23-10-2014، 11:46
«وَ لَوْ لَا الْآجَالُ الَّتِی کُتِبَتْ عَلَیْهِمْ لَمْ یَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِی أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَیْن»[۱] هرآینه اگر مرگ که مقرر ایشان است، نبود، روح های آنان یک چشم بر هم زدنی، قفس تن را تحمل نمی کردند.
این سخنان کسی است که وصف حال عاشقان و شیفتگان پرواز به سوی محبوبشان را توصیف می کند. این سخنان کسی است که بی قراری و بی تابی مردان خدا را برای لحظة وصل بیان می کند؛ اما گویی این حال خود او است که چنین مو به مو از بی قراری سخن می گوید. ماندن و بودن در دنیا و تحمل پستی و زبونی و بی وفایی آن برای او همچون زهری است که هر روز می نوشد و چون تیغی است که همواره چشمش را آزار می دهد و مثل تیغی است که گلویش را می فشارد.
از لحظه ای که از حبیبت رسول خدا(ص) جدا ماندی و یار و یاورت فاطمه(س) را در خاک تیرة زمین پنهان کردی، سخن از تنگی قفس گفتی:
نَفْسـِی عَلَی زَفَـرَاتِهَا مَحْبُوسَـةٌ یَا لَیْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَاتِ
لَا خَیْرَ بَعْدَکَ فِی الْحَیَاةِ وَ إِنَّمَا أَبْکِی مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَیَاتِی[۲]
یعنی جان من با ناله های خود حبس شده. ای کاش جان من با ناله هایم خارج می شد. بعد از تو خیری در زندگانی نخواهد بود، جز این نیست که خوف طولانی شدن زندگی ام را دارم.
گاه سر فرو بردنت در چاه و هم ناله و شدن با او و نجوا کردن با سنگ های چاه نیز گواه سینة چاک چاک تو است که فریاد بر می آورد:«وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّه»[۳] یعنی به خدا سوگند، فرزند ابی طالب با مرگ مأنوس تر است از طفل بر پستان مادرش.
رمضان امسال برای علی( ع) حال و هوای متفاوت با سال های پیشین دارد. از همان روزی که مژدة وصالش را از لب های مبارک پیامبر(ص) شنید تا این رمضان چشم انتظار بوده است. مژده ای که در روزهای واپسین شعبان و در همان خطبه ای که پیامبر در فضیلت رمضان می خواند، به علی(ع) داده شد. در این میان ناگهان اشک از دیدگان مبارک رسول خدا (ص) جاری گشت، علی( ع) برخاست و پرسید: ای رسول خدا! چه چیز شما را به گریه انداخت؟ پیامبر فرمود:«یَا عَلِیُّ أَبْکِی لِمَا یُسْتَحَلُّ مِنْکَ فِی هَذَا الشَّهْرِ کَأَنِّی بِکَ وَ أَنْتَ تُصَلِّی لِرَبِّکَ وَ قَدِ انْبَعَثَ أَشْقَی الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ شَقِیقُ عَاقِرِ نَاقَةِ ثَمُودَ فَضَرَبَکَ ضَرْبَةً عَلَی قَرْنِکَ فَخَضَبَ مِنْهَا لِحْیَتَک »[۴] یعنی ای علی! گریه می کنم برای این که گویا می بینم تو را که در برابر پروردگارت به نماز ایستاده ای و بدبخت ترین انسان های روی زمین از اولین و آخرین آنها، ضربتی به فرقت می زند که محاسنت را با خون سرت رنگین می کند.
نامش عبدالرحمن بود. پدرش ملجم و از مادری یهودی زاده شده بود[۵] همان شقی ترین مردم را می گویم. بدترین انسان ها از اولین تا آخرین. علی(ع) را به خوبی می شناخت و فراوان به او اظهار ارادت و اخلاص می کرد. وقتی که مردم با امیر مؤمنان دست بیعت برای خلافت دادند، او هم آمد که بیعت کند اما امام اجازه نداد و او را باز گرداند. دوباره آمد و تقاضای بیعت کرد؛ ولی باز هم مولا او را رد کرد. بار سوم آمد و بر خواستة خویش اصرار ورزید و سرانجام بیعت کرد. وقتی دستش را در دست مولا نهاد، و علی(ع) را خلیفة خویش پذیرفت، مولایش زیر لب زمزمه می کرد: چقدر شقاوتش را پنهان می کند. سپس مولا دست بر سر و روی خویش کشید و فرمود: سوگند به خدایی که جانم به دست او است، او محاسنم را با خون سرم رنگین می کند. وقتی ابن ملجم برمی گشت امیر مؤمنان، علی(ع) اشعاری را می خواند که عطر و بوی شهادت از آن استشمام می شد:
اشْدُدْ حَیَازِیمَکَ لِلْمَوْتِ فـَإِنَّ الْمَوْتَ لَاقِیکَ
وَ لَا تَجْـزَعْ مِنَ الْمَـوْتِ إِذَا حَـلَّ بـِوَادِیـکَ
کَمـَا أَضْحَکَـکَ الـدَّهْرُ کَذَاکَ الدَّهْرُ یُبْکِیکَ [۶]
یعنی کمرت را برای مرگ محکم کن که دیدار مرگ حتمی است. و چون در پهنة وجودت رحل اقامت افکند، فریاد سر مده و ناشکیبایی مکن که روزگار همان گونه که می خنداندت، به گریه ات نیز وا می دارد.
لحظات جدایی
آسمان در حال تپیدن و زمین شور خروشیدن داشت. گویی زمین و آسمان از واقعه ای خبر دارند؛ مضطرب و نگران و منتظر فاجعه ای هولناک. از پرندگان خانه تا زمین که گام های آخر پایی مهربان را بر پیشانی خود می دید. آرام آرام قدم به مسلخ عشق می گذاشت. گویی همه و همه جا را دلهره فرا گرفته است؛ اما او آرام آرام قدم بر می دارد تا محراب بندگی. تا محل پرواز همیشگی اش به سوی دوست.
لحظة دیدار نزدیک است و آهنگ رهایی به گوش می رسد... فزت و ربِّ الکعبه...
این هنگام بود که خروشی در هفت آسمان به پا شد و جبرییل نوحه سرداد: «تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْکَانُ الْهُدَی وَ انْطَمَسَتْ وَ اللَّهِ نُجُومُ السَّمَاءِ وَ أَعْلَامُ التُّقَی وَ انْفَصَمَتْ وَ اللَّهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَی قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَی قُتِلَ الْوَصِیُّ الْمُجْتَبَی قُتِلَ عَلِیٌّ الْمُرْتَضَی قُتِلَ وَ اللَّهِ سَیِّدُ الْأَوْصِیَاءِ قَتَلَهُ أَشْقَی الْأَشْقِیَاء»[۱]
یعنی به خدا ارکان هدایت فرو ریخت و ستارگان نبوت خاموش شدند و نشانه های پرهیزکاری زایل و ریسمان محکم الهی گسسته شد. پسر عم مصطفی، علی مرتضی، سید اوصیا به دست شقی ترین اشقیا کشته شد.
آری! آن که آسمان چشم انتظار حضورش و پروردگار بی قرار دیدارش است، باید با رفتنش ارکان هدایت به هم بریزد و دنیای بدون او تاریک و زمینیان از فیضش محروم شوند.
بعد از نوحه و زاری ملایک آسمان نوبت به خانه و اهل خانة علی( ع) رسید، زمانی که فرق شکافته و صورت خونین پدر را دیدند، زبان به نوحه و شیون گرفتند و با گریه می گفتند: «پدر جان! بعد تو در این وحشت فراگیر، مونسی نمی جوییم که توانمان رفته و شکیبایی مان به سر آمده. پدر! دنیای پس از تو نفرت برانگیز است و تا نفس باقی است، گریه و فغانمان بر تو فرو نخواهد نشست. غم فراق تو هر روز فزونی یابد و جراحت هجرانت، همواره بر دل تازه می ماند. پدر جان! یتیمان و بیوه زنان پس از تو که را دارند؟ بابا! ما در میان مردم به واسطة وجود تو محترم بودیم. پدر جان! می دانیم بهشت در اشتیاق دیدار تو بی تاب است و چشمان مادرمان زهرا در انتظار تو است؛ ولی ما را با مصیبت های جانکاه پس از خود تنها مگذار»[۲]
اما این عزاداری فقط به خانة مولا ختم نمی شد و در بیرون از خانه غوغایی دیگر بود. این صدای گریة یتیمان کوفه بود که عرشیان را به گریه انداخته بود. یتیمانی که مادرانشان یارای ساکت کردن آنها را نداشتند. چگونه آرام باشد کودکی که تا صبح نه غذایی خورده و نه دست پدری مهربان را بر سرش دیده. به یاد آن گاهی که غریبه ای آشنا از راه می رسید و گویی از همه چیز باخبر بود. با لبخندی مهربان دستی به سر کودک یتیمی می کشید و کاسة شیری را به دست یتیم می داد. اکنون این چند شبه آن غریبة مهربان نیامده و این یتیمان را نوازش نکرده است.
علی( ع) گاهی از هوش می رفت و ناله و شیون از خانة غربت زده او بلند می شد. پس از مدتی دومرتبه چشم گشوده و با چهره ای شاد و گشاده می فرمود:«هذا رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ و عمی حمزة و أخی جعفر و أصحاب رسول الله و کلهم یقولون عجل قدومک علینا فإنا إلیک مشتاقون»[۳] یعنی اینک رسول خدا و عمویم حمزه و برادرم جعفر و اصحاب رسول خدا به دیدار من آمدند و گفتند؛ بشتاب که ما مشتاق و منتظر توایم.
سپس دیدة خویش را به یک یک اهل بیت و خانواده اش انداخت و با آخرین نگاه، آنان را وداع کرد و فرمود: همة شما را به خدا می سپارم. آن گاه رو به جانب فرشتگان الهی کرد و آنان را چنین خطاب کرد: «سلام بر شما ای فرشتگان الهی! سلام من به شما ای فرشتگان خدا! فاطمه مرا با خود نبرد، شما ببرید»[۴]
... و درحالی که پیشانی مبارکش غرق عرق شده بود، پاهای ناتوان خویش را به سوی قبله کشید و فرمود:«أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریک له و أشهد أن محمدا عبده و رسوله...»[۵]
این سخنان کسی است که وصف حال عاشقان و شیفتگان پرواز به سوی محبوبشان را توصیف می کند. این سخنان کسی است که بی قراری و بی تابی مردان خدا را برای لحظة وصل بیان می کند؛ اما گویی این حال خود او است که چنین مو به مو از بی قراری سخن می گوید. ماندن و بودن در دنیا و تحمل پستی و زبونی و بی وفایی آن برای او همچون زهری است که هر روز می نوشد و چون تیغی است که همواره چشمش را آزار می دهد و مثل تیغی است که گلویش را می فشارد.
از لحظه ای که از حبیبت رسول خدا(ص) جدا ماندی و یار و یاورت فاطمه(س) را در خاک تیرة زمین پنهان کردی، سخن از تنگی قفس گفتی:
نَفْسـِی عَلَی زَفَـرَاتِهَا مَحْبُوسَـةٌ یَا لَیْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَاتِ
لَا خَیْرَ بَعْدَکَ فِی الْحَیَاةِ وَ إِنَّمَا أَبْکِی مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَیَاتِی[۲]
یعنی جان من با ناله های خود حبس شده. ای کاش جان من با ناله هایم خارج می شد. بعد از تو خیری در زندگانی نخواهد بود، جز این نیست که خوف طولانی شدن زندگی ام را دارم.
گاه سر فرو بردنت در چاه و هم ناله و شدن با او و نجوا کردن با سنگ های چاه نیز گواه سینة چاک چاک تو است که فریاد بر می آورد:«وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّه»[۳] یعنی به خدا سوگند، فرزند ابی طالب با مرگ مأنوس تر است از طفل بر پستان مادرش.
رمضان امسال برای علی( ع) حال و هوای متفاوت با سال های پیشین دارد. از همان روزی که مژدة وصالش را از لب های مبارک پیامبر(ص) شنید تا این رمضان چشم انتظار بوده است. مژده ای که در روزهای واپسین شعبان و در همان خطبه ای که پیامبر در فضیلت رمضان می خواند، به علی(ع) داده شد. در این میان ناگهان اشک از دیدگان مبارک رسول خدا (ص) جاری گشت، علی( ع) برخاست و پرسید: ای رسول خدا! چه چیز شما را به گریه انداخت؟ پیامبر فرمود:«یَا عَلِیُّ أَبْکِی لِمَا یُسْتَحَلُّ مِنْکَ فِی هَذَا الشَّهْرِ کَأَنِّی بِکَ وَ أَنْتَ تُصَلِّی لِرَبِّکَ وَ قَدِ انْبَعَثَ أَشْقَی الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ شَقِیقُ عَاقِرِ نَاقَةِ ثَمُودَ فَضَرَبَکَ ضَرْبَةً عَلَی قَرْنِکَ فَخَضَبَ مِنْهَا لِحْیَتَک »[۴] یعنی ای علی! گریه می کنم برای این که گویا می بینم تو را که در برابر پروردگارت به نماز ایستاده ای و بدبخت ترین انسان های روی زمین از اولین و آخرین آنها، ضربتی به فرقت می زند که محاسنت را با خون سرت رنگین می کند.
نامش عبدالرحمن بود. پدرش ملجم و از مادری یهودی زاده شده بود[۵] همان شقی ترین مردم را می گویم. بدترین انسان ها از اولین تا آخرین. علی(ع) را به خوبی می شناخت و فراوان به او اظهار ارادت و اخلاص می کرد. وقتی که مردم با امیر مؤمنان دست بیعت برای خلافت دادند، او هم آمد که بیعت کند اما امام اجازه نداد و او را باز گرداند. دوباره آمد و تقاضای بیعت کرد؛ ولی باز هم مولا او را رد کرد. بار سوم آمد و بر خواستة خویش اصرار ورزید و سرانجام بیعت کرد. وقتی دستش را در دست مولا نهاد، و علی(ع) را خلیفة خویش پذیرفت، مولایش زیر لب زمزمه می کرد: چقدر شقاوتش را پنهان می کند. سپس مولا دست بر سر و روی خویش کشید و فرمود: سوگند به خدایی که جانم به دست او است، او محاسنم را با خون سرم رنگین می کند. وقتی ابن ملجم برمی گشت امیر مؤمنان، علی(ع) اشعاری را می خواند که عطر و بوی شهادت از آن استشمام می شد:
اشْدُدْ حَیَازِیمَکَ لِلْمَوْتِ فـَإِنَّ الْمَوْتَ لَاقِیکَ
وَ لَا تَجْـزَعْ مِنَ الْمَـوْتِ إِذَا حَـلَّ بـِوَادِیـکَ
کَمـَا أَضْحَکَـکَ الـدَّهْرُ کَذَاکَ الدَّهْرُ یُبْکِیکَ [۶]
یعنی کمرت را برای مرگ محکم کن که دیدار مرگ حتمی است. و چون در پهنة وجودت رحل اقامت افکند، فریاد سر مده و ناشکیبایی مکن که روزگار همان گونه که می خنداندت، به گریه ات نیز وا می دارد.
لحظات جدایی
آسمان در حال تپیدن و زمین شور خروشیدن داشت. گویی زمین و آسمان از واقعه ای خبر دارند؛ مضطرب و نگران و منتظر فاجعه ای هولناک. از پرندگان خانه تا زمین که گام های آخر پایی مهربان را بر پیشانی خود می دید. آرام آرام قدم به مسلخ عشق می گذاشت. گویی همه و همه جا را دلهره فرا گرفته است؛ اما او آرام آرام قدم بر می دارد تا محراب بندگی. تا محل پرواز همیشگی اش به سوی دوست.
لحظة دیدار نزدیک است و آهنگ رهایی به گوش می رسد... فزت و ربِّ الکعبه...
این هنگام بود که خروشی در هفت آسمان به پا شد و جبرییل نوحه سرداد: «تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ أَرْکَانُ الْهُدَی وَ انْطَمَسَتْ وَ اللَّهِ نُجُومُ السَّمَاءِ وَ أَعْلَامُ التُّقَی وَ انْفَصَمَتْ وَ اللَّهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَی قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَی قُتِلَ الْوَصِیُّ الْمُجْتَبَی قُتِلَ عَلِیٌّ الْمُرْتَضَی قُتِلَ وَ اللَّهِ سَیِّدُ الْأَوْصِیَاءِ قَتَلَهُ أَشْقَی الْأَشْقِیَاء»[۱]
یعنی به خدا ارکان هدایت فرو ریخت و ستارگان نبوت خاموش شدند و نشانه های پرهیزکاری زایل و ریسمان محکم الهی گسسته شد. پسر عم مصطفی، علی مرتضی، سید اوصیا به دست شقی ترین اشقیا کشته شد.
آری! آن که آسمان چشم انتظار حضورش و پروردگار بی قرار دیدارش است، باید با رفتنش ارکان هدایت به هم بریزد و دنیای بدون او تاریک و زمینیان از فیضش محروم شوند.
بعد از نوحه و زاری ملایک آسمان نوبت به خانه و اهل خانة علی( ع) رسید، زمانی که فرق شکافته و صورت خونین پدر را دیدند، زبان به نوحه و شیون گرفتند و با گریه می گفتند: «پدر جان! بعد تو در این وحشت فراگیر، مونسی نمی جوییم که توانمان رفته و شکیبایی مان به سر آمده. پدر! دنیای پس از تو نفرت برانگیز است و تا نفس باقی است، گریه و فغانمان بر تو فرو نخواهد نشست. غم فراق تو هر روز فزونی یابد و جراحت هجرانت، همواره بر دل تازه می ماند. پدر جان! یتیمان و بیوه زنان پس از تو که را دارند؟ بابا! ما در میان مردم به واسطة وجود تو محترم بودیم. پدر جان! می دانیم بهشت در اشتیاق دیدار تو بی تاب است و چشمان مادرمان زهرا در انتظار تو است؛ ولی ما را با مصیبت های جانکاه پس از خود تنها مگذار»[۲]
اما این عزاداری فقط به خانة مولا ختم نمی شد و در بیرون از خانه غوغایی دیگر بود. این صدای گریة یتیمان کوفه بود که عرشیان را به گریه انداخته بود. یتیمانی که مادرانشان یارای ساکت کردن آنها را نداشتند. چگونه آرام باشد کودکی که تا صبح نه غذایی خورده و نه دست پدری مهربان را بر سرش دیده. به یاد آن گاهی که غریبه ای آشنا از راه می رسید و گویی از همه چیز باخبر بود. با لبخندی مهربان دستی به سر کودک یتیمی می کشید و کاسة شیری را به دست یتیم می داد. اکنون این چند شبه آن غریبة مهربان نیامده و این یتیمان را نوازش نکرده است.
علی( ع) گاهی از هوش می رفت و ناله و شیون از خانة غربت زده او بلند می شد. پس از مدتی دومرتبه چشم گشوده و با چهره ای شاد و گشاده می فرمود:«هذا رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ و عمی حمزة و أخی جعفر و أصحاب رسول الله و کلهم یقولون عجل قدومک علینا فإنا إلیک مشتاقون»[۳] یعنی اینک رسول خدا و عمویم حمزه و برادرم جعفر و اصحاب رسول خدا به دیدار من آمدند و گفتند؛ بشتاب که ما مشتاق و منتظر توایم.
سپس دیدة خویش را به یک یک اهل بیت و خانواده اش انداخت و با آخرین نگاه، آنان را وداع کرد و فرمود: همة شما را به خدا می سپارم. آن گاه رو به جانب فرشتگان الهی کرد و آنان را چنین خطاب کرد: «سلام بر شما ای فرشتگان الهی! سلام من به شما ای فرشتگان خدا! فاطمه مرا با خود نبرد، شما ببرید»[۴]
... و درحالی که پیشانی مبارکش غرق عرق شده بود، پاهای ناتوان خویش را به سوی قبله کشید و فرمود:«أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریک له و أشهد أن محمدا عبده و رسوله...»[۵]