014، 13:21
قرون وسطی : مسیحیت در اروپا رواج یافته بود , قدرت در دست کلیسا افتاد با عقاید خشک مذهبی و بی پایه , دانشگاهها و مدارس علمی بسته شدند , در کلیسا مکتبی ایجاد شد (اسکولاستیک) : هدف پژوهشگران اسکولاستیک ثابت کردن عقاید دینی کلیسا بود بطوری که اولیای کلیسا به صراحت میگفتند ایمان بر عقل مقدم است (یعنی برای ایمان فهم لازم نیست نخست باید ایمان آورد سپس درصدد فهم برآمد زیرا تا ایمان نباشد فهم حاصل نمیشود) اگرم کسی عقاید کلیسا رو زیر سوال میبرد مجازات میشد مثل گالیله. در این دوران کتابها و رساله های بسیاری به بهانه دین سوزانده شد و کسان بزرگی اعدام شدند و این روال تا هزار سال ادامه داشت.
رنسانس : دوباره گرایش به فلسفه زیاد شد از یک طرف مبارزه فلسفه با عقاید کلیسا(پروتستانتیسم) و از طرفی گرایش به اومانیستی و پرداختن به مسائل انسانی و دوری کردن از مسائل الهی تا اینکه در اواسط قرن پانزدهم از هرطرف با کوبیدن دستگاه پاپ دوران اسکولاستیک به اتمام رسید.
و حال : بعد از هزار سال دوران اسکولاستیک و تبلیغ و ترویج عقاید کلیسا اکثر مردم عقاید را با جان و دل پذیرفته , بعد از اتمام اسکولاستیک آغاز دوران رنسانس و شکوفایی جدید مردم دچار سردرگمی شدند زیرا عقاید پوچ هزارساله شان به یکباره به زیر سوال رفت و جایش را به فاسفه داد از این بابت مردم دچار شک شدند که از کجا معلوم روزی این عقایدمان هم ابطال نشود؟ و در اینجا بعد از این همه سختیها مردم دچار شک گرایی شدند به انسان به جهان خارج به افکار به عوامل شناخت , شک گرایی حاکم شد و زندگی بر انسان ها زهرمار.
"من شک میکنم پس هستم"
دکارت این فیلسوف فرانسوی که در این دوران زجر میکشید و میدید که تمامی علم ها بجز ریاضی بر هیچ پایه ای استوار نیستند تلاش کرد تا فلسفه ای ایجاد کند تا هیچ جای شکی باقی نزارد , دکارت بعد از تاملات بسیار فلسفه وی در همین یک جمله خلاصه شد (من شک میکنم پس هستم) چون به وجود شک کننده نمیشه شک کرد.
دکارت مردمو از شک خلاص کرد و به او لغب پدر فلسفه جدید دادند.