23-12-2014، 11:08
ميان «سيّد ضياءالدّين» و «ملکالشعرا» در قبل و بعد از کودتا، رفاقت و صميميت وجود داشت. «سيّد ضياءالدّين» در بسياري از امور سياسي با «ملکالشعرا» شور و مشورت ميکرد. امّا چون در جريان کودتا، در اسرار پشت پرده «ملک» را آگاه ننمود، رنجيدهخاطر شد و به همين دليل بهرغم اصرار و الحاحي که «سيّد ضياءالدّين» در جهت همکاري با وي نمود، «ملک» سرباز زد و همين امر موجبات تيرگي روابط و زنداني شدن او را فراهم ساخت.
«بهار» در جلد اوّل تاريخ مختصر احزاب سياسي مينويسد:
«من» و «آقا سيّد ضياءالدّين» اين اوقات زيادتر از ايّام پيش با يکديگر ملاقات داشتيم، و من هميشه به اين جوان هوشيار و شجاع و نافذ علاقه داشتم و با وجود دور بودن افق حزبي و موجود شدن موارد اختلاف سليقه، همواره سعي داشتم که بين ما نقاري روي ندهد.
در اين روزها اختلافات فيمابين ما نيز برطرف گرديده بود و هر دو اوضاع را به يک شکل و يک رنگ ميديديم. روزي که دولت اوّل «سپهدار» تشکيل شد، من «سيّد» را ناراضي يافتم و گفت: هيچ کدام اينها چيزي نيستند، ما خودمان بايد کار کنيم. ...
چيزي نگذشت که درصدد برآمدم که بين دوستان خودم يعني فاميل فيروز (خود او در تهران نبود) و «تيمورتاش» و «سيّد ضياءالدّين» ارتباطي صميمانه ايجاد کنم. قسمت «تيمورتاش» سهل بود ما بين فيروزيان و «سيّد» الفت به صعوبت دست ميداد. «فيروز» نميخواست به شخصيّت جواناني که خود را بپاي کار رسانيدهاند اذعان کند. اين يکي از بدترين صفات کهنه اشراف و اعيان ايرانست که گمان ميکنند کسي که پدرش وزير نبوده است حقّ ندارد وزير شود!
به همين اصل سالها «سردار معظّم (تيمورتاش) و اشخاصي مانند او را سر ميگردانيدند و عجب اينست که اگر برحسب صدفه شخصي از طبقه دوّم وزير ميشد بفور خود را در صف اعيان قرار داده، همين اصل قديم را پرورش ميداد!
يکي از علل تربيت نشدن رجال و مردان کافي در عصر مشروطه و منحصر شدن کارها به ده دوازده نفر پير و جوان، همين حسّ محافظهکاري شوم بود. هر کس را که لايق ميديدند، بيدرنگ، به اصطلاح خود: «نوک او را ميچيدند» که به خودي خود نتواند دانه برچيند و محتاج دست آنها باشد! و «سيّد ضياءالدّين» از آنهايي نبود که بتواند با نوک چيده زندگي کند...
روز پنجشنبه 15 مطابق 7 حوت از دفتر رييسالوزرا به من تلفن شد و مرا به عمارت گالاري احضار کردند. رييسالوزرا با کلاهپوست ترکيمانند، و سرداري در آخرين اطاق جنوبي مرا پذيرفت. هنوز دولتي انتخاب نکرده بود. در ملاقات با ايشان دستخوش! گفته شد، رييس دولت اظهار داشت: «اگر من کودتا نکرده بودم، مطمئن باشيد که «مدرّس» کودتا کرده، همه مارا به دار ميآويخت! سپس بيانيه طولاني خود را که روز شنبه منتشر ساخت، براي من از اوّل تا آخر خواند و در اين بيانيه فقط يک نوبت اشاره به قانون و رژيم کشور شد بود و آن در مورد بلديه بود که نوشته بود «بلديه قانوني» ولي در نسخههاي چاپي به جاي لفظ «قانوني» لفظ معاصر نوشت!
پس از قرائت بيانيه اشاره به جشن مشروطيّت کرد و گفت: مخصوصآ اوّل کاري که کردم «ارباب کيخسرو» را خواستم و قرار انعقاد جشن مشروطيّت را دادم، بعد از آن گفت: از فرداي ورود ما به تهران، همه مأمورين خارجه مرا ملاقات کردند و همه حاضرند که هر چه پول بخواهم به من بدهند و همه قسم وعده مساعدت به من دادهاند.
سه روز به کودتا مانده روزي «مستر اسمارت» انگليسي، مستشار سفارت نزد من آمد و پس از آنکه شرحي در وخامت اوضاع صحبت کرد، از من پرسيّد که: به عقيده تو چه حکومتي در ايران ضرورت دارد؟ گفته شد: حکومت مقتدر و توانايي که از عمر و زيد انديشه نکند و اصلاحات را از ريشه شروع کند و از مداخلات شما و روسها عليالسويه جلوگيري نمايد و بزرگتر از هر کاري به فکر امنيّت و تجارت و امور اقتصادي باشد و قرار شد بار ديگر در اين باب صحبت کنيم. عصر آن روز با «سيّد ضياءالدّين» نيز نظير همين صحبتها به ميان آمد، و من به ايشان اطمينان دادم که اگر شما نقشه منظّم و پختهاي داشته باشيد، من با شما صددرصد موافقم، دو روز ديگر هم کودتا شد!
سپس گفت خيال دارم همه روزنامهها حتّي روزنامه رعد را توقيف کنم و تنها روزنامه ايران را داير نگاهدارم و ماهي هزار تومان به عنوان کمک خرج به اين روزنامه خواهم داد، و تو بايد با من همدست و همکار شوي و طبق قولي که با هم دادهايم با هم کار کنيم.
من از ايشان گله کردم و گفتم: بنا بود قبلا در نقشه کارها با من صحبت کنيد و مرا از اصل نقشه و مراد حقيقي خود مستحضر فرماييد. شما بدون سابقه، کاري کردهايد و من کورکورانه نميتوانم با شما همکاري کنم. به علاوه ميدانيد که چند سال است عليالتوالي کار ميکنم و بسيار خسته و فرسوده شدهام و احتياج به استراحت دارم و اجازه بدهيد حالا که شما مسئوليّت اصلاحات را شخصآ و بدون شور دوستانتان به عهده گرفتهايد، من هم استفاده کرده، قدري استراحت کنم و به امور شخصي و جمعآوري آثار ادبي خود و کارهاي علمي بپردازم و اميدوارم در پيشرفت کارهايتان احتياج مبرمي به مساعدت من و امثال من نداشته باشيد.... من از روي واقع و کمال خلوص نيّت اين صحبت را طرح کردم و يک احساس قلبي و نکته روحي نيز بالبداهه مؤيد اين گفتار بود و پيشنهاد ايشان از اين راه از طرف من رد شد، و خود من «ميرزا علياکبرخان خراساني» را که سردبير روزنامه ايران بود به مديريّت آن روزنامه به آقاي رييسالوزرا معرفي کردم و رييسالوزرا نيز بيدرنگ و بدون آنکه چانه بزند نظر مرا پذيرفت.
از فردا جمعيّت زيادي هر روز در خانه من گرد ميآمدند و از آنجا برخي بيرون آمده، در دفترخانه رياست وزراء رفته، وقت ملاقات از رييسالوزرا خواسته، داستانهايي از خانه من و صحبتهاي آنجا نقل مينمودند!
اين قضايا را رييس کابينه ايشان «سلطان محمّدخان ناييني» به من اظهار داشت و گفت: خوبست کسي را نپذيريد، گفته شد ممکن نيست، مگر دولت، قزاق بگذارد و مانع ورود مردم شود، و حقيقت اين بود و سوء قصدي نسبت به دولت «سيّد ضياءالدّين» در انديشه من خطور نکرده بود و به اصلاحاتي که وعده داده شده بود، اميدوار بودم، امّا فساد اخلاق همگنان بر کسي پوشيده نيست، و به همين علّت مرا هم توقيف کردند و پس از ده روز توّقف در شهرباني به دزآشوب فرستادند، و تا رفتن «سيّد» در آنجا بودم و از انزوايي که ديري بود طالب آن بودم استفاده کردم و تصديق دارم که «سيّد» نسبت به من بد نميخواست و منظور بدي نداشت ولي پيشآمد چنين پيش آورد. حاقّ مطلب اين بود، من با رژيمي که او در نظر داشت نميتوانستم همکاري کنم، از بين بردن همه رجال تربيت شده ايران از خوب و بد، يعني همان کاري که بعدها با صبر و حوصله، طبق نقشه محافظهکارانهتري صورت گرفت و آن روز با شيوه انقلابي ميرفت صورت گيرد، اگر هم عملي و مفيد مينمود، موافق سليقه اجتماعي من نبود و نيز نکته قلبي و احساس روحي که شرحش دشوار است مرا از پيشنهادهاي دوستانه ايشان منصرف داشت. 1
معهذا روح حسّاس و سريعالتأثر «بهار» از اين حبس و توقيف چنان آزرده و اندوهگين گرديد که پس از خروج «سيّد ضياءالدّين» از ايران، طبع فروزانش تصنيفي به وزن و آهنگ تصنيف «عارف قزويني» ولي مخالف فکر و انديشه او بر عليه «سيّد ضياءالدّين» سرود و ورد زبانها ساخت که آن را در اينجا ميآورم :
اي اجنبي پشت و پناهت بـازآ بدخواه ايران خيرخواهت بازآ
«عارف» به قربان نگاهت بازآ لعنت به کابينه سياهت بازآ
حرص خيانتکاريت مجنون کرد دست طبيعت نقشهات وارون کرد
بعد از سه ماه از مملکت بيرون کرد اردنگ سردار سپاهت بازآ
از تو شد و ازحال تو ناساز، بازآ به صدناز
تا سيلي ملّت دهد مزد گناهت باز آ
چندي وزير اشتباهي گشتي بر صفحه ايران سياهي گشتي
عمامهاي بودي، کلاهي گشتي ننگ کلهداران، کلاهت بازآ
گشتي سوار دوش ملّت چندي چاهي به دستور اجانب کندي
هر زشت و زيبا را به چاه افکندي تا سرنگون بينم به چاهت بازآ
شد راهِ اشراف اي بيشرف صاف، از بس زدي لاف
فکر تجدّد شد شهيد حبّ جاهت بازآ
شد ده کرور اندر زمانت يغما دادي اجانب را تسلّط بر ما
آخر به جاي پولِ «فرمانفرما» پر شد کلاه از اشک و آهت بازآ
بعد از کلهبرداري سي ساله گفتي که اين ملّت بود گوساله
جَستي ز چنگ هوچي و رجاله «اسمارت» و «نرمان» پير راهت بازآ
ما مرد کاريم، رنگي نداريم، نقشي گذاريم
از رنگ، چون بالاي آن رنگ سياهت بازآ
در اجنبيخواهي تو را ثاني نيست کس چون تو دلاّل بريتاني نيست
فکر تو غير از محو ايراني نيست نفرين بر افکار تباهت بازآ
در «منترو» با حاصل کلاّشي سرگرم عيش و عشرت و خوش باشي
با پول دزدي ميکني عيّاشي اي بزم عيشت، قتلگاهت بازآ
اي يار عارف، غمخوار عارف، اشعار عارف
آورده ملّت را برون از اشتباهت باز آ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. محمّدتقي بهار (ملكالشعرا). تاريخ مختصر احزاب سياسي. تهران شركت سهامي كتابهاي جيبي، با همكاري مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ سوّم، جلد اوّل 1357 صفحات 92-91-90-65-64.
«بهار» در جلد اوّل تاريخ مختصر احزاب سياسي مينويسد:
«من» و «آقا سيّد ضياءالدّين» اين اوقات زيادتر از ايّام پيش با يکديگر ملاقات داشتيم، و من هميشه به اين جوان هوشيار و شجاع و نافذ علاقه داشتم و با وجود دور بودن افق حزبي و موجود شدن موارد اختلاف سليقه، همواره سعي داشتم که بين ما نقاري روي ندهد.
در اين روزها اختلافات فيمابين ما نيز برطرف گرديده بود و هر دو اوضاع را به يک شکل و يک رنگ ميديديم. روزي که دولت اوّل «سپهدار» تشکيل شد، من «سيّد» را ناراضي يافتم و گفت: هيچ کدام اينها چيزي نيستند، ما خودمان بايد کار کنيم. ...
چيزي نگذشت که درصدد برآمدم که بين دوستان خودم يعني فاميل فيروز (خود او در تهران نبود) و «تيمورتاش» و «سيّد ضياءالدّين» ارتباطي صميمانه ايجاد کنم. قسمت «تيمورتاش» سهل بود ما بين فيروزيان و «سيّد» الفت به صعوبت دست ميداد. «فيروز» نميخواست به شخصيّت جواناني که خود را بپاي کار رسانيدهاند اذعان کند. اين يکي از بدترين صفات کهنه اشراف و اعيان ايرانست که گمان ميکنند کسي که پدرش وزير نبوده است حقّ ندارد وزير شود!
به همين اصل سالها «سردار معظّم (تيمورتاش) و اشخاصي مانند او را سر ميگردانيدند و عجب اينست که اگر برحسب صدفه شخصي از طبقه دوّم وزير ميشد بفور خود را در صف اعيان قرار داده، همين اصل قديم را پرورش ميداد!
يکي از علل تربيت نشدن رجال و مردان کافي در عصر مشروطه و منحصر شدن کارها به ده دوازده نفر پير و جوان، همين حسّ محافظهکاري شوم بود. هر کس را که لايق ميديدند، بيدرنگ، به اصطلاح خود: «نوک او را ميچيدند» که به خودي خود نتواند دانه برچيند و محتاج دست آنها باشد! و «سيّد ضياءالدّين» از آنهايي نبود که بتواند با نوک چيده زندگي کند...
روز پنجشنبه 15 مطابق 7 حوت از دفتر رييسالوزرا به من تلفن شد و مرا به عمارت گالاري احضار کردند. رييسالوزرا با کلاهپوست ترکيمانند، و سرداري در آخرين اطاق جنوبي مرا پذيرفت. هنوز دولتي انتخاب نکرده بود. در ملاقات با ايشان دستخوش! گفته شد، رييس دولت اظهار داشت: «اگر من کودتا نکرده بودم، مطمئن باشيد که «مدرّس» کودتا کرده، همه مارا به دار ميآويخت! سپس بيانيه طولاني خود را که روز شنبه منتشر ساخت، براي من از اوّل تا آخر خواند و در اين بيانيه فقط يک نوبت اشاره به قانون و رژيم کشور شد بود و آن در مورد بلديه بود که نوشته بود «بلديه قانوني» ولي در نسخههاي چاپي به جاي لفظ «قانوني» لفظ معاصر نوشت!
پس از قرائت بيانيه اشاره به جشن مشروطيّت کرد و گفت: مخصوصآ اوّل کاري که کردم «ارباب کيخسرو» را خواستم و قرار انعقاد جشن مشروطيّت را دادم، بعد از آن گفت: از فرداي ورود ما به تهران، همه مأمورين خارجه مرا ملاقات کردند و همه حاضرند که هر چه پول بخواهم به من بدهند و همه قسم وعده مساعدت به من دادهاند.
سه روز به کودتا مانده روزي «مستر اسمارت» انگليسي، مستشار سفارت نزد من آمد و پس از آنکه شرحي در وخامت اوضاع صحبت کرد، از من پرسيّد که: به عقيده تو چه حکومتي در ايران ضرورت دارد؟ گفته شد: حکومت مقتدر و توانايي که از عمر و زيد انديشه نکند و اصلاحات را از ريشه شروع کند و از مداخلات شما و روسها عليالسويه جلوگيري نمايد و بزرگتر از هر کاري به فکر امنيّت و تجارت و امور اقتصادي باشد و قرار شد بار ديگر در اين باب صحبت کنيم. عصر آن روز با «سيّد ضياءالدّين» نيز نظير همين صحبتها به ميان آمد، و من به ايشان اطمينان دادم که اگر شما نقشه منظّم و پختهاي داشته باشيد، من با شما صددرصد موافقم، دو روز ديگر هم کودتا شد!
سپس گفت خيال دارم همه روزنامهها حتّي روزنامه رعد را توقيف کنم و تنها روزنامه ايران را داير نگاهدارم و ماهي هزار تومان به عنوان کمک خرج به اين روزنامه خواهم داد، و تو بايد با من همدست و همکار شوي و طبق قولي که با هم دادهايم با هم کار کنيم.
من از ايشان گله کردم و گفتم: بنا بود قبلا در نقشه کارها با من صحبت کنيد و مرا از اصل نقشه و مراد حقيقي خود مستحضر فرماييد. شما بدون سابقه، کاري کردهايد و من کورکورانه نميتوانم با شما همکاري کنم. به علاوه ميدانيد که چند سال است عليالتوالي کار ميکنم و بسيار خسته و فرسوده شدهام و احتياج به استراحت دارم و اجازه بدهيد حالا که شما مسئوليّت اصلاحات را شخصآ و بدون شور دوستانتان به عهده گرفتهايد، من هم استفاده کرده، قدري استراحت کنم و به امور شخصي و جمعآوري آثار ادبي خود و کارهاي علمي بپردازم و اميدوارم در پيشرفت کارهايتان احتياج مبرمي به مساعدت من و امثال من نداشته باشيد.... من از روي واقع و کمال خلوص نيّت اين صحبت را طرح کردم و يک احساس قلبي و نکته روحي نيز بالبداهه مؤيد اين گفتار بود و پيشنهاد ايشان از اين راه از طرف من رد شد، و خود من «ميرزا علياکبرخان خراساني» را که سردبير روزنامه ايران بود به مديريّت آن روزنامه به آقاي رييسالوزرا معرفي کردم و رييسالوزرا نيز بيدرنگ و بدون آنکه چانه بزند نظر مرا پذيرفت.
از فردا جمعيّت زيادي هر روز در خانه من گرد ميآمدند و از آنجا برخي بيرون آمده، در دفترخانه رياست وزراء رفته، وقت ملاقات از رييسالوزرا خواسته، داستانهايي از خانه من و صحبتهاي آنجا نقل مينمودند!
اين قضايا را رييس کابينه ايشان «سلطان محمّدخان ناييني» به من اظهار داشت و گفت: خوبست کسي را نپذيريد، گفته شد ممکن نيست، مگر دولت، قزاق بگذارد و مانع ورود مردم شود، و حقيقت اين بود و سوء قصدي نسبت به دولت «سيّد ضياءالدّين» در انديشه من خطور نکرده بود و به اصلاحاتي که وعده داده شده بود، اميدوار بودم، امّا فساد اخلاق همگنان بر کسي پوشيده نيست، و به همين علّت مرا هم توقيف کردند و پس از ده روز توّقف در شهرباني به دزآشوب فرستادند، و تا رفتن «سيّد» در آنجا بودم و از انزوايي که ديري بود طالب آن بودم استفاده کردم و تصديق دارم که «سيّد» نسبت به من بد نميخواست و منظور بدي نداشت ولي پيشآمد چنين پيش آورد. حاقّ مطلب اين بود، من با رژيمي که او در نظر داشت نميتوانستم همکاري کنم، از بين بردن همه رجال تربيت شده ايران از خوب و بد، يعني همان کاري که بعدها با صبر و حوصله، طبق نقشه محافظهکارانهتري صورت گرفت و آن روز با شيوه انقلابي ميرفت صورت گيرد، اگر هم عملي و مفيد مينمود، موافق سليقه اجتماعي من نبود و نيز نکته قلبي و احساس روحي که شرحش دشوار است مرا از پيشنهادهاي دوستانه ايشان منصرف داشت. 1
معهذا روح حسّاس و سريعالتأثر «بهار» از اين حبس و توقيف چنان آزرده و اندوهگين گرديد که پس از خروج «سيّد ضياءالدّين» از ايران، طبع فروزانش تصنيفي به وزن و آهنگ تصنيف «عارف قزويني» ولي مخالف فکر و انديشه او بر عليه «سيّد ضياءالدّين» سرود و ورد زبانها ساخت که آن را در اينجا ميآورم :
اي اجنبي پشت و پناهت بـازآ بدخواه ايران خيرخواهت بازآ
«عارف» به قربان نگاهت بازآ لعنت به کابينه سياهت بازآ
حرص خيانتکاريت مجنون کرد دست طبيعت نقشهات وارون کرد
بعد از سه ماه از مملکت بيرون کرد اردنگ سردار سپاهت بازآ
از تو شد و ازحال تو ناساز، بازآ به صدناز
تا سيلي ملّت دهد مزد گناهت باز آ
چندي وزير اشتباهي گشتي بر صفحه ايران سياهي گشتي
عمامهاي بودي، کلاهي گشتي ننگ کلهداران، کلاهت بازآ
گشتي سوار دوش ملّت چندي چاهي به دستور اجانب کندي
هر زشت و زيبا را به چاه افکندي تا سرنگون بينم به چاهت بازآ
شد راهِ اشراف اي بيشرف صاف، از بس زدي لاف
فکر تجدّد شد شهيد حبّ جاهت بازآ
شد ده کرور اندر زمانت يغما دادي اجانب را تسلّط بر ما
آخر به جاي پولِ «فرمانفرما» پر شد کلاه از اشک و آهت بازآ
بعد از کلهبرداري سي ساله گفتي که اين ملّت بود گوساله
جَستي ز چنگ هوچي و رجاله «اسمارت» و «نرمان» پير راهت بازآ
ما مرد کاريم، رنگي نداريم، نقشي گذاريم
از رنگ، چون بالاي آن رنگ سياهت بازآ
در اجنبيخواهي تو را ثاني نيست کس چون تو دلاّل بريتاني نيست
فکر تو غير از محو ايراني نيست نفرين بر افکار تباهت بازآ
در «منترو» با حاصل کلاّشي سرگرم عيش و عشرت و خوش باشي
با پول دزدي ميکني عيّاشي اي بزم عيشت، قتلگاهت بازآ
اي يار عارف، غمخوار عارف، اشعار عارف
آورده ملّت را برون از اشتباهت باز آ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. محمّدتقي بهار (ملكالشعرا). تاريخ مختصر احزاب سياسي. تهران شركت سهامي كتابهاي جيبي، با همكاري مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ سوّم، جلد اوّل 1357 صفحات 92-91-90-65-64.