[وَالْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ وَمُخالِفٌ لِلْحَقِّ وَقَرينُ الْباطِلِ؛ وَقُوَّةُ الْهَوى مِنَ الشَّهَواتِ. وَاصْلُ عَلاماتِ الْهَوى مِنْ أكْلِ الْحَرامِ وَالْغَفْلَةِ عَنِ الْفَرائِضِ وَالْاسْتِهانَةِ بِالسُّنَنِ وَالْخَوْضِ فِى الْمَلاهى]
امام صادق عليه السلام در پايان اين فصل مىفرمايد:
عقل با تمام منفعتى كه براى دنيا و آخرت انسان دارد، در برابر دشمنى چون هواست.
هوا مجموعه اميال و غرايز و خواستهها و شهواتى است كه از حدود طبيعى و شرعى خارج است.
هوا در وجود انسان به طور صد در صد مخالف حق است و همنشين باطل، قدرت و قوت هوا ناشى از شهوهتهاست، يعنى از خواستههايى كه جانب حق در آن رعايت نشده و حلال و حرام در آن ملحوظ نگشته است.
عوامل پيدايش هواى نفس
سبب پيدايش هوا سه چيز است:
1- خوردن مال حرام.
2- مسامحه و غفلت از واجبات بدنى، مالى و روحى و سبك انگاشتن سنن الهى.
3- فرو رفتن در ملاهى و مناهى و كارهاى بيهوده.
انسان اگر با توجه به آيات حق به دنيا و اهل دنيا بنگرد، به اين نتيجه مىرسد كه دنيا براى انسان، خانه به دست آوردن كمال و اهل دنيا هم بندگان و عباد حضرت حقّند، بايد دنيا را سرمايه كمال و رشد قرار داد و براى مخلوق خدا هم منبع خير و بركت بود.
با اين ديد، انسان نه گرفتار مال حرام مىشود، نه از فرايض و سنن غافل مىماند، نه دچار خوض در ملاهى و مناهى مىشود.
آيا دنياى از دست رفتنى ارزش دارد كه به حرام نزد انسان جمع شود و به خاطر آن فرايض و سنن ترك شود و براى لذت بردن از آن، آدمى دچار محرّمات الهى و امور ناپسند شود؟!
چهرههاى درخشان مبارزه با هواى نفس
بازگو كردن حيات پاك اولياى الهى و عاشقان صادق حق كه پاكى در زندگى و نورانيت باطن را از طريق مبارزه با هوا به دست آوردند فرصت و مجالى بسيار وسيع لازم دارد و در اين باب كتابهاى مستقلى بايد نوشت ولى از باب اين كه:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم بقدر تشنگى بايد چشيد «1»
تا جايى كه امكان باشد به نمونههايى اشاره مىرود، باشد كه توجّه در زندگى اين پاكمردان پاك باخته درسى براى زندگى ما باشد.
آخوند ملا ابراهيم نجم آبادى
حضرت آخوند، از نجم آباد بدون اين كه كسى او را بشناسد به تهران آمده و از طلبهاى ساكن در يكى از حجرههاى مدرسه مىپرسد: هم حجره مىخواهى؟
آن مرد كه ظاهرى بىپيرايه و افتادهوار مىديد، گمان آن كه با فردى از بزرگان علما روبروست نبرده، گفت: اگر كسى باشد كه به خدمت حجره مدد نموده، سبب آلودگى و فراغت من گردد خواهم ساخت! آخوند به فروتنى و خاموشى مثل يك نفر خادم به كار پرداخت و دو هم حجره با يك ديگر روز و شب مىگذاشتند به حدى كه تازه وارد از حد دانش و مايه مصاحب خود آگاه و ديگرى بىخبر بود.
تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مىخواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت، پس سر برآورد و فرمود: شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمىكنيد و نمىخوابيد!
طلبه مغرور با بىاعتنايى گفت: تو را چه كار؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت، آخوند فرمود: مىبينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درماندهاى، چه آن را غلط مىخوانى.
آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت: حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى.
بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود؟! خواب نكرد.
فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كاملتر از استاد خود شنيد.
از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است!!
آرى، اين است روش مردم بىهوا و انسانهاى كامل و رشد يافته و با خبران از حق و حقيقت و سالكان راه عشق و صفا و آراستگان به صفات محبوب ازلى و ابدى.
هر كه در راه تو اول قدم از خويش بريد
هم به اول قدم آنجا كه همى خواست رسيد
هيچ كس با تو نياويخت كه از خود نگريخت
هيچ كس با تو نپيوست كه از خود نبريد
همه با ناله و آهند چه هشيار و چه مست
همه با حسرت و دردند چه پير و چه مريد
زاهد از صومعه گر رخت به كوى تو كشيد
ما نخواهيم در آن كوى بجز درد كشيد
آن كه آسان شمرد اين همه خون خوردن ما
دور از آن روى مگر شربت هجرى نچشيد
جهانگيرخان قشقايى، اعجوبه مبارزه با نفس
اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت، فرزند خان قشقايى بود.
در ايام جوانى به دنبال اسبسوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود، روزگار به خوشى مىگذارند.
در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مىورزيد.
شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد.
در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد، از حال و هواى آنجا خوشش آمد، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مىرفت.
روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازهاى در جنب مدرسه مىگذرد، ژندهپوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مىزند، فرزند خان وارد مغازه مىگردد، ژندهپوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مىشود. جهانگير، شرح حال خود و علاقهاش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مىگذارد، چون گفتارش به پايان مىرسد، درويش در او خيره مىشود و مىگويد:
گرفتم در اين فن، فارابى وقت شدى، ولى بدان كه مطربى بيش، از كار در نخواهى آمد!
جهانگير خان فرياد زد: مرا از خواب غفلت بيدار كردى، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت:
اين گونه استنباط كردهام كه تو را فضاى اين مدرسه پسند افتاده، در همين جا حجره گرفته به تحصيل علوم الهى مشغول باش!
جهانگير خان مىگويد: از همت نَفَس آن ژنده پوش و يمن راهنماييش بدين مقام رسيدم.
جهانگير خان در تحصيل علوم الهى به مقامات ارجمندى رسيد، شاگردان زيادى از محضر پر فيضش به درجات عالى فقهى و اخلاقى و عملى رسيدند.
يكى از شاگردان او مرحوم آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبايى است كه پس از مرحوم آيت اللّه حايرى به تقويت حوزه پر بركت قم برخاست و از تأثير نفس گرم او حوزه هفتصد نفرى قم داراى ده هزار محصّل در رشتههاى گوناگون علوم اسلامى شد.
حوزه قم پس از آن، صداى اسلام را به گوش جهانيان رساند و چشمهاى اهل دل را از اطراف و اكناف جهان بدين ناحيه دوخت.
در اين حوزه دانشمندان بزرگى در علوم فقه، اصول، ادب، كلام، تفسير، تاريخ، خطابه و نويسندگى تربيت شدند.
مرحوم فسايى درباره جهانگيرخان مىگويد:
با اين كه در مراتب علميه سرآمد ارباب عمائم است، از لباس بزرگان ايلات از سر تا پا بيرون نرفت، او مانند افراد ايل كلاه و زلف دارد.
حاج شيخ عيسى بن فتح اللّه شاگرد خان مىگويد: سركار خان، موى بلند مىداشتى و به حنا خضاب مىفرمودى.
جناب خان به حاج شيخ عيسى فرموده بود: زمينى دارم به قشقايى و از مال الاجاره آن چهل تومان است به يك سال، زندگى خويش را تأمين مىكنم.
استاد جلال الدين همايى كه به يك واسطه، شاگرد آن مرحوم بود درباره خان مىگفته:
جهانگيرخان در اثر شخصيت بارز علمى و تسلّم مقام قدس و تقوا و نزاهت اخلاقى و حسن تدبير حكيمانه كه همه در وجود او مجتمع بود، تحصيل فلسفه را كه مابين علما و طلاب قديم سخت موهون و با كفر و الحاد مقرون بود از آن بدنامى به كلّى نجات داد و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق، چندان رايج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت نبود، بلكه مايه افتخار و مباهات مىشد.
وى معمولًا يكى دو ساعت از آفتاب برآمده در مسجد جارچى سه درس پشت سر هم مىگفت كه درس اولش شرح لمعه و بعد از آن شرح منظومه و سپس درس اخلاق بود و بدين ترتيب فلسفه را در حشو فقه و اخلاق به خورد طلاب مىداد.
جابرى گويد:
اگر شارب مسكرى يا فاعل منكرى را شبانه گرفته به مدرسه آورده براى اجراى حد، آن مرحوم مىفرمود: حبسش كنند تا به هوش آيد. بعد خود آن جناب نيمه شب رفته او را رها و از مدرسه بيرونش برده و با اندرز حكيمانه به راه راستش مىآورد.
وحيد گويد: من از جهانگيرخان با اين كه چندين سال در محضر درسش حاضر بودم، هيچگاه دعوى شعر و شاعرى نشنيدم و پس از رحلت وى از شاعرى و شعر وى به وسيله شيخ محمد حكيم كه به وى محرمترين اشخاص بود آگاه شدم كه اين اشعار از اوست:
تا ياد چين زلف تو شد پاى بست ما
رفت اختيار عقل و سلامت ز دست ما
از صرف نيستى چو كسى را خبر نشد
عشقت چگونه كرد حكايت زهست ما
غمگين مشو گر از ستمش دل شكستهاى
كار زد به صدهزار درست اين شكست ما
از دشمنان ملامت و از دوستان جفا
بودست سرنوشت ز روز الست ما
گشتم زهجر غرقه درياى اشك خويش
تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما
از آقا محمد جعفر دهاقانى خادم مدرسه صدر در مسئله فوت خان منقول است كه:
بيمارى ايشان در كبد بود، ميرزا مسيح خان دكترش بود، وقتى خان بيماريش شديد شد، من رفتم دنبال دكتر ميرزا مسيح خان، گفت: شما چه نسبتى با خان داريد؟ گفتم: خادمش هستم، دكتر گفت: من نمىآيم، خان آدم كوچكى نيست، من براى عيادت مىآيم. آمدم جريان را براى خان گفتم، خان فهميد گفت: برو بگو براى عيادتم بيايد، آن گاه طبيب به خدمتش آمد، خان تبسم كرد و به او گفت: هر چه تو مىدانى من هم مىدانم من چاق شدنى نيستم.
ميرزا مسيح خان رفت، دكتر شافتر خارجى را آورد، دكتر شافتر نسخه نوشت، دواهاى نسخه را از مريضخانه انگليسىها تهيه كرديم، ولى خان آنها را نخورد!!
سه چهار ساعت از شب گذشته بود كه خان گفت رختخواب را رو به قبله كنيد، سپس يك ليوان آب خورد و پس از خوردن آن به ذكر حق مشغول شد و چند لحظه بعد از دام تن و دنيا خلاص شد.
تمام علما در آن شب حاضر شدند، جماعت انبوهى آمده بودند، تشييع مفصلى از او شد و آيت اللّه آقا نجفى بر او نماز گذارد و در تكيه ترك دفنش كردند رحمة اللّه عليه رحمة واسعة.
مؤلف كتاب «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدر المتألهين» نزديك به پنجاه و دو نفر از شاگردان خان را نام مىبرد كه هر يك از اعاظم مراجع تقليد و حكما و عرفا و فلاسفه الهى بوده و هر كدام منشأ آثار و بركات عظيمى در پيشبرد فرهنگ الهى و نبوت انبيا و امامت امامان عليهم السلام بودند.
آرى، مبازره با نفس از وجود آدمى چهرهاى پاك و موجودى نورانى و الهى مىسازد، تا جايى كه انسان جز خدا نبيند و جز سخن خدا نشنود و جز سخن خدا نگويد:
زنده گشتم كه مرا نفس ستمكار بمرد
تا فلك شعله زدم كاين شرر خام فسرد
خط بيزارى دنيا نه چنان بنوشتم
كه به صد تيغ توان نقطهاى از وى بسترد
نتوان گشت چو من زنده دلى را زخمار
صاف گر مى نبود باد سلامت سر دُرد
اى كه باليد تو را روح زكاهيدن جسم
باد ارزانيت اين جان كلان و تن خرد
چون به مژگان نتنم رشته خونين كه فراق
بر حرير جگرم سوزن الماس فشرد
زدهام غوطه به صد رنگ جراحت چكنم
هر سر موى مرا عشق به نيشى آزرد
حسرت تيغ توام كشت به خاكم بنويس
كه فلان تشنه جگر مرد و دمى آب نخورد
برهان الحق آقاى شيخ مرتضى طالقانى
اين مرد بزرگ از حكما و اولياى الهى بود، سالها در نجف اشرف مدرسه آقا سيد كاظم يزدى اقامت داشت و براى عاشقان علم، حكمت الهى و فلسفه و معقول مىگفت، قسمتى از حالات آن بزرگ مرد الهى را از زبان شاگرد حكيمش آقاى محمد تقى جعفرى عنايت كنيد:
آن بزرگ به حالى كه براى من اسفار همى گفت، اگر از او مىخواستندى از گفت امثله- اولين كتاب حوزه- نيز ابا نمىفرمودى!!
ايّام چهارشنبه را قبول كس نكردى و خود با خود همى گذراندى و مرا فرمود: كه من روزگارى دراز به طالقان شبانى همى كردم، مگر روزى به بيابان آواى قرآن شنودم و حالى يافتم و گفتم: پروردگارا! تو نامه خويش با ما فرو فرستادى، من بايد تا آخر عمر آن را در نيابم؟
و در وقت در آبادى شدم و حشم و غنم مردمان با آنان سپردم و به اصفهان شدم تحصيل را و پنج سال ببودم و آن گاه به نجف شدم و چندى به درس آخوند صاحب كفايه مىنشستم و همى ديدم كه فايدتى از آن درس مرا متصور نيست و نيز شنيدم از حكيم متأله آقاى جعفرى كه من بگاه تحصيل به حضرت آقا بزرگ، روزى دو مانده بود محرم سنه ارتحال وى، جرى عادت را به خدمت او شدم و شنيدم كه مىگويد:
«بلند شويد برويد آقا، براى چه آمدهايد آقا» و چون گفتم براى درس آمدهام گفت: درس تمام شد، آقا پنداشتم كه آن بزرگوار از سر اين خيال كه محرم درآمده است اين سخن مىگويد و گفتم: هنوز حوزهها تعطيل نكردهاند كه فرمود: مىدانم آقا من مسافرم من مسافرم، خر طالقان رفته پالانش باقى مانده، روح رفته جسدش مانده «لا اله الّا الله» و اشك از ديده بباريد به شدت و دريافتم كه اخبار از ارتحال مىفرمايد به حالى كه مزاج او را ادنى انحرافى از صحبت نبود.
پس گفتم: با من سخنى فرماييد. گفت: آفرين آقا جان! حالا متوجه شديد حالا متوجه شديد و اين بيت بر خواند:
تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر
و تهليل برگرداند و نورانيتى سخت بر چهره او پديدار آمد و برخاستم و دو روز بر نيامد كه خبر ارتحال آن بزرگ بياوردند وبا اسفها به مدرسه آقا سيد كاظم شديم كه مقام او بود و شنيدم كه سحرگاه عادت قديم خويش را بربام برآمد و مناجاتى گفته و چون باز آمده است و دوگانه به درگاه يگانه گذاشته به حجره شده است و ديگر بر نيامده و از آن روى كه پيوسته قبل از آفتاب باز از حجره برمىآمده است و به صحن مدرسه راهى مىرفته و امروز را بر نيامده است مضطرب گشتهاند و در حجره شده و ديدهاند كه به حال مراقبه تكيه فرموده است و جان با جان آفرين باز داده و عالم از او يتيم مانده است و من به مشاركت مرحوم مبرور آقا سيد محمد طالقانى رحمه اللّه متكفل غسل شدم و عطرى شديد به مغسل مىشنودم و آن پيكر پاك و نور تابناك به وادى السلام نهاديم.
خوشتر از اين در جهان نبود كار
دوست بر دوست رفت يار بر يار «2»
راستى، آنان كه از طريق مبارزه با هوا به مقامات عالى الهى رسيدند چه حالى داشتند و چه خبرها نزد آنان بود.
اين بوى روح پرور از آن خوى دلبرست
وين آب زندگانى از آن حوض كوثر است
بوى بهشت مىگذرد يا نسيم دوست
يا كاروان صبح كه گيتى منور است
اين قاصد از كدام زمين است مشكبوى
وين نامه در چه داشت كه عنوان معطر است
بازآ و حلقه بر در زندان شوق زن
كاصحاب را دو ديده چو مسمار بر در است
بازآ كه از فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزه دار بر اللّه اكبر است
دانى كه چون همى گذرانيم روزگار
روزى كه بىتو مىگذرد روز محشر است
گفتيم عشق را بر صبورى دوا كنيم
هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است
در نامه نيز چند بگنجد حديث شوق
كوته كنيم كه قصه ما كار دفتر است «3»
حكيم بزرگ حاج ملّا هادى سبزوارى
حاجى سبزوارى از حكما و فقها و عرفاى اسلامى بود، در حق آن بزرگ مرد الهى مىتوان گفت:
او از اولياى الهى و انسانى خود ساخته و مردى در ميان بزرگان اسلامى كمنظير است.
من قسمتى از احوالات آن عارف عاشق را مستقيماً از نبيره او آقاى اسرارى كه از علماى مهم سبزوارند به وقتى كه در سبزوار براى تبليغ رفته بودم و همانجا قسمت عمدهاى از جلد اول عرفان را نوشتم در دو جلسه شنيدم كه آن را براى عزيزان نقل مىكنم و قسمتهاى ديگر را از كتاب «ريحانة الادب»، «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدرالمتألهين» و مقدمه مجموع رسايل حكيم بازگو مىكنم.
آقاى اسرارى مىگويد:
چون واجب الحج شد، فرزند چهار ساله خود ملا محمد را نزد اقوام گذاشت و با همسر خود عازم حج شد.
در بازگشت از سفر حج، همسر مهربانش از دنيا مىرود، حاجى به تنهايى از راه آب به بندرعباس مىآيد و از آنجا وارد شهر كرمان مىشود.
از آنجا كه لباس و عمامهاش همانند دهاتىهاى سبزوار بود، كسى آن چراغ فروزان را باور نمىكرد كه از رجال شايسته علمى و از اولياى خداست.
با وضعى كه داشت وارد مدرسه معصوميه كرمان شد و از خادم آنجا درخواست حجرهاى كرد كه چند شبى را در آنجا بماند، سپس به سبزوار حركت كند.
خادم عرضه داشت: واقف اين مدرسه، حجرهها را وقف بر طالبان علم نموده و ماندن كاسب يا فرد معمولى در اين مدرسه جايز نيست، مگر اين كه شما با من عهد كنى چند روزى كه در اينجا هستى در امور نظافت مدرسه و طلاب به من كمك دهى!!
حاجى جواب مثبت مىدهد و براى تأديب نفس به كمك خادم جهت امور طلاب و نظافت مدرسه اقدام مىكند.
حاجى در آن مدرسه قصد مىكند تا ريشهكن شدن هواى نفس به كار خادمى ادامه دهد، از اين جهت عزم بر ماندن مىنمايد.
مدّتى كه مىگذرد خادم از او مىپرسد: عيال دارى؟ مىگويد: نه، مىپرسد اگر وسيله ازدواج برايت فراهم باشد ازدواج مىكنى؟ حاجى پاسخ مثبت مىدهد، خادم مدرسه مىگويد: دخترى دارم اگر ميل داشته باشى با او ازدواج كن، حاجى بدون چون و چرا با دختر خادم ازدواج مىكند، خدمت حاجى در آن مدرسه نزديك به سه سال طول مىكشد!
در آن زمان عالم و پيشواى روحانى كرمان آقا سيد جواد امام جمعه شيرازى بود.
اين امام جمعه از دانشمندان و علماى جامع علوم عقلى و نقلى عصر خود به شمار مىرفت كه علاوه بر مقامات علمى و واجديت مراتب معقول و منقول پيشوايى وارسته و روشن ضمير و دانشمندى متقى و صاحب ورع بود.
يك روز حاج سيد جواد مشغول گفتن منظومه حكمت حاجى براى شاگردان بود، در حالى كه حاجى در كار نظافت و جاروكشى مدرسه بود. سيد در حال درس به نكتهاى مهم از مسائل عالى حكمت رسيد، آن چنان كه بايد مسئله بيان نشد، پس از اتمام درس در حالى كه سيد به طرف منزل مىرفت حاجى در طريق منزل با بيانى وافى نكته را شرح داد، سيد ابتدا اعتنايى نكرد، ولى وقتى به منزل رفت و در آن نكته غور كرد، بيان حاجى را بهترين بيان ديد. خادم منزل را دنبال كمك خادم مدرسه فرستاد، ولى حاجى از ترس شناخته شدن با همسر كرمانى از خادم مدرسه كه پدرزنش بود خداحافظى كرده و رفته بود، پس از چند سال دو طلبه كرمانى براى تكميل تحصيل حكمت به سبزوار آمدند، چون وارد مدرسه شدند و حكيم سبزوارى را در محل درس حكمت ديدند بهت زده شدند كه آه آن فردى كه سه سال در مدرسه به عنوان شاگرد خادم خدمت مىكرد اين مرد بود. حاجى از تغيير چهره آن دو قضيه را يافت، آنان را خواست و وضع خود را در كرمان به عنوان امانت و سرْ اعلام كرد و راضى نشد آن دو نفر طلبه داستان كرمان را بازگو كنند!!
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست
وين شيوه به اندازه مردى است كه مردست
آن كس كه درين صرف نكردست همه عمر
بيچاره ندانم كه همه عمر چه كردست
زاهد چه عجب گر كند از عشق تو پرهيز
كس لذت اين باده چه داند كه نخوردست
عاشق كه نه گرمست چو شمع از سر سوزى
گر آتش محض است به جان تو كه سر دست
بس شب كه بر آن در بن خاكى زضعيفى
بنشستم و پنداشت رقيب تو كه گردست
اشكى كه بود سرخ چو رخسار تو داريم
ما را زتو تشريف نه تنها رخ زرد است
گر هست كمال از دو جهان فرد عجب نيست
اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست «4»
شرح حال حاجى را دو فرزندش آقا محمد اسماعيل و آقا عبدالقيوم و عيال كرمانيش چنين بازگو كردهاند:
مرحوم حاجى هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پاييز ثلث آخر شب را بيدار بودند و در تاريكى عبادت مىنمودند تا اول طلوع آفتاب. دو ساعت از روز گذشته به مدرسه تشريف مىبردند و چهار ساعت تمام در مدرسه بودند، بعد به خانه مراجعت كرده ناهار مىخوردند، ناهار ايشان معمولًا يك قرص نان بود كه معمولًا يك سير بيشتر از آن نمىخوردند، يك كاسه دوغ كمرنگ كه خودشان در وصف آن مىفرمودند دوغ آسمان گون، يعنى دوغى كه از كمى ماست به رنگ كبود آسمانى باشد.
شب بعد از سه ساعت عبادت در تاريكى شام ميل مىكردند، شام آن جناب مقدارى برنج و اسفناج بود، بعد از كمى راه رفتن در يك بستر ناراحتى كه غالباً تشك نداشت مىخوابيدند و متكاى غير نرمى از پنبه يا پشم زير سر مىگذاشتند.
لباس مرحوم حاجى چند سال يك عباى سياه مازندرانى بود و يك قباى قدك سبز رنگى كه به قدرى آن را شسته بودند كه آرنجهاى قبا پاره شده و چندين وصله برداشته بود.
در زمستان قباى برك شكرى رنگ و شلوار برك مىپوشيدند، كتابخانهاى نداشتند، كتاب ايشان منحصر به چند جلد كتاب بود!
معاشش از اين راه بود: يك روز از قنات عميد آباد داشتند و يك شبانه روز در قنات قصبه و باغى كه در بيرون پشت ارك واقع است كه سالى چهل تومان فايده و حاصل باغ بود و از دو قنات مذكور نيز سى خروار غله و ده بار پنبه عايد مىگرديد.
قسمتى از اين دخل را با كمال قناعت صرف معاش مىفرمودند و ما بقى را به فقرا ايثار و انفاق مىنمودند.
هر سال در عشر آخر صفر سه شب روضه خوانى مىكردند و يك نفر روضهخوان كريه الصوتى كه در سبزوار بود و كمتر او را دعوت مىكردند دعوت مىنمودند و شبى پنج قران به روضه خوان مىدادند و نان و آبگوشت به فقرايى كه شل و كور و عاجز بودند مىخورانيدند و نفرى يك قران به آنها مبذول مىداشتند و خمس و زكات مال خود را هر سال به دست خود به سادات و ارباب استحقاق مىرسانيدند و در اين موقع جنس خود را وزن مىكردند و نقد خود را مىشمردند.
همه بزرگان دين بالاتفاق، آن بزرگوار را به اتصاف به ورع حقيقى و ترفع از دنيا و دنياوى وصف كردهاند و فى الحقيقة هم سخن به راست گفتهاند.
بدين گفته از كيوان قزوينى بنگريد:
اولًا مىگويم: هيچ كس اسباب قطبيت را مانند حاج ملّا هادى نداشت، از علم و حكمت و زهد بىپايان، او از راه علم دخلى ننموده و معاشش منحصر به اجاره ملك موروثىاش بود.
و امتيازهاى تاريخى او آن بود كه با توفر و تسهل اسباب رياست، ترك هرگونه رياستى نمود، حتى پيش نمازى نكرد و به مهمانى نرفت و با رؤساى بلدش هم بزم نشد تا از آنها پيش افتد و در صدرنشينى و سفره چينى و مجموعه غذا گذاردن و برداشتن و غليان و دعا كردن روضه خوان و دست بوسيدن عوام رعونتى ظاهر سازد.
يك زندگى ساده بىآلايش بىخودنمايى نمود كه امتياز براى خود قائل نشد و هيچ استفاده از توجهات كامله مردم به خودش ننمود و ثروتى نيندوخت و اولادش را متجّملًا بار نياورد و آنها را عادت به رعيتى نداد.
آن جناب داراى كراماتى بود كه آن كرامات معلول مبارزههاى جانانه او با هواى نفس و رياضات و عبادات آن بزرگوار بود.
آخوند همدانى كه از مشايخ اجازه اين افتاده مسكين است، براى اين فقير نقل كرد، زمانى كه نزد آيت اللّه حاج شيخ عبدالنبى نورى تلمذ داشتم فرمودند، در ايام جوانى كه در مدرسه مروى درس مىخواندم علاقه عجيبى به علم كيميا پيدا كردم، در پستوى حجره كتب مربوطه را گرد آورده و سرگرم مطالعه در آن دانش بودم، پس از چندى قافلهاى از نور مازندران براى رفتن به مشهد به تهران آمد، از اهل قافله خواهش كردم مرا هم با خود ببرند، اهل قافله پذيرفتند، در مسير راه خرجى خود را برآورد كردم ديدم چند قران كم خواهم آورد. چون به سبزوار رسيديم اطراق كرديم، چند نفر از اهل قافله در شهر سبزوار مصمم به ديدن حاجى شدند، من هم همراه آنان رفتم، به وقت خداحافظى حاجى مرا نگاه داشت، كمبود خرجى مرا مرحمت كرده سپس فرمود: از آنچه مىخوانى دست بردار كه بهترين كيميا دانش امام صادق عليه السلام است!!
حكيم متأله آقا سيد كاظم عصار مىگويد:
از كسانى كه درك محضر حاجى كرده بودند و ما محضر آنان را دريافتيم و اگر تعيين نمىداشتى نقل نمىكردمى كه روزى فقيرى به حضرت آن بزرگوار شد و خواستار مقدارى سركه گرديد و حاجى با آن كه سخن كوتاه مىگفت به بلندى فرمود كه نداريم و فقير گفت: به فلان گوشه زير زمين سركهاى هست و حاجى فرمود كه درويش! از چشم تو پردهاى برگرفتهاند كه چنين مىكنى، پردهها هست كه بايد برگيرندش!!
گر مدعيان نقش ببينند پرى را
دانند كه ديوانه چرا جامه دريده است
آن كيست كه پيرامن خورشيد جمالش
از مشك سيه دايره نيمه كشيده است
اى عاقل اگر پاى به سنگيت برآيد
فرهاد بدانى كه چرا سنگ بريده است
رحمت نكند بر دل ديوانه فرهاد
آن كس كه سخن گفتن شيرين نشنيده است «5»
حاجى سبزوارى و ناصرالدين شاه
ناصر قاجار كه از متكبران دوران و داراى اخلاق فرعونى بود مىگويد:
به هر شهرى كه وارد شدم صغير و كبير، عالم و عامى از من استقبال كردند، تا در شهر سبزوار كه معلوم شد همه افراد هر طبقه وظيفه لازم خود را معمول داشته و فقط حاجى ملّا هادى كه استقبال سهل است به ديدن شاه هم نيامده است به علّت اين كه او شاه و وزير نمىشناسد.
من اين اخلاق را پسنديدم گفتم: اگر او شاه نمىشناسد، شاه او را مىشناسد.
يك روز در حدود وقت ناهار، فقط با يك نفر پيشخدمت كه اسباب زحمت اهل علم نباشد و در آنجا ناهارى صرف كرده باشم رفته و پس از پارهاى از مذاكرات متفرقه گفتم: از شما خواهش دارم كه مرا خدمتى محول فرماييد كه آن را انجام دهم.
حاجى اظهار غنا و بىحاجتى كرد، اصرار كردم مفيد فايده نبود، گفتم: شنيدهام شما يك زمين زراعتى داريد، خواهش مىكنم كه ماليات آن را ندهيد. آن را نيز با عذر موجهى رد نمود. عرضه داشتم: بفرماييد ناهارى بياورند تا خدمت شما صرف كنم، بدون اين كه از محل خود حركت كند، خادم خويش را امر به ناهار آوردن كرده، خادم در دم يك طبق چوبينه با نمك و دوغ و چند دانه قاشق و چند قرص نان پيش دست ما گذاشت.
حاجى نخست آن قرص نانها را با كمال ادب بوسيده و بر رو و پيشانى گذاشته و شكرها از ته دل به جا آورد، سپس آنها را ريز كرده در ميان دوغ ريخت و يك قاشق هم پيش من گذاشت و فرمود: بخور كه نان حلال است و زراعت و جفت كارى آن دسترنج خودم است، من يك قاشق خوردم، ديدم خوردن آن ناهار از عهده من بيرون است!!
ناصر قاجار پس از رفتن پانصد تومان به خدمت حاجى فرستاد كه حاجى از قبول آن پول ابا كرد و فرمود: نصف آن را به فقرا و بقيه را به ساير مستحقان برسانيد!!
آن را كه جاى نيست همه شهر جاى اوست
درويش هر كجا كه شب آيد سراى اوست
بىخانمان كه هيچ ندارد به جز خداى
او را گدا مگوى كه سلطان گداى اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست
هر جا كه مىرود همه ملك خداى اوست
آن كز توانگرى و بزرگى و خواجگى
بيگانه شد به هر كه رسد آشناى اوست
كوتاه همه همه راحت طلب كنند
عارف بلا كه راحت او در بلاى اوست
هر آدمى كه كشته شمشير عشق شد
گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاى اوست «6»
مقام بىبديل ابن ابى عمير
مولى محمد بن على اردبيلى مؤلف «جامع الرواة» مىگويد:
اين مرد بزرگ و راوى عظيم القدر اصلًا از اهالى بغداد و در همان شهر سكونت داشت، از ائمه طاهرين عليهم السلام سه نفر آنان را زيارت و افتخار شاگردى و نصرت و يارى آنان را داشت و فرهنگ الهى آن بزرگواران را با كمال جديّت به ديگران تعليم مىداد.
از وجود مبارك حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر امام هفتم عليه السلام با دو گوش خودش احاديثى را شنيده بود و از آن بزرگوار معارف عالى الهيه را شنيده و تعليم گرفته بود.
او به خدمت عالم آل محمّد، راضى به قضاى الهى، چهره پاك امامت، شمس فضاى ولايت، اسوه عبادت، بحر معرفت، عالم باللّه و انسان آگاه، سرّ اسرار، جامع انوار، درياى ذخّار، شجره طيّبه حضرت رضا عليه السلام رسيده بود.
او با اختر برج كرامت و سرچشمه فضيلت و كوه حلم و علم حضرت جوادالائمه ملاقات داشت و از آن جناب نقل روايت كرده است: كتب رجالى در نشان دادن شخصيت پر ارزش ابن ابى عمير و تقواى آن چهره پاك و با بركت نوشتهاند:
او انسانى است كه قدر و شأنش بسيار بزرگ و منزلت و موقعيتش نزد شيعه و سنى فوق العاده عظيم است.
او مردى است از هر جهت ثقه و مورد اطمينان كه تمام علما و دانشمندان و فقها و مفسران و خطبا و نويسندگان كتب حديث به وى اعتماد دارند و نزد خاصه و عامّه از مطمئنترين و موثقترين انسانهاست.
جاحظ اديب بزرگ عرب درباره آن بزرگوار مىگويد:
نسبت به حضرت حق از فرمانبردارترين فرمانبرداران و در عبادت و بندگى از قوىترين بندگان و در پاكدامنى و ورع از بهترين آنان است.
مطلب بسيار عجيبى در كتب رجالى درباره آن بزرگ مرد الهى نقل مىكنند كه انسان از تعجب و حيرت بهتزده مىشود و به اين عظمت و بزرگى اللّه اكبر مىگويد و به فرمودهرسول خدا صلى الله عليه و آله كه:
مؤمن از ملك مقرب بالاتر است «7».
با تمام وجود اقرار مىكند و آن اين است كه:
آن جناب در تمام امور حيات اعم از جهات اعتقادى و عملى و اخلاقى و عرفى و اقتصادى و فردى و اجتماعى، انسانى تك و موجودى بىنظير در ميان مردم زمانش بود و احدى نبود مگر اين جلالت قدر و عظمت شأن او را مىستود و وى را در جميع جهات انسانى عنصرى كمنظير و منبعى الهى و محورى خدايى و والا مىدانست.
رجال زمان ائمه درباره اين عارف سترگ گفتهاند:
محمد بن ابى عمير اين اسوه حسنات از يونس بن عبدالرحمن كه خود محدّثى جليل القدر است از هر جهت شايستهتر و صالحتر و از آن جناب در امور دينى فقيهتر و در دانش و بينش افضل بود.
حسودان بىدين و متكبران بىانصاف و دنياپرستان بىشخصيت و آنان كه خالى از مردانگى بودند نزد هارون از وى سعايت كردند.
او را در عين مصادره تمام اموال به زندان بردند و از وى خواستند ياران و دوستداران ائمه عليهم السلام و شيعيان فعال و مجاهدان بزرگ را به دولت ظالم بنىعباس معرفى كند و براى اقرار او از هر جهت بر وى سخت گرفتند.
در زندان از ضرب و شتم و آزار او فروگذار نكردند، به وى گرسنگى و تشنگى سخت دادند، ولى تقواى بالاى وى و عقل مستقيم او و جهاد جانانهاش با هواى نفس وى را از افشاى اسرار حفظ كرد، تا او را به حياط زندان بردند و از پا به وسيله طناب بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه سخت به او زدند تا جايى كه مىگويد: نزديك بود در امتحان رفوزه شوم، نداى محمد بن يونس را شنيدم:
دادگاه قيامتت را به ياد آور، بر آن ضربتها صبر كردم و از دادن اطلاعات به دولت هارون خوددارى نمودم و بر اين تقوا و استقامت، خدا را شكر كردم.
خبرى يافتم از يار مپرسيد زمن
تا نياريد بر من خبر دار و رسن
خبرى يافتهام از گل و از باد بهار
خبر من برسانيد به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چكند دفع حزن
خبرى يافتم از نكهت پيراهن دوست
به خطا چند دويد از پى آهوى ختن
خبرى يافتم اى جوهرى از معدن لعل
تو چرا مىروى از بهر عقيقى به يمن
خبرى يافتم از دولت وصلت به نوا
تو كجا مىروى از بهر اويسى به قرن «8»
ميرزا حسن كرمانشاهى و طلبه شاهرودى
آقا ميرزا حسن كرمانشاهى، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حكمت مشّا و اشراق و فلسفه و عرفان و فقه، در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود.
نجابت و عفت نفس و بىتوجهى او به دنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عام بود، با اين كه در كمال عسرت زندگى مىنمود، از احدى پول قبول نمىكرد و با همان حق تدريس مدرسه سپهسالار قديم زندگى مىنمود.
ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نكرد و از روزگار شكايت نداشت و با شدايد مىساخت.
هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگرد نمىشد، يكى از اكابر مىگفت:
گاهى در اثناى درس و ديگر اوقات كه به حال خود فكر مىكرد آهى از عمق دل برمىآورد كه از آن نور مىباريد!!
خدايا! چه بندگان بزرگوار و پاكى داشتى و دارى، خداوندا! ما افتادگان در چاه طبيعت و ماديگرى را نجات بده، الهى! دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج كن، خداوندا! مستمندان را از ذلت بدر آر، پروردگارا! مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو، الهى! كام ناكامان را از شراب عشقت پر گردان، خداوندا! خاكنشينان را به عالم پاك برسان.
حاج ميرزا حسن كرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مىگويد:
روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم، طلبهاى ژندهپوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت: آقاى ميرزا! كليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو، من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم، كليد آن حجره را به او واگذار كردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حالى كه منطق گفتن كار يك طلبه فاضل بود و من سالها بود از گفتن آن فارغ بودم.
مدتى براى او درس گفتم، يك شب خانوادهام از كثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم. ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم. دو سه روزى بىمطالعه درس گفتم، يك روز به من پرخاش كرد كه اى شيخ! چرا بىمطالعه درس مىگويى؟ به او گفتم: كتابم را گم كردهام، گفت: در محل رختخواب زير رختخواب سوم است، از اطلاع او به داستانم شگفتزده شدم. به او گفتم: كيستى؟ گفت: كسى نيستم، گفتم: روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى. سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى، آن گاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مىدهى و اين همه بىعلّت نيست داستانت را بيان كن.
گفت: طلبهاى هستم از اهالى دهات شاهرود، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود، ميل زيادى به درس خواندن من داشت، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مىگذراندم. پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت. پس از گذشت مراسمش، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند.
دو سه سالى نماز خواندم، سهم امام گرفتم، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى؟ چند روز ديگر عمرم به سر مىآيد و به دادگاه برزخ و قيامت مىروم. جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد؟!
از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند، همه آمدند، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس، بدون داشتن وسيله، با پاى پياده به تهران حركت كردم.
در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد، من اكثر روزها او را مىبينم و با او هم غذا مىشوم، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفتههاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مىديد، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليه السلام روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته، ميرزا به او فرمود: ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظهاى به شرف ملاقات او نايل گردم، طلبه شاهرودى گفت: اين كار مشكلى نيست، من او را مىبينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مىكنم.
چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت: دوست من به تو سلام رساند و گفت:
شما مشغول تدريس باش!
به او گفتم: اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم، گفت: مانعى ندارد. رفت كه اجازه بگيرد، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خونجگر كرد!!
كسى زفتنه آخر زمان خبر دارد
كه زلف و كاكل و چشم تو در نظر دارد
نه ديده از رخ خوب تو مىتوان برداشت
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
زسحر نرگس جادوى تو عيانم شد
كه فتنههاى نهانى چه زير سر دارد
هزار نشه فزون ديدهام زهر چشمى
ولى نگاه تو كيفيت دگر دارد
زابروان تو پيوسته مىطپد دل من
كه از مژه به كمان تير كارگر دارد «9»
سيد الحكما آقا ميرزا ابوالحسن جلوه
سيد جلوه از اعاظم حكما و اساتيد حكمت و معقول در عصر قاجاريه بود.
سيد به عزم رفتن سبزوار جهت استفاده از حاجى از اصفهان خارج شد، ولى در تهران عزم سفرش به قصد اقامت تبديل شد و ساكن مدرسه دارالشفا گشت.
مدت چهل و يكسال در آن مدرسه به تدريس و تربيت شاگردان مستعد پرداخت و تا آخر عمر مجرّد زيست.
ميرزا مورد احترام تمام طبقات بود، ولى آن مرد بزرگ كه عمرى را براى خدا به رياضت گذراند از مقام و عنوان خويش به هيچ عنوان استفاده نكرد.
ناصر قاجار در حالى كه ميرزا كراهت داشت در همان حجره از آن سيد بزرگ ديدار كرد، در حالى كه ميرزا به بازديد او نرفت.
آرى، مردان خدا از خدا جز خدا نخواهند و براى غير حق هيچگونه اصالتى قائل نيستند.
به قول خود ميرزا:
چون شد كه در اين غمكده يك هم نفسى نيست
از هم نفسان بگذر و از اصل كسى نيست
بازار جهان جمله جزا بين و مكافات
عاقل به چه سان گفت كه آنجا عسسى «10» نيست
جز رفتن از اين مرحله با مژده رحمت
داناست خدا در دل جلوه هوسى نيست
آقا محمد رضا اصفهانى
اين شخصيت والا كه بر بسيارى از اساتيد حكمت و عرفان برترى داشت و شاگردان بنامى در مكتب او تربيت علمى و عملى يافتند براى شكايت از خوانين اطراف اصفهان كه مختصر ملك او را تصاحب كرده بودند به تهران آمد و چون كسى به شكايت او ترتيب اثر نداد، به اصرار طلاب در مدرسه صدر شروع به درس كرد و تا آخر عمر در همان حجرهاى كه بالاى آب انبار مدرسه بود سكونت اختيار نمود.
با اين كه در اوايل زندگى تمكّن مالى قابل توجه داشت، در اواخر عمر كه نيازش بيشتر بود به حال تجرد با نان و پنير ساخت، در حالى كه مىتوانست از پرتو شخصيتش بهرههاى مادى فراوان ببرد.
اين مرد بزرگ در حالاتش آمده:
يك لحظه به غفلت نگذراند، يا تدريس مىكرد و يا به عبادت مشغول مىشد و در بيست و چهار ساعت بيش از پنج ساعت نمىخوابيد، اغلب روزها روزه داشت و بيشتر ساعات شب عبادت مىكرد، با آن كه دائماً در خود سير داشت و هميشه حزن قلبى داشت، هيچگاه تبسّم از لبش دور نمىشد!
وه كه مردان حق چه طرفه مردانى هستند، آه و حسرت بر ما كه عمرى را به غفلت به سر برده و هنوز هم غافليم، در حالى كه به مرگ ما چيزى نمانده، الهى! اين خفتگان در خواب غفلت را به لطف عميمت قبل از انتقال به جهان آخرت بيدار فرما.
هر كه در بند تو افتاد نجاتش نبود
وان كه بىزخم تو ميرد درجاتش نبود
گنج ديدار تو نقدى است كه صرفش نكند
وجه حسن تو نصابى كه زكاتش نبود
هر كه در ظلمت راه تو شبى روز نكرد
گر خضر شد به مثل آب حياتش نبود
جهد كردم كه شوم كشته شمشير غمت
تا رسيدم به حياتى كه وفاتش نبود
هر كه همسايه خورشيد بود هم چو مسيح
غم بيمارى و تشويش مماتش نبود
دل كه با درد تو باشد نكند ياد دوا
خنك آن تشنه پرواى فراقش نبود
هر كه از ياد كند ناله به بيدار عماد
سست عهدى است كه آيين ثباتش نبود
امام صادق عليه السلام در پايان اين فصل مىفرمايد:
عقل با تمام منفعتى كه براى دنيا و آخرت انسان دارد، در برابر دشمنى چون هواست.
هوا مجموعه اميال و غرايز و خواستهها و شهواتى است كه از حدود طبيعى و شرعى خارج است.
هوا در وجود انسان به طور صد در صد مخالف حق است و همنشين باطل، قدرت و قوت هوا ناشى از شهوهتهاست، يعنى از خواستههايى كه جانب حق در آن رعايت نشده و حلال و حرام در آن ملحوظ نگشته است.
عوامل پيدايش هواى نفس
سبب پيدايش هوا سه چيز است:
1- خوردن مال حرام.
2- مسامحه و غفلت از واجبات بدنى، مالى و روحى و سبك انگاشتن سنن الهى.
3- فرو رفتن در ملاهى و مناهى و كارهاى بيهوده.
انسان اگر با توجه به آيات حق به دنيا و اهل دنيا بنگرد، به اين نتيجه مىرسد كه دنيا براى انسان، خانه به دست آوردن كمال و اهل دنيا هم بندگان و عباد حضرت حقّند، بايد دنيا را سرمايه كمال و رشد قرار داد و براى مخلوق خدا هم منبع خير و بركت بود.
با اين ديد، انسان نه گرفتار مال حرام مىشود، نه از فرايض و سنن غافل مىماند، نه دچار خوض در ملاهى و مناهى مىشود.
آيا دنياى از دست رفتنى ارزش دارد كه به حرام نزد انسان جمع شود و به خاطر آن فرايض و سنن ترك شود و براى لذت بردن از آن، آدمى دچار محرّمات الهى و امور ناپسند شود؟!
چهرههاى درخشان مبارزه با هواى نفس
بازگو كردن حيات پاك اولياى الهى و عاشقان صادق حق كه پاكى در زندگى و نورانيت باطن را از طريق مبارزه با هوا به دست آوردند فرصت و مجالى بسيار وسيع لازم دارد و در اين باب كتابهاى مستقلى بايد نوشت ولى از باب اين كه:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم بقدر تشنگى بايد چشيد «1»
تا جايى كه امكان باشد به نمونههايى اشاره مىرود، باشد كه توجّه در زندگى اين پاكمردان پاك باخته درسى براى زندگى ما باشد.
آخوند ملا ابراهيم نجم آبادى
حضرت آخوند، از نجم آباد بدون اين كه كسى او را بشناسد به تهران آمده و از طلبهاى ساكن در يكى از حجرههاى مدرسه مىپرسد: هم حجره مىخواهى؟
آن مرد كه ظاهرى بىپيرايه و افتادهوار مىديد، گمان آن كه با فردى از بزرگان علما روبروست نبرده، گفت: اگر كسى باشد كه به خدمت حجره مدد نموده، سبب آلودگى و فراغت من گردد خواهم ساخت! آخوند به فروتنى و خاموشى مثل يك نفر خادم به كار پرداخت و دو هم حجره با يك ديگر روز و شب مىگذاشتند به حدى كه تازه وارد از حد دانش و مايه مصاحب خود آگاه و ديگرى بىخبر بود.
تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مىخواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت، پس سر برآورد و فرمود: شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمىكنيد و نمىخوابيد!
طلبه مغرور با بىاعتنايى گفت: تو را چه كار؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت، آخوند فرمود: مىبينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درماندهاى، چه آن را غلط مىخوانى.
آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت: حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى.
بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود؟! خواب نكرد.
فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كاملتر از استاد خود شنيد.
از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است!!
آرى، اين است روش مردم بىهوا و انسانهاى كامل و رشد يافته و با خبران از حق و حقيقت و سالكان راه عشق و صفا و آراستگان به صفات محبوب ازلى و ابدى.
هر كه در راه تو اول قدم از خويش بريد
هم به اول قدم آنجا كه همى خواست رسيد
هيچ كس با تو نياويخت كه از خود نگريخت
هيچ كس با تو نپيوست كه از خود نبريد
همه با ناله و آهند چه هشيار و چه مست
همه با حسرت و دردند چه پير و چه مريد
زاهد از صومعه گر رخت به كوى تو كشيد
ما نخواهيم در آن كوى بجز درد كشيد
آن كه آسان شمرد اين همه خون خوردن ما
دور از آن روى مگر شربت هجرى نچشيد
جهانگيرخان قشقايى، اعجوبه مبارزه با نفس
اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت، فرزند خان قشقايى بود.
در ايام جوانى به دنبال اسبسوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود، روزگار به خوشى مىگذارند.
در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مىورزيد.
شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد.
در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد، از حال و هواى آنجا خوشش آمد، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مىرفت.
روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازهاى در جنب مدرسه مىگذرد، ژندهپوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مىزند، فرزند خان وارد مغازه مىگردد، ژندهپوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مىشود. جهانگير، شرح حال خود و علاقهاش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مىگذارد، چون گفتارش به پايان مىرسد، درويش در او خيره مىشود و مىگويد:
گرفتم در اين فن، فارابى وقت شدى، ولى بدان كه مطربى بيش، از كار در نخواهى آمد!
جهانگير خان فرياد زد: مرا از خواب غفلت بيدار كردى، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت:
اين گونه استنباط كردهام كه تو را فضاى اين مدرسه پسند افتاده، در همين جا حجره گرفته به تحصيل علوم الهى مشغول باش!
جهانگير خان مىگويد: از همت نَفَس آن ژنده پوش و يمن راهنماييش بدين مقام رسيدم.
جهانگير خان در تحصيل علوم الهى به مقامات ارجمندى رسيد، شاگردان زيادى از محضر پر فيضش به درجات عالى فقهى و اخلاقى و عملى رسيدند.
يكى از شاگردان او مرحوم آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبايى است كه پس از مرحوم آيت اللّه حايرى به تقويت حوزه پر بركت قم برخاست و از تأثير نفس گرم او حوزه هفتصد نفرى قم داراى ده هزار محصّل در رشتههاى گوناگون علوم اسلامى شد.
حوزه قم پس از آن، صداى اسلام را به گوش جهانيان رساند و چشمهاى اهل دل را از اطراف و اكناف جهان بدين ناحيه دوخت.
در اين حوزه دانشمندان بزرگى در علوم فقه، اصول، ادب، كلام، تفسير، تاريخ، خطابه و نويسندگى تربيت شدند.
مرحوم فسايى درباره جهانگيرخان مىگويد:
با اين كه در مراتب علميه سرآمد ارباب عمائم است، از لباس بزرگان ايلات از سر تا پا بيرون نرفت، او مانند افراد ايل كلاه و زلف دارد.
حاج شيخ عيسى بن فتح اللّه شاگرد خان مىگويد: سركار خان، موى بلند مىداشتى و به حنا خضاب مىفرمودى.
جناب خان به حاج شيخ عيسى فرموده بود: زمينى دارم به قشقايى و از مال الاجاره آن چهل تومان است به يك سال، زندگى خويش را تأمين مىكنم.
استاد جلال الدين همايى كه به يك واسطه، شاگرد آن مرحوم بود درباره خان مىگفته:
جهانگيرخان در اثر شخصيت بارز علمى و تسلّم مقام قدس و تقوا و نزاهت اخلاقى و حسن تدبير حكيمانه كه همه در وجود او مجتمع بود، تحصيل فلسفه را كه مابين علما و طلاب قديم سخت موهون و با كفر و الحاد مقرون بود از آن بدنامى به كلّى نجات داد و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق، چندان رايج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت نبود، بلكه مايه افتخار و مباهات مىشد.
وى معمولًا يكى دو ساعت از آفتاب برآمده در مسجد جارچى سه درس پشت سر هم مىگفت كه درس اولش شرح لمعه و بعد از آن شرح منظومه و سپس درس اخلاق بود و بدين ترتيب فلسفه را در حشو فقه و اخلاق به خورد طلاب مىداد.
جابرى گويد:
اگر شارب مسكرى يا فاعل منكرى را شبانه گرفته به مدرسه آورده براى اجراى حد، آن مرحوم مىفرمود: حبسش كنند تا به هوش آيد. بعد خود آن جناب نيمه شب رفته او را رها و از مدرسه بيرونش برده و با اندرز حكيمانه به راه راستش مىآورد.
وحيد گويد: من از جهانگيرخان با اين كه چندين سال در محضر درسش حاضر بودم، هيچگاه دعوى شعر و شاعرى نشنيدم و پس از رحلت وى از شاعرى و شعر وى به وسيله شيخ محمد حكيم كه به وى محرمترين اشخاص بود آگاه شدم كه اين اشعار از اوست:
تا ياد چين زلف تو شد پاى بست ما
رفت اختيار عقل و سلامت ز دست ما
از صرف نيستى چو كسى را خبر نشد
عشقت چگونه كرد حكايت زهست ما
غمگين مشو گر از ستمش دل شكستهاى
كار زد به صدهزار درست اين شكست ما
از دشمنان ملامت و از دوستان جفا
بودست سرنوشت ز روز الست ما
گشتم زهجر غرقه درياى اشك خويش
تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما
از آقا محمد جعفر دهاقانى خادم مدرسه صدر در مسئله فوت خان منقول است كه:
بيمارى ايشان در كبد بود، ميرزا مسيح خان دكترش بود، وقتى خان بيماريش شديد شد، من رفتم دنبال دكتر ميرزا مسيح خان، گفت: شما چه نسبتى با خان داريد؟ گفتم: خادمش هستم، دكتر گفت: من نمىآيم، خان آدم كوچكى نيست، من براى عيادت مىآيم. آمدم جريان را براى خان گفتم، خان فهميد گفت: برو بگو براى عيادتم بيايد، آن گاه طبيب به خدمتش آمد، خان تبسم كرد و به او گفت: هر چه تو مىدانى من هم مىدانم من چاق شدنى نيستم.
ميرزا مسيح خان رفت، دكتر شافتر خارجى را آورد، دكتر شافتر نسخه نوشت، دواهاى نسخه را از مريضخانه انگليسىها تهيه كرديم، ولى خان آنها را نخورد!!
سه چهار ساعت از شب گذشته بود كه خان گفت رختخواب را رو به قبله كنيد، سپس يك ليوان آب خورد و پس از خوردن آن به ذكر حق مشغول شد و چند لحظه بعد از دام تن و دنيا خلاص شد.
تمام علما در آن شب حاضر شدند، جماعت انبوهى آمده بودند، تشييع مفصلى از او شد و آيت اللّه آقا نجفى بر او نماز گذارد و در تكيه ترك دفنش كردند رحمة اللّه عليه رحمة واسعة.
مؤلف كتاب «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدر المتألهين» نزديك به پنجاه و دو نفر از شاگردان خان را نام مىبرد كه هر يك از اعاظم مراجع تقليد و حكما و عرفا و فلاسفه الهى بوده و هر كدام منشأ آثار و بركات عظيمى در پيشبرد فرهنگ الهى و نبوت انبيا و امامت امامان عليهم السلام بودند.
آرى، مبازره با نفس از وجود آدمى چهرهاى پاك و موجودى نورانى و الهى مىسازد، تا جايى كه انسان جز خدا نبيند و جز سخن خدا نشنود و جز سخن خدا نگويد:
زنده گشتم كه مرا نفس ستمكار بمرد
تا فلك شعله زدم كاين شرر خام فسرد
خط بيزارى دنيا نه چنان بنوشتم
كه به صد تيغ توان نقطهاى از وى بسترد
نتوان گشت چو من زنده دلى را زخمار
صاف گر مى نبود باد سلامت سر دُرد
اى كه باليد تو را روح زكاهيدن جسم
باد ارزانيت اين جان كلان و تن خرد
چون به مژگان نتنم رشته خونين كه فراق
بر حرير جگرم سوزن الماس فشرد
زدهام غوطه به صد رنگ جراحت چكنم
هر سر موى مرا عشق به نيشى آزرد
حسرت تيغ توام كشت به خاكم بنويس
كه فلان تشنه جگر مرد و دمى آب نخورد
برهان الحق آقاى شيخ مرتضى طالقانى
اين مرد بزرگ از حكما و اولياى الهى بود، سالها در نجف اشرف مدرسه آقا سيد كاظم يزدى اقامت داشت و براى عاشقان علم، حكمت الهى و فلسفه و معقول مىگفت، قسمتى از حالات آن بزرگ مرد الهى را از زبان شاگرد حكيمش آقاى محمد تقى جعفرى عنايت كنيد:
آن بزرگ به حالى كه براى من اسفار همى گفت، اگر از او مىخواستندى از گفت امثله- اولين كتاب حوزه- نيز ابا نمىفرمودى!!
ايّام چهارشنبه را قبول كس نكردى و خود با خود همى گذراندى و مرا فرمود: كه من روزگارى دراز به طالقان شبانى همى كردم، مگر روزى به بيابان آواى قرآن شنودم و حالى يافتم و گفتم: پروردگارا! تو نامه خويش با ما فرو فرستادى، من بايد تا آخر عمر آن را در نيابم؟
و در وقت در آبادى شدم و حشم و غنم مردمان با آنان سپردم و به اصفهان شدم تحصيل را و پنج سال ببودم و آن گاه به نجف شدم و چندى به درس آخوند صاحب كفايه مىنشستم و همى ديدم كه فايدتى از آن درس مرا متصور نيست و نيز شنيدم از حكيم متأله آقاى جعفرى كه من بگاه تحصيل به حضرت آقا بزرگ، روزى دو مانده بود محرم سنه ارتحال وى، جرى عادت را به خدمت او شدم و شنيدم كه مىگويد:
«بلند شويد برويد آقا، براى چه آمدهايد آقا» و چون گفتم براى درس آمدهام گفت: درس تمام شد، آقا پنداشتم كه آن بزرگوار از سر اين خيال كه محرم درآمده است اين سخن مىگويد و گفتم: هنوز حوزهها تعطيل نكردهاند كه فرمود: مىدانم آقا من مسافرم من مسافرم، خر طالقان رفته پالانش باقى مانده، روح رفته جسدش مانده «لا اله الّا الله» و اشك از ديده بباريد به شدت و دريافتم كه اخبار از ارتحال مىفرمايد به حالى كه مزاج او را ادنى انحرافى از صحبت نبود.
پس گفتم: با من سخنى فرماييد. گفت: آفرين آقا جان! حالا متوجه شديد حالا متوجه شديد و اين بيت بر خواند:
تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر
و تهليل برگرداند و نورانيتى سخت بر چهره او پديدار آمد و برخاستم و دو روز بر نيامد كه خبر ارتحال آن بزرگ بياوردند وبا اسفها به مدرسه آقا سيد كاظم شديم كه مقام او بود و شنيدم كه سحرگاه عادت قديم خويش را بربام برآمد و مناجاتى گفته و چون باز آمده است و دوگانه به درگاه يگانه گذاشته به حجره شده است و ديگر بر نيامده و از آن روى كه پيوسته قبل از آفتاب باز از حجره برمىآمده است و به صحن مدرسه راهى مىرفته و امروز را بر نيامده است مضطرب گشتهاند و در حجره شده و ديدهاند كه به حال مراقبه تكيه فرموده است و جان با جان آفرين باز داده و عالم از او يتيم مانده است و من به مشاركت مرحوم مبرور آقا سيد محمد طالقانى رحمه اللّه متكفل غسل شدم و عطرى شديد به مغسل مىشنودم و آن پيكر پاك و نور تابناك به وادى السلام نهاديم.
خوشتر از اين در جهان نبود كار
دوست بر دوست رفت يار بر يار «2»
راستى، آنان كه از طريق مبارزه با هوا به مقامات عالى الهى رسيدند چه حالى داشتند و چه خبرها نزد آنان بود.
اين بوى روح پرور از آن خوى دلبرست
وين آب زندگانى از آن حوض كوثر است
بوى بهشت مىگذرد يا نسيم دوست
يا كاروان صبح كه گيتى منور است
اين قاصد از كدام زمين است مشكبوى
وين نامه در چه داشت كه عنوان معطر است
بازآ و حلقه بر در زندان شوق زن
كاصحاب را دو ديده چو مسمار بر در است
بازآ كه از فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزه دار بر اللّه اكبر است
دانى كه چون همى گذرانيم روزگار
روزى كه بىتو مىگذرد روز محشر است
گفتيم عشق را بر صبورى دوا كنيم
هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است
در نامه نيز چند بگنجد حديث شوق
كوته كنيم كه قصه ما كار دفتر است «3»
حكيم بزرگ حاج ملّا هادى سبزوارى
حاجى سبزوارى از حكما و فقها و عرفاى اسلامى بود، در حق آن بزرگ مرد الهى مىتوان گفت:
او از اولياى الهى و انسانى خود ساخته و مردى در ميان بزرگان اسلامى كمنظير است.
من قسمتى از احوالات آن عارف عاشق را مستقيماً از نبيره او آقاى اسرارى كه از علماى مهم سبزوارند به وقتى كه در سبزوار براى تبليغ رفته بودم و همانجا قسمت عمدهاى از جلد اول عرفان را نوشتم در دو جلسه شنيدم كه آن را براى عزيزان نقل مىكنم و قسمتهاى ديگر را از كتاب «ريحانة الادب»، «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدرالمتألهين» و مقدمه مجموع رسايل حكيم بازگو مىكنم.
آقاى اسرارى مىگويد:
چون واجب الحج شد، فرزند چهار ساله خود ملا محمد را نزد اقوام گذاشت و با همسر خود عازم حج شد.
در بازگشت از سفر حج، همسر مهربانش از دنيا مىرود، حاجى به تنهايى از راه آب به بندرعباس مىآيد و از آنجا وارد شهر كرمان مىشود.
از آنجا كه لباس و عمامهاش همانند دهاتىهاى سبزوار بود، كسى آن چراغ فروزان را باور نمىكرد كه از رجال شايسته علمى و از اولياى خداست.
با وضعى كه داشت وارد مدرسه معصوميه كرمان شد و از خادم آنجا درخواست حجرهاى كرد كه چند شبى را در آنجا بماند، سپس به سبزوار حركت كند.
خادم عرضه داشت: واقف اين مدرسه، حجرهها را وقف بر طالبان علم نموده و ماندن كاسب يا فرد معمولى در اين مدرسه جايز نيست، مگر اين كه شما با من عهد كنى چند روزى كه در اينجا هستى در امور نظافت مدرسه و طلاب به من كمك دهى!!
حاجى جواب مثبت مىدهد و براى تأديب نفس به كمك خادم جهت امور طلاب و نظافت مدرسه اقدام مىكند.
حاجى در آن مدرسه قصد مىكند تا ريشهكن شدن هواى نفس به كار خادمى ادامه دهد، از اين جهت عزم بر ماندن مىنمايد.
مدّتى كه مىگذرد خادم از او مىپرسد: عيال دارى؟ مىگويد: نه، مىپرسد اگر وسيله ازدواج برايت فراهم باشد ازدواج مىكنى؟ حاجى پاسخ مثبت مىدهد، خادم مدرسه مىگويد: دخترى دارم اگر ميل داشته باشى با او ازدواج كن، حاجى بدون چون و چرا با دختر خادم ازدواج مىكند، خدمت حاجى در آن مدرسه نزديك به سه سال طول مىكشد!
در آن زمان عالم و پيشواى روحانى كرمان آقا سيد جواد امام جمعه شيرازى بود.
اين امام جمعه از دانشمندان و علماى جامع علوم عقلى و نقلى عصر خود به شمار مىرفت كه علاوه بر مقامات علمى و واجديت مراتب معقول و منقول پيشوايى وارسته و روشن ضمير و دانشمندى متقى و صاحب ورع بود.
يك روز حاج سيد جواد مشغول گفتن منظومه حكمت حاجى براى شاگردان بود، در حالى كه حاجى در كار نظافت و جاروكشى مدرسه بود. سيد در حال درس به نكتهاى مهم از مسائل عالى حكمت رسيد، آن چنان كه بايد مسئله بيان نشد، پس از اتمام درس در حالى كه سيد به طرف منزل مىرفت حاجى در طريق منزل با بيانى وافى نكته را شرح داد، سيد ابتدا اعتنايى نكرد، ولى وقتى به منزل رفت و در آن نكته غور كرد، بيان حاجى را بهترين بيان ديد. خادم منزل را دنبال كمك خادم مدرسه فرستاد، ولى حاجى از ترس شناخته شدن با همسر كرمانى از خادم مدرسه كه پدرزنش بود خداحافظى كرده و رفته بود، پس از چند سال دو طلبه كرمانى براى تكميل تحصيل حكمت به سبزوار آمدند، چون وارد مدرسه شدند و حكيم سبزوارى را در محل درس حكمت ديدند بهت زده شدند كه آه آن فردى كه سه سال در مدرسه به عنوان شاگرد خادم خدمت مىكرد اين مرد بود. حاجى از تغيير چهره آن دو قضيه را يافت، آنان را خواست و وضع خود را در كرمان به عنوان امانت و سرْ اعلام كرد و راضى نشد آن دو نفر طلبه داستان كرمان را بازگو كنند!!
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست
وين شيوه به اندازه مردى است كه مردست
آن كس كه درين صرف نكردست همه عمر
بيچاره ندانم كه همه عمر چه كردست
زاهد چه عجب گر كند از عشق تو پرهيز
كس لذت اين باده چه داند كه نخوردست
عاشق كه نه گرمست چو شمع از سر سوزى
گر آتش محض است به جان تو كه سر دست
بس شب كه بر آن در بن خاكى زضعيفى
بنشستم و پنداشت رقيب تو كه گردست
اشكى كه بود سرخ چو رخسار تو داريم
ما را زتو تشريف نه تنها رخ زرد است
گر هست كمال از دو جهان فرد عجب نيست
اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست «4»
شرح حال حاجى را دو فرزندش آقا محمد اسماعيل و آقا عبدالقيوم و عيال كرمانيش چنين بازگو كردهاند:
مرحوم حاجى هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پاييز ثلث آخر شب را بيدار بودند و در تاريكى عبادت مىنمودند تا اول طلوع آفتاب. دو ساعت از روز گذشته به مدرسه تشريف مىبردند و چهار ساعت تمام در مدرسه بودند، بعد به خانه مراجعت كرده ناهار مىخوردند، ناهار ايشان معمولًا يك قرص نان بود كه معمولًا يك سير بيشتر از آن نمىخوردند، يك كاسه دوغ كمرنگ كه خودشان در وصف آن مىفرمودند دوغ آسمان گون، يعنى دوغى كه از كمى ماست به رنگ كبود آسمانى باشد.
شب بعد از سه ساعت عبادت در تاريكى شام ميل مىكردند، شام آن جناب مقدارى برنج و اسفناج بود، بعد از كمى راه رفتن در يك بستر ناراحتى كه غالباً تشك نداشت مىخوابيدند و متكاى غير نرمى از پنبه يا پشم زير سر مىگذاشتند.
لباس مرحوم حاجى چند سال يك عباى سياه مازندرانى بود و يك قباى قدك سبز رنگى كه به قدرى آن را شسته بودند كه آرنجهاى قبا پاره شده و چندين وصله برداشته بود.
در زمستان قباى برك شكرى رنگ و شلوار برك مىپوشيدند، كتابخانهاى نداشتند، كتاب ايشان منحصر به چند جلد كتاب بود!
معاشش از اين راه بود: يك روز از قنات عميد آباد داشتند و يك شبانه روز در قنات قصبه و باغى كه در بيرون پشت ارك واقع است كه سالى چهل تومان فايده و حاصل باغ بود و از دو قنات مذكور نيز سى خروار غله و ده بار پنبه عايد مىگرديد.
قسمتى از اين دخل را با كمال قناعت صرف معاش مىفرمودند و ما بقى را به فقرا ايثار و انفاق مىنمودند.
هر سال در عشر آخر صفر سه شب روضه خوانى مىكردند و يك نفر روضهخوان كريه الصوتى كه در سبزوار بود و كمتر او را دعوت مىكردند دعوت مىنمودند و شبى پنج قران به روضه خوان مىدادند و نان و آبگوشت به فقرايى كه شل و كور و عاجز بودند مىخورانيدند و نفرى يك قران به آنها مبذول مىداشتند و خمس و زكات مال خود را هر سال به دست خود به سادات و ارباب استحقاق مىرسانيدند و در اين موقع جنس خود را وزن مىكردند و نقد خود را مىشمردند.
همه بزرگان دين بالاتفاق، آن بزرگوار را به اتصاف به ورع حقيقى و ترفع از دنيا و دنياوى وصف كردهاند و فى الحقيقة هم سخن به راست گفتهاند.
بدين گفته از كيوان قزوينى بنگريد:
اولًا مىگويم: هيچ كس اسباب قطبيت را مانند حاج ملّا هادى نداشت، از علم و حكمت و زهد بىپايان، او از راه علم دخلى ننموده و معاشش منحصر به اجاره ملك موروثىاش بود.
و امتيازهاى تاريخى او آن بود كه با توفر و تسهل اسباب رياست، ترك هرگونه رياستى نمود، حتى پيش نمازى نكرد و به مهمانى نرفت و با رؤساى بلدش هم بزم نشد تا از آنها پيش افتد و در صدرنشينى و سفره چينى و مجموعه غذا گذاردن و برداشتن و غليان و دعا كردن روضه خوان و دست بوسيدن عوام رعونتى ظاهر سازد.
يك زندگى ساده بىآلايش بىخودنمايى نمود كه امتياز براى خود قائل نشد و هيچ استفاده از توجهات كامله مردم به خودش ننمود و ثروتى نيندوخت و اولادش را متجّملًا بار نياورد و آنها را عادت به رعيتى نداد.
آن جناب داراى كراماتى بود كه آن كرامات معلول مبارزههاى جانانه او با هواى نفس و رياضات و عبادات آن بزرگوار بود.
آخوند همدانى كه از مشايخ اجازه اين افتاده مسكين است، براى اين فقير نقل كرد، زمانى كه نزد آيت اللّه حاج شيخ عبدالنبى نورى تلمذ داشتم فرمودند، در ايام جوانى كه در مدرسه مروى درس مىخواندم علاقه عجيبى به علم كيميا پيدا كردم، در پستوى حجره كتب مربوطه را گرد آورده و سرگرم مطالعه در آن دانش بودم، پس از چندى قافلهاى از نور مازندران براى رفتن به مشهد به تهران آمد، از اهل قافله خواهش كردم مرا هم با خود ببرند، اهل قافله پذيرفتند، در مسير راه خرجى خود را برآورد كردم ديدم چند قران كم خواهم آورد. چون به سبزوار رسيديم اطراق كرديم، چند نفر از اهل قافله در شهر سبزوار مصمم به ديدن حاجى شدند، من هم همراه آنان رفتم، به وقت خداحافظى حاجى مرا نگاه داشت، كمبود خرجى مرا مرحمت كرده سپس فرمود: از آنچه مىخوانى دست بردار كه بهترين كيميا دانش امام صادق عليه السلام است!!
حكيم متأله آقا سيد كاظم عصار مىگويد:
از كسانى كه درك محضر حاجى كرده بودند و ما محضر آنان را دريافتيم و اگر تعيين نمىداشتى نقل نمىكردمى كه روزى فقيرى به حضرت آن بزرگوار شد و خواستار مقدارى سركه گرديد و حاجى با آن كه سخن كوتاه مىگفت به بلندى فرمود كه نداريم و فقير گفت: به فلان گوشه زير زمين سركهاى هست و حاجى فرمود كه درويش! از چشم تو پردهاى برگرفتهاند كه چنين مىكنى، پردهها هست كه بايد برگيرندش!!
گر مدعيان نقش ببينند پرى را
دانند كه ديوانه چرا جامه دريده است
آن كيست كه پيرامن خورشيد جمالش
از مشك سيه دايره نيمه كشيده است
اى عاقل اگر پاى به سنگيت برآيد
فرهاد بدانى كه چرا سنگ بريده است
رحمت نكند بر دل ديوانه فرهاد
آن كس كه سخن گفتن شيرين نشنيده است «5»
حاجى سبزوارى و ناصرالدين شاه
ناصر قاجار كه از متكبران دوران و داراى اخلاق فرعونى بود مىگويد:
به هر شهرى كه وارد شدم صغير و كبير، عالم و عامى از من استقبال كردند، تا در شهر سبزوار كه معلوم شد همه افراد هر طبقه وظيفه لازم خود را معمول داشته و فقط حاجى ملّا هادى كه استقبال سهل است به ديدن شاه هم نيامده است به علّت اين كه او شاه و وزير نمىشناسد.
من اين اخلاق را پسنديدم گفتم: اگر او شاه نمىشناسد، شاه او را مىشناسد.
يك روز در حدود وقت ناهار، فقط با يك نفر پيشخدمت كه اسباب زحمت اهل علم نباشد و در آنجا ناهارى صرف كرده باشم رفته و پس از پارهاى از مذاكرات متفرقه گفتم: از شما خواهش دارم كه مرا خدمتى محول فرماييد كه آن را انجام دهم.
حاجى اظهار غنا و بىحاجتى كرد، اصرار كردم مفيد فايده نبود، گفتم: شنيدهام شما يك زمين زراعتى داريد، خواهش مىكنم كه ماليات آن را ندهيد. آن را نيز با عذر موجهى رد نمود. عرضه داشتم: بفرماييد ناهارى بياورند تا خدمت شما صرف كنم، بدون اين كه از محل خود حركت كند، خادم خويش را امر به ناهار آوردن كرده، خادم در دم يك طبق چوبينه با نمك و دوغ و چند دانه قاشق و چند قرص نان پيش دست ما گذاشت.
حاجى نخست آن قرص نانها را با كمال ادب بوسيده و بر رو و پيشانى گذاشته و شكرها از ته دل به جا آورد، سپس آنها را ريز كرده در ميان دوغ ريخت و يك قاشق هم پيش من گذاشت و فرمود: بخور كه نان حلال است و زراعت و جفت كارى آن دسترنج خودم است، من يك قاشق خوردم، ديدم خوردن آن ناهار از عهده من بيرون است!!
ناصر قاجار پس از رفتن پانصد تومان به خدمت حاجى فرستاد كه حاجى از قبول آن پول ابا كرد و فرمود: نصف آن را به فقرا و بقيه را به ساير مستحقان برسانيد!!
آن را كه جاى نيست همه شهر جاى اوست
درويش هر كجا كه شب آيد سراى اوست
بىخانمان كه هيچ ندارد به جز خداى
او را گدا مگوى كه سلطان گداى اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست
هر جا كه مىرود همه ملك خداى اوست
آن كز توانگرى و بزرگى و خواجگى
بيگانه شد به هر كه رسد آشناى اوست
كوتاه همه همه راحت طلب كنند
عارف بلا كه راحت او در بلاى اوست
هر آدمى كه كشته شمشير عشق شد
گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاى اوست «6»
مقام بىبديل ابن ابى عمير
مولى محمد بن على اردبيلى مؤلف «جامع الرواة» مىگويد:
اين مرد بزرگ و راوى عظيم القدر اصلًا از اهالى بغداد و در همان شهر سكونت داشت، از ائمه طاهرين عليهم السلام سه نفر آنان را زيارت و افتخار شاگردى و نصرت و يارى آنان را داشت و فرهنگ الهى آن بزرگواران را با كمال جديّت به ديگران تعليم مىداد.
از وجود مبارك حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر امام هفتم عليه السلام با دو گوش خودش احاديثى را شنيده بود و از آن بزرگوار معارف عالى الهيه را شنيده و تعليم گرفته بود.
او به خدمت عالم آل محمّد، راضى به قضاى الهى، چهره پاك امامت، شمس فضاى ولايت، اسوه عبادت، بحر معرفت، عالم باللّه و انسان آگاه، سرّ اسرار، جامع انوار، درياى ذخّار، شجره طيّبه حضرت رضا عليه السلام رسيده بود.
او با اختر برج كرامت و سرچشمه فضيلت و كوه حلم و علم حضرت جوادالائمه ملاقات داشت و از آن جناب نقل روايت كرده است: كتب رجالى در نشان دادن شخصيت پر ارزش ابن ابى عمير و تقواى آن چهره پاك و با بركت نوشتهاند:
او انسانى است كه قدر و شأنش بسيار بزرگ و منزلت و موقعيتش نزد شيعه و سنى فوق العاده عظيم است.
او مردى است از هر جهت ثقه و مورد اطمينان كه تمام علما و دانشمندان و فقها و مفسران و خطبا و نويسندگان كتب حديث به وى اعتماد دارند و نزد خاصه و عامّه از مطمئنترين و موثقترين انسانهاست.
جاحظ اديب بزرگ عرب درباره آن بزرگوار مىگويد:
نسبت به حضرت حق از فرمانبردارترين فرمانبرداران و در عبادت و بندگى از قوىترين بندگان و در پاكدامنى و ورع از بهترين آنان است.
مطلب بسيار عجيبى در كتب رجالى درباره آن بزرگ مرد الهى نقل مىكنند كه انسان از تعجب و حيرت بهتزده مىشود و به اين عظمت و بزرگى اللّه اكبر مىگويد و به فرمودهرسول خدا صلى الله عليه و آله كه:
مؤمن از ملك مقرب بالاتر است «7».
با تمام وجود اقرار مىكند و آن اين است كه:
آن جناب در تمام امور حيات اعم از جهات اعتقادى و عملى و اخلاقى و عرفى و اقتصادى و فردى و اجتماعى، انسانى تك و موجودى بىنظير در ميان مردم زمانش بود و احدى نبود مگر اين جلالت قدر و عظمت شأن او را مىستود و وى را در جميع جهات انسانى عنصرى كمنظير و منبعى الهى و محورى خدايى و والا مىدانست.
رجال زمان ائمه درباره اين عارف سترگ گفتهاند:
محمد بن ابى عمير اين اسوه حسنات از يونس بن عبدالرحمن كه خود محدّثى جليل القدر است از هر جهت شايستهتر و صالحتر و از آن جناب در امور دينى فقيهتر و در دانش و بينش افضل بود.
حسودان بىدين و متكبران بىانصاف و دنياپرستان بىشخصيت و آنان كه خالى از مردانگى بودند نزد هارون از وى سعايت كردند.
او را در عين مصادره تمام اموال به زندان بردند و از وى خواستند ياران و دوستداران ائمه عليهم السلام و شيعيان فعال و مجاهدان بزرگ را به دولت ظالم بنىعباس معرفى كند و براى اقرار او از هر جهت بر وى سخت گرفتند.
در زندان از ضرب و شتم و آزار او فروگذار نكردند، به وى گرسنگى و تشنگى سخت دادند، ولى تقواى بالاى وى و عقل مستقيم او و جهاد جانانهاش با هواى نفس وى را از افشاى اسرار حفظ كرد، تا او را به حياط زندان بردند و از پا به وسيله طناب بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه سخت به او زدند تا جايى كه مىگويد: نزديك بود در امتحان رفوزه شوم، نداى محمد بن يونس را شنيدم:
دادگاه قيامتت را به ياد آور، بر آن ضربتها صبر كردم و از دادن اطلاعات به دولت هارون خوددارى نمودم و بر اين تقوا و استقامت، خدا را شكر كردم.
خبرى يافتم از يار مپرسيد زمن
تا نياريد بر من خبر دار و رسن
خبرى يافتهام از گل و از باد بهار
خبر من برسانيد به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چكند دفع حزن
خبرى يافتم از نكهت پيراهن دوست
به خطا چند دويد از پى آهوى ختن
خبرى يافتم اى جوهرى از معدن لعل
تو چرا مىروى از بهر عقيقى به يمن
خبرى يافتم از دولت وصلت به نوا
تو كجا مىروى از بهر اويسى به قرن «8»
ميرزا حسن كرمانشاهى و طلبه شاهرودى
آقا ميرزا حسن كرمانشاهى، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حكمت مشّا و اشراق و فلسفه و عرفان و فقه، در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود.
نجابت و عفت نفس و بىتوجهى او به دنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عام بود، با اين كه در كمال عسرت زندگى مىنمود، از احدى پول قبول نمىكرد و با همان حق تدريس مدرسه سپهسالار قديم زندگى مىنمود.
ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نكرد و از روزگار شكايت نداشت و با شدايد مىساخت.
هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگرد نمىشد، يكى از اكابر مىگفت:
گاهى در اثناى درس و ديگر اوقات كه به حال خود فكر مىكرد آهى از عمق دل برمىآورد كه از آن نور مىباريد!!
خدايا! چه بندگان بزرگوار و پاكى داشتى و دارى، خداوندا! ما افتادگان در چاه طبيعت و ماديگرى را نجات بده، الهى! دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج كن، خداوندا! مستمندان را از ذلت بدر آر، پروردگارا! مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو، الهى! كام ناكامان را از شراب عشقت پر گردان، خداوندا! خاكنشينان را به عالم پاك برسان.
حاج ميرزا حسن كرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مىگويد:
روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم، طلبهاى ژندهپوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت: آقاى ميرزا! كليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو، من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم، كليد آن حجره را به او واگذار كردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حالى كه منطق گفتن كار يك طلبه فاضل بود و من سالها بود از گفتن آن فارغ بودم.
مدتى براى او درس گفتم، يك شب خانوادهام از كثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم. ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم. دو سه روزى بىمطالعه درس گفتم، يك روز به من پرخاش كرد كه اى شيخ! چرا بىمطالعه درس مىگويى؟ به او گفتم: كتابم را گم كردهام، گفت: در محل رختخواب زير رختخواب سوم است، از اطلاع او به داستانم شگفتزده شدم. به او گفتم: كيستى؟ گفت: كسى نيستم، گفتم: روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى. سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى، آن گاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مىدهى و اين همه بىعلّت نيست داستانت را بيان كن.
گفت: طلبهاى هستم از اهالى دهات شاهرود، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود، ميل زيادى به درس خواندن من داشت، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مىگذراندم. پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت. پس از گذشت مراسمش، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند.
دو سه سالى نماز خواندم، سهم امام گرفتم، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى؟ چند روز ديگر عمرم به سر مىآيد و به دادگاه برزخ و قيامت مىروم. جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد؟!
از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند، همه آمدند، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس، بدون داشتن وسيله، با پاى پياده به تهران حركت كردم.
در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد، من اكثر روزها او را مىبينم و با او هم غذا مىشوم، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفتههاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مىديد، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليه السلام روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته، ميرزا به او فرمود: ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظهاى به شرف ملاقات او نايل گردم، طلبه شاهرودى گفت: اين كار مشكلى نيست، من او را مىبينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مىكنم.
چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت: دوست من به تو سلام رساند و گفت:
شما مشغول تدريس باش!
به او گفتم: اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم، گفت: مانعى ندارد. رفت كه اجازه بگيرد، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خونجگر كرد!!
كسى زفتنه آخر زمان خبر دارد
كه زلف و كاكل و چشم تو در نظر دارد
نه ديده از رخ خوب تو مىتوان برداشت
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
زسحر نرگس جادوى تو عيانم شد
كه فتنههاى نهانى چه زير سر دارد
هزار نشه فزون ديدهام زهر چشمى
ولى نگاه تو كيفيت دگر دارد
زابروان تو پيوسته مىطپد دل من
كه از مژه به كمان تير كارگر دارد «9»
سيد الحكما آقا ميرزا ابوالحسن جلوه
سيد جلوه از اعاظم حكما و اساتيد حكمت و معقول در عصر قاجاريه بود.
سيد به عزم رفتن سبزوار جهت استفاده از حاجى از اصفهان خارج شد، ولى در تهران عزم سفرش به قصد اقامت تبديل شد و ساكن مدرسه دارالشفا گشت.
مدت چهل و يكسال در آن مدرسه به تدريس و تربيت شاگردان مستعد پرداخت و تا آخر عمر مجرّد زيست.
ميرزا مورد احترام تمام طبقات بود، ولى آن مرد بزرگ كه عمرى را براى خدا به رياضت گذراند از مقام و عنوان خويش به هيچ عنوان استفاده نكرد.
ناصر قاجار در حالى كه ميرزا كراهت داشت در همان حجره از آن سيد بزرگ ديدار كرد، در حالى كه ميرزا به بازديد او نرفت.
آرى، مردان خدا از خدا جز خدا نخواهند و براى غير حق هيچگونه اصالتى قائل نيستند.
به قول خود ميرزا:
چون شد كه در اين غمكده يك هم نفسى نيست
از هم نفسان بگذر و از اصل كسى نيست
بازار جهان جمله جزا بين و مكافات
عاقل به چه سان گفت كه آنجا عسسى «10» نيست
جز رفتن از اين مرحله با مژده رحمت
داناست خدا در دل جلوه هوسى نيست
آقا محمد رضا اصفهانى
اين شخصيت والا كه بر بسيارى از اساتيد حكمت و عرفان برترى داشت و شاگردان بنامى در مكتب او تربيت علمى و عملى يافتند براى شكايت از خوانين اطراف اصفهان كه مختصر ملك او را تصاحب كرده بودند به تهران آمد و چون كسى به شكايت او ترتيب اثر نداد، به اصرار طلاب در مدرسه صدر شروع به درس كرد و تا آخر عمر در همان حجرهاى كه بالاى آب انبار مدرسه بود سكونت اختيار نمود.
با اين كه در اوايل زندگى تمكّن مالى قابل توجه داشت، در اواخر عمر كه نيازش بيشتر بود به حال تجرد با نان و پنير ساخت، در حالى كه مىتوانست از پرتو شخصيتش بهرههاى مادى فراوان ببرد.
اين مرد بزرگ در حالاتش آمده:
يك لحظه به غفلت نگذراند، يا تدريس مىكرد و يا به عبادت مشغول مىشد و در بيست و چهار ساعت بيش از پنج ساعت نمىخوابيد، اغلب روزها روزه داشت و بيشتر ساعات شب عبادت مىكرد، با آن كه دائماً در خود سير داشت و هميشه حزن قلبى داشت، هيچگاه تبسّم از لبش دور نمىشد!
وه كه مردان حق چه طرفه مردانى هستند، آه و حسرت بر ما كه عمرى را به غفلت به سر برده و هنوز هم غافليم، در حالى كه به مرگ ما چيزى نمانده، الهى! اين خفتگان در خواب غفلت را به لطف عميمت قبل از انتقال به جهان آخرت بيدار فرما.
هر كه در بند تو افتاد نجاتش نبود
وان كه بىزخم تو ميرد درجاتش نبود
گنج ديدار تو نقدى است كه صرفش نكند
وجه حسن تو نصابى كه زكاتش نبود
هر كه در ظلمت راه تو شبى روز نكرد
گر خضر شد به مثل آب حياتش نبود
جهد كردم كه شوم كشته شمشير غمت
تا رسيدم به حياتى كه وفاتش نبود
هر كه همسايه خورشيد بود هم چو مسيح
غم بيمارى و تشويش مماتش نبود
دل كه با درد تو باشد نكند ياد دوا
خنك آن تشنه پرواى فراقش نبود
هر كه از ياد كند ناله به بيدار عماد
سست عهدى است كه آيين ثباتش نبود