28-09-2012، 18:26
20 سال بیشتر ندارد و در یك خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است. فیلم گذشتهاش را به عقب برمیگرداند و تلخیهای زندگیاش را چنین به تصویر میكشد:
اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزی كه به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میكردند. مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در دریای تلخی، كینه و درگیری بزرگ شدم مادرم اصلا اهمیتی به من و خواهر كوچكم نمیداد. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را میكشیدم. اما افسوس كه مادرم تمام فكرش معشوقهاش علی بود. زندگی ما بخاطر وجود او سیاه شده بود. نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل كنم. از آخرش میترسیدم اگر یك روز پدرم میفهمید چه میشد. پدرم بخاطر كارش از صبح تا شب كار میكرد مادرم هم در غیاب پدرم، علی را به خانه میآورد. گاهگاهی هم با او به تفریح و گردش میرفت. دلم به حال پدرم میسوخت. بخاطر مادرم و بچههایش از صبح تا شب كار میكرد. اما چه بیفایده، شبها هم با مادرم دعوا میكرد. چون بیتوجهیهایش را نسبت به زندگی و بچههایش میدید.
بالاخره اتفاقی كه میترسیدم افتاد. یك روز كه مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیكنم. غوغایی به پا شد. علی با پدرم درگیر شد او را كتك زد و از خانه فرار كرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فردای آن روز تقاضای طلاق داد. بیچاره حتی شكایتی هم از مادرم نكرد. در همین گیرودار بودیم كه پدرم از غصه دق كرد و مرد. شاید هم فكر آن صحنه كه مرد بیگانهیی در خانهاش بود، آزارش میداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شدیم پیش مادرم برویم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علی معشوقهاش ازدواج كرد. علی اخلاقش بسیار بد بود. چون مواد مصرف میكرد، مادرم را كتك میزد. من و خواهرم را عذاب میداد. یك بار هم علی مشغول كشیدن تریاك بود كه من با او درگیر شدم با سیخ پاهایم را سوزاند. به گریه افتادم. مادرم هم به جای اینكه برای دخترش دلسوزی كند با صدای بلند از من خواست كه به اتاق دیگری بروم آن شب تا صبح گریه كردم و میگفتم چرا باید سرنوشت من این گونه میشد. چرا در این خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و...
آن شب تمام وسایلم را جمع كردم، تصمیم گرفتم از خانه فرار كنم. صبح زود، وقتی مادرم و علی خواب بودند، از آن خانه بیرون آمدم. احساس آرامش میكردم گویا كبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز میكرد. نمیدانستم كجا باید بروم ولی خیالم راحت بود كه از آن شكنجهگاه خلاص شدهام.
به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علی را نفرین كرد كه از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را میزد. یك شب بیشتر نتوانستم تحمل كنم. فردای آن روز از خانه عمهام بیرون آمدم. نمیدانستم كجا باید بروم. نه پولی داشتم، نه جایی برای زندگی.
لباس پسرانه میپوشیدم و در دستشویی پاركها میخوابیدم. یك شب در دستشویی پارك با یك دختر فراری كه سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او میگفت با پسری دوست شده كه به او قول ازدواج داده است. گاهگاهی هم به خانهاش میرود. از من خواست كه به خانه دوست پسرش بروم. فردای آن روز به آنجا رفتیم. خانه بزرگی در مركز شهر بود. در آنجا دختر و پسران زیادی رفت و آمد داشتند. آن وقت فهمیدم كه آنجا یك مركز فساد و فحشا و تجاوز است. رییس خانه فساد پیرمرد سرحالی بود كه با نوهاش همان پسری كه به دوستم قول ازدواج داده بود آنجا را اداره میكرد. از من خواستند كه خودفروشی كنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول كنم. چون جایی برای ماندن نداشتم.
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره میدادند و پولش را پیرمرد (رییس خانه فساد و فحشا و تجاوز )میگرفت. آن دختر هم كه در دستشویی پارك با او آشنا شدم وسیلهیی بود تا دختران فراری را به دام فحشا و تجاوز بیندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم میآمد. از زندگیام، آنقدر آلوده بودم كه دلم میخواست بمیرم. همیشه با خود میگفتم اگر من یك پدر و مادر دلسوزی داشتم در این زندان سیاه نبودم. كاش حداقل پدرم زنده میماند، محبتم میكرد. آه كه چقدر به دستان نوازشگر پدرم نیاز داشتم. اما نمیدانستم چه كار باید بكنم. نه راه پس داشتم نه راه پیش.
آنقدر در دریای آلوده فحشا و تجاوز غرق شده بودم كه دیگر به هیچ چیز و هیچ كس فكر نمیكردم، بیخیال شده بودم. باید تسلیم سرنوشت میشدم. چند ماهی گذشت و یك روز ماموران به آن خانه ریختند و مرا هم دستگیر كردند. شاید دیگران از این جمله من خندهشان بگیرد، اما دلم برای مادرم هم تنگ شده ، شاید شكنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگی و گناه بود. اما او چقدر بیمحبت بود. انگار از محبت مادری بهرهیی نبرده بود. او حتی بعد از فرار من به پلیس هم مراجعه نكرده بود كه از آنها بخواهد بچهاش را برایش پیدا كنند. بعضی اوقات به خودم میگویم او مرا فدای معشوقهاش علی كرد. دلم برای خواهر كوچكم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم كه الان چه میكند. آیا علی باز هم او را شكنجه میدهد. ولی دلم میخواهد تحمل كند تا سرنوشتی مثل من نداشته باشد.
دختر جوان به فكر فرو میرود، بعد از چند دقیقه ادامه میدهد: بزرگترین آرزویم خوشبختی خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پیش خواهرم برگردم. هر دو كار كنیم و خرج زندگی تامین شود. چه رویاهایی داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، برای خودم كسی بشوم. اما ...
اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزی كه به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میكردند. مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در دریای تلخی، كینه و درگیری بزرگ شدم مادرم اصلا اهمیتی به من و خواهر كوچكم نمیداد. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را میكشیدم. اما افسوس كه مادرم تمام فكرش معشوقهاش علی بود. زندگی ما بخاطر وجود او سیاه شده بود. نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل كنم. از آخرش میترسیدم اگر یك روز پدرم میفهمید چه میشد. پدرم بخاطر كارش از صبح تا شب كار میكرد مادرم هم در غیاب پدرم، علی را به خانه میآورد. گاهگاهی هم با او به تفریح و گردش میرفت. دلم به حال پدرم میسوخت. بخاطر مادرم و بچههایش از صبح تا شب كار میكرد. اما چه بیفایده، شبها هم با مادرم دعوا میكرد. چون بیتوجهیهایش را نسبت به زندگی و بچههایش میدید.
بالاخره اتفاقی كه میترسیدم افتاد. یك روز كه مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیكنم. غوغایی به پا شد. علی با پدرم درگیر شد او را كتك زد و از خانه فرار كرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فردای آن روز تقاضای طلاق داد. بیچاره حتی شكایتی هم از مادرم نكرد. در همین گیرودار بودیم كه پدرم از غصه دق كرد و مرد. شاید هم فكر آن صحنه كه مرد بیگانهیی در خانهاش بود، آزارش میداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شدیم پیش مادرم برویم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علی معشوقهاش ازدواج كرد. علی اخلاقش بسیار بد بود. چون مواد مصرف میكرد، مادرم را كتك میزد. من و خواهرم را عذاب میداد. یك بار هم علی مشغول كشیدن تریاك بود كه من با او درگیر شدم با سیخ پاهایم را سوزاند. به گریه افتادم. مادرم هم به جای اینكه برای دخترش دلسوزی كند با صدای بلند از من خواست كه به اتاق دیگری بروم آن شب تا صبح گریه كردم و میگفتم چرا باید سرنوشت من این گونه میشد. چرا در این خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و...
آن شب تمام وسایلم را جمع كردم، تصمیم گرفتم از خانه فرار كنم. صبح زود، وقتی مادرم و علی خواب بودند، از آن خانه بیرون آمدم. احساس آرامش میكردم گویا كبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز میكرد. نمیدانستم كجا باید بروم ولی خیالم راحت بود كه از آن شكنجهگاه خلاص شدهام.
به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علی را نفرین كرد كه از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را میزد. یك شب بیشتر نتوانستم تحمل كنم. فردای آن روز از خانه عمهام بیرون آمدم. نمیدانستم كجا باید بروم. نه پولی داشتم، نه جایی برای زندگی.
لباس پسرانه میپوشیدم و در دستشویی پاركها میخوابیدم. یك شب در دستشویی پارك با یك دختر فراری كه سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او میگفت با پسری دوست شده كه به او قول ازدواج داده است. گاهگاهی هم به خانهاش میرود. از من خواست كه به خانه دوست پسرش بروم. فردای آن روز به آنجا رفتیم. خانه بزرگی در مركز شهر بود. در آنجا دختر و پسران زیادی رفت و آمد داشتند. آن وقت فهمیدم كه آنجا یك مركز فساد و فحشا و تجاوز است. رییس خانه فساد پیرمرد سرحالی بود كه با نوهاش همان پسری كه به دوستم قول ازدواج داده بود آنجا را اداره میكرد. از من خواستند كه خودفروشی كنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول كنم. چون جایی برای ماندن نداشتم.
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره میدادند و پولش را پیرمرد (رییس خانه فساد و فحشا و تجاوز )میگرفت. آن دختر هم كه در دستشویی پارك با او آشنا شدم وسیلهیی بود تا دختران فراری را به دام فحشا و تجاوز بیندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم میآمد. از زندگیام، آنقدر آلوده بودم كه دلم میخواست بمیرم. همیشه با خود میگفتم اگر من یك پدر و مادر دلسوزی داشتم در این زندان سیاه نبودم. كاش حداقل پدرم زنده میماند، محبتم میكرد. آه كه چقدر به دستان نوازشگر پدرم نیاز داشتم. اما نمیدانستم چه كار باید بكنم. نه راه پس داشتم نه راه پیش.
آنقدر در دریای آلوده فحشا و تجاوز غرق شده بودم كه دیگر به هیچ چیز و هیچ كس فكر نمیكردم، بیخیال شده بودم. باید تسلیم سرنوشت میشدم. چند ماهی گذشت و یك روز ماموران به آن خانه ریختند و مرا هم دستگیر كردند. شاید دیگران از این جمله من خندهشان بگیرد، اما دلم برای مادرم هم تنگ شده ، شاید شكنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگی و گناه بود. اما او چقدر بیمحبت بود. انگار از محبت مادری بهرهیی نبرده بود. او حتی بعد از فرار من به پلیس هم مراجعه نكرده بود كه از آنها بخواهد بچهاش را برایش پیدا كنند. بعضی اوقات به خودم میگویم او مرا فدای معشوقهاش علی كرد. دلم برای خواهر كوچكم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم كه الان چه میكند. آیا علی باز هم او را شكنجه میدهد. ولی دلم میخواهد تحمل كند تا سرنوشتی مثل من نداشته باشد.
دختر جوان به فكر فرو میرود، بعد از چند دقیقه ادامه میدهد: بزرگترین آرزویم خوشبختی خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پیش خواهرم برگردم. هر دو كار كنیم و خرج زندگی تامین شود. چه رویاهایی داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، برای خودم كسی بشوم. اما ...